ارسالها: 870
#1
Posted: 9 Mar 2010 16:45
شعر سکسی
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 425
#2
Posted: 5 Apr 2010 11:58
اینم یک شعر آویزونی
خواهرم در کوچه آرايش مکن!
از جوانان سلب آسايش مکن
گيسوان از روسري بيرون مريز
بر مسير ديدگان افسون مريز
خواهرم ديگر تو کودک نيستی
فاش مي گويم عروسک نيستی
خواهرم ، اين لباس تنگ چيست؟
پوشش چسبان رنگارنگ چيست؟
خواهرم اينقدر طنازي نکن!
با امور شرع لجبازي نکن
در امور خويش سرگردان مشو
لايق چشمان نامردان مشو
خواهرم ، پاچه ت چرا اينقد شده؟
راست راستي، اين تريپت بد شده !
پاچه ات ، کوتاه و برمودايي است
خشتکت چسبيده بر يک جايي است !
خواهرم ، اين خط چشم، ايراني است؟
امتدادش يک کمي طولاني است!
خواهرم گيرم که مو بر مي زني،
مو ي پا و دستها را ميکني ،
زير ابروي تو اي خواهر ! کجاست؟
زير ابروي تو ، رکن دين ماست!
خواهرم ، تاتوي ابرو ميکني؟
ابرو هشتي ، شينيون مو ميکني؟
خواهرم ، مو را چرا مش مي کني؟
توي مويت هي چرا کش ميکني؟
خواهرم ، رنگ برنزه ، رنگ توست؟
اين دو چشمم ، يک دو ساعت ، منگ توست !
چاک مانتو ، تا لب باسن چرا ؟
بردن دل از داداش و من چرا ؟
خواهرم من ديده ام چت ميکني
توي چت ، جلب محبت ميکني!
اين دماغ سر بالا ، از بهر کيست ؟
بهتر از من ، از برايت ، مرد نيست!
خواهرم ، اين ريش و پشمم ، مهر تو !
برده از من ، دين و دل ، اين چهر تو !
جون من، صيغه ميشي ، با مهر کم ؟
گر بخواهي ، کل ريشم مي زنم!!!
ازدواج ، از سنت پيغمبر است
هر که اين سنت نيابد ، بس خر است !
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#3
Posted: 16 Apr 2010 14:20
شعری از عبدولقاسم فردوسی برادر ناخلف ابوالقاسم
رستم و سودابه
شبي فردوسي خواب زشتي بديد
سراسيمه از خواب خوش بپريد
بديدا كه شرتش شده بس غني
ز آب سفيد و غليظ مني
كتاب بزرگ خودش باز كرد
ز رستم سخن گفتن آغاز كرد
برايت كنم نقل اين داستان
كه آن پهلوان رستم سيستان
حشر شد شبي كير خود كرد راست
دو لنگش هوا كرد و دختر بخواست
پر مرغ خود را به آتش كشيد
پس از مدتي مرغش آمد پديد
بدو گفت كاي مرغ زيباي من
تمام سرت لاي پاهاي من
بسي رخش خود كردم اين سالها
بماليدم او را كس و يالها
بقدري كه كردم توي كس رخش
شده كس رخش از وسط بخش بخش
هم اكنون ز هاماوران وز شهر و دشت
ز توران و ايران و گرگان و رشت
بگرد و برايم زني برگزين
كه كونش نمايان شود پشت زين
بدو گفت سيمرغ كاي پهلوان
اگر داشته باشي تو جا و مكان
برايت نظر دارم اينك زني
كه گر بيني او را بپاشي مني
من اينك روم پس تو بركن لباس
ز مرغت مبادا شوي ناسپاس
ولي قبل از آن چيزي از من بگير
كه در شهر زابل كِشندش به كير
به آن چيز كاندوم لقب دادهاند
براي زناني به است كز عقب دادهاند
بگير و بكش بر سر كير خود
ز دوشت بيانداز نيزه و تير خود
برفت مرغ و رستم هراسان بشد
پس از مدتي لخت و عريان بشد
در افكار خوش روح او پر بزد
به ناگه كسي حلقه بر در بزد
در را باز كرد و ديدا كه او
همان دختر شاه پرورده گو
زن سال و زيباي توران زمين
با آن پيكر تركه و نازنين
همان دختر شاه هاماوران
كه آوازهاش رفته تا آسمان
هماني كه سودابه نامش بود
هماني كه كاووس رامش بود
كنون آمده كس به رستم دهد
به كير تهمتن همي لم دهد
بدو گفت رستم كه اي جان من
فدايت همه عشق و ايمان من
بيا تا كست را بليسم همي
همي آب رويت بريزم همي
ببست اسب خود را نزد رخش قوي
ميان درخت سپيدار و سرو سهي
خودش را بيانداخت بر روي تخت
برايش تهمتن در آورد رخت
نخست كرست ساخت زابلستان
سپس شرت پشمين كابلستان
در آورد و پستان سودابه ديد
بترسيد و از جاي خود بپريد
كه اي دختر شاه هاماوران
نديدم چنين سينهاي تا الان
به پستان سودابه دستي كشيد
در كون سودابه شستي كشيد
نگاهي بزد كس سودابه ديد
به كيرش سپس كاندوم اندر كشيد
به سودابه فرمود تا پيش او
كَند از كسش پرده و پشم و مو
سپس كير خود كس سودابه كرد
بشد رنگ سودابه از درد زرد
بدو گفت سودابه اي پهلوان
برايت بليسم كنون دنبلان
به كير تهمتن بشد حمله ور
بگفتا كه كيرت بود كير خر
دهان بزرگ خويش باز كرد
به يكباره ليسيدن آغاز كرد
بپاشيد آب رستم بسي با شتاب
دهانش بشد پر چو درياي آب
به فرياد سودابه ميگفت آه
شنيدند همه اهل بازار گاه
گروهي از آن خايه مالان شهر
كه از خايه مالي ببردند بهر
رساندند خبر سوي كاووس شاه
هراسان بشد زهره و تير و ماه
همه برده سر در گريبان فرو
كه شاه و تهمتن شوند روبرو
دل شه همي از زنش تيره گشت
به اطرافيانش دمي خيره گشت
به روي سمندش نشست و برفت
همي ماند از كار گيتي شگفت
پس مدتي شه به مقصد رسيد
ولي زين و اسب تهمتن نديد
در خانه بگشود و سودابه ديد
ز نا راحتي جامه از تن دريد
تهمتن به گه خوردن افتاده بود
شد كس سودابه خيس و كبود
تهمتن به كاووس گفتا ببخش
از اين پس مجدد كنم كس رخش
ببخشود شاه و با خشم گفت
مبادا شوي با زنم باز جفت
تهمتن سپس توبه كرد و بگفت
كه دارد بسي دردسر كس مفت
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#4
Posted: 24 Apr 2010 06:26
شوخی با خواجه حافظ شیرازی
گفتم کف تو دارم گفتـا سرش در آيد
گفتم که زيد من شو گفتا مگر خر آيد
گفتم ز زيــد بازان رسم زنــا بـياموز
گفتـا ز خوب رويــان اين کار کمتر آيد
گفتم که بر دهانت راه سـرش ببندم
گفتا که شبرو است او، الان کمتر آيد
گفتم که بوی گوزت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بمانی جانت ز لب بر آید
گفتم خوشا هوايی کز باد معده خيزد
گفتـا خنـک نسيمی کز جای دلبر آيـد
گفتم زدن زاغ سياهت مارا به آرزو کشت
گفتا تو زاغ زنی کن تا زید از در آید
گفتم چرا نمالی کیر مرا به کونت
گفتا که چیست این کیر درد از دبر بر آید
گفتم اگر نخواهی کیر مرا بفرما
گفتا که خوب گفتی این کار بهتر آید
گفتم کنون که شب شد بر من اجازه بنما
گفتا که شوی بنده فردا مکدر آید
گفتم دل رحيمت کی عزم سکس دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت شب در آيد
گفتم زمان عيشت ديدی که چون سر آيد
گفتا خموش شازده کين شب نيزسرآيد
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#5
Posted: 25 Apr 2010 06:40
آنقدر طوفانیم که باد را هم میکنم
یعنی از مستی به یادت یاد را هم میکنم
دوش شیرین را به خواب ناز و شیرین کرده ام
بخت اگر یاری کند فرهاد را هم میکنم
خوش دل از آنم که شد نر نوعروس طبع من
ساقدش را کرده ام داماد را هم میکنم
در کلاس عشق اگر استاد هم گوید نکن
با همه شاگردیم استاد را هم میکنم
کردنی بسیار بود و وقت اندک زین سبب
آنچه را که از قلم افتاد را هم میکنم
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
زحرف عمه وتعريف خاله
كني يك عمر گوز خود نواله
سپس جوييد كام خود زهر كوي
تو از يكسو وخانم از دگر سوي
ايرج ميرزا
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
نــاگـهـانــي چــون مـرا از دور ديـــد
روي پس كـرد و گفت اي خــواهــران
گــر جـمـاع اينست كـايـن خـر مـيـكـنـد
بـر كـُس مـــا مـيـريـنـند ايـن شـوهـران
شيخنا عبيد زاكاني
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
مگر كون قحط بود اينجا قلندر
كه ترسيدي كنم كون ترا تر
ايرج ميرزا
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#6
Posted: 27 Apr 2010 03:26
شعر از عبید زاکانی
وقت آن شد كه عزم كار كنيم
رسم الحاد آشكار كنيم
خانه در كوچه مغان گيريم
روي در قبله تتار كنيم
روزگار ار به كام ما نبود
كير در كون روزگار كنيم
بهر كون تا به چند غصه خوريم؟
بهر كس چند انتظار كنيم؟
كس و كون چون به دست مينايد
جلق بر هر دو اختيار كنيم!
بنشين اي عزيز تا بتوان
به از اين در جهان چهكار كنيم؟
جلق ميزن كه جلق خوش باشد
جلق در زير دلق خوش باشد
روز و شب گِرد شهر ميپوييم
خانه مِي فروش ميجوييم
مست شنگوليان بيباكيم
فتنه شاهدان مه روييم
بستگان كمند زلفينيم
خستگان كمند ابروييم
ايمن از دهر ناجوانمرديم
فارغ از روزگار بد خوييم
گر نيفتد بهدست ما كس و كون
ما كه رندان زور بازوييم
بنشينيم و كير را بكِشيم
جلق خوش ميزنيم و ميگوييم
جلق ميزن كه جلق خوش باشد
جلق در زير دلق خوش باشد
دوستان كار كير، بازي نيست!
هيچ كاري بدين درازي نيست
كير من چون علَم برافرازد
كم ز سنجاق شاه غازي نيست
پيشه، خر گادنست و جلق زدن
و آن دگرها بجز مجازي نيست
هيچ نوعي براي وضع جماع
بهتر از رسم بذلهبازي نيست
كير را پيش كون به سجده در آر
زانكه محراب كُس نمازي نيست
كان بده كندهاي به دست آور
ورت امروز كار سازي نيست
جلق ميزن كه جلق خوش باشد
جلق در زير دلق خوش باشد
كار بي سيم بر نميآيد
در رهِ عشق سيم ميبايد!
اِمرد بي درم نميخسبد
قحبه رايگان نميآيد
خوش بخور مال ورنه از ناگاه
در جهَد روزگار، بربايد!
پيش اهل دلي به صفا
بنشين تا دلت بياسايد
بعد از اين ناز كون و كُس كم كش
بر تو زين كار هيچ نگشايد
رغم آن قلتبان كه كون طلبد
كوري مردكي كه كُس گايد
جلق ميزن كه جلق خوش باشد
جلق در زير دلق خوش باشد
ما همه جمريان قلماقيم
رِند و لفاظ و چست و شفراقيم
روز و شب هموثاق معشوقيم
سال و مه همنشين عشاقيم
مُرده دلبر شكّر دهنيم
تشنه شاهد سمن ساقيم
بعد از اين تَرك كون و كُس كرديم
هر دو را گرچه سخت مشتاقيم
اي برادر اگر تو را عقليست
پند ما گوش كن كه جلاقيم
جلق ميزن كه جلق خوش باشد
جلق در زير دلق خوش باشد
اي دل از غصه جهان تا چند؟
بيش از اين رنج ما و خود مپسند!
دست از كار روزگار بِدار
خويشتن را خلاص ده ز كمند
كون و كُس چيست، جز دو ديوانه
اين يكي بر گُه، آن يكي بر گند
بگذر از هر دو چون جوانمردان
تا شوي ايمن از زن و فرزند
آن زمانت كه كير برخيزد
بشنو از من، به ريش خويش مخند!
بنشين، در ببند، كف تر كن
هر زمان، همچو صوفيان لَوند
جلق ميزن كه جلق خوش باشد
جلق در زير دلق خوش باشد
برِ ما جز مي و مغانه مجوي
پيش ما جز حديث عشق مگوي
جز به پهلوي بكروان منشين
جز به دكان مِي فروش مپوي
خوش بخور، خوش بخند، خوش ميباش
تيز در ريش مردك بد گوي
اي نسيم صبا ز روي كرم
لطف كن ساعتي بهانه مجوي!
وز زبان عُبيد زاكاني
برو اين حال را به يار بگوي
جلق ميزن كه جلق خوش باشد
جلق در زير دلق خوش باشد
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#7
Posted: 1 May 2010 05:33
ديدم كه بيافتاد نفيرش ز تكاپو
گويي كه رسيدست دلش را خبر از من
تا خايه فروبردم وگفت اخ كه مردم
گويي به دلش رفت فرو نيشتر از من
گفت اين چه بساطست ولم كن، پدرم سوخت
برخيز برو پرده عصمت مدر از من
من اهل چنان كار نبودم كه تو كردي
خود را بُكشم گر نكشي زودتر از من
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
مردي رفت تا نماز كند
كرد كون ِ سفيد ِ خود بالا
فاسقي زود جست بر پشتش
گفت سبحان ربي الاعلي
ایرج میرزا
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
گر كـون بكنم ز تنگيش دل ريـش است
ور كـس بكنم گشادي از حـد بيش است
قـربـان هميـن جـلـق كـه هنـگـام عمـل
تنگي و گشاديش به دست خويش است!
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 870
#9
Posted: 18 May 2010 12:24
بشين برقله كيرم ودنياراتماشاكن
اكر مردم توراديدن بزن كوزي و حاشا كن.
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
از اینجا تا به شیراز لاله كاشتم
میون لاله ها كونت گذاشتم
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
اگه تو شاعری من بچه شیرم
عقب عقب نیا میخوری به كیرم
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
در جوانی منت دختر نكش
دست خود را حلقه كن بر قامت كیرت بكش
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
من فداى أب كوزت , مسل رود خانه نيل أست
توهم فداى كيرم باش , مسل جراغ شب نور أست
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
کیرم تو کونت میده تشکیل زاویه
واسه رو کم کنیست همین یه بیت کافیه
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
بيا اي نازنين كيرم تو كونت
آبم داره مياد بريز رو زبونت
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
از عشق تو یبوفا نگارم
شبها كس میمون میگذارم!
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
زمستان امدو فكر نمد كن
نمد را لوله كن كوس ننت كن
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
تو که از جام شراب می میخوری
کله کیر مرا کی میخوری
ↂ ↂ ↂ ↂ ↂ
اگر كون از در و دیوار بریزد
به جان خودم كه كیرم بر نخیزد
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید