ارسالها: 68
#11
Posted: 29 Jul 2013 04:47
حس میکنم سنگیم.. یک حرف در گلویم خفه ام میکند..
تمام بدنم را سنگینی لجن واری فراگرفته.. میخواهم فریاد برآورم..
که من جنس خواهم از جنس خویش..
لیکن..
لیکن گلویم صاف نمیشود..صدایم فریاد نمیشود...
نه...
من بر چوبه دار خود را نخواهم آویخت..
لیک مدتهاست خود را از درون کشته ام..
من نطق نمیاورم.. من فکر نمیپرورم.. من دل نمی افکنم.. من عشق نمیبازتم..
من از آن وقت که عشق جنست را در خاک نهادم خفته ام..
حس میکنم مردابم.. مردابی که بوی تعفن گندابش تمام جنگل را فراگرفته..
ولی آیا مرداب نیز از ابتدا مرداب بود..؟ مگر این نبود که از رود جدا ماند و تنها در گوشه ای از جنگل از همقطارانش پس افتاد..؟
آیا بوی تعفن از خود مرداب است؟ مگر نه اینکه ماهیان شادی که در رود با جوش میخروشیدند کنون در قلب مرداب آنچنان ماندند تا پوسیدند و بوی تعفن به راه انداختند..
آری....
مردابم، متعفن.
ماهی درونم از فرط بی آبی، از نبود حبابهای اکسیژن، از فرقت هم قطاران، از مصاحبت نافهمان و از داغ یارانش پوسید و متعفن شد..
من مردابم که رودی بودم... میلغزیدم و میرقصیدم بر خاک ولی اکنون......
در انتظار بارانم....
IDin
:::::: >>>>> چترها را باید بست <<<<< ::::::
::::: <<<<<< زیر باران باید رفت >>>>>> :::::
ارسالها: 63
#14
Posted: 13 Aug 2013 23:11
امروز عصر دم دممای غروب رفته بودم پارک کتاب بخونم ... کتاب ارمیا نوشته رضا امیر حانی رو دستم گرفتم .. داستان دو تا جوون ۱۹ ساله بود تو حال و هوای جنگ ...یکی بچه مایه بالاشهری و دیگری بچه جنوب تهران ... همدیگه رو تو مسجد میبینن و عاشق هم میشن و میرن جبهه و خلاصه یکیشون شهید میشه و اون یکی دیوونه....
این دوتا عاشق بودن .. عاشق هم .. همو نگاه میکردن و در آغوش میگرفتن و دست تو موهای هم میکردن و.. اما عارف هم بودن نماز شب و این حرفا ...
نمیدونم شاید انعکاس تمایلات ناخودآگاه نویسنده بوده باشه ....
الغرض.. نشسته بودم .. من دومین بار بود این کتاب رو میخوندم ... ۶-۷ سال پیش خونده بودم ... اون موقع تقریبا هم سن و سال جوونهای این قصه بودم .. ییهو بگشتم به اون زمانا ... دیدیم چی بودم و جی شدم .. شاید بودم و غدگین شدم ... دیدم سعید اون زمان با الان چه فرقی کرده ..... از اون زمان تا حالا چقدر بدتر شدم .... چقدر پست تر شدم ... چقدر عاشق شدم .. چقدر شکست خوردم ... چقدر گول خوردم .... چقدر خودارضایی کردم چقدر پول اینترنت دادم و چقدر وقت گذاشتم برا اینتر نت سر هیچ و پوج... چند هزار ساعت پشت مونیتور خیره شدم تا یه دوست مجازی و الکی پیدا کنم و الان بعد ۶-۷ سال یکی هم برام نمونده .... چقدر ادم بدتری شدم .. چقدر از خدا دور شدم و چقدر.....
کاش زمان برمیگشت عقب ..... کاش اگه بر نمیگشت عقب حداقل جلو هم نمیرفتٰمتوقف میشد ....دیگه نمیخوام ادامه پیدا کنه.... من بیشتر از اینکه از وضعیت بدی که توش هستم ناراحت باشمٰ ار آینده بدتری که انتظارمو میکشه ناراحتم....
من نباید اینجای زندگی باشم .... من قرار نبود بیام اینجا... قرار نبود اینجوری بشه.... من اشتباهیم....
روحشان به اندازه اندوهت شاد باد
از دردهای کوچک است که آدم مینالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.
خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط
ارسالها: 52
#16
Posted: 30 Aug 2013 14:28
امروز به عشق تو بيدار شدم مثل همه ی روزاى ديگه...
زير اين آفتاب داغ منتظرت بودم تا شايد دوباره يه نگاه حسرت بار بندازم به چشمايی که کاش مال من بشه...
بگو يه روز مياد که ديگه نگاه مهربونتو از من ندزدی..
بگو که بوسيدن لبای گرمت واسه من آرزوی دست نيافتنی نميشه..
دلم تنگه واست...من دلسنگ نميشم تو هم نباش.
دو روزه نديدمت.. دلنگرانتم..
کاش ميدونستی من با بقيه فرق دارم.
واسه يه بارم که شده يه چيزی بگو دلمو خوش کن عزيزم.
اميدوارم منو ببخشه ميدونم کارم نامردی بود ولی فقط واسه اينکه دوسش دارم و نميخام آرزو به دل بمونم مجبور شدم اينطوری بهش نزديک شم ولی الان کاملا پشيمونم که آزارش دادم...
عزيزم منو ببخش..قول ميدم ديگه تکرار نشه
آنکه عشق ميکارد اشک درو ميکند...
ارسالها: 63
#17
Posted: 2 Sep 2013 22:04
نمیدونم چکار کنم ؟
داره گریم میگره
..
دارم از درون داغون میشم
دل من وحشی شده ..
اگه یه حیوون وحشی باشه میبرنش باغ وحش و یا اگه یه حیوون داشته باشی وحشی بشه میکشیش ... اما من چکار کنم که دلم وحشی شده ... دلی که از خودمه .. دلی که همه دار و ندار آدمه ...
هرجا هر پسر خوشگلی میبینه دوست داره باهاش دوست بشه .. دوستش داره .. تو خیابون ... تو مغازه ... تو فیس بوک .. تو فیلم .. نمیدونم چکارش کنم .. هرجی بهش میگم آقا همه که مثل من و تو گی نیستن .. تازه کسی تورو با این ریخت قیافه و این اخلاقت و این روحیه افسردت دوست نداره .. به خرجش نمیره ...
باباطاهر خیلی حرف خووبی زده . واقعا حرف منه
ز دست دیده و دل هردو فریاد ..
هر آنجه دیده بینن دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز پولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
روحشان به اندازه اندوهت شاد باد
از دردهای کوچک است که آدم مینالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.
خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط
ارسالها: 63
#18
Posted: 8 Sep 2013 00:14
خیلی دلم گرفته
نمیدونم شمش هه اینجوری هستید یا نه...
قتی میبینی بیت و چند سال از عمرت رفته ..ج
هیچ لذتی از زندگیت نبردی ...
یه پسر ۱۹-۲۰ ساله و یی شاید هم کمتر هست...
کلی دوست دختر داره ..
اما تو نتونستی حتی یه دوست پسر داشته باشی...
حتی یه دوست دختر ..
که دستشو بگیری ...
سرتو بذاری رو شونش و گریه کنی ...
باهاش بخندی ....
اونوقته که احساس پوچی و بدبختی میکنی ...
اونوقته که میگی کاش نبودم ...
اونوقته میبینی از اون بچه هم بی عرضه تری....
روحشان به اندازه اندوهت شاد باد
از دردهای کوچک است که آدم مینالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.
خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط
ارسالها: 2546
#20
Posted: 18 Sep 2013 05:39
چند روزی میشه که به شدت احساس یأس و نامیدی می کنم و از لحاظ روانی بهم ریختم،حس تنهایی و به تنهایی ادامه دادن زندگی از یک طرف(زندگی بدون عشق) و راز بزرگی که داره تمام وجودم رو مثل خوره می خوره از طرف دیگر بدجور منو بهم ریخته،به گمانم باید آشکارسازی کنم،نیاز دارم لااقل با یک نفر از اعضای خانواده درباره گرایش جنسی،احساسات و عواطف خودم صحبت کنم،واقعا دیگه تحمل حمل این بار طاقت فرسا و کمرشکن رو ندارم،داداش کوچیکم که ۲ سال از من سنش کمتره و فقط با من درد دل می کنه و حرف همدیگه رو بهتر متوجه می شیم،بهترین انتخاب برای آشکارسازی هست،فعلا گزینه دیگری برای آشکارسازی ندارم،البته باید مقدماتش رو بچینم،اون الان توی یه استان دیگه داره زندگی می کنه و من توی یه استان دیگه،پشت تلفن واقعا نمی تونم،شاید از طریق نت و چت بهترین گزینه باشه واسه گفتگو با اون درباره خودم،موجودیت و ماهیتم،با شناختی که ازش دارم گمان نکنم منو رد کنه و درکم نکنه،البته امیدوارم،چون در اون صورت اوضاع بهتر که نه،چندین برابر بدتر میشه.
گمان نکنم با مخفی شدن و پنهان شدن پشت یه نقاب،دردی ازم دوا بشه،تا کی آخه،باید یه خونه تکونی توی باورها و افکار خانواده ام ایجاد کنم،همون مقداری که خودم و آینده ام برام عزیز و ارزشمنده،بودن،داشتن و در کنار خانواده ام بودن،حمایت،محبت و ... تک تک اعضای خانواده ام برای من ارزشمند و مفیده،یه روزی اگه من کسی که دوسش دارم رو پیدا کردم و خواستیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم،واسم بی معنیه که خانواده ام بهمون سر نزنن،من و عشقم بهشون سر نزنیم،آخه ناسلامتی اونها خانواده من هستند،واسه پذیرش ما همجنسگرایان توی جامعه راه درازی در پیش هست،اما جامعه از خانواده ها تشکیل شده،پس واسه پذیرش و زندگی توی جامعه ای که بهش تعلق داریم(ایران عزیز)،با دست رو دست گذاشتن چیزی حل نمیشه.
امیدوارم و آرزومندم که داداشم نه تنها منو درک کنه و پذیرا باشه،بلکه واسه گفتگو با دیگر اعضای خانواده نیز پیشنهادی داشته باشه و یا با من همفکری کنه واسه آشکارسازی.
خانهام ابریست
يکسره روی ِ زمين ابریست با آن .
از فراز ِ گردنه خرد و خراب و مست ،
باد میپيچد .
يکسره دنيا خراب از اوست ،
و حواس ِ من !
آی نیزن که تو را آوای ِ نی بردهست دور از ره ، کجايی ؟
خانهام ابریست امّا ،
ابر بارانش گرفتهست .
در خيال ِ روزهای ِ روشنم کز دست رفتندم ،
من به روی ِ آفتابم ،
میبرم در ساحت ِ دريا نظاره .
و همه دنيا خراب و خرد از باد است ،
و به ره نیزن که دايم مینوازد نی ، در اين دنيای ِ ابر اندود ،
راه ِ خود را دارد اندر پيش.
(نیما یوشیج)
ویرایش شده توسط: bamdad_2014