ارسالها: 63
#41
Posted: 2 Feb 2014 21:56
دلم از همه قانون ها گرفته ...
چه قانونی باشه که بودن با اون رو ممنوع کنه ...
چه قانونی باشه که تعداد خط نوشه هام رو کنترل کنه ...
خسته ام ... خسته ...
-----------
وقتی رفیق دگر جنس گرا ست ، دوستش داری ، از هیچ کاری براش دریغ نمیکنی ... چند روز پیش تولدش بود براش در حد توانت هدیه میخری ... اونوقت جلو جشمت ، حوری که نفهمی ، مهمون دعوت میکنه برای روز ۲۲بهمن و جشن تولدش، دوست دخترش و دوستای دیگشو دعوت میکنه و کلی خوشحالی میکنن . اما بهش اس میزنی میگه خونم و خبری نیست... اونوقت تو باید تو خونه از تنهایی فقط گریه کنی ... با اینکه رفتی دم خونشون و دیدی که مهمون داره و خوشحاله اما باز هم گیزی بهت نمیگه ...
باید خودتو بکشی و راحت بشی از دنیا ...
دنیایی رو هم راحت کنی تا برات دل نسوزونن....
درد یک پنجره را پنجره ه۹ا میفهمند
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها میفهمند ...
روحشان به اندازه اندوهت شاد باد
از دردهای کوچک است که آدم مینالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.
خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط
ارسالها: 2546
#42
Posted: 5 Mar 2014 22:00
آسمان کجا رنگین کمان دارد؟
لزبین بودن در شهرستانهای ایران
«یلدا» لزبینی است ۲۶ ساله. در رشت بزرگ شده و حالا رفته ترکیه و به این کشور پناهنده شده است؛ «در رشت همه با هم رفیق هستند. فضای شهر صمیمی است و ارتباط گرفتن آسان. ولی در مورد مساله همجنسگرایی، این گونه نیست.»
خانوادهاش خبری از گرایش جنسی او ندارند. او هم ترجیح میدهد چیزی به آنها نگوید مگر این که پای رابطه جدی وسط باشد. آنها هیچ اصراری هم به ازدواجش ندارند.معمولا سن ازدواج در شهرستانها پایینتر از سن ازدواج در شهرهای بزرگ، به ویژه در تهران است. یلدا خوش شانس بوده که خانواده او اصراری به ازدواجش نداشتهاند.
«سمانه» مثل یلدا آن قدر خوش شانس نبوده است. ۴۰ سال سن دارد و اهل یکی از شهرهای اطراف یاسوج است. او حالا با شریک زندگی خود، در یکی از شهرهای ترکیه روزگار میگذراند و منتظر انتقال به کشور سومی است که پذیرایشان باشد.
او در خانوادهای متعصب و مذهبی متولد شده، پدرش را در کودکی از دست داده و ۱۵ سالش بوده که مجبور به ازدواج شده است. نتیجه این زندگی زناشویی، دو فرزند است. از ۱۰ سالگی حس همجنسخواهی را در خود پیدا کرده است ولی در ۲۳ سالگی با آن کنار میآید:«اول فکر میکردم دچار یک نوع بیماری شدم چون به شدت گرایش جنسیام به سمت همجنس خودم بود. در محیط کاملا بستهای بودم. در یکی از شهرستانهای شیراز زندگی میکردم و اینترنت هم نبود. من حس میکردم یک نوع بیماری دارم.»
میافزاید: «در شهرهای بزرگ، من خودم را میتوانستم بیرون بکشم، کار پیدا کنم و مستقل بشوم. شهرهای کوچک این شرایط را ندارند. در شهرهای کوچک، دید مردم به زن بسیار متفاوت است.»
«آرزو» اهل تهران است؛ حوالی تجریش. او هم مثل دوست دخترش، شبانه روز کار میکرده تا مخارج سفرشان به کانادا را تهیه کند. تا آن زمان، خواستگارهای ریز و درشت را هر طور که میشد، رد کرده بود. آنها حتی برای ویزا هم اقدام کرده بودند که دوست دخترش تن به ازدواج میدهد. او هم سرانجام با فشار خانواده، مجبور به ازدواج میشود. شوهرش مرد آرامی است و بیشتر وقت خود را خارج از خانه میگذراند.
وقتی از او میپرسم که چگونه دوام میآورد، در چشمهایم زل میزند و میگوید که اوایل خیلی سخت بوده ولی حالا فکر میکند یک کاری است مانند ظرف شستن، خانهداری و رسیدگی به بچه. میگوید که این یکی را هم مثل بقیه کارها انجام میدهد.
سرنوشت آرزو، تقدیر بسیاری از زنان لزبین نسلهای پیشتر است که حالا رو به میانه سالی گذاشتهاند. تعداد زیادی از آنها چند عکس از دوست دختر محبوبشان را جایی پنهان کردهاند و داستانهای زیادی برای روایت در سینه دارند. آنها بی هیچ کلامی در چشمهایت خیره میمانند شاید بتوانی داستانشان را در عمق نگاهشان بخوانی .
«زهره» از نسلی تازهتر است. ۲۵ سال دارد و در رشته نرمافزار کامپیوتر تحصیل کرده است. از اماکن شلوغ بیزار است و زندگی در شهر خود، شیراز را به تهران پرهیاهو ترجیح میدهد.
زهره معتقد است که اگرچه زندگی در تهران ممکن است برای یک لزبین راحتتر باشد ولی مشکلات خودش را هم دارد. اینروزها را در یکی از شهرهای ترکیه میگذراند و مقصدش کانادا است؛ جایی که شریک زندگیاش انتظار او را میکشد.
میگوید:« لزبینهای شهرهای دیگر طعمه لزبینهای شهرهای بزرگ میشوند.»
میگوید دوستیابی یکی از مهمترین مشکلهای لزبینهای این شهرها است و همینطور دسترسی به یک منبع امن و استوار برای مشاوره گرفتن.
میگوید الگوبرداریها در بچههای تهران زیاد است، تحت تاثیر جو قرار میگیرند و میخواهند از مد پیروی کنند اما بچههای شهرهای دیگر، بیشتر خودشان هستند.
«مینو» هم اهل شیراز است و با ۲۶ سال سن، جز چند سالی را که برای کار در خارج از ایران بوده، بیشتر عمرش را در این شهرگذرانده است که دوستش دارد.
میگوید که هیچوقت گرایش جنسیاش، غافلگیرش نکرده و هیچزمان برایش معضل نبوده است. او هم مثل زهره، زندگی در شیراز را به تهران ترجیح میدهد و میگوید که زندگی راحتتر و آزادتری در این شهر دارد.
اگرچه تهران با پارک دانشجو و پاتوقهایی که گهگاه همجنسگرایان را دور هم جمع میکنند، معروف است و شهرهایی چون مشهد، شیراز و اصفهان جمعهای خودشان را دارند و به ویژه مردان همجنسگرا راحتتر میتوانند هم را پیدا کنند ولی در شهرها و شهرستانهای دیگر، ارتباط و حتی پیدا کردن همجنسگرایان، آن قدرها آسان نیست.
از سوی دیگر، ارتباط گیری برای همه همجنسگراها، در همه جا حتی در کلان شهری چون تهران هم کار راحتی نیست. با این وجود، به دلیل شناخت نسبی بیشتر نسبت به همجنسگرایی در شهرهایی چون تهران، بیشتر بودن مکانهای تفریحی و تجمع، امکان آزادی و استقلال بیشتر و همین طور گسترش زندگی مجردی در میان همه جوانها، زندگی را برای همجنسگرایان آسانتر کرده است. اگر چه با وجود جرم بودن همجنسگرایی در ایران و زندگی پنهان همجنسگرایان و نیز کنترل بیشتر روی دختران در خانوادههای ایرانی، پیدا کردن شریک زندگی دلخواه برای لزبینهای ایرانی سختتر میشود.
حالا اگر در یک شهر کوچک یا در یک روستا زندگی کنی، خیلی دشوار است که بتوانی دختر همجنسگرایی را بیابی که بتواند به تو اطمینان کرده و گرایش جنسی خود را برایت فاش کند. حق انتخاب، دسترسی به افراد و امکان ایجاد رابطه آن قدر محدود است که امید چندانی برای پیدا کردن پارتنر وجود ندارد.
با گستردهتر شدن اینترنت، عمومی شدن استفاده از شبکههای اجتماعی و در دسترس قرار گرفتن اطلاعات، دنیای جدیدی به روی لزبینها باز شده است که آنها میتوانند در سرزمین جدیدی با هم ملاقات و درباره حسهای خود، صمیمانهتر صحبت کنند. هرچند این امکان هم از گزند و ناامنی دور نمانده ولی توانسته است زندگی خیلیها را تغییر دهد. ورود اینترنت به خانهها، مرزهای حضور لزبینها را برداشته ولی محدودیتهای خود را هم پیش روی آنها گذاشته است. یکی از این محدودیتها که زندگی بسیاری از لزبینها را تحت تاثیر قرار داده و محدود به مرزهای ایران هم باقی نمانده، رابطه راه دور است.
«شقایق» اهل جنوب ایران است و علاوه بر زن بودن و همجنسگرا بودن، اقلیت قومی هم هست: «اول نمیپذیرفتم که همجنسگرا هستم اما وارد اینترنت که شدم، همیشه اولین چیزی که جستوجو میکردم عبارت "عشق دختر به دختر" بود. میخواستم ببینم فقط من این گرایش را دارم یا هستند کسانی که اینجوری باشند.»
از شکستهایش در رابطهها میگوید و دلیل میآورد که چون همه رابطههایش راه دور بودند، به شکست میانجامیدند.
میگوید لزبین در شهری که زندگی میکند کم است و رابطه راه دور، بسیار سخت و آزاردهنده است.
از روزهایی میگوید که خانوادهاش از گرایش جنسی وی مطلع شدند: «جلوی من همجنسگراها را مسخره میکردند. خیلی تحقیر شدم. حتی به یاد میآورم خواهرم اجازه نمیداد با بچهاش تنها بمانم. در آنزمان، من آرزوی مرگ داشتم. یک شب کلی قرص خوردم ولی نمیدانم چرا نمردم. گیج بودم و بهخاطر نمیآورم برای چه به آشپزخانه رفته بودم که افتادم.»
شقایق دوست دارد آنگونه که میخواهد و هست باشد. میگوید: «دلم لک زده است که آسوده و راحت در خیابان قدم بزنم.»
در هیچ جمع و میهمانی شرکت نکرده است و هیچکس را در شهرشان نمیشناسد که همجنسگرا باشد.
از او میپرسم که اگر ساکن تهران بود، چیزی تغییر میکرد؟ پاسخ میدهد: «فکر میکنم اگر در تهران زندگی میکردم، موقعیتم خیلی فرق داشت. آنوقت میتوانستم خیلی زودتر مستقل شوم. حتی شاید در آنصورت، طرز فکر خانوادهام هم اینطور نبود و مطمئن هستم که نمیگذاشتم بفهمند چون دیگر رابطه راه دور نداشتم.»
«رویا» دختر بزرگ خانواده است. از نوجوانی کار کرده و حالا که برادرهایش آن قدر بزرگ شدهاند تا نان آور خانه باشند، توانسته از شهرستان کوچکش برای تحصیل به مرکز استان برود. دهه سوم زندگیاش را میگذراند و به سختی از فشار ازدواج اجباری و حرفهای مردم شانه خالی کرده است. خودش نمیداند تا کی میتواند دوام بیاورد ولی هنوز امیدوار است و به دنبال راهی میگردد تا بتواند آن زندگی را داشته باشد که آرزویش را دارد؛ زندگی با دختری که دوستش دارد.
ویرایش شده توسط: bamdad_2014
ارسالها: 3680
#50
Posted: 27 Jan 2015 07:41
به درک که باران نیامد
خودم
با همین چشمهایم
حافظه ی کوچه پس کوچه های قلبم را
از بی عابری
خواهم شست...
صبحی که به جای عـــشق با یک سیگـــار شروع شود…..
یک شروع دوبـــــاره نیست…….
امتداد پایان اســــــت……
برای کســـــی که دیگر امیــــدی به ادامه ندارد…