ارسالها: 12930
#54
Posted: 4 Jun 2015 08:04
صدای مرا از قلب تهران میشنوید؛ من لزبین هستم
ایران وایر : شاید 12، 13 ساله بودم که اولین بار تپش تندتر قلبم، وقت دیدن سینه برهنه زنان موقع تماشای ماهواره یا بازی های کامپیوتری را تجربه کردم. در دوران دبیرستان تمام همکلاسی هایم به مردی علاقه داشتند که یا خواننده بود یا بازیگر و یا یکی از پسرهای محله. اما من از دختری که کنار دستم می نشست خوشم میآمد و این هم یک راز بود؛ یک راز بزرگ. با این حال، همیشه دنبال پسری می گشتم که برایم جذاب باشد. برای این که پیش همکلاسی هایم خجالت نکشم، میگفتم عاشق پسری شدهام که هر روز ساعت هفت توی کوچه از کنار هم رد میشویم. اما راستش را بخواهید، من هیچ کنجکاوی یا علاقه ای نسبت به مردها نداشتم. من هم مثل خیلیهای دیگر وقتی حدس زدم همجنسگرا هستم، انگار به آخر خط رسیده بودم؛ تصویر یک بنبست پیش رویم بود و بس.
وقتی ۱۸ ساله شدم، تصمیم گرفتم دوست پسر داشته باشم و این تصمیم را هم عملی کردم. دوست پسرم انسان بینظیری بود اما من رغبتی به او نداشتم. با خودم فکر می کردم یک یخچال بیاحساسم و به همین دلیل هم رابطه را خیلی آرام تمام کردم.
ترم اول دانشگاه با دختری آشنا شدم که هر وقت می دیدمش، قلبم هُری میریخت. نمیفهمیدم دقیقاً در من چه می گذرد و چرا آن قدر مایلم او را لمس یا نگاه کنم. ترم دوم بودم که به خودم آمدم و دیدم که این دختر،صمیمی ترین دوست من شده است.
وقتی کنارش مینشستم و دستش را میگرفتم، داغ می شدم. آن قدر زیاد به او توجه داشتم که خیلی از همکلاسی ها متوجه دوستی و علاقه من نسبت به او شده بودند. خیلی خوب به یاد دارم چه طور در یکی از سفرهای دانشگاهی تلاش کردم که در یک اتاق باشیم و چه طور دو شب تمام بیدار بودم و وقتی خواب بود، نگاهش میکردم. این را هم خوب یادم هست که چه طور در حسرت این که نوازشش کنم، ماندم.
من در انکار مطلق عشقم بودم. آن قدر با خودم میگفتم ما دو دوست معمولی هستیم و من هیچ میل جنسی به او ندارم که خودم هم باورم شده بود. ولی هر وقت به پسری علاقه مند می شد، انگار توی قلبم مشتی خار فرو میکردند. آن قدر تحمل کردم که دیگر غیرقابل تحمل شد و یک روز بالاخره تصمیم گرفتم سدی را که خودم ساخته بودم، بشکنم. پروژه دانشگاهی را کنار گذاشتم، پشت کامپیوترم نشستم و کلمه «همجنسخواهی» را جستوجو کردم. در عرض چند دقیقه دنیای جدیدی پیش رویم قرار گرفت. دیدم که چنین احساسهایی وجود دارند ولازم نیست انکار شوند. دیدم و خواندم که آدم هایی مثل من هستند، عاشق میشوند و به این روش زندگی می کنند.
باور کردم که همجنسگرا هستم و اینجا برخلاف تصورم، آخر راه نبود. این نقطه، شروع وبلاگنویسی مستمر من با نام های مستعار بود و البته شروع هجوم تأییدها یا توهین ها و البته کابوسها.
وقتی که به او گفتم لزبین هستم و عاشقش شدهام، گفت:«از تو بدم نمیآد ولی از این احساست بدم میآد.» خواستیم که دوستی خود را ادامه دهیم اما کم کم بدقلقی های من وقتی نمی توانستم این احساس را کنترل کنم و صبوری های او تبدیل به عصبانیت و خشم در رابطه دوستیمان شد و روز به روز از هم دورتر شدیم. آن قدر دور که حالا سال ها است همدیگر را ندیدهایم.
تمام آن روزها و ماهها از ترس آشکار شدن این راز پیش خانوادهام کابوس دیدم. سال ها در خوابهایم فریاد زدم و آن ها من را از خانه بیرون کردند. سال ها خواب فرار کردن و گم شدن و کشته شدن دیدم و ترسیدم از این که کسی چیزی از درون پنهان من بفهمد.
این دوره زندگی، ارزش انسانیت را به من آموخت و این را که باید دست از دستهبندیهای مذهبی، آیینی، نژادی و قومی بردارم و به درک جدیدی از انسان برسم. جرأت کنم باورهای قدیمی و موروثی را کنار بگذارم و مهم تر از همه، تفاوت های انسان ها را درک کنم و دوستشان داشته باشم.
بعد از مدتی تصمیم گرفتم آشکارسازی کنم و به قول معروف، از گنجه بیرون بیایم. شجاعت زیادی لازم داشتم تا به دوستانم بگویم همجنسگرا هستم و شجاعت به مراتب بیشتری برای گفتن این موضوع به خانوادهام. آسان نبود ولی یک روز این شجاعت را به دست آوردم. نیازبه لذت زندگی محترمانه و آزاد مرا قویتر میکرد و برای خودم هم عجیب بود که توانستم آن قدر معقول باشم که تقریباً تمام آدم های اطرافم، زمانی که متوجه همجنسگرایی من شدند، طردم نکردند.
روزی را به خاطر دارم که برای اولین بار به یکی از دوستانم گفتم خانمی که در جلسه های گروهمان شرکت میکند، به دلم نشسته است. وقتی هفته بعد او را دید و در گوشم گفت «خاک تو سر خوش سلیقه ات کنن»، حسی سرشار از لذت داشتم. احساسم مثل انسانی بود که سال ها در جزیره ای به تنهایی زندگی کرده و حالا کشتی نجات را از دور میبیند. حالا باید تا آن کشتی نجات با تمام قوا شنا میکردم.
بعد از دوستان نزدیکم، نوبت خانوادهام بود که مرا همانطور که هستم ببینند. از بین اعضای خانواده، پدرم آخرین کسی بود که فهمید. او نمازش را -هنوز هم- در مسجد اقامه میکند و از تصور خشم و شاید هم ناامیدیاش از من، بسیار مضطرب بودم. اما او وقتی رازی را که شاید برایش نمود جهنم بود فهمید، به من گفت:«با هر کسی که شادتری زندگی کن.»
این عکسالعمل او با عشق پدری، یکی از عجیبترین لحظههای زندگیام را ساخت.
آدم ها را همیشه دوست داشتهام و به آن ها احترام گذاشتهام. حالا میبینم که نزدیکانم من را همان طوری که هستم، بی کم و کاست دوست دارند؛ همان طور که من همیشه دوستشان داشتهام. شاید من یکی از معدود دگرباشانی باشم که در ایران زندگی میکنم و از طرف هیچ کدام از نزدیکان و اعضای خانوادهام طرد نشدهام. فکر میکنم این آشکارسازی خیلی ساده تر از آن بود که تصورش را می کردم! شاید موفقیت تحصیلی و شغلیام در این پذیرش بیتأثیر نبوده باشد ولی تنها چیزی که از آن ها خواستم، این بود که من را - تمام من را- بپذیرند و آن قدر خوشبخت بودم و هستم که این اتفاق افتاد.
حالا من در قلب تهران زندگی میکنم و بیش تر آدم های زندگیام از گرایش جنسی من با خبر هستند. به نظرم زندگی من در همین دایره کوچک کاملاً عادی است. دلم میخواهد این دایره بزرگتر شود و اصلاً دیگر مرزی نداشته باشد. شاید به همین دلیل هم باشد که با وجود آرامش نسبی و کمیاب برای کسی مثل من در ایران، من هم مانند همه آدمهای دیگر عاشق میشوم، گاهی روزهای خوبی دارم، گاه عشقهای دستنیافتنی و گاهی هم پایان رابطه.
حالا در صدد مهاجرت برای ادامه تحصیلاتم هستم تا تمام خودم را زندگی کنم چون تفاوتی بین من و دیگران وجود ندارد جز یک تفاوت کوچک و آن هم این است که من خوشبخت تر از آدمهایی هستم که برای خودشان بودن هرگز نجنگیدهاند.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#55
Posted: 24 Jun 2015 16:35
پناهنده شدم، بخاطر گلولهای در شکمم٬ نه همجنسگراییام
ایران وایر : «... دوستم گفتش بلند شو راه بیفت باید فرار کنیم، دارن میآن. دیدم نمیتونم، پام سفت شده بود؛ مثل سنگ شده بود. [...] یهو دیدم خاله دوستم داره جیغ می زنه: "خون". اون جا بود که فهمیدم گلوله به من خورده. نمیدونم [با چه نوع اسلحهای به من تیراندازی کرد] ولی اسلحه اش بزرگ بود. اگر از جلو که عکس ها [زخم هایم] رو دیده باشین، [تیر] از جلو وقتی وارد بدنم شده، یک بند انگشت سوراخ کرده ولی کمرم رو ده سانت شکافته... یعنی از پشت، کمرم رو ترکونده، پاره کرده کاملا و یک حفره سه در سه توی بدن من به وجود آورده.»
این بخشی از روایت رامین حقجو در مصاحبه با «بنیاد عبدالرحمان برومند» است که در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۳۸۹ انجام شده و 30 خرداد دقیقاً شش سال از اصابت تیر به شکم رامین و تغییر مسیر زندگی او میگذرد.
رامین اکنون ساکن امریکا و از پژوهشگران «بنیاد عبدالرحمان برومند برای پیشبرد حقوق بشر و دموکراسی در ایران» است. اگر شما هم از دنبالکنندههای عکسهای «مردم نیویورک» باشید،عکس رامین و پارتنرش را در یک روز سرد زمستانی نیویورک دیدهاید. بر خلاف بیش تر عکسهای این مجموعه، توضیح این عکس بسیار کوتاه است: « ما پناهندههای همجنسگرا از ایران هستیم.»
این دقیقاً چیزی بود که یک عکس عادی از مردم نیویورک را تبدیل به یکی از پرطرفدارترین عکسها کرد. عکسی که امروز پس از نزدیک به یک سال و نیم از انتشارش، نزدیک به ۲۴۱هزار لایک دارد. ۲۰۰هزار لایک را تنها در شش روز اول گرفته و بیش از پنج هزار و ۳۰۰ بار همرسان شده است. گزیدهای از گفت وگوی «ایرانوایر» با رامین حقجو را در ادامه میخوانید:
چه شد سر از «مردم نیویورک» درآوردید؟
برای سفر با پارتنرم به نیویورک رفته بودیم و برف خیلی زیادی هم آمده بود. وقتی میخواستیم وارد «سنترال پارک» شویم، «براندن» [عکاس] به ما نزدیک شد و پرسید میتوانم چند تا عکس از شما بگیرم؟ من بلافاصله او را شناختم چون عکسهایش از ایران را قبلاً دیده بودم. طرز لباس پوشیدن ما و این که دست هم را گرفته بودیم، توجه براندن را به ما جلب کرده بود و پرسید شما «گی» هستید؟ گفتیم ما پناهندههای همجنسگرا از ایران هستیم. عکسهایی از ما گرفت و کمی با هم گپ زدیم و خداحافظی کردیم. یک هفته گذشت و هیچ خبری از عکس نبود. ما فکر میکردیم عکس ها دیگر منتشر نمیشوند تا این که یکی از دوستان تماس گرفت و گفت عکستان روی «مردم نیویورک» است. استقبال از این عکس خیلی زیاد بود ولی من فکر میکنم غیر از قیافهها و طرز لباس پوشیدن ما، همان یک جمله در این استقبال بسیار تاثیر داشت. حمایتها در کنار بیاحترامیها خیلی باارزش بودند. وقتی من کامنتهای ایرانیها را در جواب به ایرانیهایی که توهین میکردند میدیدم، خوشحال میشدم که جو این قدر تغییر کرده و تعداد کسانی که از حقوق برابر حمایت میکنند، بیش تر شده است. آن لحظات فکر میکردم این گلولهای که تن مرا دریده و حالا مرا دچار نقص عضو کرده، آن «جنبش سبز» و فضای بعد آن، حاصلش این پذیرش حقوق برابر میان جامعه ایرانی هم هست. کامنتهای هموفوب و توهینآمیز ایرانیها را عدهای دیگر جواب میدادند و از حق برابر برایشان میگفتند.
تو در اعتراض های پس از اعلام نتایج انتخابات ریاستجمهوری سال ۸۸ مصدوم شدهای؛ آیا پیش از آن هم فعالیت سیاسی در ایران داشتی؟
من پیش از انتخابات در ستاد مردمی میرحسین موسوی فعالیت میکردم. روزی هم که وارد ستاد «امیراتابک» شدم، به مسوول ستاد گفتم که من همجنسگرا هستم و میخواهم با ستاد موسوی برای بهتر شدن اوضاع کشورم همکاری کنم. ماهها آن جا بودم و هربار که بنا بود کاری در خیابانها انجام شود، مثل زنجیره سبز یا برنامه مصلی تهران، از من خواسته میشد در ستاد بمانم و به «کارهای مهم» برسم. البته نمیدانم مسوول ستاد این را بهخاطر حفظ جان و امنیت خودم میگفت یا برای این که من همیشه خیلی شیک و مرتب در ستاد میرفتم. آن چه برای من مهم بود و هست، حقوق برابر برای همه انسانها است و با اینکه امیدی نداشتم با تغییر دولت، حقوق همجنسگرایان تغییری کند، میخواستم برای بهتر شدن زندگی همه تلاش کنم. حالا هم به همین دلیل است که در بنیاد، تنها مشغول امور مربوط به «LGBT» نیستم و برای من حقوق انسان است که مهم است. یک مثال میزنم و آن هم موضوع قانون اعدام برای لواط است که فقط در میان همجنسگراها قربانی نمیگیرد و تعداد افرادی که به بهانه لواط اعدام میشوند، زیاد است. خب، وقتی ما این قانون را لغو کنیم، فقط به جامعه همجنسگرایان کمک نکردهایم بلکه تعداد بیشتری از انسانها را نجات دادهایم. پس این تفکر که یک همجنسگرا فقط باید در حوزه حقوق همجنسگرایان و LGBT تلاش کند، درست نیست.
امروز دقیقاً شش سال از روزی که جوانی و سلامتیام از دست رفته است، میگذرد و هر سال هم روز۳۰ خرداد، برایم روز خیلی سختی است. تهران هم که بودم، وقتی از اطراف جایی که گلوله خوردم رد میشدم، حالم خیلی بد میشد. اما خیلی وقتها به خودم یادآوری میکنم که برای آزادی و برابری به خیابان رفتم و الآن هم برای ترویج دموکراسی کار میکنم؛ آن وقت آرامتر میشوم. ولی این روز خاص در سال، روز خیلی سختی است.
اولین بار کی عاشق شدی و اصلاً چه طور متوجه شدی که همجنسگرا هستی؟
· عشقم را یک روز در خانه یکی از دوستانم دیدم. وقتی داشت بند کفشش را باز میکرد و سرش را بالا گرفت، تمام وجود من لرزید. همان لحظه گفتم این عشق مال من است و تا همین امروز هم همان قدر عاشقش هستم. این اولین بار - و آخرین باری - است که من عاشق شدهام، برای همین هم میدانم آن رابطههای قبلی عشق نبودهاند. من از دوران نوجوانی و در مدرسه ارتباطم با پسرها شروع شد و خودم به خوبی متوجه شده بودم که با دیگر بچهها از یک سری جهات فرق دارم و دنبال پسرها هستم و نه دخترها. یکی از این روابط که در ۱۷ سالگی شروع شد، برایم بویی از عشق داشت. بعد هم در یک عشق یکطرفه که تمام شدنش موجب شد احوالاتم به هم بریزد، در ۲۱ سالگی برای خانوادهام آشکارسازی کردم. البته خوب است همینجا بگویم که عکسالعمل والدینم، آن هم پدر ارتشی آن قدر محبتآمیز بود که تعجب کردم.
به نظر تو الآن باید چه کنیم تا حقوق جامعه رنگینکمانی در ایران پیشرفت کند؟
· باید شرایطی بسازیم که هرکسی از حق و حقوقش آگاه باشد. جنبش باید از مسایل حاشیهای عبور کند و به کارهای اصولی بپردازد؛ مثلاً من با استفاده از ترکیب کلماتی مثل «اقلیت جنسی» یا «رنگینکمانی»و یا «دگرباش» به جای LGBT مخالفم. با اقلیت و اکثریت کردن پدیدهها مخالفم چون معمولاً موجب بروز خشونت میشود. خودم اهل حق هستم و از نظر جامعه ایران، در اقلیت مذهبی به شمار میروم ولی به هیچ وجه نمیخواهم زیر این برچسب اقلیت باشم چون همه ما انسانیم و برابر. دگرباش هم همینطور است و به نظر من این «دگر» خواندن غیردگرجنسگرایان خودش نوعی هموفوبیا دارد. رنگینکمانی هم قشنگ است ولی به اندازه کافی روشن و دقیق نیست. در همین حال که ما درگیر این هستیم که کدام یکی از این کلمه ها را استفاده کنیم، ابزار ترجمه گوگل معادل هموسکشوال را «همجنسباز» قرار میدهد و این جا است که باید کاری کرد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#56
Posted: 5 Jul 2015 20:28
همجنسگرایی در زندان؛ روایت از درون؛ بخش اول
10 سال پیش، در «اندرزگاه یک» زندان اوین، برخی فعالان سیاسی با مشاهده رابطه دو همجنسگرا که اتهام آنها نیز سیاسی بود، برآشفته شدند و بلافاصله اقدام به جمع آوری امضا برای نامه ای خطاب به نگهبانی اندرزگاه جهت انتقال این دو زندانی همجنسگرا کردند.
با درخواست آن ها موافقت شد و این دو به بند زندانیان عادی منتقل شدند. اکنون چه؟ آیا اگر واقعه ای مشابه رخ دهد، همان نامه نوشته می شود؟ برای یافتن این سوال ها، در بخش اول این مجموعه، روایتی می خوانید از درون زندان اوین؛ گفته های «علی عجمی»، فعال دانشجویی که دو سال در زندان اوین و رجایی شهر به سر برده است:
«در خارج از زندان، همسرم دست راستم بود و در زندان، دست راستم همسرم.» این لطیفه اى است که از قول نلسون ماندلاى بزرگ درباره سالهاى زندگى او در زندان نقل مىشود. این لطیفه مىتواند خلاصه اى از زندگى جنسى یک زندانى باشد.
البته ماندلا بیشتر در زندان انفرادى به سر برد و ناچار بود به خودش تکیه کند ولى شاید اگر در زندان عمومى بود، چیزى بهتر از دست راستش هم پیدا مى کرد و روایتش متفاوت مىشد.
طبیعى است اگر کسى در زندان اصرار به «رابطه» داشته باشد، این رابطه همجنسگرایانه خواهد بود؛ به جز بحث «ملاقات شرعى» در زندانهاى ایران براى زندانیان متأهل که سخت و محدود است و بازرسىهاى خیلى سخت و زننده اى هم دارد.
بین زندانى هاى سیاسى، رفتن به ملاقات شرعى صورت خوشى نداشت ولى بعضىها هم مىرفتند و برخلاف بقیه دوستان، معتقد بودند کار خوبى مى کردند چون برخلاف ملاقات هاى کابینى و حضورى، صرفنظر از رابطه جنسى-چرا صرفنظر حالا؟- زمان طولانى داشت-حداقل چهار یا پنج ساعت- بدون مزاحم.
این ملاقات فرصت خیلى خوبى هم بود براى صحبت کردن، مشورت، درد و دل، انتقال اخبار و این جور مسایل که واقعا زمان غنیمتى بود.
البته اغلب، همجنسگرایى نه به این معنى که خودشان را هویتى جدا و همجنسگرا بدانند بلکه در همان چارچوب هاى تعریف سنتى «فاعل و مفعولى» و این ها. بیشتر هم روابط جنسى و کمتر عاطفى است؛ به جز مثلا دلبستگى و حرکات دو پسر جوانى که در بند ٣٥٠ اوین نقل صحبت هاى «عمو مردکى» زندانیان سیاسى بود و این خاطره اى که شخصا به چشم دیدم.
انفرادى بودم در زندان رجایى شهر و تنها ارتباطم با بیرون، همان دریچه کوچک بالاى در سلول بود که البته فقط از آن جا مى شد دو سه تا سلول روبه رویى را دید. خوابم نمى برد و 24 ساعته دم دریچه بودم. از شانس بد من، جفت سلول روبه رویى خالى بودند. انفرادى هاى رجایى شهر واقع در زیرزمین بند، بند شاخ ها و خفن هاى زندان رجایى شهر محسوب میشود؛ یکهبزن ها، تیزىبهدست ها و خلاصه اسم و رسمدارهاى زندان.
روز دوم یا سوم انفرادى بودم که ظاهرا یکى از همان اسم ورسم دارها را آوردند سلول روبه روى من. وقتی که او را آوردند، به جز افسر نگهبان، چندتا از دوستانش هم با او بودند که معمولا افسر نگهبان به هرکسى چنین اجازه اى نمی دهد.
اسمش «سعید بود». دوستاش تک تک با او دست دادند و خداحافظى کردند. او هم به هر کدام توصیه هاى لازم را کرد. خداحافظی با آخرین دوستش نه تنها با قبلی ها فرق مى کرد، کلا با خداحافظى هاى معمول مردانه هم کاملا متفاوت بود؛ به این شکل که دو سه بار جلوی چشم افسر نگهبان همدیگر را سریع از لب بوسیدند، بعد هم که رفت داخل سلول و افسر در را پشت سرش قفل کرد، باز از دریچه سلول صورت های خود را نزدیک کردند و بوسیدند؛ جلوى چشم افسر نگهبان.
قبلا شنیده بودم و تا حدودى هم دیده بودم که در زندان رابطه همجنسگرایانه معمول هست و یک شکل آن هم این است که قدیمى ترها و «شاخ ها» یک «بچه» دارند که زیر پر و بالش را در زندان مى گیرند و او هم خدمات جنسى ارایه می دهد. در این روابط همجنسگرایانه هم اجبار احتمالى ناشى از شرایط زندان، احتیاج مالى و نیاز به حامى را که کنار بگذاریم، معمولا اجبار فیزیکى در کار نبود مگر در شرایط خاص براى روکم کنى یا امثال آن. این ها را شنیده یا دیده بودم، ولى فکر نمى کردم این روابط در زندان چنین سروشکل عاشقانه اى داشته باشد که من امروز از دریچه سلول دیدم.
بعدازظهر آن روز فهمیدم روبه رویى غیرت شدیدى هم روى «بچه»اش دارد. یک زندانى به نام «شروین» بود که می آمد غذاى انفرادى ها را مى آورد و سالن را تمیز مى کرد. رفت دم دریچه سلول روبه رویى و یک چیزهایی را سریع به او داد و شروع کرد به گزارش دادن. او هم گفت:«حواست بهش باشه و هر کارى کرد، میآى به من میگى.»
یک روز وشب دیگر هم به فضولى در کار سلول روبه رویى گذشت که غذایش را از داخل بند می آوردند و غذاى زندان را نمى خورد؛ قرص خواب برایش می آوردند و شاید هم موبایل داشت در سلولش که برعکس من، حوصله اش هیچ سر نمى رفت و یک لحظه هم دم دریچه نمى آمد. غروب روز بعد، شروین که آمد، از او پرسید: «افسر نگهبان امشب فلانیه.»
گفت: «آره.»
گفت: «می خوام امشب این بچه رو بفرسته تو سلول من.»
شروین گفت: «نمى دونم حاجى، دوربینا... وگرنه فلانى حله.»
سعید جواب داد:«دوربینا با من. فقط بگو یه لحظه بیاد این جا.»
این کارغیرممکن بود. لامپ سلول 24 ساعته روشن بود و دوربین هم در سالن و هم در سلول یک آن از تو غافل نمى شد. روز قبلش خودم از دریچه شروین را صدا کردم که «داداش سیگار پیدا میشه این جا؟ میشه کشید؟»
یک نگاه عاقل اندرسفیهى کرد و با اشاره به دوربین گفت: «داداش فک کردى اون... رو سقف اسباب بازیه؟»
حالا این آقا مى خواست معشوقه اش را بیاورد به انفرادى؛ دوربین ها هم اتهام «لواط» آن دو را ثبت مى کردند و هم اتهام «قوادى» افسر نگهبان را؛ امکان نداشت.
شب افسر نگهبان آمد و رفت به سلول روبه رویى. یک احوالپرسى گرم، صحبت لامپ و دوربین ها بود. روبه رویى مى گفت:«مسوولیتش با من و تو گزارشت رو بنویس.»
آن ها متوجه شدند که من پشت دریچهام. افسرنگهبان تشر زد که برو و این کار غیرقانونیه. من به ناچار رفتم و بقیه مذاکره را از دست دادم. افسرنگهبان که رفت بالا، دوباره برگشتم دم دریچه و با هیجان منتظر. نیم ساعت بعد برق سالن رفت. افسر نگهبان با یکى دیگر آمد پایین و رفتند دم در روبه رویى. صداى باز شدن در سلول روبه رویى آمد ولى ابدا چیزى دیده نمى شد. افسر برگشت بالا و در سالن را بست. پنج دقیقه بعد برق آمد ولى سلول روبه رویى همچنان تاریک بود. صداى تند نفس ها و نجواهای عاشقانه از سلول روبهرویى سالن را پر کرده بود.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#57
Posted: 5 Jul 2015 21:02
همجنسگرایی در زندان؛ روایت از درون؛ بخش دوم
ایران وایر , فرناز کمالی :روایتی می خوانید از درون زندان اوین؛ حرف های «بهروز جاوید تهرانی»، فعال سیاسی که یازده سال در زندان اوین و رجایی شهر به سر برده است:
کلا با تمام قبحی که همجنسگرایی در جامعه سنتی ایران دارد و با وجود این که زندانیان با جرایم عادی اغالب از قشر سنتی جامعه تشکیل شده اند، ولی این موضوع یکی از جذاب ترین و رایج ترین مسایل در بین زندانیان، به ویژه کسانی است که محکومیت های سنگین دارند.
اصولا اکثر زندانی ها پس از یک سال که از جنس مخالف دور می شوند، کم کم تمایلات همجنسگرایانه از خود نشان می دهند.
من هیچ گاه نه دیده ام و نه شنیده ام که در زندان های ایران، یک زندانی به زندانی دیگر تجاوز کند؛ به غیر از یک مورد در «بند جوانان» که به زور به یک نوجوان تازه وارد تجاوز شده بود و ما شنیدیم. یک مورد هم در «بند دارالقرآن» که وکیل بند با داروی خواب آور تلاش کرده بود به یک زندانی تازه وارد تجاوز کند که ناکام ماند و موجب عزل وی از وکیل بندی و انتقال او به بند دیگری شد.
بند دارالقرآن در زندان رجایی شهر، بندی بود که زندانیان در ازای چند ساعت حضور در کلاس های یادگیری قرآن و شرکت مرتب در نماز جماعت، از یک سری امکانات ویژه مانند تمیز بودن بند برخوردار می شدند.
در زندان، به ویژه بندهایی که زندانیان با حبسهای طولانی مدت نگهداری میشوند، زندانیان باهوش تر و قوی تر معمولا یک نفر را دارند که به او «بچه» یا «چاقال» می گویند. در بین روابط جنسی زندانیان با یکدیگر، گاهی مساله عشق و عاشقی و خاطرخواهی نیز پیش میآید. یک نمونه آن، یک جوان حدود 27 یا 28 ساله بیجاری متهم به قتل بود که رابطه عاطفی شدیدی با یک پسر بچه که به جرم قتل در زندان بود و به علت دعواهای مکرر از کانون اصلاح و تربیت به زندان رجایی شهر و سپس باز به علت دعواهای مکرر، به «بند یک» منتقل شده بود، پیدا کرد. این دو به شدت عاشق همدیگر شده بودند و هرجا که چشمت به ایشان میخورد، با هم بودند تا این که حکم اعدام جوان بیجاری به اجرا درآمد و معشوق وی نیز شب قبل از اعدام وی، با چاقو خودزنی و روی سر و شکمش را با چاقو پاره کرد. زندانبانها هم وی را اول به بهداری و سپس سلول انفرادی منتقل کردند و دیگر نفهمیدم چه بلایی سرش آمد .
در اکثر موارد، وقتی دونفر این گونه عاشق هم می شدند، اگر زندانبانها میفهمیدند، یک نفرشان را به بند دیگری انتقال میدادند.
در مورد دیگری، نامههای عاشقانه یک زوج عاشق در بازرسی ماهانه به دست زندانبانها افتاده بود و به همین دلیل یکی از معشوقین به بند دیگری منتقل شد. معشوقی که در بند ما باقی ماند، برای این که یار خود را برگرداند، اعتصاب غذا کرد و به هر در دیگری زد ولی نشد. در انتها نیز در اعتراض به این فراق، در دستشویی انگشت کوچک خود را با چاقو قطع کرد ولی این کار هم باعث نشد به یار خود برسد.
یکی از جالب ترین روابط عاشقانه بین زندانی ها، در مورد یک زندانی به اسم «غلام» بود. این اتفاق حدود سال 76 در زندان رجایی شهر افتاده بود ولی من غلام را حدود سال 88 در بند یک زندان رجایی شهر دیدم.
در زمان وقوع ماجرا، یعنی حدود سال 76، غلام که آن موقع نزدیک به 15 سال را در زندان به سر برده بود، رابطه عاطفی شدیدی با یک جوان پیدا می کند. غلام آرایشگر بند نیز بود و بعد از مدتی عشق بازی با جوان زندانی، موعد آزادی جوان فرا می رسد. غلام در روز آزادی معشوقش به وی می گوید بیا تا قبل از رفتن موهایت را کوتاه کنم. معشوق را روی صندلی آرایشگاه می نشاند و با چاقو سر از بدنش جدا می کند. وقتی از وی می پرسند چرا این کار را کردی، در جواب می گوید: «دیگی که برای من نجوشد، سر سگ درونش بجوشد.»
غلام از آن پس از آن جا که «بچه» خودش را کشته بود، به «غلام ضدبشر» معروف شد. سال 88 زمانی که غلام ضدبشر به علت پیری دیگر توان راه رفتن هم نداشت، با نظر مددکار زندان، برایش از سوی پزشکی قانونی «عدم تحمل کیفر» صادر شد. موقع آزادی گریه می کرد که من جایی را ندارم بروم، این بلا را سر من نیاورید، من را آزاد نکنید.
«تقی خروس» در بند یک هم یکی از سرشناسترین همجنسگرایان بود. آذری بود با قد بلند، لاغر و کله کچل. او به اتهام قتل به زندان افتاده بود. وی چندین بار به جرم لواط در زندان، در حیاط بند شلاق هم خورده بود. ولی این به زمان ما مربوط نمی شد و در دهه 70 رخ داده بود.
تقی خروس بیش تر از 25 سال را در زندان سپری کرده بود. یک بار از اتاق آن ها مواد مخدر هم کشف شده بود و با این که چند نفری مواد کشف شده را گردن گرفتند، رییس حفاظت (آقای خادم) به وی قول داد که سر این مواد اعدامش کند. خب، دلیلش هم ساده بود؛ مسوولان حفاظت که به شدت مذهبی بودند، از مساله همجنسگرایی خوششان نمیآمد و سر این موضوع با تقی خروس حسابی لج بودند. در نهایت هم به دلیل همان مواد کشف شده، حکم اعدام تقی خروس سال 89 به اجرا درآمد درحالی که سایر همجرمانش در پرونده مواد مخدر (خلاف زندان) به حبس محکوم شدند
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#58
Posted: 10 Jul 2015 12:49
گفتند مادرت از غم همجنسگرایی تو مرد
ایران وایر , سمیرا:من در یک خانواده «تقریباً» چهارنفره به دنیا آمدم. میگویم تقریباً چون پدرم را در 9 سالگی از دست دادم. همان سالها هم بود که متوجه علاقه متفاوتم به یکی ازهمبازیهایم شدم. بسیاری از شبها و اکثر روزها را کنار هم میگذراندیم و واقعاً از او خوشم میآمد؛ آن قدر که هنوز خوب یادم هست وقتی که او و خانوادهاش از محله ما رفتند، تا مدت ها ناراحت بودم و تلاش میکردم از عهده این غم بربیایم.
آن روزها حتی به این هم فکر میکردم که ممکن است چه کاری کرده باشم که موجب شده او از پیش من برود و دیگر نبینمش.
وارد دوره راهنمایی که شدم، این احساسم نسبت به دخترهای همکلاسم خیلی برایم روشنتر شده بود. در آن دوره اجازه داشتیم توی مدرسه مقنعهها را دربیاوریم و در طول روز آزادتر بودیم. نوجوانی برای خیلی از همسن و سالهایم معنی ساعتها جلوی آینه ماندن و امتحان آرایشی کمرنگ روی صورت بود و برای من، نگاه کردن به این همه زیبایی آن ها بی این که بخواهم آن کارها را خودم انجام دهم.
بهترین و شیرینترین لحظات وقتی بود که کنار پنجره کلاس مینشستم و موهای همکلاسهایم را در وزش باد تماشا میکردم.
بالاخره عاشق یکی از آن ها شدم. از او جدا نمیشدم و مدام حامی و مراقبش بودم. آن قدر شیفتهاش شده بودم که به خودش هم گفتم که میخواهم رابطهام با او بیش از این که هست، باشد. راستش نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه طور رابطهای داشته باشم ولی میدانستم که میخواهم بیش تر از آن چیزی باشد که بود. در این اعترافم به او، یک چیز را پیشبینی نکرده بودم، اتفاقی که تمام زندگیام را تغییر داد. او خیلی سریع به مسوولان مدرسه خبر داد به او چه گفته ام و آن ها هم به مادرم اطلاع دادند. بالاخره من را از مدرسه اخراج کردند و بعد از دوهفته اجازه دادند به مدرسهام برگردم؛ اما در چه شرایطی؟
در طول آن دو هفته مادرم مریض و در بیمارستان بستری شد. عمویم که سرپرستی خانواده ما را بعد از مرگ پدرم برعهده گرفته بود، از ماجرا بو برده بود و انواع محدودیتها را برایم قائل میشد؛ نه میگذاشت جایی بروم، نه با کسی حرفی بزنم و خلاصه کاملاً تحت کنترل بودم.
این تازه اول کار بود؛ وقتی به مدرسه برگشتم، یک قانون نانوشته مدام تکرار میشد و آن هم «تفاوت گذاشتن» بین من و دیگران بود. برایم یک صندلی تکی گذاشته بودند، اجازه کار گروهی نداشتم و همه نگاهها آبستن این حس بود که «تو چه قدر چندشآور هستی».
روزها میگذشت و اینها همه تبدیل به روزمرههای من تا پایان دوره دبیرستان شد. در طول نزدیک به شش سال مدرسه برای من شکنجهگاهی پر از تحقیر و انزوا بود اما محیط خانه امنتر بود. مادرم زنی تحصیلکرده بود و همان موقع در مورد همجنسگرایی تحقیقاتی کرده بود. شاید خیلی نشان نمیداد که مرا همان طور که هستم دوست دارد و این گرایش من را میپذیرد ولی حرفش این بود که «این زندگی خودت است» و همین برای من منبع آرامشی وصفناشدنی بود. در عمل هم میدیدم که من برایش همان «سمیرا» بودم که بودم و چیزی فرق نکرده بود.
وقتی ۱۷ سالم بودم، مادرم بر اثر بیماری فوت کرد و من مجبور شدم بر خلاف میلم به خانه عمویم که حالا دیگر تنها سرپرستم شده بود، بروم و آن جا زندگی کنم. زندگی در خانه کسی که پیش از فوت مادرم هم برای من و برادر بزرگ ترم باید و نباید تعیین میکرد، ساده نبود. برادرم به راحتی خودش را با آن رفتارها وفق داده بود ولی برای من همان آزادیهای اندکی که پیش از آن در خانه داشتم، جای خود را به توهینهای روزمره داد؛ برای مثال، نمیتوانستم در میهمانیهای خانوادگی شرکت کنم و یا اجازه نداشتم سر سفره خانوادهای بنشینم که معتقد بودند حضور من برکت را از سفره میبرد. من حتی در مراسم عروسی برادرم هم شرکت نداشتم. این تنهاییها و ترس شدید از ازدواج اجباری در خانوادهای که رسم است دخترها در ۲۲-۲۳ سالگی ازدواج کنند، همیشه همراهم بود. اما دلیل اصلی من برای ترک ایران این بود که مدام به من میگفتند: «تو موجب شدی مادرت مریض شود و بمیرد!»
با تمام آن فشارها، من توانسته بودم رابطهای بسازم و پنج سال هم آن را حفظ کنم و این تصمیم ترک ایران را سختتر میکرد. ۲۲ سالم بود که ایران را با همه تنهاییهایم ترک کردم. نمیخواستم هیچ کس از چیزی بویی ببرد. در طول یک ماه لباسهایم را یکی یکی از خانه بیرون میبردم و در خانه یکی از دوستانم میگذاشتم تا بالاخره یک چمدان کوچک بستم و یک روز برای همیشه آن خانه و ایران را ترک کردم؛ تنهای تنها. حتی یک نفر هم برای بدرقهام همراهم نبود.
وارد ترکیه که شدم، نه زبان میدانستم و نه پولی داشتم. دو سال در ترکیه سختیهایی کشیدم که حالا باورم نمیشود از عهده آن ها برآمده باشم ولی بالاخره آن سختترین دوسال زندگی من تمام شد. فقط آن هایی که در شهرهای کوچک پناهجو ترکیه هستند، میدانند من چه میگویم. هرچه بگویم، نمیتوانم توصیف دقیقی از وضعیت داشته باشم. از صبح تا بعدازظهر در خیابانها میگشتم و پلاستیک جمع میکردم و عصر میبردم به کارخانه پلاستیک سازی، تمیزشان میکردم و از آن ها پلاستیک میساختم و همه اینها برای ساعتی ۲۰لیر بود که واقعاً ناچیز است و برای من همه چیز بود.
در مدتی که ترکیه بودم، دوستدخترم ازدواج کرد. ما هردو میدانستیم که حس و گرایشمان چیست و این ازدواج برای من خیلی سنگین بود. حتی نمیدانستم چه طور با مردم صحبت کنم، چه برسد به درد دل کردن یا دوستی. زندگی به عنوان تنها زن همجنسگرا در شهری کوچک، سنتی و مذهبی در ترکیه دشواریهای خودش را داشت که کمترینش این بود که هر چند وقت یک بار مرا از خانهام بیرون میکردند به این بهانه که «تو موجودی کثیف هستی و این جا جای تو نیست».
در آن دو سال هرچه سختی بود، کشیدم و هرچه غم بود، خوردم برای آیندهای بهتر که بتوانم ثابت کنم به خودم افتخار میکنم و مادرم هم اگر زنده بود، همین حس را داشت.
حالا هشت ماه است که وارد کانادا شدهام. خوشحالم و برای آیندهام برنامههای دقیقی دارم. در راه سختی که پیش رویم است، مدام به خودم یادآوری میکنم من خانواده نداشتهام و این بزرگ ترین نقطه ضعفی است که ممکن است داشته باشم. به فکر تشکیل خانوادهای از آن خودم هستم. میخواهم به زبان انگلیسی مسلط شوم و درسم را بخوانم و همین که قابلیت آن را پیدا کردم، برای سازمانهایی که برای حقوق «LGBT» تلاش میکنند، کار کنم. من برای این که بگویم «هستم» خیلی سختی کشیدم و دلم میخواهد هیچ کسی، به ویژه آن هایی که ایران هستند، این درد و رنج مرا نکشند. آرزویم این است که بعد از سال ها تلاشم، بشنونم به من بگویند:«ما تجربه تو را نداشتیم و خانوادهمان خیلی خوب برخورد کردند.»
میخواهم حاصل تلاشم را ببینم. میخواهم تلاش کنم و موفق شوم تا کسی نگوید مادرم به خاطر من و همجنسگرایی من فوت کرده است. میخواهم آخرین نفری باشم که چنین حرف ناروایی به او گفته شده است.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#59
Posted: 25 Jul 2015 23:30
عاشق حسین شدم، یک روحانی روحانیزاده
ایران وایر : من امیرحسین هستم، ۱۸ سالم است و در حال حاضر خارج از ایران، دوران پناهجویی خود را طی میکنم. خودم را کنشگر اجتماعی میدانم و از دوران نوجوانی کار مدنی را در ایران آغاز کردم.
من در خانوادهای مذهبی رشد نکردم، با این حال علاقهام به هنر و کارهای هنری موجب شد سر از گروههای مذهبی دربیاورم. از طریق راننده سرویس مدرسه ام جذب یک گروه تأترشدم که با موضوع زندگی امامان شیعه برروی صحنه میرفت و این آغازی برای مطالعه کتابهای اسلامی و به اسلام گرویدن من شد.
یکی از روزهای خرداد ۸۸، وقتی صورتم را سبز کرده بودم و از ستاد میرحسین موسوی به سمت استخر «دانش» میرفتم، «ایمان» را دیدم. او مشغول پخش تراکتهای ستاد احمدینژاد بود و همین قرارگرفتن در دو جناح مخالف، بهانه آغاز صحبتهایی شد که به دوستی هفت یا هشت ماهه ما و بعد تجربه شکست عشقی در آن سن انجامید.
بحثها و گفت وگوهای ما حول موضوع مذهب و آینده سیاسی،اجتماعی ایران میگشت و من هم شاد از پیدا کردن ایمان، یک طلبه بسیجی که میتوانست به سوالهای دینی من جواب دهد و در مورد موضوعات مختلف با من بحث کند، همه جا با او میرفتم. ایمان از من هفت سالی بزرگتر بود و منِ ۱۳ ساله همه جا همراهش بودم. خوب یادم هست که میگفت: «مگر قلادهای به گردنت آویزان کردهام که همه جا دنبال من میآیی؟» یا «دیگران به من میگویند بچهباز، بس که تو دنبال منی.»
این بدترین حرفی بود که میتوانستند در مورد من و ایمان بزنند. ما به هیچوجه رابطه جنسی با هم نداشتیم و من هم اصلاً تصوری از رابطه جنسی کامل بین دو همجنس نداشتم. اصلاً دلم نمیخواست به نیازها و افکارم بر چسب رابطه جنسی بزنم وخود را در معرض قضاوت دیگران قرار دهم.
از کودکی میدانستم بین من و دیگران تفاوتهایی هست. بنابراین، همجنسگراییام برایم چیز عجیبی نبود، فقط نمیخواستم روی آن اسمی بگذارم. دوست داشتم به قول دیگران، کبریت بی خطر باشم که با کنایه از تمایل نداشتن من به جنس مخالف میگفتند. تمام مدتی هم که فکر میکردم مسلمانم، از نظر خودم گناهی مرتکب نمیشدم چون بر اساس برداشت من از اسلام، فقط لمس مستقیم آلت جنسی مرد دیگری ارتباط جنسی قلمداد می شد و گناه بود.
علاوه بر این، من هیچ زبان مشترکی هم با همکلاسیهایم در دوران راهنمایی نداشتم. آن ها فیلمهای «پورن» نگاه میکردند و فانتزیهای جنسیشان با زنان میگذشت. اما من به دلیل اعتقادات مذهبی، نه پورن نگاه میکردم و نه میتوانستم با آن ها در مورد علایق و نوع افکار جنسی حرفی بزنم.
اتهام داشتن رابطه با ایمان و حرفهایی که پشت سرمان زده میشد، همچنین ازدواجش بالاخره موجب شد رابطهام را با او کاملاً قطع کنم و با وجود علاقهای که به او داشتم، برای همیشه با او خداحافظی کنم و عطایش را به لقایش ببخشم.
وقتی ایمان نامزد کرد، چنان خشمگین بودم که وارد یک دوره افسردگی شدید شدم. او دوست پسرم بود و نمیتوانستم به همین راحتی از او بگذرم؛ آن هم به دلیل رابطه جنسی که هرگز با او برقرار نکرده بودم!
در تمام دوران کودکی و نوجوانی به خاطر ظاهر و رفتاری که «دخترانه» تلقی میشد، مورد تحقیر همکلاسیها و خانوادهام بودم. بدون هیچ دلیلی بارها در دوران ابتدایی کتک خوردم و در خانه در همان سن کم با دامادمان مقایسه میشدم که چرا رفتارهای «مردانه» ندارم و مثلاً آچار دستم نمیگیرم و دنبال کارهای هنری هستم.
آزارهای جنسی در ایران برای کسی مثل من ممکن است به مرور زمان به امری عادی تبدیل شود، از دست راننده تاکسی که میرود روی پایت بگیر تا مالیده شدن بدن دیگری به بدنت توی اتوبوس نه چندان شلوغ. اما رابطه جنسی، نه!
در آن دوره حتی تصوری از روابط کامل جنسی بین دوهمجنس با هم را نداشتم و این درک آن اتهام را سختتر هم میکرد. همه اینها موجب شد به دوستی پناه ببرم که نباید. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم زیر بدن برهنه مردی مذهبی هستم که به او اعتماد کردهام.
وقتی برای اولین بار در آغوش مردی بودم، دچار احساسات متناقضی شدم. احساساتی که از حس لذت ناخودآگاه شروع میشد و به حس ترس و انزجار از یک آغوش ناخواسته میرسید. من آن دوستی و آن رابطه جنسی ناخواسته را هرچند که دخولی در آن صورت نگرفت، تجاوز میدانم و هنوز هم که هنوز است، تلخی و خشونتش را حس میکنم.
این اتفاق موجب شد من از دینی که خودم انتخاب کردهبودم و به آداب و مناسکش احترام میگذاشتم، خارج شوم و دیگر نخواهم نماز بخوانم یا به فرایض اسلام عمل کنم. اما در نهایت، تناقض اولین و تنها عشقم را تاکنون با یک معمم تجربه کردم.
آن روزها ساعتها در مسجدها و بین مردم کوچه و بازار وقت صرف میکردم تا دیدگاه آن ها را نسبت به موضوعات چالش برانگیز اجتماعی بسنجم. همان روزها بود که در یکی از مسجدها «حسین» را دیدم.
حسین مشغول تحصیلات حوزوی بود و با علاقه از من دعوت میکرد با او به مسجد بروم، اما از من میخواست به دیگران بگویم یک «مسیحی اروپا بزرگ شده» هستم تا مشکلی به خاطر نظراتم و ظاهرم پیش نیاید. بارها همدیگر را بوسیدیم و هم را لمس کردیم. تماسهای تلفنی ما آن قدر طولانی میشد که اطرافیان هم متوجه این رابطه خاص ما شدند. اما بعد از اولین رابطه جنسی، حسین خودش را از من دور نگه داشت و منزوی شد. بیتعارف بگویم که حسین در نگاه اول عاشق من شده بود و همدیگر را عاشقانه دوست میداشتیم. برای من خیلی سنگین بود که کسی که به سختی پیدا کردهام و چنین به او عشق میورزم، اینطور از من دور شود.
بعد از ماهها که همه جا با هم بودیم، او بالاخره مجبور به انتخاب بین عشق و عقایدش شد و متاسفانه عقایدش را انتخاب کرد.
او حالا همچنان در ایران زندگی میکند و همین موجب میشود من حتی نتوانم در مورد عشق زندگیام، کسی که به انتخاب خودم با او وارد خصوصیترین رابطهها شدهام، حرفی بزنم. اما سختترین وجه این جدایی، آشکار شدن رابطه ما برای خانوادههایمان بود. از دید خانواده و دوستانمان، من از یک پسر درسخوان، آرام و سربهزیر، تبدیل به یک هرزه شدم که دیگر آبرویی نداشتم و هیچ امیدی به زندگی در وطنم نبود. فشارها از طرف خانواده و آشنایان آن قدر زیاد شد که من مجبور به ترک ایران شدم اما دلم میخواست و میخواهد حسین کنارم بود و همراهم میآمد تا به دور از همه دغدغهها و فشارهای جامعهای که انسانها را مجبور میکند بین اعتقادات و عشق و هرآن چه هست یکی را انتخاب کند، باهم زندگی کنیم. دلم میخواهد او را ببینم و این شعر را برایش بخوانم: «از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست/دلخوش به فانوسم نکن این جا مگر خورشید نیست» و بگویم هنوز هم عاشقانه حسین روحانی و روحانیزاده را دوست دارم.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟