ارسالها: 12930
#248
Posted: 15 Apr 2015 09:06
گفت و گو با یک دختر نابینای همجنسگرا: راضی هستم و اهل مبارزه
ایران وایر : اولین بار وقتی توجهم به کنشهای جسورانه افراد معلول جلب شد که خواننده مقالات «احسان عابدی» با عنوان «متفاوت بودن» شدم و با کسانی آَشنا شدم که مرز مصلحت اندیشیها و ترسهای ما را میشکنند و با شکوه اراده ایی غریب تعاریف ما را جا به جا میکنند، کسانی که غیر نرمال نیستند بلکه با اندکی تفاوت، البته که جسورتر و مستحکم ترند.
در یکی از نشستهای جانبی بیست و هشتمین اجلاس شورای حقوق بشر سازمان ملل که توسط موسسه اتریشی «سودویند» برگزار شد، به نام «حقوق انسانی افراد دارای معلولیت در ایران» دو زن معلول از تجربههای شخصی شان در مورد کاستیها و دشواریهای زنان دارای معلولیت جسمی سخن گفتند.
سمانه، یکی از این دو نفر، دختر نابینایی است که دانش آموخته علوم ارتباطات است. او تمام دوران تحصیلش را بدون هیچ امکانات مخصوصی برای نابینایان سپری کرده است.
سمانه، تعریف خودت از زندگی کنونی ات چیست؟
راستش من یک اقلیت در اقلیت در اقلیتم. اول اینکه یک زنم با همه ویژگیهای زن بودن و محدودیتهایش در جامعه، در مرحله بعد یک نابینا هستم با همه معذوریتهای یک فرد توانخواه و در مرحله سوم یک همجنسگرا هستم.
درباره زندگی شخصی ات دوست دارم بیشتر بدانم ...
من متولد شهر کوچکی حوالی شیراز هستم. دو برادر نابینای دیگر هم دارم. اوایل زندگی، کمی قدرت دید داشتم اما به علت خصلت بیماری ژنتیکیام، به تدریج بیناییام را از دست دادم تا امروز که چیزی قریب به پنج درصد دید دارم.
یعنی طی این پروسه نسبت به نابینایی کاملت آگاه بودی؟
بله. به هر حال تا ۱۸ سالگی شرایط بسیار دشواری را از سرگذراندم، میدانستم دارم به تدریج اندک بیناییام را از دست میدهم، آدم بلندپروازی بودم که متاسفانه گستره استقلال فردی و قدرت تصمیم گیری بسیار اندکی داشتم.
در مدرسه مخصوص نابینایان درس خواندی؟
خیر. من به سختی درس خواندم، بدون خط بریل و بدون معلم مخصوص یا نوارهای ضبط شده درسی گویا، بعد از اینکه انتخاب کردم برای ادامه تحصیل به تهران بروم، خانوادهام با این مسئله به شدت مخالفت کردند برای همین هم بدون اطلاع و مشاوره با من، انتقالیام را از تهران به جهرم گرفتند اما من برای حق تصمیمم با آنها جنگیدم و موفق شدم به هر مکافاتی بود انتقال دائم دوباره برای دانشگاهی در تهران بگیرم.
برای من قانع کردن خانوادهام کار دشواری بود. آنها یک خانواده سنتی و به شدت مقید و در عین حال با معذوریتهای اقتصادی بودند، پدرم کشاورز بود و طبعا از پس هزینههای 9 بچه که سه نفرشان نابینا بودند برنمی آمد اما در عین حال همه ی سعی اش را هم می کرد، گرچه همه سعی اش کافی نبود. البته همه ما با سخت جانی درس خواندیم و از نه نفر، هشت نفرمان تحصیلات عالیه داریم.
اول مصاحبه به زن بودن اشاره کردی، انگار داشتی از یک مجموعه محدودیت سخن می گفتی ...
بله، ببینید برادر من هم به لحاظ جسمی شرایط مشابه من را داشت اما او این استقلال را داشت که با دوستانش برود بیرون از خانه ولی من چون دختر بودم باید خانه نشین میشدم. او میتوانست اردوهای خارج استانی برود، به لحاظ پول توجیبی استقلال بیشتری داشته باشد، به خصوص در شهرستان ها شرایط زن و مرد به هیچ وجه برابر نیست، شاید به علت نوع نگاهی که به لحاظ فرهنگی به جنسیت زن و مرد وجود دارد.
می توانی به طور مصداقی توضیح بدهی؟
من هم نابینا و هم دختر بودم، به نظر اطرافیانم جمع این دو مسئله مجوز این را صادر میکرد که درهمه زمینههای زندگی کنترلم کنند. زن بودن در شرایط معلولیت مشکلت را هزار برابر میکند، یک مرد نابینا کمتر ممکن است کنترل بشود، اما همه اطرافیان یک زن نابینا با انگیزههای متفاوتی که ممکن است حتی انگیزه کمک کردن باشد، تو را کنترل میکنند، هر کسی که دستش برسد میخواهد یک مرزی برای محدود کردنت قائل شود.
خب برای پسران هم چنین مشکلاتی وجود دارد ...
از نظر اجتماعی مشکلاتشان کمتر است. برای پسران نابینا امکان انتخاب و حتی امکان ازدواج بهتری وجود دارد. پسران نابینایی میشناسم که به شهرستانهای کوچک میرفتند و از دختران کم توقع تری، شریک زندگی شان را انتخاب میکردند، اما دختر نابینا چنین امکانی ندارد و در مقابلش دختران نابینای توانمند و با کمالاتی را میشناسم که در حسرت یک لحظه عاشقانه ماندهاند.
تا اینجا بیشتر در مورد دشواریهایی گفتی که مربوط به خانه و خانواده میشد، نگاه جامعه به یک فرد توانخواه چطور است؟
دهشت بار. به عنوان یک دختر نابینا در طول مسیرم در معرض کنجکاوی و اظهار تاسف و ترحم ملت بودم، چقدر میترسیدم که مثلا وقتی وارد یک کوچه خلوت میشوم کسی من را مورد آزار جنسی یا جسمی قرار ندهد. کسانی بودند که به بهانه نشان دادن راه، عصایت را نمیگرفتند بلکه به عمد دستت را میگرفتند تا یک سوء استفاده جنسی کرده باشند، حتی اندازه یک دست گرفتن. اینها شاید در نگاه اول مسائل سادهای باشند ولی رنجبارند، من هر روز احساس میکردم در آن جامعه دارند به من تجاوز میکنند.
یک بار از خانمی درخواست کردم برایم یک تاکسی بگیرد، گویا آن خانم عجله داشت و برای رفع تکلیف به اولین ماشین عبوری اشاره داد، آن ماشین تاکسی نبود و من نمیدانستم، راننده مدام در طول مسیر فضولی میکرد و وقتی به مقصد رسیدم نمیگذاشت پیاده بشوم، اینجاست که میگویم یک اتفاق معمولی برای افراد دارای معلولیت و بخصوص خانمها کار دشواری است. یک بار به جایی مراجعه کردم برای کار، مدیر آنجا گفت به من سرویس بده، به تو کار میدهم، هیکل زیبایی داری. چون من نابینا در موضع ضعفم، هر کسی سریع میخواهد سوء استفاده کند. از یک بوسه در یک کوچه خلوت بگیر تا دستمالی کردن بدنت. هر تاکسی که سوار میشدی میخواهند بدانند نامت چیست؟ چرا تنها بیرون آمدهای یا مثلا از ابتدا چه اتفاقی برایت افتاده؟ بک بار به یک راننده تاکسی گفتم اگر این عصا دست من نبود، آن وقت این مسائل خصوصی به تو ربطی نداشت، فقط این عصا و ضعف فیزیکی ام به تو این حق را داده که سرک بکشی در عالم خصوصی من.
از نظر محیط شهری چه مشکلاتی داشتی؟
یک پیاده روی ساده را در نظر بگیرید که برای شما آسان است، ما پیاده روی مناسب سازی شده برای افراد توانخواه نداریم، یک معلول جسمی قادر نیست برای پنج دقیقه در سطح یک پیاده روی عادی قدم بزند. قدم زدن که ابتدایی ترین نیاز است را تعمیم بدهید به سایر درخواست های معمول زندگی. در کشورهای پیشرفته یک سری امکاناتی برای حمایت از افراد نابینا هست حقوق ماهیانه و پرستار دولتی، تخفیف مخصوص هزینههای تاکسی و وسیله حمل و نقل و هزار و یک امکانات آموزشی در منزل و سگ راهنما برای بیرون رفتن و محیطهای مناسب سازی شده که حتی پایتخت ایران ما از آن محروم است چه برسد به شهرستان های دورافتاده مثل جایی که من در آنجا رشد کرده ام.
برگردیم به خانواده، در مورد گرایش جنسیات چه؟ این مسئله را با خانوادهات در میان گذاشتی؟
خانواده من همجنسگرا بودن من را اصلا نمیتوانند بپذیرند، چون هم مذهبی و هم سنتی و هم مقید به نماز و روزه اند.تصور رابطه یک زن با زنی دیگر کلا مقوله قابل پذیرشی برایشان نیست. به همین دلیل هم ناچار شدم از ایران خارج بشوم و الان در ترکیه در انتظار تعیین کشور میزبانم.
در نشست سودویند از تو به عنوان یک دختر نابینای موفق یاد کردند، تعریف موفق بودن به نظر تو چیست؟
شاید تعریف موفق بودن از نظر دیگران این باشد که فارغ التحصیل دکترای فلان رشتهی باشی، ولی این یک کلیشه است، موفقیت به معنای تلاش و به ثمر رساندن رویاهاست. رضایت خاطر و آرامش برای من کلماتی توخالی نیستند بلکه حقیقت زندگیاند.
من با وجود همه مشکلات دهشتباری که سر راهم قرار داشته، هرگز توقف نکرده و همواره در حال مبارزه کردن بودهام. با وجود همه فقدانهای پیرامونم، میل به خوب زندگی کردن داشتهام. همین که در برابر مدیر مدرسهای که از محیط آموزشی بیرونم میکرد، مقاومت میکردم و فردای آن روز باز هم به مدرسه برمی گشتم و با خواهش و تمنا سر کلاسم حاضر میشدم، همین که من با سنت جاری در فضای خانوادهام مبارزه کردم و خواهان تصمیم گیری و استقلال رای شدم خودش یک نوع پیروزی است. یادم می آید یک بار در یکی از محلات نظام آباد دنبال اجاره خانه میگشتم، کسی حاضر نمیشد خانهاش را به من اجازه بدهد. با سماجت چندین ماه رفتم و برگشتم، برایشان توضیح دادم که قرار نیست خانه شان را آتش بزنم، گفتم اجاره خانه شما را به وقت میدهم و تسلیم نشدم تا خانه شخصیام را اجاره کنم. همین که توانستهام به لحاظ سلامت روانی خودم را بشناسم و بتوانم به انسان دیگری محبت کنم و هر چه میخواستهام با چنگ و دندان از زندگی طلب کردهام، اینها به اعتقاد من پیروزی است.
شنیدم یک مدال ورزشی هم داری ؟
بله برنده برنز دو و میدانی پرتاب وزنه سال ۱۳۸۴ کشوری هستم. خودم با هزینه خودم تمرین میکردم، شاید مدال کوچکی باشد ولی برای من ارزشش را داشت چون این مدال مقدمه آن شد تا وارد دنیایی بشوم که یک نابینا میتوانست در آن دنیا حرفی برای گفتن داشته باشد، البته من بولینگ و چند رشته ورزشی دیگر هم کار کرده ام.
منبع : ایران وایر
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟