ارسالها: 2546
#1
Posted: 17 Jul 2013 01:06
درخواست ایجاد تاپیک با عنوان:
سنگ صبور
در تالار همجنسگرایان
هدف از ایجاد این تاپیک:
ایجاد فضا و مکانی جهت درد دل عزیزان دگرباش (همجنسگرا،دوجنسگرا و ترنس) و آشنایی با مشکلات جامعه دگرباش ایران.
با سپاس
قوانین تاپیک
- شما مجاز به نقل قول پست دیگران در این تاپیک نیستید.
- جهت اینکه تاپیک از هدف خود دور نشود ، از بحث و گفتگو پرهیز کنید.
- هرگونه پیشنهاد و ارایه راهکار به کاربر بر خلاف قانون این تاپیک می باشد.
- نکتــه: هدف این تاپیک تنها بودن فضایی جهت سبک شدن عزیزان دگرباش می باشد.
- مطالب و نوشته ها (مخاطب خاصی ندارد) و مکانی است که عزیزان دگرجنسگرا با مشکلات جامعه ما آشنا شوند.
با سپاس
ویرایش شده توسط: bamdad_2014
ارسالها: 63
#3
Posted: 18 Jul 2013 13:51
نامه های بی اسم و امضا برای همه
برای تو مینویسم، برای همه، برای گذران این روزها که به امید و فردا دلخوشیم، برای وقتی که لباس شاد و رنگی، ارایش، ابرویی که تمیز کردیم؛ دستی که به کمر میزنیم هنگام حرف یا ایستادن، خندیدن های کش دار، پک های با عشوه و دستی که درهوا تاب میخورد و تمسخر میشود، برای نگاه ها، پچ پچ ها و حتی تنفرها مینوسیم...
برای وقتیکه بچه های کلاس اسم دخترانه رویت میگذاشتن و اسمت را با پسوند خانم، نه محترمانه مثل مادرت که به تحقیر با چاشنی خندهای لوسدبیرستانی صدایت بزنند و تو فقط سکوت کنی و سکوت. برای معلم دینی ات که ادایت را میریخت و بچه های کلاس یک صدا میخندیدند.
برای دست مشت کرده ات زیر میز، گریه هایی که فرو میخوردی تا نگویند مثل دخترها میزنی زیر گریه، برای فصلی که خوش نبود و شیرین مینویسم.
برای دوستانمان که همه گیشان دکتر بودند تا وقتی حرف از همجنسبازی میشد اه اهی بگویند و برچسب بیماری و تو بترسی که در دفاع محکوم شوی به یک کونی که در کودکی دادی ان هم به زور تجاوز لابد تا امروز همجنسباز باشی! برای حماقت پسر همسایه، معلمی که دوستش داشتی، دوستانی که بی فکر، بی مطالعه پس ات میزدند...
و بعد انقدر خودمان را خوردیم و خوردیم و به یک امید که فردا روز بهتریست دلخوش تا روزی که دوستی در همین روزهای معمولی و لعنت شده، تو را همینطور که هستی با همین حالتهایت با همه ی خاص بودنت در کلام، در نگاه، در حرکت اصلا در هرچیزی که دیگران زلش میزنند و پوزخندی سر میدهند_ میپذیرد.
و بعد وقتی دوستی، مادری، برادری، حتی پدری میفهمد و به قهر که خوب است به نفرت، دیگر مثل قبل نگاهت نمیکند تا تو بروی و یک جایی گم شوی درون خودت و باز هجا کنی این امید لعنتی یک روز خوب را !
تا باز کسی حالا چه در خیابانهای شهر، مدرسه ای که دوستش نداشتیم یا محل کار دهن باز کند و حالا چه به نجوا یابلند بگوید این کونیها، اواخواهرها، اوبیها، همجنسبازها ، این مریضها، حیوونها، بی پدر مادرها، این بی ناموسها، منحرفها، منحرفها، منحرفها، منحرفها، منحرفها ... و فقط بگوید که گفته باشد تا خالی شود و خسته .
تا بعدا حالا منی یا مایی برای اینهمه نفرت بنویسیم، برای روزی که جشن میگیرم تا نباشد این چیزهای بزرگ و لعنتی و باز دلخوش شویم به ان امید، به ان روز خوبی که قرار است روزی بیاید، در جایی با همه ی چیزهای خوب بعدش ....
روحشان به اندازه اندوهت شاد باد
از دردهای کوچک است که آدم مینالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.
خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط
ارسالها: 2546
#5
Posted: 22 Jul 2013 15:29
من فکر مي کردم بدترين چيز اينه که تو تنهايي بميري،اينطور نيست،بدترين چيز تو زندگيت اينه ...با مردمي بميري که بهت احساس تنهايي ميدن.
برگرفته از فيلم(Worlds.Greatest.Dad.2009)
يادم مياد ۱۷ ساله که بودم،توي محله مون يه پسر اومد که همه چشما روش زوم بود،حرکاتش،صحبت کردنش،راه رفتنش،آرايشش،حدود ۲۵ سالي داشت،همه با انگشت به هم نشونش مي دادن،همجنسگرا بود يا دگرجنسگونه(ترنس)،من نمي دونم،آخه فرصت نشد باهاش صحبت کنم،۲ ماه بيشتر توي محلمون نبود که اسباب کشي کردن و رفتن،يادمه يکبار سوار تاکسي شده بودم که يه آقا هم صندلي عقب نشسته بود،وسطاي راه بود که يک صداي دخترونه رو شنيدم که گفت:آقاي راننده مرسي پياده مي شم،من باخودم گيج و منگ که نفر عقبي که يه آقا بود!وقتي پيدا شد و کرايه رو حساب کرد ديدم که ميثم هست(همون شخصي که تو چند خط بالا ازش گفتم)،دوس داشتم پياده بشم و برم باهاش صحبت کنم و آشنا بشيم،آخه يکسري از حرکاتمون مثل هم بود،ازش دليلش رو بپرسم،در واقع خودم رو بهتر بشناسم،اومدم منم پياده بشم و برم سراغش که با فحش دادن راننده به ميثم رشته افکارم پاره شد و ميخکوب شدم سر جام.
_راننده:بچه ک و ن ي رو ديدي؟ مثل دختراس،اگه خداي نکرده داداش من بود،سرشو گوش تا گوش مي بريدم،حتما مي خواد بره بده،ا ب ن ه اي.
_من:سکوت اختيار کردم.
_راننده:ولي خوب چيزي بود ها،از يه دخترم بهتر بود.
_من:دوباره ساکت بودم و از راننده متنفر و از يک طرفم به خاطر افکار دگم و بسته ترسيده بودم.
_راننده:چرا ساکتي پس؟
من:با حالتي لبريز از نفرت بهش گفتم:چرا عادت کرديم تو زندگي ديگران فضولي کنيم؟ به من و جنابعالي چه،که کي چطوره،مگه اين آقا به من و شما آسيبي رسوند؟ راننده حيرت زده تا اومد دهان باز کنه و حرفي بزنه،بهش گفتم من همينجا پياده مي شم.
بقيه مسير رو پياده رفتم با اين افکار:
۱)چرا مردم من اين جوري هستن؟
۲)تا کي اين روند ادامه داره؟
۳)پيش داوري و قضاوت تا کي آخه؟
۴)ميثم و ميثم ها رو چرا نمي پذيرن؟
و کلي پرسش بي پاسخ تو کله ام نقش بست،بعد عجز و ناتواني من در پاسخ به اين پرسش ها،با صداي يکي از هم مدرسه اي هام،که تو مسير بهش برخوردم،از عالم هپروت در اومدم.
_هم دبيرستانيم:چطوريخاله بامداد؟ امروز چه امتحاني داري؟
_من:خوبم،هيچ،هيچ امتحاني ندارم.
_هم دبيرستانيم:پس تو راه مدرسه چي کار مي کني؟
_من:واي مسير رو اشتباه اومدم بايد برم بانک،اشتباه اومدم،عادت شده واسمون اومدن اين مسير هان،و با يک خنده مصنوعي ازش چدا شدم.
اون روز اصلا به دبيرستان نرفتم و امتحان هم ندادم،در عوض رفتم کوه(تک و تنها) يه جاي دنج داشتم هميشه،خلوتگه تنهاييام بود،تا تونستم گريه کردم تا سبک بشم،آروم که شدم پياده رفتم تا خونه،از خستگي و ناراحتي رفتم بخوابم با اين اميد که ديگه هرگز از خواب پا نشم.
ویرایش شده توسط: bamdad_2014
ارسالها: 2546
#6
Posted: 23 Jul 2013 00:37
خیلی دشواره آدم یه راز بزرگ تو سینه داشته باشه،رازی که به ماهیت جنسی آدم ربط داشته باشه،و اگر به خاطر دگم و بسته بودن جامعه نبود،نه تنها نیاز به محبوس کردنش نبود،بلکه با گفتنش کلی فشار که به طور ناخود آگاه از سمت جامعه به انسان وارد میشه،دیگه وارد نمی شد.
اطرافیان:بامداد دختره رو می بینی،داره بهت راه می ده هان؟! عزیزم من همجنسگرا هستم ،پایان بحث و به ناچار وادار به دروغ نمی شی.
بامداد عجب دختریه هان،نیگاش کن! عزیزم من همجنسگرا هستم.
اطرافیان:می گم راستی تو چند سالته؟ کی می خوای ازدواج کنی؟ چرا تا الان ازدواج نکردی؟ دیر نمی شه؟ من همجنسگرا هستم.
خانواده:بامداد یه دختر واست انتخاب کردیم یه پاچه خانومه و .... من همجنسگرا هستم.
خانومه:آقا میشه با هم دوست بشیم؟ اگه دوستی ساده باشه،مشکلی نیست،آخهمن همجنسگرا هستم.
اطرافیان:تا حالا دوست دختر داشتی؟ دوست ساده اگه منظورتونه بله،نه منظورم اینه تا الان با چند تا دختر رابطه داشتی؟ عزیزم من همجنسگرا هستم.
و پرسشهای تکراری و تکراری در طول این سال ها.
وای این جمله ساده من یک همجنسگرا هستم،که می تونه کلی بار،رو از دوش آدم برداره و انسان رو وادار به دروغ گفتن و نقش بازی کردن نکنه،اینجا میشه بلای جون و باعث کشته شدنت.
این همه نفرت و ترس جامعه از این واژه از کجا سرچشمه می گیره؟!
به انسانیت قسم این بامداد همجنسگرا همون بامدادیه که پیشتر باهاش زندگی کردین،با این تفاوت که الان خودشه و نقش بازی نمی کنه،این خوب نیست که هر شخص خودش باشه و دروغ نگه؟! پس از چی بامداد همجنسگرا ترس و هراس دارید؟
همجنسگرا بودنم که باعث شد پی ببرم با اکثریت جامعه تفاوت دارم و جزء اقلیت جنسی هستم با تمام درد ها و رنجهای که دنبال داشت،یک نکته زیبا را همواره به من گوش زد کرده،درسته که بامداد حق انتخاب واسه گرایشش نداشته،و این گونه به دنیا آمده اما باید به سلایق و خواسته های دیگران احترام گذاشت هر چند اون سلایق اکتسابی و انتخابی باشن.
از دروغ بدم میاد و نفرت دارم،اما از دروغگو نه،شاید درغگو شخصی مثل من باشه که حقیقت به خاطر شرایط و بستر جامعه ای که توش قرار داره به زندگی و حیاتش ربط داشته باشه.
از تفاوت ها و گوناگونی سلایق انسانی هراس و ترسی ندارم و به مقابله با اونها به پا نمی خیزم،چون خود من،قربانی این تفاوت هستم.
من درد در رگانم٬
حسرت در استخوانم ٬
چیزی نظیر آتش در جانم پیچید .
سر تا سر وجود مرا گویی چیزی بهم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم .
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتشان بود ٬
احساس واقعیتشان بود ٬
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود ٬
با تابناکی اش مفهوم بی فریب صداقت بود .
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند در دردها و شادیهاشان حتی با نان خشکشان
و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند .
افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود آنان به ابر شیفته بودند
و اکنون با آفتاب گونه ای آنان را اینگونه دل فریفته بودند .
ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش ٬
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم
(احمد شاملو)
ویرایش شده توسط: bamdad_2014
ارسالها: 2546
#7
Posted: 24 Jul 2013 08:52
علی رو خوب یادم میاد،بچه محلمون بود،حدود چهار سالی از من بزرگتر بود،یک همجنسگرای بات(مفعول)بود،کلاس سوم دبیرستان بود،من اون موقع راهنمایی بودم،صبح که داشتم می رفتم مدرسه دیدم در خونشون شلوغه،از کلانتری اومدن در خونشون و کلی آدم سر صبحی در خونشون جمع شده،چون دیرم شده بود نتونستم بفهمم چی شده،ظهر که از مدرسه داشتم می اومدم خونه توی راه درب خونه علی اینا رو دیدم که پارچه سیاه زدن،بهم گفتن علی دیگه میون ما نیست،هر کسی یه چیز می گفت.
یکی می گفت:علی خودشو حلق آویز کرده.
یکی دیگه می گفت:پدرش و داداش بزرگاش به خاطر آبروشون حلق آویزش کردن .
و...
تا الان که الانه من متوجه نشدم که علی به چه صورت فوت شده،ولی قیافه و چهره مهربونش رو به خوبی به خاطر دارم.
سعید رو هم از دور می شناختم،یک همجنسگرای تاپ(فاعل) بود،خانوادش از ماهیت جنسیش باخبر شده بودن،و اون به هر دلیل توی یک ساختمون نیمه کاره,خودش رو حلق آویز کرد و دوست پسرش هم چند وقت بعد از اون توی همون ساختمون خودش رو حلق آویز کرد.
مخم صوت می کشه اینا رو دارم می نویسم،اما باید بگم.
نظام حاکم هم که واسه ما همجنسگراها کم نذاشته،هر جا رسیده یه چوبه دار واسمون به پا کرده.
گفتند:
(( نمي خواهيم
نمي خواهيم كه بميريم !))
گفتند:
((دشمنيد !
دشمنيد!
خلقان را دشمنيد!))
چه ساده
چه به سادگي گفتندو
ايشان را
چه ساده
چه به سادگي
كشتند!
و مرگ ايشان را
چندان موهن بود وارزان بود
كه تلاش از پي زيستن
به رنجبارترگونه اي
ابلهانه مي نمود:
سفري دشخوار تلخ
از دهليزهاي خم اندر خم و
پيچ اندر پيچ
از پي هيچ!
(احمد شاملو)
ویرایش شده توسط: bamdad_2014
ارسالها: 63
#9
Posted: 28 Jul 2013 15:43
دوستائ خوبزد ...
این حست همجنس خواهی داره در من بیداد مبکنه ... انگار خدا هم با من بازی نیکنه ... الان چند ساله که من نیرم شب های بدر به مسحد برای مراسم و ... هرسال تو اون فضای معنوی یک یا چند نفر خوشگل چشم منو میگیرن ...
دیشب خیلی حالم بد بود دوتا پسر زیبا که فک کنم با هم رفیق یا فامیل بودند حواسمو پرت کرده بودند .. تا آخر مراسم دنبالشون بودم ...
اخه چرا خدااااا؟ چرا با من اینجوری میکنی؟ من اومده بودم العفو گفته رودم که آدم بشم ....
روحشان به اندازه اندوهت شاد باد
از دردهای کوچک است که آدم مینالد، وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.
خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط
ارسالها: 52
#10
Posted: 29 Jul 2013 00:10
بهش ميگم دوست دارم،بخاطر تو همه کار ميکنم،اصن تو بگو بمير من ميميرم واست ولی مگه باورش ميشه...
ميگه بهت اعتماد ندارم،تو هم مث بقيه فقط دنبال عشقو حال خودتی،فقط يه ک و ن ميخای بکنيش...
ميگم من دنبال دلتم،فقط يه لبخند ميخام،س ک س بخوره تو سرم...ولی مگه باورش ميشه..
بهش حق ميدم ولی اين ترسو بی اعتماديش داره منو ميکشه.
کاش بتونم دل مهربونشو بدست بيارم.
آنکه عشق ميکارد اشک درو ميکند...