انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شوخی و سرگرمی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Mola Nasredin & Bohlol | جوکهای ملانصرالدین و حکایت های بهلول


مرد

 
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و گوسفند


روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟


=
حكايت هاي ملانصرالدين:تنبيه ملا


ملانصرالدین را نزد پادشاه بردند تا تنبیه شود...پادشاه گفت: او را 2000 ضربه شلاق بزنید!!!
ملا گفت:تو یا تا به حال شلاق نخورده ای یا حساب بلد نیستی...

=
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و حاكم


يكروز ملا گوسفندي براي حاكم شهر هديه برد. حاكم از اين كار او خوشش آمد و يكي از غلامانش را صدا زد و گفت به جاي اين گوسفند يك خر به اين مرد بدهيد. ملا به تندي گفت: اختيار داريد قربان شما خودتان بيشتر از صد خر براي ما ارزش داريد


=
داستان هاي ملا نصرالدين:دكتر شدن ملا


روزي ملا ادعاي طبابت كرد و گفت هر مرضي را ميتواند شفا بدهد. شخصي را كه چوچه موش را خورده بود پيش وي آوردند و گفتند چي كار كنيم تا چوچه موش از گلويش خارج شود. ملا فكري كرد و گفت: يك چوچه پشك را در يك پياله آب جوش حل كنيد و در دهانش بريزيد. موش ميترسد و از گلوي او خارج خواهد شد

=
حكايت هاي ملانصرالدين:ملا و راضی کردن زنها


ملا دو زن داشت و سعی میکرد هردو را راضی نگه دارد.
روزی یکی از زنها از ملا پرسید: کدامیک از ما را بیشتر دوست داری؟
ملا گفت: هر دوی شما را یک اندازه دوست دارم.
اما زنها رضایت نداده و زن جوانتر پرسید: اگر روزی در حین قایق سواری ، ما زنها در دریا بیفتیم شما کدامیک را اول نجات میدهید؟
ملا که مانده بود چه بگوید رو به زن پیرتر کرد و گفت: فکر کنم شما کمی شنا بلد باشید.

=


داستان هاي ملا نصرالدين:خواستگاری کردن از دختر ملا


روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد.
ملا به زنش گفت:
- این گاو لاغر به درد ما نمی خورد.
زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد:
- گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم.
گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت.
زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید:
- آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟
ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت:
- چه خبره ؟! چرا فریاد می کشی؟
همسرش با همان صدای بلند گفت:
- بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید.
ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت:
- بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم.
بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت:
- سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد...
بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید.
کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست.
مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت:
- اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟
ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت:
- هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم.
مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید:
- آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است.....
چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت:
- یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد.
عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد.
ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت:
- باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم.
وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟
ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد:
- زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است......
جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد.
ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت:
- از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و....
همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.

=
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و حمام


روزي ملا به حمام شهر رفته بود كه از قضا حاكم باشي هم اونجا بود و در حال استحمام بود . حاكم براي اينكه ملا رو دست بندازه و شوخي كرده باشه از ملا پرسيد كه من چند مي ارزم و قيمت من چند است .
ملا كمي حاكم را برانداز كرد و گفت 10 سكه ، و حاكم با عصبانيت گفت كه اين فقط قيمت لنگ من است ،
ملا با خونسردي گفت : من هم همان لنگ را حساب كردم وگرنه تو كه ارزشي نداري !!!!

=
حكايت هاي ملانصرالدين:كتاب ملا


ملا را به مجلس جشني دعوت كرده بودند ولي وقتي داخل خانه شد و به در اطاقي كه مهمانان در آنجا بودند نگريست متوجه شد تعداد بسيار زيادي كفش در كنار دراتاق چيده شده است. ملا هم اول خواست كفشهاي خود را خارج كرده سپس وارد اطاق بشود اما با خودش انديشيد اگر كفش هاي خود را كنار كفشهاي ساير مهمانان بگذارد چون تعداد آنها خيلي زياد است ممكن است كفشهايش گم بشود،پس آنها را از پاي خود خارج ساخته و در دستمالي پيچيد و در جيب خود گذاشته
وارد اطاق شد. در ميان جشن مردي در كنارش نشسته بود و متوجه برآمدگي جيب وي شده و گفت: مثل اينكه كتاب ذيقيمتي را در جيب خود نهاده اي؟ ملا سرش را جنباند و گفت: همينطور است. مرد مزبور پرسيد: در باره چه موضوعي است. ملا فكري كرد و اظهار داشت: در باره فلسفه. مرد مذبور پرسيد: حتما آنرا از كتابفروش سر كوچه خريده اي؟ ملا بلافاصله جواب داد: خير آنرا از كفش دوزسر كوچه خريده ام

=
حكايت هاي ملانصرالدين:ملا و خرش


روزی ملانصر الدین خرش را گم کرد......بعد کمی فکر کرد و سر بر زمین فرود آورد و سجده کرد...همه گفتند چرا عبادت میکنی؟؟؟
گفت: دارم خدا را شکر میکنم چون اگر سوار خرم بودم الان گم شده بودم!!!
     
  
مرد

 
روزي چند تا بچه شيطان در کوچه اي سرگرم بازي بودند که چشمشان به ملانصرالدين افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکي شده کفشهاي ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگي ايستادند و طوري که ملا بشنود گفتند: همه اهل محل مي گويند تا به حال هيچ کس نتوانسته از اين درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهي به درخت انداخت و گفت: اينکه کاري ندارد من خيلي راحت مي توانم از آن بالا بروم.بچه ها گفتند: اگر راست مي گويي برو بالا ببينيم. ملا کفشهايش را در آورد و گذاشت زير بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: ملا! چرا کفشهايت را با خودت مي بري؟ ملانصرالدين جواب داد: شايد آن بالا جايي بود که لازم شد کفش بپوشم.
=
داستان هاي ملا نصرالدين:بچه ملا


يكروز ملانصرالدين وارد اطاق بچه كوچكش شد و ديد كه او در حال گريه كردن است. ملا ناراحت شد جلو رفت و دستي بر سر بچه اش كشيد و گفت: براي چه گريه ميكني؟ بچه ملا همانطور گريه كنان گفت: هيچي پدرجان .... تنها بودم و براي خودم قصه ميگفتم ولي در قصه ام ديو داشت ترسيدم بيايد مرا بخورد

ارسال شده توسط دکتر در ۹:۴۹ بعدازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 20
حكايت هاي ملانصرالدين:مردن ملا


روزي ملا از زنش پرسيد: از كجا معلوم مي شود كه يك نفر مرده است؟ زنش جواب داد: اولين علامت اين است كه دست و پاي او سرد مي شود. چند روز بعد كه ملا براي آوردن هيزم به جنگل رفته بود هوا خيلي سرد بود، دست و پايش يخ كرد.ناگهان به ياد گفته زنش افتاد و با خود گفت: نكند كه من مرده باشم و خودم خبر ندارم.براثر اين فكر خودش را به زمين انداخت و مانند مردگان دراز به دراز خوابيد. اتفاقا" يك دسته گرگ گرسنه از راه رسيدند و اول به سراغ خر رفته و آن حيوان زبان بسته را از هم دريده و مشغول خوردن شدند. ملا آهسته سر خود را بلند كرد و گفت: حيف كه مرده ام و گر نه به شما حالي مي كردم كه خوردن خر مردم اين قدر ها هم بي حساب نيست!

=
داستان هاي ملا نصرالدين:


چشم دردمردي نزد ملا رفته و گفت چشمم درد ميكند چه كنم تا خوب شود. ملا فكري كرد و گفت: چندي قبل دندان من درد گرفت آنرا كندم و به دور انداختم
=
حكايت هاي ملانصرالدين:عينك زدن ملا


شبي ملا هراسان از خواب بيدار شده و فرياد زد و زن خود را صدا نمود و گفت: زود برو عينك مرا بياور. زن وحشت زده از جايش برخاست و گفت: -عينك براي چه ميخواهي؟ ملا گفت: وقتي خوابيده بودم، به شهر دور دستي سفر كردم ولي بعضي از نقاط شهر تاريك بود، نميتوانستم خوب آنجا ها را مشاهده كنم اين است كه ميخواهم عينك بزنم تا بهتر بتوانم نقاط ديدني آن شهر را مشاهده كنم

=

لطيفه هاي ملا نصر الدين:چشم درد مرد و ملا

مردي نزد ملا رفته و گفت چشمم درد ميكند چه كنم تا خوب شود. ملا فكري كرد و گفت: چندي قبل دندان من درد گرفت آنرا كندم و به دور انداختم
=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:پسر ملا


پسر ملا به مرد محترمي بد گوئي ميكرد. ملا وقتي شنيد براي عذر خواهي نزد آن شخص رفته و گفت: هر چه باشد او به جاي پسر شما است و خر است خوبست او را ببخشيد و از او كينه اي به دل نگيريد

=
حكايت هاي ملانصرالدين:خر خريدن ملا
ملا پولي تهيه كرده و در جيبش قرار داد و به طرف بازار به راه افتاد تا خري را خريداري كند. از قضا در بين راه دوستي را ديد و مرد مزبور پرسيد: ملا كجا ميروي؟ ملا گفت: ميخواهم به بازار بروم و خري بخرم. مرد مزبور گفت: بگو انشاءالله. ملا گفت: عجب احمقي استي پول در جيبم و الاغ هم در بازار است
پس انشاءالله ديگر براي چه بگويم. ملا اين را گفت و به راه خويش ادامه داد. اتفاقا كيسه بري از آن نزديكي ميگذشت و وقتي دانست ملا مقداري پول در جيبش دارد، به او نزديك شده و در فرصتي مناسب پولهاي ملا را دزديده و رفت.
ملا وقتي به بازار رسيد و دست در جيبش كرد اثري از پولها بدست نياورد با ناراحتي به طرف خانه اش بازگشت. در بين راه باز هم همان مرد را ديد و مرد مزبور پرسيد: جناب ملا چي شد كه خر نخريدي؟ ملا با عصبانيت گفت: انشاءالله دزدي پولها را از جيبم زد و انشاءالله خدا ترا لعنت كند كه در سر راه من قرار گرفتي و با حرفهاي شوم خود باعث شدي پولم را از دست بدهم. و حالا انشاءالله با پاي پياده به خانه ام بروم

=
حكايت هاي ملانصرالدين:قضاوت ملا
دو نفر به شراكت شتري خريدند. يكي دو ثلث قيمت و ديگري ثلث قيمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند كه منفعت را هم به تناسب سرمايه قسمت كنند.اتفاقا" شتر با بار در صحرا گرفتار سيل شد و از بين رفت. در نتيجه بين شركا نزاع در گرفت و صاحب دو ثلث كه مرد ثروتمندي بود از شريكش دست بردار نبود و از وي خسارت مي طلبيد. عاقبت كارشان به محضر قاضي كشيده شد و هر دو نفر نزد ملا كه بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند.ملا پس از شنيدن ادعاي طرفين چون وضعيت را حس كرد چنين راي داد : چون دو سهم صاحب دو ثلث سنگيني كرده و باعث غرق شتر در سيل گشته است، او بايستي سهم طرف ديگر را به پردازد

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ماست شريكي ملا


ملا و رفيقش كاسه اي ماست خريدند و قرار گذاشتند تا به شراكت آنرا بخورند. رفيق ملا كه مرد زرنگي بود، خطي در وسط ماست كشيده و آنرا به دو قسمت كرد و گفت: آن طرف خط مال تو و اين طرف از من است. ملا گفت قبول دارم. مرد زيرك گفت: من ميخواهم سهم خودم را با شكر مخلوط كنم. ملا گفت: ولي ماست مايع است و بنا بر اين بهتر است شكر را با تمام ماست مخلوط كني تا هر دو بخوريم. مرد زيرك گفت: نه و چنين كاري را نخواهم كرد. ملا كه عصباني شده بود، قوطي روغن زيتوني را كه در آن نزديكي بود برداشته و در ماست خالي كرد. رفيقش فرياد زد براي چه اين كار را ميكني مگر تا كنون كسي ماست را با روغن زيتون مخلوط كرده كه تو اين كار را ميكني؟ ملا گفت: من قسمت خودم را با روغن مخلوط ميكنم تو ناراحت نباش
     
  
مرد

 
حكايت هاي ملانصرالدين:داستان درخت گردو و ملا


روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!


=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا و اسب


ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای ...! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:دل درد زن ملا
زن ملا دل درد شديدي گرفت و ملا براي آوردن طبيب بيرون رفت. چون به كوچه رسيد زنش از پنجره گفت : دلم آرام گرفت، طبيب لازم نيست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانه طبيب رفت و او را از اندرون بيرون كشيد و گفت: زن من دل درد شديدي گرفته بود ومن براي آوردن شما مي آمدم كه از پنجره صدا كرد دلم آرام گرفته و به طبيب احتياجي نيست. من هم آمدم كه به شما اطلاع دهم كه به آمدن شما نيازي نيست!

=
حكايت هاي ملانصرالدين:ماجرای ملانصرالدین و دیگ بچه زا !!


روزی ملا به در خانه ی همسایه رفت و از او درخواست یک دیگ را نمود. همسایه ظرف را داد.
بعد از چند روز بعد ملا دیگ را به همراه یک دیگچه آورد.
همسایه با تعجب پرسید که دیگچه دیگر چیست؟
ملا پاسخ داد که دیگ یک دیگچه زایید و همسایه با خوشحالی پذیرفت...

... چند روز بعد دوباره ملا دیگ را درخواست کرد همسایه به امید زاییدن دیگ، دیگ را به او داد و مدتی گذشت و ملا دیگ را نیاورد.
همسایه برای دریافت دیگ خود را به در خانه ی ملا رسانید و دیگ خود را درخواست کرد.
اما ملا با گریه پاسخ داد که دیگ مُرد.
همسایه با تعجب پرسید مگر دیگ می میرد؟
ملا گفت: این بار هم مانند بار قبل دیگ در حال زاییدن بود که سر زا مرد!!!

=

داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و لباس


روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا خانه رفت و لباسهای نو را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نو خود تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.


=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا و بچه اش


روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!
=
داستان هاي ملا نصرالدين:داستان درخت چارمغز و ملا


روزی ملا زیر درخت چارمغز خوابیده بود که ناگهان چارمغزی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد. ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت چارمغز زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا و پشك


ملا پشكي داشت بسيار زيبا و خوش نقش و نگار, روزي متوجه شد كه بدن پشك بسيار چرك و كثيف شده است. تصميم گرفت آنرا بشويد. او پشك را برداشته و به كنار جوي آب رفت و مشغول شستن بدن پشك شد. مردي از انجا ميگذشت وقتي آن صحنه را ديد گفت: ملا براي چه پشك را ميشويي؟ ملا گفت: كثيف است ميخواهم پاك بشود.
رهگذر گفت: ولي ممكن است پشك ناراحت بشود و بميرد. او اين را گفت و ازاينجا رفت. اما وقتي برگشت متوجه شد كه پشك مرده و در كنار جوي آب افتاده و ملا هم نشسته به آن مينگرد. مرد مزبور گفت: نگفتم اگر پشك را بشويي
خواهد مرد. ملا گفت: ولي او از شستن نمرد. مرد پرسيد: پس چطور شد كه جان سپرد؟ ملا گفت: من او را شستم و براي اينكه آب بدنش از بين برود تابش دادم آنوقت بود كه مرد

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا و دود كباب


مرد فقيري از كنار دكان كباب فروشي ميگذشت. مرد كباب فروش گوشت ها را در سيخها كرده و به روي آتش نهاده باد ميزند و بوي خوش گوشت سرخ شده در فضا پراكنده شده بود. بيچاره مرد فقير چون گرسنه بود و پولي هم نداشت تا از كباب بخورد تكه نان خشكي را كه در توبره داشت خارج كرده و بر روي دود كباب گرفته به دهان گذاشت. او به همين ترتيب چند تكه نان خشك خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولي مرد كباب فروش به سرعت از دكان خارج شده دست وي را گرفت و گفت: كجا ميروي پول دود كباب را كه خورده اي بده. از قضا ملا از آنجا
ميگذشت جريان را ديد و متوجه شد كه مرد فقير التماس و زاري ميكند و تقاضا مينمايد او را رها كنند. ولي مرد كباب فروش ميخواست پول دودي را كه وي خورده است بگيرد. ملا دلش براي مرد فقير سوخت و جلو رفته به كباب فروش
گفت: اين مرد را آزاد كن تا برود من پول دود كبابي را كه او خورده است ميدهم. كباب فروش قبول كرد و مرد فقير را رها كرد. ملا پس از رقتن فقير چند سكه از جيبش خارج كرده و در حال كه آنها را يكي پس از ديگري به روي
زمين ميانداخت به مرد كباب فروش گفت: بيا اين هم صداي پول دودي كه آن مرد خورده، بشمار و تحويل بگير. مرد كباب فروش با حيرت به ملا نگريست و گفت: اين چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور كه پول ها را بر زمين ميانداخت تا صدايي از آنها بلند شود گفت: خوب جان من كسي كه دود كباب و بوي آنرا بفروشد و بخواهد براي آن پول بگيرد بايد به جاي پول صداي آنرا تحويل بگيرد
     
  
مرد

 
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا و خرش


روزي ملا خرش را گم كرده بود و ملا راه مي رفت و خدا را با صداي بلند شكر مي كرد . كسي از او پرسيد ملا اگر خرت گم شده است براي چه خدا را شكر مي كني؟ ملا جواب داد خدا را شكر مي كنم كه روي خرم ننشسته بودم والا اينك خود نيز گم شده بودم!!!!

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا و دخترك


روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!



=
داستان هاي ملا نصرالدين:امتحان ملا


ملا جگر گوسفندي خريده به خانه ميبرد. در بين راه زاغي به وي رسيد و جگر را از دست وي ربود. ملا مدتي با حسرت او را نگريسته ديد كاري از دستش نميايد. اتفاقا شخصي كه جگر خريده بود از كنار او ميگذشت. ملا جگر را از دست او قاپيده و دويد تا به يك بلندي رسيد. آن مرد او را تعقيب كرده و جگر را از دستش گرفت و پرسيد سبب اين حركت چه بود: ملا داستان خود را تعريف كرده و گفت: خواستم بدانم كار زاغ را من هم ميتوانم انجام دهم يا نه


=
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و مزد حمالي


روزي ملا باري به دوش حمالي گذاشت كه همراهش به منزل بياورد. دربين راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نيافت تا ده روز كارش جستجوي او بود بالاخره روز دهم با جمعي از دوستانش از كوچه مي گذشتند كه چشمش به آن حمال افتاد كه بار ديگري به دوش دارد به دوستانش گفت: اين همان حمال است كه من در تعقيبش هستم . ولي بدون اين كه به حمال حرفي بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسيدند: چرا از حمال باز خواست نكردي و بارت را مطالبه ننمودي ؟ گفت: فكر كردم اگر اجرت اين ده روز حمالي را از من بخواهد چه كنم؟

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:داستان خانه ملا


روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!


=


لطيفه هاي ملا نصر الدين:سيلي خوردن ملا


يكروز ملا از كوچه اي ميگذشت كه مردي جلو آمده و سيلي سختي بر گوش وي نواخت. ملا توقف كرد و با چهره حيرت زده به آن مرد نگريست. مرد مزبور پس از آن كه خوب به چهره ملا نگريست دانست كه اشتباه كرده و او را به جاي شخص ديگري سيلي زده، اين بود كه شروع به عذز خواهي كرد. اما ملا سيلي خورده بود قانع نشد. و يخه مرد عابر را گرفته و او را نزد قاضي برد و تمام ماجرا را به قاضي بازگو كرد. قاضي پس از كمي فكر رو به طرف ملا كرده و گفت كه او هم يك سيلي بر گوش آن مرد بزند. ولي ملا به اين كار راضي نشد و قاضي به مرد مزبور گفت يك سكه طلا به جاي سيلي اي كه به ملا زده به وي بدهد. مرد به ناچار تسليم شده گفت پول ندارد، به خانه ميرود و يك سكه طلا براي ملا مياورد. مدتي از رفتن مرد مزبور گذشت و اثري از او پيدا نشد. ملا كه ديگر از انتظار كشيدن خسته شده بود برخاست و به طرف قاضي رفته و سيلي سختي بر گوش وي نواخت و سپس گفت: جناب قاضي چون من خيلي كار دارم بايد هر چه زودتر بروم و خواهش ميكنم وقتي آن شخص پول را آورد شما بجاي اين سيلي اي كه زدم آن را بگيريد

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:عينك زدن ملا


شبي ملا هراسان از خواب بيدار شده و فرياد زد و زن خود را صدا نمود و گفت: زود برو عينك مرا بياور. زن وحشت زده از جايش برخاست و گفت: -عينك براي چه ميخواهي؟ ملا گفت: وقتي خوابيده بودم، به شهر دور دستي سفر كردم ولي بعضي از نقاط شهر تاريك بود، نميتوانستم خوب آنجا ها را مشاهده كنم اين است كه ميخواهم عينك بزنم تا بهتر بتوانم نقاط ديدني آن شهر را مشاهده كنم

=
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و آش سرد شده


از ملا پرسيدند در زبان عربي به آش سرد شده چي ميگويند؟ ملا چون نميدانست پس از لحظه اي گفت: عرب ها هيچ وقت نميگذارند آش سرد شود

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:داستان خویشاوند الاغ و ملا


روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!

=
داستان هاي ملا نصرالدين:كتاب ملا


ملا را به مجلس جشني دعوت كرده بودند ولي وقتي داخل خانه شد و به در اطاقي كه مهمانان در آنجا بودند نگريست متوجه شد تعداد بسيار زيادي كفش در كنار در اتاق چيده شده است. ملا هم اول خواست كفشهاي خود را خارج كرده سپس وارد اطاق بشود اما با خودش انديشيد اگر كفش هاي خود را كنار كفشهاي ساير مهمانان بگذارد چون تعداد آنها خيلي زياد است ممكن است كفشهايش گم بشود، پس آنها را از پاي خود خارج ساخته و در دستمالي پيچيد و در جيب خود گذاشته وارد اطاق شد. در ميان جشن مردي در كنارش نشسته بود و متوجه برآمدگي جيب وي شده و گفت: مثل اينكه كتاب ذيقيمتي را در جيب خود نهاده اي؟ ملا سرش را جنباند و گفت: همينطور است. مرد مزبور پرسيد: در باره چه موضوعي است. ملا فكري كرد و اظهار داشت: در باره فلسفه. مرد مذبور پرسيد: حتما آنرا از كتابفروش سر كوچه خريده اي؟ ملا بلافاصله جواب داد: خير آنرا از كفش دوز سر كوچه خريده ام
     
  
مرد

 
لطيفه هاي ملا نصر الدين:راهنمائي ملا

روزي شخصي تفنگچه اي پيدا كرد و آنرا نزد ملا برد و از او پرسيد: ملا جان بگو اين چي است؟ ملا نگاهي به تفنگچه انداخت و گفت: آن چپق (چلم) فرنگي است.
مردي كه تفنگچه را پيدا كرده بود خوشحال شد و آنرا به دهان خود گذارده و خواست بكشد. اما ناگهان گلوله اي فير شد و مردكه بيچاره نقش زمين شد. ملا نگاهي به جسد بي جان او انداخت و گفت: عجب تمباكوي خوبي داخل اين چپق بود
تا يك پك كشيد نشه شد و روي زمين افتاد

=
حكايت هاي ملانصرالدين:بچه ملا

يكروز ملانصرالدين وارد اطاق بچه كوچكش شد و ديد كه او در حال گريه كردن است. ملا ناراحت شد جلو رفت و دستي بر سر بچه اش كشيد و گفت: براي چه گريه ميكني؟ بچه ملا همانطور گريه كنان گفت: هيچي پدرجان .... تنها بودم و براي خودم قصه ميگفتم ولي در قصه ام ديو داشت ترسيدم بيايد مرا بخورد

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملاي زرنگ

روزي چند تا بچه شيطان در کوچه اي سرگرم بازي بودند که چشمشان به ملانصرالدين افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکي شده کفشهاي ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگي ايستادند و طوري که ملا بشنود گفتند: همه اهل محل مي گويند تا به حال هيچ کس نتوانسته از اين درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهي به درخت انداخت و گفت: اينکه کاري ندارد من خيلي راحت مي توانم از آن بالا بروم.بچه ها گفتند: اگر راست مي گويي برو بالا ببينيم. ملا کفشهايش را در آورد و گذاشت زير بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: ملا! چرا کفشهايت را با خودت مي بري؟ ملانصرالدين جواب داد: شايد آن بالا جايي بود که لازم شد کفش بپوشم.

=
داستان هاي ملا نصرالدين:جنگ رفتن ملا

در ميان اهالي دو ده جنگ در گرفته بود و آنها بر سر يكديگر ريخته و از كشته پشته ميساختند. عده اي از مردم جمع شده و چند نفر از نيرومند ترين پهلوانان شهر را جمع كرده و براي كمك به اهالي يكي از دهكده ها به جنگ فرستاندند و ملا هم در ميان آنها بود و يك شمشير پو يك سپر هم به وي داداه بودند. ملا و سايرين به جنگ رفتند. پس از چند روز ملا با سر شكسته و بدن زخمي باز گشت. پرسيدند براي چه از خودت دفاع نكردي و گذاشتي آنها تو را زخمي كنند؟ ملا گفت: آخر آدمهاي حسابي خود تان اگر جاي من بوديد و در دستهايتان يك شمشير و يك سپر بود با كجاي خود دفاع ميكرديد

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:پسر ملا

پسر ملا به مرد محترمي بد گوئي ميكرد. ملا وقتي شنيد براي عذر خواهي نزد آن شخص رفته و گفت: هر چه باشد او به جاي پسر شما است و خر است خوبست او را ببخشيد و از او كينه اي به دل نگيريد

=

لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا و گداي سمج

گداي سمجي هر روز به در خانه ملا مي آمد و تقاضاي كمك ميكرد. بار اول و دوم و سوم ملا آنچه را داشت به وي داد اما گدا به اين زودي ها دست از سرش بر نميداشت ملا كه ديگر از دست سماجت وي به تنگ آمده بود نقشه اي كشيد و يكروز وقتي گدا در خانه را به صدا در آورد ملا پرسيد: كي است؟ گدا از پشت در گفت -مهمان خدا. ملا به دم در رفته و آنر گشود و دست گدا را گرفته گفت: بيا تا كمك نمايم. گدا خوشحال شد و به دنبال ملا به راه افتاد. ملا پس از گذشتن چند كوچه وارد مسجد شد و به مرد گدا گفت: - دوست عزيز تو اشباها به خانه من ميامدي چون خانه خدا اينجاست و لاجرم تو كه مهمان خدا هستي بايد به اين مكان مراجعه كني

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا تازه وارد

ملا وارد شهري شده و در كوچه و بازار گردش ميكرد و به اينطرف و آنطرف مينگريست كه مردي جلو آمده و پرسيد: آقا ممكن است بگويي امروز چند شنبه است؟ ملا نگاهي به قيافه آن مرد انداخت و گفت: والله نميدانم چون من تازه وارد اين شهر شده ام و هنوز هيچ جا را بلد نيستم

=
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و مزد حمالي

روزي ملا باري به دوش حمالي گذاشت كه همراهش به منزل بياورد. دربين راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نيافت تا ده روز كارش جستجوي او بود بالاخره روز دهم با جمعي از دوستانش از كوچه مي گذشتند كه چشمش به آن حمال افتاد كه بار ديگري به دوش دارد به دوستانش گفت: اين همان حمال است كه من در تعقيبش هستم . ولي بدون اين كه به حمال حرفي بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسيدند: چرا از حمال باز خواست نكردي و بارت را مطالبه ننمودي ؟ گفت: فكر كردم اگر اجرت اين ده روز حمالي را از من بخواهد چه كنم؟

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا ماه بهتر است يا خورشيد

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
     
  
مرد

 
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا در حمام


در حمام دلاكي ملا را كيسه ميكشيد. چون از پهلوئي به پهلوي ديگري خواست برگردد در حين برخاستن خايه دلاك نمايان شد. ملا خايه او را گرفت. دلاك فرياد كرد و گفت: چه ميكني؟ ملا جواب داد: ترسيدم بيفتي نگاهت داشتم

=
حكايت هاي ملانصرالدين:نامه براي ملا


ملا به شهر نزديكي رفته و مدتي توقفش به طول انجاميد. روزي نامه اي به خانواده اش نوشته هر چه تجسس كرد كسي را براي بردن آن نيافت پس خودش آنرا برداشته به شهر و خانه خود رفت و درب را زد. زن و اولادش بيرون آمده از آمدنش شادي كردند. ملا به آنها گفت: نه من نيامده ام كه اينجا بمانم بلكه براي رساندن اين نامه آمده ام. سپس نامه را داده و برگشت. هر چه اصرار كردند كه اقلا بمان خستگي بگير، قبول نكرده راه افتاد

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:دل درد زن ملا


زن ملا دل درد شديدي گرفت و ملا براي آوردن طبيب بيرون رفت. چون به كوچه رسيد زنش از پنجره گفت : دلم آرام گرفت، طبيب لازم نيست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانه طبيب رفت و او را از اندرون بيرون كشيد و گفت: زن من دل درد شديدي گرفته بود ومن براي آوردن شما مي آمدم كه از پنجره صدا كرد دلم آرام گرفته و به طبيب احتياجي نيست. من هم آمدم كه به شما اطلاع دهم كه به آمدن شما نيازي نيست!

=
حكايت هاي ملانصرالدين:وصيت ملا


ملا به دوستانش وصيت كرد كه پس از مرگ قبر مرا با سنگ و خشت نسازيد. پرسيدند چرا؟ گفت ميخواهم روز قيامت كه سر از قبر بر ميدارم از اين حيث در عذاب بنوده به راحتي بر خيزم



=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:پسر ملا


پسر ملا به چاه پر از آبی افتاده و فرياد ميزد و کمک ميخواست ملا به لب چاه رفت و به داخل آن نگريست و گفت: پسر جايی نرو تا بروم از ده بالا زينه ای آورده و تو را نجات بدهم

=


حكايت هاي ملانصرالدين:ملا و قيمت حلوا


ملا با پسرش به دُكان حلوا فروشي رفته حلوائي خريده به پسر داد كه به خانه برد و خود مشغول ديدن ساير حلوبات شد. پس از اطمينان از دور شدن پسر رو به حلوا فروش كرده گفت: اگر كسي از شما حلوا بخرد و پول نداشته باشد به او چه خواهيد كرد؟ حلوا فروش گفت: لگدي به او زده بيرونش ميكنم. ملا گفت: بي معطلي به من لگدي بزنيد. صاحب دكان لگدي به او زده خواست بيرون اش بكند. ملا گفت: اگر به اين قيمت ميدهيد يك مقدار ديگر هم حلوا بردارم

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:ملا و گدايي


ملا نصر الدین هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره.
اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می آمدندو دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصر الدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملا نصر الدین را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد...
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت:" هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."
ملا نصر الدین پاسخ داد:" ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهندتا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!!"



=
حكايت هاي ملانصرالدين:ملا و اولاد مرد صد ساله


از ملا پرسيدند: ممكن است از از مرد صد ساله زنش حامله شود و بزايد؟ ملا جواب داد: .اگر همسايه جوان و بيست ساله اي داشته باشد, بلي



=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:داستان ملا و قیمت حاکم


روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!

=
حكايت هاي ملانصرالدين:داستان مرکز زمین و ملا


یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.
     
  
مرد

 
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و انگشتر بي نگين


اميري انگشتر بي نگيني به ملا هديه كرد. ملا به جايش دعا كرد كه خدا در بهشت خانه اي بي سقف به او عنايت فرمايد. امير پرسيد: چرا خانهً بي سقف؟ ملا جواب داد: هر وقت نگين انگشتر رسيد سقف خانه هم ساخته خواهد شد


=


روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

=
لطيفه هاي ملا نصر الدين:خویشاوندی خر ملا


یک روز ملانصرالدین خرش را به سختی می زد و رهگذری از آنجا می گذشت و پرسید که چرا می زنی گفت ببخشید اگر می دانستم که با شما خویشاوندی دارد این کارو نمیکردم!

=



روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد كه دید عده ای برای خرید پرنده‌ی كوچكی سر و دست می‌شكنند و روی آن ده سكه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكه‌ی نقره و پرنده‌ای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرنده‌ی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد می‌تواند یك ساعت پشت‌سر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: "اگر طوطی شما یك ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر می‌كند."

=


گویند روزی ملانصرالدین در کوچه ای می رفت که مردی کیسه زرش را از وی ربود. ملا شروع کرد به داد و هوار که آی مردم بردند.. کیسه ام را بردند.. جمعی دور ملا را گرفتند و از آن میان یکی گفت: دیدی چه کسی کیسه ات را ربود؟ ملا گفت: آری. مرد گفت : بیا به محکمه برویم و به قاضی شکایت کن.
خلاصه، ملانصرالدین و مردم به سوی محکمه حرکت کردند. وقتی رسیدند. قاضی آمد و گفت: سلام ملا؟ چه خبر؟ چه شده؟ ملا گفت : جناب قاضی... در همین حین مرد دیگری از در وارد شد و نشست. ملا به مرد نگاه کرد و حرفش را قطع کرد. قاضی با تعجب گفت: حرفت را بزن ملا. این مرد منشی محکمه و داروغه شهر است. ملا لبخندی زد و گفت: بنابراین من نه وقت شما را میگیرم نه جان خود را! ملا این را گفت و بیرون آمد. مردم متعجب به دنبالش شتافتند. مردی گفت: ملا چرا چنین کردی؟ چرا شکایتت را به قاضی نبردی؟
ملا گفت: هنوز قاضی را ندیده ام اما کیسه ام را بازمیستانم...
روز بعد مردم دیدند که ملانصرالدین در بازار فریاد می زند: آی مردم.. کیسه ام.. کیسه ام را یافتم...
دوباره جماعتی دور ملا حلقه زدند. مردی گفت :‌ چطور کیسه ات را یافتی؟ چگونه است که کیسه ات بی حکم قاضی به تو بازگشت؟
ملا نصرالدین خنده ای کرد و گفت: دیروز بهتر دیدم در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد، شکایتم را به یک قاضی عادل برم . به خانه رفتم و نماز خواندم و کیسه ام را از خدا خواستم. امروز که در راه می رفتم دیدم داروغه کنار بیایان از اسب افتاده و گردنش شکسته است. کیسه زر من همچنان به کمرش بود. من نیز کیسه ام را برداشتم و آمدم ...

=


لطيفه هاي ملا نصر الدين: شنا ياد دادن ملا


چند روزي بود كه از ملا خبري نبود و كسي او را در كوچه و بازار نمي ديد. مردم نگران شده بودند يكروز به خانه وي رفتند و وقتي وارد شدند ديدند ملا در كنار حوض خانه ايستاده و تكه نخي به گردن چوچه مرغابي بسته و آنرا اينطرف
و آنطرف ميكشاند. دوستانش پيش رفته و پرسيدند: جناب ملا كجا استي بابا...
چند روز است از تو خبر نداريم. ملا اشاره اي به چوچه مرغابي داخل حوض كرده و گفت: چيزي نيست دوستان مادر اين چوچه مرغابي چند روز قبل مرده و من براي اين كه شنا يادش بدهم ناچار شده ام در خانه بمانم چون ميترسم اگر شنا بلد نباشد يكروز وقتي من نيستم در حوض آب افتاده و بميرد
ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۴۳ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 69
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و انگشتر بي نگين


اميري انگشتر بي نگيني به ملا هديه كرد. ملا به جايش دعا كرد كه خدا در بهشت خانه اي بي سقف به او عنايت فرمايد. امير پرسيد: چرا خانهً بي سقف؟ ملا جواب داد: هر وقت نگين انگشتر رسيد سقف خانه هم ساخته خواهد شد


=


ملا در بيابان ميگذشت. جمعي را ديد كه به خوردن طعام مشغولند. بدون تعارف پهلوي آنها نشسته شروع به خوردن كرد. يكي از حضار پرسيد: جنابعالي با كدام يك از ما آشنائيد؟ ملا غذا را نشان داده گفت: با ايشان

=


ملانصرالدین توی خونه ش نشسته بوده و دائم به خدا می گفته خدایا به من هزار دینار پول بده حتي 999 تا هم قبول نیست. آدم خسيسی که همسایه ملا بوده و از سوراخ سقف ملا را می دیده سریع 999 تا سکه را داخل یک کیسه می ریزه و از سوراخ می ندازه داخل اتاق تا عکس العمل ملا را ببینه. ملانصرالدین سکه ها را می شماره و می بینه 999 تاست. بلند می گه خدایا شکرت همینم قبوله. خسيسه سریع می ره در خونه ملا و بهش می گه سکه ها را بهم پس بده. ملا می گه کدوم سکه ها. خلاصه دعوا بالا می گیره و بالاخره خسيسه بهش می گه باید بریم پیش قاضی. ملا یک فکری می کنه و می گه با این لباس های پاره من پیش قاضی نمی یام. اگر می تونی یک لباس به من قرض بده. همسایه خسيس یک لباس گران قیمت براش می یاره و با هم می رن پیش قاضی. اونجا هم خسيس شکایتش را می گه و ملا هم انکار می کنه تا اینکه بالاخره ملا می گه جناب قاضی اگه به حرفش گوش بدید کم کم ادعا می کنه که لباس تنم هم مال اونه. وقتی خسيسه می گه معلومه که این لباسا مال منه قاضی دیگه حرفش را باور نمی کنه و به نفع ملانصرالدین رای می ده.

=


از ملانصرالدين پرسيدند: شراب گرم را چه مي نامند؟ ملانصرالدين گفت: گرم شراب. باز پرسيدند: اگر سرد باشد چي؟ ملا گفت: ما آن را زود مي خوريم و مجال نمي دهيم که سرد شود.
     
  
مرد

 
داستان هاي ملا نصرالدين:تدبير ملا


شبي در فصل تابستان كه ملا با زنش روي بام خوابيده بودند، دزدي ناشي به بام آمد. ملا ورود او را فهميده و دانست كه خيال دارد در صحن خانه دستبردي بزند. تدبيري كرده بدون اينكه بفهماند از آمدن دزد آگاه شده با زنش صحبت
كنان گفت: ديشب را نپرسيدي بعد از نصف شب من بدون صدا كردن تو با اينكه درب بام بسته بود چطور به صحن خانه رفتم. زن گفت: راستي فراموش كردم چطور رفتيد؟ ملا گفت: خيلي آسان، اين اسم اعظم را خوانده از بالاي بام مهتاب را به دست گرفته به آساني به صحن حويلي رسيدم. دزد از ياد گرفتن اين موضوع خيلي خرسند شد و خواست به تقليد از ملا از راه مهتاب به صحن خانه وارد شود ولي خواندن اسم اعظم با افتادن او ميان خانه برابر بوده باعث شكستن سر و پايش گرديد. ملا به زنش گفت: برخيز چراغ بياور ببينم كي بود كه به خانه آمد. دزد گفت: شتاب لازم نيست مادام كه تو اسم اعظم ميداني و من هم به اين حماقت هستم با پاي شكسته در خانه تو مهمان بوده و تا چند روز ديگر هم از جاي خود برنميخيزم

=


ملا خرش را جلو گذاشته و خودش با وجود آنكه باري بر روي بدن الاغ نبود سوار نشده و پياده از دنبالش حركت ميكرد. شخصي اين صحنه را ديد و پرسيد: براي چه سوار الاغ نميشوي و پياده ميروي؟ ملا گفت: مگر من از اين الاغ كمتر ام
كه آن پياده برود ولي من سوار شوم

=


ملا میخواست زن بگیرد. همسایه ها از زنی بسیار تعریف کردند که ملا ندیده عاشق شد. مخصوصا از چشمهای شهلایش بسیار وصف کردند. عاقبت ملا تسلیم شده او را عقد کرد. در شب عروسی خربزه ای خریده به خانه آورد. زن که لوچ بود، به او اعتراض نمود که چرا اسراف کرده و دو خربزه; خریدی؟ ملا فهمید زن لوچ است ولی چاره ای نداشت. در سر سفره به او گفت: این شخص که پهلوی شما نشسته کیست؟ ملا گفت هرچه را دوتا می بینی عیب ندارد، خواهش می کنم من یکی را دو تا نبین.

=


ملا به بالين بيماري رفت تا حال و احوالي از او بپرسد. مريض در جواب ملا كه از حالش پرسيده بود گفت: تب شديدي داشتم و گردنم هم سخت به درد آمده است ولي خدا را شكر تب دو روز است شكسته اما گردنم دو روز است درد ميكند. ملا فكري كرد و گفت: غصه نخور من دعا مي كنم آن هم تا دو روز ديگر بشكند

=


از ملا پرسیدند لباست چرک شده چرا نمی شویی؟ گفت چون دوباره چرک خواهد شد. چرا زحمت بیهوده بکشم ؟ گفتند چه اشکال دارد دوباره هم خواهی شست گفت من که برای لباسشویی خلق نشده ام کار دیگری هم دارم .

=

داستان هاي ملا نصرالدين:حاضر جوابي ملا


روزي ملا به ميدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد .جمع زيادي از دهاتي ها آن جا بودند و بازار خر فروشي رواج داشت. در اين بين مردي كه ادعاي نكته سنجي مي كرد با خري كه بار ميوه داشت از آن جا مي گذشت خواست كمي سر به سر ملا بگذارد پس گفت: در اين ميدان به جز دهاتي و خر چيز ديگري پيدا نمي شود. ملا پرسيد: شما دهاتي هستيد؟ مرد گفت: خير . ملا گفت: پس معلوم شد كه چه هستيد!

=


يك نفر قطب نمايي پيدا كرده بود و چون نميدانست آن چيست به نزد ملا آمده قطب نما را نشان وي داد و پرسيد كه آن چه ميباشد. ملا نگاهي به قطب نما كرده و
بلافاصله شروع كرد به گريه كردن. اما چند دقيقه بعد بدون درنگ دست از گريه برداشت و شروع به خنده كرد. مرد مزبور با تعجب پرسيد: براي چه گريه كردي و به چه جهت خنديدي؟ ملا سرش را جنباند و گفت: گريستنم براي اين بود كه تو چقدر نادان استي كه نميداني چيز به اين كوچكي چه ميباشد. خنديدنم براي آن بود كه چون خوب دقت كردم متوجه شدم كه خودم هم نميدانم اين چيست


=


يكروز وقتي ملا در خارج شهر حركت ميكرد ناگهان پايش لغزيد و بر زمين خورد و سرش بر اسر اصابت به تكه سنگي به درد آمد و چشمانش سياهي رفت به طوريكه آسمان را به جاي زمين و زمين را به جاي آسمان ميديد. او همانطور كه به روي زمين افتاده بود پيش خود گفت: خدايا.... حتما من مرده ام و خودم خبر ندارم. ملا به همان حال باقي ماند ولي هيچ كس نيامد تا جنازه اش را از روي زمين بردارد. با خود فكر كرد. حتما كسي خبر ندارد من مرده ام. پس بهتر است خودم بروم و خبر مرگ خويش را به زنم بگويم. او پس از اين فكر به تندي از روي
زمين برخاست و دوان دوان خودش را به خانه رسانيد و به زنش گفت: زن چه نشسته اي كه ملا شوهر ات در بيرون شهر نزديك آسياب مرده و در روي زمين افتاده و هيچ كس هم نيست كه جسد اش را بردارد. زود به آنجا برو و جسد مرا بردار و به گورستان ببر. او اين را گفت و به سرعت خودش را به محلي كه بر زمين خورده بود رسانيد و همانجا باقي ماند. از طرف ديگر زن ملا كه خبر مرگ شوهرش را شنيده بود گريه كنان و بر سر كوبان از خانه خارج شد و همسايه ها را خبر كرد. آنه علت گريه وي را پرسيدند و زن گفت: من براي ملا كه مرده است گريه ميكنم دلم بر بي كسي او ميسوزد كه خودش ناچار شد بيايد و خبر مرگش را برايم بياورد

=


روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!


=

روزی جنازه ای را می بردند. پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
     
  
مرد

 
داستان هاي ملا نصرالدين:داستان دوست ملا


روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!
ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۴۰ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 66
لطيفه هاي ملا نصر الدين: تهديد كردن ملا


وقتي ملا از دهي عبور ميكرد دزدي آمد و خورجين خرش را ربود. ملا پس از نيم ساعت متوجه جريان شد و فرياد زد و خطاب به اهالي ده گفت: زود دزد خورجين را پيدا كنيد وگر نه كاري را كه نبايد بكنم خواهم كرد. دهاتي هاي ترسو
بلافاصله به جستجو شروع كرده و خورجين او را از دزد مزبور گرفته و پس دادند و يكي از آنها پرسيد: خوب حالا كه خورجينت پيدا شده بگو اگر آنرا پيدا نميكرديم چي ميكردي؟ ملا سرش را تكان داد و در حالي كه سوار خرش ميشد تا از آنجا برود گفت: هيچ .... گليمي را كه در خانه دارم پاره ميكردم و و خورجين ديگري از او ميساختم

ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۴۰ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 66
داستان هاي ملا نصرالدين:نصيحت كردن ملا


ملا دختر خود را به يك مرد دهاتي داده بود. شب عروسي عده اي از خويشاوندان داماد از ده آمده و دخترك را سوار بر خري كرده با خود بردند. هنوز مقدار زيادي از خانه ملا دور نشده بودند كه ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها
رساند. يكي از همراهان عروس از ملا پرسيد چي كار داري و براي چي با اين عجله به اينجا آمدي؟ ملا نفس نفس زنان گفت: بايد نصيحتي براي دخترم ميكردم ولي يادم رفت. و سرش را نزديك به گوش او كرد و گفت: دخترم يادت باشد كه هر وقت خواستي چيزي بدوزي پس از اينكه تار (نخ)را داخل سوزن كردي آخرش را گره بزني وگرنه از سوراخ بيرون خواهد رفت

ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۴۰ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 66
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و انگشتر بي نگين


اميري انگشتر بي نگيني به ملا هديه كرد. ملا به جايش دعا كرد كه خدا در بهشت خانه اي بي سقف به او عنايت فرمايد. امير پرسيد: چرا خانهً بي سقف؟ ملا جواب داد: هر وقت نگين انگشتر رسيد سقف خانه هم ساخته خواهد شد


ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۴۰ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 66
لطيفه هاي ملا نصر الدين: شنا ياد دادن ملا


چند روزي بود كه از ملا خبري نبود و كسي او را در كوچه و بازار نمي ديد. مردم نگران شده بودند يكروز به خانه وي رفتند و وقتي وارد شدند ديدند ملا در كنار حوض خانه ايستاده و تكه نخي به گردن چوچه مرغابي بسته و آنرا اينطرف
و آنطرف ميكشاند. دوستانش پيش رفته و پرسيدند: جناب ملا كجا استي بابا...
چند روز است از تو خبر نداريم. ملا اشاره اي به چوچه مرغابي داخل حوض كرده و گفت: چيزي نيست دوستان مادر اين چوچه مرغابي چند روز قبل مرده و من براي اين كه شنا يادش بدهم ناچار شده ام در خانه بمانم چون ميترسم اگر شنا بلد نباشد يكروز وقتي من نيستم در حوض آب افتاده و بميرد

=


داستان هاي ملا نصرالدين:راه گم کرده


ملا خود را از دست طلبکاران به مردن مي زند، او را شستشو داده کفن مي کنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان مي برند تا دفن کنند اما تشييع کنندگان راه قبرستان را گم مي کنند و هر چه مي گردند موفق نمي شوند به يافتن راه، ملا که طاقت خنگي آن ها را نداشت از ميان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!



ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۳۹ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 65
داستان هاي ملا نصرالدين:جنگ ملا


يكشب ملا وقتي ميخواست بخوابد شمشير بلندي را كه به ديوار اطاقش آويزان بود برداشته و به كمر بست. زنش پرسيد چه ميكني و براي چه هنگام خواب شمشير ميبندي؟ ملا گفت: شب گذشته در خواب با مردي دعوايم شد و او برايم شمشير
كشيد و چون من اصلحه نداشتم شكست خوردم حالا من هم اين شمشير را به كمرم بسته ام تا چنانچه باز هم او را در خواب ديدم انتقاد خود را از او بگيرم و با اين شمشير حسابش را برسم

ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۳۹ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 65
طنز ملا نصر الدين: ملا و جنگ


روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟


ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۳۹ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 65
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و علت جنگ


شخصي از ملا پرسيد: مي داني جنگ چگونه اتفاق مي افتد؟ ملا بلافاصله کشيده اي محکم در گوش آن مرد مي زند و مي گويد: اينطوري!



ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۳۸ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 65
لطيفه هاي ملا نصر الدين: ملا و قصاص


در هنگام قضاوت دختري نزد ملا آمده از جواني شكايت كرد كه او را به زور بوسيده است. ملا گفت: راءي من قصاص به مثل است. تو هم به زور او را ببوس
     
  
مرد

 
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و صدقه دادن


ملانصرالدين گوسفند مردم را مي دزديد و گوشتش را صدقه مي کرد. از او پرسيدند: اين چه کاريست که مي کني؟ ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدي برابر است فقط در ميان پيه و دنبه اش توفير است!


ارسال شده توسط دکتر در ۱۰:۳۸ قبل‌ازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 64
شنبه ۲ ژانویهٔ ۲۰۱۰
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و صداي پول
در زمان قضاوت ملا دو نفر نزد او آمدند. يكي ادعا كرد كه اين شخص در خواب بيست دينار از من گرفته حالا پس نميدهد. ملا طرف را خواسته گفت: بيست دينار بده. و پس از گرفتن پول آنها را به هم زده به صدا در آورده و با هر صدا ميگفت: بگير اين يك، اين دو.... و به همين ترتيب تا بيست دفعه پولها را به صدا در آورد و به مدعي صداي آنها را تحويل داد و عين آنها را هم به صاحبش پس داده رو به مدعي كرده گفت: قرض تو ادا شد او هم پولش را از دست نداد حالا به سلامت برويد


ارسال شده توسط دکتر در ۱۲:۲۷ بعدازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 64
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و سردرد
یک روز ملا نزد حکیم باشی آمد و گفت: نصف قرص مسکن برای من تجویز کن.
حکیم باشی پرسید: چرا نصف قرص؟
ملا گفت: آخر نصف سرم درد می کند.
ارسال شده توسط دکتر در ۱۲:۲۷ بعدازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 64
طنز ملا نصر الدين: ملا و گم كردن خر
روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و گرنه خودم هم با آن گم شده بودم!؟


ارسال شده توسط دکتر در ۱۲:۲۷ بعدازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 64
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و آواز خواني پسرش
پسرملا در شب آواز ميخواند. همسايه از بام سر بر آورده گفت: موقع خواب است ديگر آواز نخوان. ملا گفت: عجب مردمان پر روئي هستيد. شب و روز سگ هاي شما عوعو ميكند من يك دفعه اعتراض نكردم شما نتوانستيد چند دقيقه اي آواز خواندن پسر مرا تحمل كنيد


=


لطيفه هاي ملا نصر الدين: شير خريدن ملا
روزي ملا خرش را گم كرده و در كوچه و بازار فرياد ميزد اي خدا شكرت... خداوندا سپاسگذارم. مردي پرسيد: براي چه شكر ميگوئي، مگر از گم شده خرت راضي و خوشحالي؟ ملا گفت: از گم شدن خر نه ولي از اينكه خودم سوارش نبودم راضي و خوشحال هستم و شكر ميكنم چون اگر من هم سوار خر بودم حالا بايد يكي ديگر به دنبال من و خرم بگردد

ارسال شده توسط دکتر در ۱۲:۲۷ بعدازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 63
داستان هاي ملا نصرالدين:داستان ملا در جنگ
روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟


ارسال شده توسط دکتر در ۱۲:۲۷ بعدازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 63
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و آواز از دور
ملا در صحرا با صداي بلند آواز خوانده و ميدويد. عابري پرسيد: ملا اگر ميخواني پس دويدنت براي چيست؟ ملا جواب داد: ميگويند آواز من از دور خوش است. ميدوم تا آواز خود را از دور بشنوم
ارسال شده توسط دکتر در ۱۲:۲۶ بعدازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 63
داستان هاي ملا نصرالدين:ملا و ظرف سوراخ
ملا ظرف كهنه اي را به بازار برد كه بفروشد. چون سوراخ بود مشتري اي پيدا نكرد. يكي گفت: اين ظرف ميانش كه چيزي بند نميشود. چه كسي آنرا ميخرد؟ ملا متغيرانه گفت: زن من اين ظرف را پر از پنبه كرد يك ذرهً آن نريخت. چطور تو ميگوئي چيزي در آن بند نميشود

ارسال شده توسط دکتر در ۱۲:۲۶ بعدازظهر هیچ نظری موجود نیست:
برچسب‌ها: 63
داستان هاي ملا نصرالدين:خرما خوردن ملا
ملا مقداري خرما خريد و همينطور با خسته مشغول خوردن خرماها بود. زنش كه آن صحنه را ديد پرسيد كه چرا خرما را با خسته ميخوري. ملا گفت: مگر دكان خوراكه فروشي سر كوچه خرما ها را بدون هسته به من فروخته كه من هم آنها را بي هسته بخورم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
شوخی و سرگرمی

Mola Nasredin & Bohlol | جوکهای ملانصرالدین و حکایت های بهلول

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA