ارسالها: 7009
#181
Posted: 29 Jan 2019 23:33
صبح داشتم با ماشینم تو خیابونها دور دور میکردم پلیس جریمم کرد...
خروس بی محل به این میگن!
اه
💔تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،دلت میگیره،دنبالم نیا بی عشق
تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،همینه تا همیشه حال من بی عشق...❤️🩹
ویرایش شده توسط: Streetwalker
ارسالها: 7009
#183
Posted: 30 Jan 2019 02:06
rezasefidbarfi
فقط من مامانتو ببینم....
💔تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،دلت میگیره،دنبالم نیا بی عشق
تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،همینه تا همیشه حال من بی عشق...❤️🩹
ارسالها: 7009
#185
Posted: 31 Jan 2019 00:53
صبح که داشتم از خونه بیرون میزدم دیدم بادیگاردام تا سر کوچه صف کشیده بودند.
گفتم به هر کدومشون یه سکه دستگرمی بدند.
بالاخره اینام باید روحیه داشته باشند دیگه...
چکار کنیم با این دست و دلبازی...
💔تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،دلت میگیره،دنبالم نیا بی عشق
تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،همینه تا همیشه حال من بی عشق...❤️🩹
ارسالها: 7009
#186
Posted: 9 Feb 2019 23:41
امروز میخواستم برم بیرون دیدم بارون میاد و ماشین تازه کارواش بوده زنگ زدم اسنپ گرفتم.
وقتی خواستم از اسنپ پیاده بشم دیدم راننده اسنپ عظمای ولایت هست...
از اون موقع تا حالا نمیدونم چرا بجای اینکه اشکم از چشمم جاری باشه رودل گرفتم و یه چیزی از یه جای دیگم روونه...
[
💔تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،دلت میگیره،دنبالم نیا بی عشق
تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،همینه تا همیشه حال من بی عشق...❤️🩹
ویرایش شده توسط: Streetwalker
ارسالها: 7009
#187
Posted: 9 Feb 2019 23:55
وقتی خواستم از اسنپ عاغا پیاده بشم دیدم پول همرام نیست...
رفتم دم عابربانک که دیدم فقط 3300 تومن پول تو کارت عاغاست...
وجدان دردم شق شد...
از اون موقع تا حالا وجدانم شق درد گرفته...
صلبات دوژمن شکن فراموش نشه
💔تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،دلت میگیره،دنبالم نیا بی عشق
تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،همینه تا همیشه حال من بی عشق...❤️🩹
ارسالها: 492
#188
Posted: 10 Feb 2019 06:53
Streetwalker: صلبات دوژمن شکن فراموش نشه
خوب، دخترِ خوب همینا رو نگاه می کنی که وسواس فکری شدی همه رو روشنفکر اسلام گرای چپی کمونیست می بینی دیگه!
نکته اش اینه که یارو پیرمرده رو دیده نفهمیده «سیدعلی خامنه ایه»، کارت طرف رو گرفته ندیده روش نوشته «سید علی خامنه ای»، کارت به کارت که کرده تو دستگاه یهو برش نازل شده «سید علی خامنه ای»، آخرش هم به طرف نگفته پیری پرفیوض کارت سید علی خامنه ای دست تو چیکار می کنه، فقط حشرش زده بالا (پاهاش سست شده) و مثل تمساح اشک ریخته!
خواستم شاعر چشمان تو باشم
باد حواسم را برد
ارسالها: 492
#189
Posted: 10 Feb 2019 07:03
حالا خالی بندی من رو داشته باش:
یه روز داشتم مثل هر جمعه می رفتم کوه نوردی، با این تفاوت که اینبار تصمیم داشتم از پنج شنبه صبح برم تو کوه و جمعه ظهر برگردم. واسه خودم پاشدم رفتم تا بالای توچال، دیدم تازه هنوز ظهر هم نشده، همون سر قله تصمیم گرفتم ادامه بدم رو نوک بلندی ها برم ببینم کجا می رسم. انگشتم رو زدم دهنم خیس کردم و گرفتم هوا ببینم کدوم ور برم بهتره که رفتم سمت غرب. رفتم و رفتم و رفتم، همین جوری هر از گاهی می دیدم که یه سری آدم ریز و میز اون پایین ها مثل مورچه رد میشن ولی هیچ کدوم نمی تونن بالا بیان. باز رفتم و رفتم و رفتم. طرف های چهار و پنج بود که دیدم داره تشنه ام میشه. خوب منم که عادت ندارم با خودم کوله پشتی و آب و آزوقه و از این سوسول بازیا ببرم، گفتم همین دور و بر یه چشمه ای پیدا کنم. سرم رو گذاشتم رو خاک، دیدم یه صدای جریان آبی میاد که مرکزش یه هفت هشت متر اون ور تره. رفتم اونجا و دوباره گوشم رو گذاشتم روی خاک، دیدم بله، صدای آب از همین جاست. یه مشت زدم تو خاک و دستم رو که آوردم بیرون، شرررررر، باورت نمیشه، به قطر مشتم یعنی حدود ۲۰، ۲۵ سانت آب زلال و گوارایی جاری شد که ترسیدم الآن خاک زیر پام سست بشه. سریع نوشیدم و زود دوباره خاک ریختم رو سوراخ چشمه که حداقل شدت آب کم بشه. اما همچنان یه جریان ملایم آب از لای ذرات خاک بیرون میزد که خوب دیگه اونجا شده بود چشمه دیگه! کاری اش نمی شد کرد. دوباره رفتم و رفتم و رفتم، دیدم رسیده ام دیگه به جنگل، گفتم حتما اینجا باید استان گیلان باشه. معده ام هم به غرش افتاده بود و هوا هم داشت تاریک می شد، پس تصمیم گرفتم کمی برم پایین و یه شکاری و چرتی بزنم.
خواستم شاعر چشمان تو باشم
باد حواسم را برد
ارسالها: 492
#190
Posted: 10 Feb 2019 13:20
خلاصه رفتم تو جنگل، دیدم من که چیزی همراهم نیست، هوا هم داره تاریک میشه، که یهو صدای جهشی بین علف ها و برگ های خشکیده رو زمین شنیدم. سریع و با احتیاط یه قلوه سنگ از جلو پام برداشتم و کمین کردم. تو تاریک روشن دم غروب سایه یه موجود رو دیدم که داره می پره اینور و اونور، سریع سنگ رو زدم، ۱۰، ۱۵ متر اونورتر بود که خورد بهش و افتاد. رفتم جلو دیدم به به، چه خرگوش ماده تپل و مپلی هم زدم، کله اش شکسته بود و مرده بود. برش داشتم و رفتم یه جای مناسب پیدا کردم، که بشه آتش راه انداخت. دو تا چوب خشک پیدا کردم و به هم ساییدم تا شروع کردن به دود کردن و خلاصه آتش راه افتاد. با سنگ دور آتیش یه اجاق درست کردم. کله خرگوش رو با پوست تنش جدا کردم و یه سیخ از وسطش رد کردم و گذاشتم رو آتیش. جاتون خالی. عجب خرگوش کبابی شده بود. زدم بر بدن. ولی می دونستم این بوی کباب خیلی زود همه حیوانات درنده رو جمع می کنه سمتم، با اینکه تاریک شده بود، یواش یواش دوباره به سمت بالای کوه حرکت کردم.
مهتاب بود و راه دیده می شد. با اینکه تنم کمی کوفتگی راه رو داشت، ولی هیجان روز اینقدر بالا بود که احساس خستگی نمی کردم. تصمیم گرفتم دوباره به سمت شرق حرکت کنم که دیگه تا فردا ظهر خونه باشم. رفتم و رفتم و رفتم. سپیده داشت میزد و قدم هام دیگه سست شده بود که از دور کرج رو تشخیص دادم. برای همین به سمت پایین حرکت کردم. دیگه ساعت ۷:۳۰، ۸ صبح بود که رسیدم لب اتوبان.
یکی از تریلی هایی که داشت رد می شد ظاهراْ دیده بود که من پیاده از خاکی اومده ام کنار اتوبان و زد کنار و گفت «کجا میری؟» گفتم تهران. گفت بیا بالا. سوار شدم. پرسید اینجا چیکار می کنی. اول گفتم، آب تو ماشین داری یه لیوان به من بدی که خیلی تشنه ام؟ آب رو داد و یه چای هم برام ریخت، حین خوردن چای بود که کل ماجرا رو براش تعریف کردم. باورش نمی شد. ولی وقتی خون خرگوش رو روی آستین ها و کفشم و جای زخم روی مشتم از ضربه ای که به کوه زده بودم رو دید، خیلی ارادتمند شد. گفت حتماً گرسنه ای. باید صبحونه مهمون من باشی. کرج دم یه کلی پزی نگه داشت. جاتون خالی، اول یه تیریت آب مغز، بعد یه جفت چشم و زبون و بیخ گوش. دیگه پر پر شده بودیم. همه رو اکبر آقا تریلی حساب کرد. دوباره سمت تهران حرکت کردیم و ظهر نشده رسیدم خونه. از اینکه همه چی طبق برنامه ام پیش رفت کلی حال کرده بود. ولی اینقدر خسته بودم که یه دوش گرفتم و سرم رو گذاشتم رو بالشت و تا صبح فردا خوابیدم.
خواستم شاعر چشمان تو باشم
باد حواسم را برد