ارسالها: 255
#11
Posted: 27 Aug 2011 00:55
مغازه كار ميكردم يه كيف مسافرتي پيدا شد جلو مغازه الكي گفتم بمب،
دهنم سرويس شد ملت باور كردن
مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم
ارسالها: 288
#15
Posted: 7 Nov 2011 10:31
کلاس سوم دبیرستان بودم تو میز جلویی یک پسره بود عشق پشت مو و خیلی خودشو می گرفت تا اینکه یک روز یک خودکار فندک دار که تازه اومده بود خریدم و بردم سر کلاس و توی یک فرصت مناسب از پشت موهاشو سوزوندم.
چونتوی میزمون 2 نفر دیگه هم بودن نتونستن بفهمن کار کی بوده و با یک تعهد کتبی حل شد
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 71
#16
Posted: 16 Jan 2012 15:46
سال دوم هنرستان بودم جلوی هنرستان ما پل عابر بود و خیابان شیب رو به پایین داشت . منتظر اتوبوس بودیم دیدم یک لاستیک کهنه کنار خیابان برداشتم و بردم بالای پل و از اون بالا به سمت سرپایینی انداختم لاستیک تا انتهای خیابان رفت و تو راه به چند تا ماشین برخورد کرد نزدیک بود چند تا تصادف اتفاق بیفته الانم که فکر می کنم خودمم از کاری که کردم هم تعجب می کنم هم خندم میگیره چون من اصلا اهل این کارا نبودم .
هر ملت آزاد است که مرا به پادشاهی خود بپذیرد یا نپذیرد و من برای پادشاهی بر آن ملت جنگ نخواهم . بخشی ازمنشور کوروش
ارسالها: 255
#17
Posted: 29 Jan 2012 03:14
ي روز محلي كه كار ميكردم(مغازه بود)
ي كيف مسافرتي ديدم و داد زدم بمب همه فرار كردن و ماموراي نيرو انتظامي اومدن و اونام اطراف رو بستن و از طرف صدا سيما اومدن و خنثي كننده بمب!
بعداز 2ساعت صاحب كيف اومد و ديدن توش آجيل و نخود و كشمش بود!
منم به جرم اغتشاش گرفتن و گفتن احمق كمترين جرم 5سال زندانه كه گفتم من نبودم و من دارم ميرم حرم و زائر هستم و اونام ولم كردن!
مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم
ارسالها: 52
#20
Posted: 28 Jun 2012 07:41
يه بار يه برچست گذاشتيم رو صندلی معلم اومد نشست روش چسبيد به لای ... بعدش يكيمون بهش گفت. وااای حالا معلم وسط كلاس دستشو كرد لای پا هاش دستش نرسيد بالاخره تونست پيداش كنه !! يادش بخير بهترين سالای زندگيم بود
در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
(دکتر علی شريعتی)