ارسالها: 3593
#73
Posted: 31 Jan 2018 23:49
من نمی دونم داستان که تموم نمیشه ... مسئله چه جوری خاتمه پیدا می کنه ؟ داستان این است بودن یا نبودن ؟ عیال ایرانی هم تلفن زده بود بعد از مذاکرات تلفنی دستور داد بریم تلگرام تا ساعت ۱۲
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود
ارسالها: 344
#76
Posted: 4 Feb 2018 13:54
کشاورز در حال آوردن شام برای راهزنان بود که یهو دید روی کلاه رییس راهزنان کلمه علی آزاد گلدوزی شده است ، زنش را به مطبخ صدا کرد و بهش گفت :همسر عزیزم اگه برایم اتفاقی افتاد،اسم علی آزاد را از یاد نبر.......
به حرمت لحظه ی میعادمون
کلام عشقو واسه من تازه کن
داد بزن عاشقم آی عاشقم
از عاشقیت شهرو پر آوازه کن
ارسالها: 344
#78
Posted: 4 Feb 2018 18:35
Priestess: میریم سراغ داستان جدید:روزی روزگاری کشاورزی بود بسی سخت کوش که هر سال محصول خوبی برداشت میکرد،اما یک محصولش اصلا خوب نشد،کشاورز گفت:عیبی نداره،بلاخره پیش میاد.کشاورز که امسال چیزی برای درو نداشت دست خالی به سمت خانه حرکت کرد،در بین راه افرادی با صورت های پوشید رو دید که .
salam_446: راه رو بسته بودن و از کشاورز سکه و داراییشو طلب کردن.کشاورز که چیزی همراه نداشت به راهزن ها گفت در عوض نکشتن من امشب رو مهمون من باشید و فردا صبح مسیرتون رو ادامه بدید.راهزن ها که چیزی واس از دست دادن نداشتن پیشنهاد کشاورز رو قبول کردن و شب مهمان کشاورز و زنش شدن
Priestess: زنش گفت:باید اول مطمئن بشیم خودشه شب که خوابیدن برو نشونه ای پیدا کن.دزد ها غذا را خوردندی به خواب عمیق فرورفتندی.کشاوز رفت بالا سر راهزن به آرامی آستینش را بالا زد.دید روی دستش خالکوبی شده:زنان را به بردگی میگیرم،ایرانیم و به آزاد بودنم افتخار میکند.مرد خشکش زد و با لرز گفت: یا...
یا خدا ، خودت کمک کن.......
به حرمت لحظه ی میعادمون
کلام عشقو واسه من تازه کن
داد بزن عاشقم آی عاشقم
از عاشقیت شهرو پر آوازه کن
ارسالها: 1101
#80
Posted: 5 Feb 2018 13:12
بر میگردن.زنش گفت:پس میخوای بکشیشون؟:-O
مرد گفت:نه،نقشه ای دارم.زن پرسید:چه نقشه ای؟
مرد گفت:فعلا برو اینچیزایی که میگم رو بیار.زرد چوبه،خامه،کف صابون،دونه های فلفل سیاه،گشنیز،کاهو،لبو و شلغم.
زن اطاعت کرد و به سمت مطبخ حرکت کرد...
ویرایش شده توسط: Priestess