انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شوخی و سرگرمی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

داستان لوتی


مرد

 
داستان لوتی
مقدمه:
دوستان تمام مطالب این داستان طنزی که میزارم همونطور که از اسمش معلومه طنزه! یعنی چی یعنی که جنبتو باس بالا ببری چون توی این داستان تقریبا با چیزی در حدود صد و خورده ای کاربر که آشنا شدمه شوخی می کنم و اینم یعنی همه از زیر تیغ این داستان میگذرن
کسی هم از داستانی ناراحت بود بگه تا بزنم اون داستانو از بن بترکونم
خوب گفتنی های لازم رو گفتم
حالا بریم سراغ باقیش که میشه خلاصه و مزنه داستان!
اول داستان قبل از به وجود اومدن لوتیه که توی اون پرنس یه شخص تک و تنهاست بعد کم کم با یه دختر آشنا میشه که پرنسس باشه حالا کجا آشنا میشه و چی میشه بماند تا وقتش! وقتشم کیه جنتی اعلم من خبری ندارم؛ بعد آشناییشون یه سری ماجراها واسشون پیش میاد که آخرش به ساخت لوتی منجر میشه
که از این قسمت به بعدش شخصیت ها و مکان های زیادی وارد داستان میشه! و بعدشم که دیگه هیچی
فردا هم اولین قسمتشو آپ می کنم.
اگه خوابم نبرد شاید همین امشب
.
.
فقط نقد داستان یادتون نره هرجا گیری میری داشتم بگید روغن کاری کنم خودمو تا بیترترش کنم
موفق و سربلند باشید
.
راستی پایان هر پستم یه جمله مثل اینی که پایین گذاشتم میزارم
.
از احمق ها متشکر باشید ، چون بدون آنها هرگز نمی فهمیدید،
فهمیده اید !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اینم از قسمت اول داستانه
داستان از زبون پرنس گفته میشه
.
اول دفتر
.
جنتی اعتقاد داشت خواندن دفترخاطرات افراد خیلی چیز بدی است اما این چیز با آن چیزی که آغا می گفت خیلی فرق دارد!
از اون جایی که منم مرید سر تو درام آغام! ب حرف آغا گوش دادمو دفتر خاطرات پرنس رو کش رفتم که در ادامه می خونیم. بدون سانسور!
.
نعوذ بالله منم شیطان رحیم
بسمه الزن و الرحیم و الظلیم
.
7 ساله بودم که فهمیدم 4 سال قبل مثل بچه آدم به دنیا آمدم مشروط بر اینکه مَرد باشم و به کسی چیزی نگویم. به هر کلکی بود دوران طفولیت را پشت سر گذاشتم اما بعد متوجه شدم بد کلاهی به سرم رفت چون تا 6 سالگی از شناسنامه خواهرم استفاده می کردم و اصلا حواسم نبود. به 10 سالگی که رسیدم به دام رفقای ناباب افتادم و از همان موقع از راه به در شدم و به دلیل فقدان امکانات به جای سیگار، مقوای لوله شده می کشیدم و یحتمل پدر از این خطا بیخبر بود
پشت لبم که سبز شد به صورت مرموز و هدایت شده ای عاشق نوشته های صادق هدایت شدم و از همان موقع بود که روشن فکری وارد زندگی من شد و به عنوان یک جوجه روشنفکر سوالات زیادی ذهنم را مشغول به خود کرد، اما نامرد زود خودکشی کرد و من آخرش نفهمیدم سگ زرد برادر شغال است یا سگ ولگرد!
هجده سالم شده بود و کم کم بفکر مخ زنی و ایجاد یه شغل برای خودم شدم. برای همین به سر تاقچه آقاجون لعنت الله ام رفتم و هدیه ای که بهم گفته بود زمانی که هجده ساله شدم می تونم بازش کنم را باز کردم.
من که فکر میکردم هم اکنون مبلغ هنگفتی توی اون جعبه گذاشته شده و از این پس فقط مشغول عشق و حال خواههم بود ؛ با دیدن محتویات جعبه یک و دو رو با هم کردم.
چون عکس پدر بزرگوارم در حالی که به دو دست یه من بیلاخی بس بزرگ نشون میداد و مشغول خندیدن بهم بود رو دیدم. کمو بیش حساب کار دستم اومد و فهمیدم پولی در کار نیست.
عکسو برداشتم زیر عکس یک نامه و مشتی خرت و پرت دیگر بود
و جز اینا چیزی نبود. نا امیدانه و با دماغی آویزون نامرو باز کردم که توش اینچنین نوشته شده بود:
سلام فرزند عزیز تر از جانم امیدوارم حات خوب باشد. دوردانه بابا
آخه چلغوز چرا اینقدر دنبال دختر بازی و مواد و کارای زیر زانو هستی خوب گوش بده ببین چی بت میگم چون من یه ی شایی چکش خورده هم واست ارث نذاشتم دلیلشم بعد می فهمی خودت دبگه؛ این کارایی که بت میگمو انجام بدی بعد پول منم گیرت میاد.
باید بری حوضه علمیه و درس فقه بخونی.
یا کلا مواد نکش اگه هم میکشی برو قشنگ بکش نه مثل ..... کاغذ دود کن
دنبال دختر هم میری دختر آس پیدا کن یعنی تک پر باش
ولی الان فقط باید بری و درس فقه بخونی بعدش خود بخود اون دو مورد پایینم واست حل میشه
پسر عزیزم امیدوارم توی زندگیت موفق باشی بهترین ها رو واست می خوام
امضا پدرت.
منم نامرو گذاشتم توی جعبه و به بقیه محتویات جعبه نگاه کردم.
و متوجه شدم تنها راه من واسه رسیدن به ثروت رفتنم توی حوضه علمیه و طلبه شدنمه واسه همین به حوضه علمیه محل رفتم. البته قبلش باید یه حمومی برفتم چون لباسامو کثیف کرده بودم
.
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
داستان لوتی قسمت دو
از این قسمت به بعد کمی متن خودمونی تر و کوچه بازاری تر میشه البته بیشتر متن روایت این شکلی؛ ولش بخونید خودتون متوجه میشید
.
رفتم حمومو اونجا از شرم و حیا لخت نشدم و با شرتی که پام بود حمومو کردم! وقتی خوب حمومو کردم و تمیز شدم؛ رفتم توی اتاقم و کمی رسیدم به سر و وضع خودم .
ریشام چون واسه مراسم ختم علکی علکی آقاجوم بلند شده بودنو مرتب کردم و یه سری لباس گشاد پوشیدم و مثل این بچه های گل بسیجی شدم.
وقتی خوب توی آینه خودمو دیدم بخاطر خوشکل شدنم ذوق مرگ شدم و کلی دلم قیژ میرفت؛ به سمت حوضه علمیه رهسپار شدم.
.
وقتی که به دم در حوضه رسیدم چشامو بستمو اولین قدمو توی حوضه گذاشتم
با اولین قدمی که توی حوضه علمیه گذاشتم وجودم سرشار از بعد عرفانی و روحانی شد. انگار تازه متولد شده بودم بوی خیلی تیز و جالبی هم بود که محیط رو بس عرفانی تر کرده بود از این رو برای بیشتر مفتسیض(مستفیض) شدن از این حالت، با کشیدن یه نفس عمیق دیگه چشامو باز کردم.
تازه فهمیدم بوی چی بوده بوی زیر بغل بکی از برادرای زحمت کش بوده. خواستم ازش یپرسم عطرش چیه که صدای اذون اومد.
منم مجبور شدم که برم نماز بخونم.
نماز که بلد نبود یه سری چیز بلغور کردم و طوطی وار حرکاشونو تغلید.
راستی همون بوی خوشی که گفته بودم هم خیلی زیاد توی این فضا میومد. یطورایی مست کننده بود.
وقتی این کلمه از ذهنم گذشت توبه کردمو از برادر کناری آدرس دفتر شیخ و پرسیدم.
خلاصه رفتم که برم پیش شیخ. کسی که معلوم شد از اون گردن کلفتاست.
رفتم پیش شیخ و بعد از در زدن و اجازه شیخ مبنی بر وردم وارد اتاق شدم. بر خلاف بوی خوش برادران شیخ چنین بویی نمی داد.
بلکه بویی بس هوس انگیز تر میداد که .......... حالا بماند
شیخ گفت روی صندلی بنشینم و منم نشستم. سرتونو درد نیارم خلاصه بگم شیخ اومد و کمی بام ور رفت من که نفهمیدم چرا این کارارو کرد ولی حتما لازم بود دیگه که داشت ور می رفت. وقتی خوب کاراشو کرد یه سری چیز بم گفت که بماند اما گفت که باید یه سخنرانی واسه ورود به جمع طلبه ها انجام بدم موضوعشم به اتتخاب خودم بود.
بعدش دیگه اجازه رفتن بهم داد.
وقتی از اتاق شیخ بیرون اومدم تازه فهمیدم اینا بسیجی نیستن و طلبه هستند چه کشف بزرگی کردم.
همینطور که داشتم به خودم بخاطر این کشف می بالیدم رفتم به سمت خونه تا متن سخنرانیمو بنویسم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اینیرو که مینویسم جز داستان نیست ولی همینجوری نوشتمش.
عنوانشم مصاحبه با مجهول هست.
هرکی گفت مجهول کیه جایزه داره
.
کینگ: سلام .... خان!
مجهول: سلام و زهر مار بچه قرتی! ما ناسلامتی یک زمانی شاه مملکت بودیم. پدر ملت بودیم.مرتیکه یک پسوندی، یک پیشوندی، یک چیزی بگذار آخه همینجوری؟!
کینگ: ببخشید! قصد جسارت نداشتم. حالا کلا چه خبر؟
مجهول: خبرها را از مخبرالدوله بپرسید بهتر است. اما اگر خواسته باشید ملالی نیست جز دوری حرمسرای سلطانی.
کینگ: گفتند دنبال کار می گردید؟
مجهول: درست است. از همان اولش هم میدانستیم این مدیران جدید سرمان را به باد میدهد. چه مرضی بود شاه شهید پذیرفت خدا عالم است. داشتیم حکومت می کردیم. یکهو ولشد! حالا هم که بدبخت شدیم و داریم پی کار میگردیم.
کینگ : شاه شهید که خودتان هستید اولا! دوما شاه شهید فرمان مدیران جدید را امضا نکرد که … ملکه بود که امضا کرد…تاریختان هم که ضعیف شده ! بعلاوه خب دموکراسی همینه دیگه.
مجهول: ای به گور پدر دموکراسی!
کینگ: از کارتان بگویید.
مجهول: چه عرض کنیم. پیک موتوری شدیم رفت پی کارش. توی این نیازمندی های همشهری گشتیم و گشتیم تا یک کار متناسب با شان شاهنشاهی نصیبمان شود که نشد. یعنی قبولمان نکردند.
کینگ: چه کاری؟
مجهول: نوشته بودند به یک اپیلاسیون کار ماهر نیازمندیم. ماهم رفتیم. لا مصب های پدر سوخته گفتند سبیل هایت را باید بتراشی! گفتیم سبیل لوتی جماعت یعنی ناموس. همان پیک موتوری شویم بهتر است. یک هفتاد سی سی انداخته ایم زیر پا بی منت. قالی و فرش جابجا میکنیم. طرح ترافیک هم نداریم. چراغ قرمزها هم مثل بنز رد می کنیم! این کلاه پدر سوخته اذیت میکرد که آن هم دادیم درستش کنند. لامصب به سبیلهایمان گیر میداد!
کینگ: به هر حال اینجا کار پیدا کردن یه کم سخته.
مجهول: قبلا اینطوری نبود. یک سوت میزدی صد تا کار پیدا میشد. پنبه زنی، قالی بافی، خبر چینی برای دربار، جلاد، حرمسرا و هزاران کار دیگر به جان عزیزتان!
کینگ: خب اینم یه جورشه. البته الان هم بعضی از این کارها وجود دارند اما اسمشون عوض شده. به هر حال از صحبت با شما خوشحال شدم ..... خان!
مجهول: .... خان و مرض پدر سوخته! مگر نگفتیم… (صدا کم کم فید می شود.چند ثانیه بعد ناگهان صدای ضرب و شتم می آید. ما تصویر خونین و مالین کینگ را میبینیم. تیتراژ پایانی.)
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

داستان لوتی قسمت سه


پرنس در راه خانه در حال فکر کردن به این بود که ‏برای متن مصاحبه چی بنویسه. اما ناگهان ایده خیلی جالبی ‏به ذهنش رسید. اینکه بجای مصاحبه یه مسابقه ترتیب بده.
بمحض رسیدن به خانه با شیخ تماس گرفت و مرابت رو بهش گفت. اونم قبول کرد و ده روز ‏بهش ‏فرصت برای آماده شدن داد پرنس هم از نخبه های حوضه و پایگاه محل سوکسی و جیمی و رضا و یه دختره به اسم پرنسس رو خبر کرد واسه شرکت تو مسابقه و اونارو ‏به خوبی ‏از جریان مسابقه آگاه کرد.
توی این ده روز این بیچاره ها مجبور شدن که قرآن کریم و ‏مجید رو ‏با تفسیر حفظ کنن
روز مسابقه فرا رسید و مسابقه که اسمش رو آزمون الهی گذاشته بود نزدیک به شروع شدنش شد.
به سالون رفت اونجا باز هم پر بود از بوی خوش بدن طلبه های عزیز که مثل بچه آدم سرجاشون دونفر دونفر نشسته بودن و مشغول عمل پسندیده ای بودن
در این زمان که شیخ در روی سن مشغول سخنرانی بود دیدنش اونو به جیگاه دعوت کرد او نیز به جایگاه رفت و سخن رانی کوتاهی کرد بعد اون از شرکت کنندگان محترم در خواست ورود به سالون رو کرد.
وقتی شرکت کنندگان وارد سالن شدن برادران گرامی هم دست از اون عمل پسندیده برداشتن و توجهشون رو به سن معطوف کردن
در این هنگام رسما مسابقه رو شروع کرد
پرنس: بسم الله الرحمن الرحیم! درخدمت شما هستیم با اولین مسابقه از سری مسابقات آزمون الهی حوضه علمیه محل. بدون معرفی می‌ریم سر سوالات. شرکت‌کنندگان و خانم‌ها! خواهش می‌کنم وقتی هنوز سوال بنده تمام نشده، زنگ نزنید!… دست‌ها روی زنگ!…
- زیییییییینگ!
- شرکت‌کننده‌ی بدون لباس(سوکسی)! بفرمایید!
- ببخشید! می‌شه سوال‌تونو یه بار تکرار کنید؟
- سوال این است: در آیه‌ی بیست و هفت، سوره‌ی لقمان…
- زیییییییییینگ!
- شرکت کننده لخت! بفرمایید!
- گزینه‌ی چهار؟
- من که هنوز گزینه‌هارو نخوندم!
- آخه ما خیلی آماده اومدیم سر مسابقه.
- بهرحال جواب سوال، گزینه‌ی دو بود.
- زییییییینگ!
- یعنی کی می‌تونه باشه؟! شرکت کننده سفید(پرنسس)! الان چه وقت زنگ زدنه؟
- ببخشید! یه سوالی داشتم.
- بفرمایید!
- این چیز! کجاست؟
- سوال‌تونو بذارید تا زمان پیام‌های بازرگانی.
- زیییییییییییینگ!
- بله شرکت کننده مودب(جیمی)؟
- گزینه‌ی دو؟
- خب این‌و که من خودم الآن گفتم.
- هاااااا! پس گزینه‌ی دو بود! که اینطور!
- سوال بعد! خداوند در قرآن کریم چند بار…
- زیییییییینگ!
- شرکت کننده سیاه!
- من رضا هستم و شرکت کننده زرد.
- پس چرا لباس سیاه پوشیدین؟
- ایام عزاداریه دیگه!
- خب لطف کنید جواب سوال رو بفرمایید.
- برای سوال زنگ نزدیم.
- پس همینجوری زنگ زدین حال‌مو بپرسین؟
- آخه… می‌تونیم از تماشاچیا کمک بگیریم؟
- بله، البته!
تماشاچیا: چهار! چهار! سه! یک! چهار! دو! دو! سه! یک! سه! چهار! دو!…
- خب کمک نمی‌خوام. خودم می‌گم. گزینه‌ی شماره‌ی یک!
- مطمئنید؟
- نه! چهار!
- آفرین! چهار! کاملاً درسته! شما برای اولین بار به یکی از سوالات مسابقات آزمون الهی،‌ پاسخ غلط ندادید. خواهش می‌کنم تشویق‌شون کنید!
- اللهم صل علی محمد! و آل… محمد!!!
- زیییییییینگ!
- بله گروه لخت؟
- و عجل فرجهم.
- خیلی خب. سوال بعد! خوب دقت کنید! کدام سوره از قرآن است که در مورد حضرت نوح می‌باشد؟
- زییییییییینگ!
- گروه لخت!
- زیییییییینگ!
- گروه لخت! بفرمایید!
- زییییییینگ!
- گروه لخ!!!! ت! زنگ موبایلم بود! خیلی عذر می‌خوام. اجازه بدین خاموشش کنم.
- زییییییینگ!
- چرا خاموش نمی‌شه؟
- زییییییینگ!
- من که باتری‌شم درآوردم.
- ماییم آقا! گروه لخت!
- ئه! شما زنگ زدین؟
- بله!
- خب شماره منو کی به شما داد؟
- نه، ما زنگ اینجا رو زدیم.
- خیر! شما موبایل بنده رو گرفتین. اینجا خطش به بالا وصله.
- چیز… نه… این زنگ! این!
- باشه، دیگه لطف کنید شماره بنده رو از رو گوشی‌تون پاک کنید.من به اندازه کافی مزاحم دارم!… خب… سوال بعد، سوال آخره.
- حالا چرا لج می‌کنی؟
- من لج نکردم! به خدا سوال آخره.
- پس اینم جواب آخرت! گزینه‌ی یک!
- ب… ع… درسته!… گزینه‌ی یک درسته!… شما گروه لخت، برنده‌ی این مسابقه شدید. من همینجا از حضورتون اجازه می‌خوام که به رسم یادبود اینو یه جا یادداشت کنم… و در پایان اینو بگم که ردبول، حامی همیشگی مسابقات آزمون الهی قرآن کریم و مجید استش! صدق‌الله العلی ‌العظیم!
با تمام شدن جمله و دادن ‏صفا ‏به گروه لخت توسط طلبه ها گرامی نزد شیخ رفت تا نظرش رو در ‏مورد مسابقه بدونه.
اونم ‏که ‏خیلی خوشش اومده بود گفت که هر چهارده روز یک بار این مسابقرو انجام میدیم
خلاصه کلام این روزم با این مسابقه و کمی معروف ترشدنش توی حوضه گذشت.
شیخ نیز بهش قوت قلب داد که اگه به این صورت ادامه بده بدون گذر از مرحله درام احتمال فارق شدنش هست.
.
.
.
آخر شب قبل از خواب
سراغ اون برگه پدرش رفت و با زدن تیک گزینه طلبه ‏شدن ‏در پی انجام دو گرینه زیر به فکر فرو رفت.....



ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همراه با ماجراهای شاه دوزاری

خوب الان باز این فضول برگشته با فضولی جدیدش.
اولش یه نکته بگم. از این به بعد تو این تاپیک داستان های تخیلی از بچه ها میزارم که شاید مدرک هم جعل کنم(همین الان بگم بعدش تکذیب می کنم نگین نگفتم) یعنی اینکه داستان های اینجا اکثرا از تخیل خودمه فقط بازیگراش با شخصیت های توی سایت لوتی چایگزین میشن یعنی یطورایی از اینجا الهام گرفته میشن.
جبرهای فضولیم و اینا هم که به قوت خودش توی فضول نیوز ادامه میدم.
قصد دارم اولشم با شاه شوخی کنم بعدش کم کم با بقیه هم شوخی میکنم. هنوزم تصمیمی نگرفتم که دنباله دار باشن این داستانا یه نه هر کدوم جدا.
فعلا شروع میکنم تا بینم چی میشه اولین داستانم که همین امشب میزارمش عنوانش رو بالا گذاشتم.

البت امشب که نه بامداد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شنیا را بهتر بشناسیم!

خب همه این فضول خانومو میشناسین دیگه یه دختر شوخ و فضول. حالا قصد دارم پرده از اسرار این فضول بردارم چجوری! اینجوری. حالا کی کشف کرد این موضوع رو که شنیا فضوله به کسی ربطی نداره ها چون مگه فضولین! البته من که فضولم شمارو نمی دونم... .
اولین خاطرش برمیگرده به زمانی که با بچه ها مشغول لی لی بازی بود. تو این موقع چشش به یه سوراخی روی دیوار خونه همسایه می خوره طبق عادت همیشگیش چونش خیس میشه و با چشایی گشاده و گوشی ماهواره ای آماده فضولی میشه.... دوان دوان و از روی شادی زیاد به سمت سوراخی میره که بووووم!!!...... آره یه ماشین له و لوردش میکنه یه چند وقتی بیمارستان بود و نزدیک بود بی فضول بشیم که بد شانسی اوردیم و این چهره محبوب قرن و از دست ندادیم!!!!!
توی بیمارستان هم که بود یه چنتا چیز سوراخ دارم اونجا بود که همش همون حالت همیشگی میشد واسشون دیگه آخراش مجبور شدن ببرنش توی کمای موقت تا درمون شه.

حالا اینارو ولش! ففط بگم بتون که خدا نکنه کلیک کنه روتون یعنی اینقده کنجکاوی میکنه روتونا که عمیق ترین عمیقاتونوم لو میدین. اصلا یه وضعی! کلا فضول به دنیا اومده یه بار باس ببرمش روانشناس کمی روی مغزش آزمایش انحام بده ببینم چی توشه و چرا هرچی سوراخ و سنبن این سر ازشون در اورده. یعنی سیا و اطلاعات باس بیان لنگ آبی بندازن جلوش. آهان کوجا بودیم اینجا بودیم که من در حال توصیف شنیا بودم موقع فضولی. از کلیه شایعه ها این چنین بر میادش که این فضول خانوم موقع فضولی چشای عسلیش واسه جذب نور بیشتر سیاه میشه بعد از چشای جغدم بزرگ تر میشه یعنی کل نورو و تصاویرو قورت میده هنوز تصویر قورت نداده این لب و لوچش آبش میاد بیرون و مثل جویی دور چونه گردالوش تاب می خوره تا میاد پایین. وقتی در این حالاته گوشاش دقیق عین دیش ماهواره میشه که صدای نفس کشیدن مورچه رو هم می فهمه چه برسه به ... البت گوشاش الان کمی تحلیل رفتنه بنده خدا. بعد خدا نکنه جایی کمی تاریک باشه و یه صدایی بیاد طوری میرو اونجا زل میزنه به تاریکی که بفهمه چی شده که نگو حتی میگن چشم چپش می تونه زوم هم کنه یعنی اگه چش راستشو ببنده بعد حالت نشستن روی سنگ توالتو به خودش بگیره؛ می تونه با اون چشش زوم کنه.
اوخ بدتر از اون مگه میشه ازش حرف کشید. اصلا چیزی لو نمیده که!. خلاصه خدا نصیب گرگ بیابون نکنه که اونام از دستش شکارن.
این رفته بودم خونشون کارش داشتم دیدم خونه هم نیست از مامانش پرسیدم کجاست این چیزا دعوت کرد برم خونشون آقا وقتی رفتم تو دیدم کل سیوراخ سنبه های خونشون مسدود شدنه وقتی علتشو پرسیدم مامانش گفت که بچه بود هر وقت کسی(شاه بچه همسایشون) می رفت شنا اینم میرفت تو سوراخی مینگاهید و فضولی میکرد. منم دیگه مجبور شدم این بلارو سرش بیارم که نتونه فضولی کنه ولی مگه فایده داشت. شبا هم همش پشت در اتاق ما کشیک میداد یعنی یه شب راحت نبودیم. خیلی فضوله بچم! الهی قربونش یشم!!؟.
در همین حال بودیم که این شاه چکش خورده با حالی نزار اومد پیشمون گفت که این فضول خانوم ..... شرح میگم دیگه خودتون بخونید.
هیچی میگه رفته بوده تو باغ وحش بعد یه سوراخی روی یکی از قفسا می بینه. اونم که سوراخ دوست میاد میره سرشو میکنه تو سوراخ و میشه اونچه که باس زودتر میشد آره یه مار نیشش میزنه هیچی دیگه این بود پایان کارش! ااااا این کخ یه حکایت دیگه بود اصل ماجرا اینه که رفته بوده بانک تا حق و سکوتایی که از مردم میگریره و وصول کنه بعدش چنتا دزد شریف میان تو بانک تا زحمت حمل پولو از مردم و زحمت نگهداری پول تو بانکو کم کنن. خلاصه کلام این فضول خانوم که از بخت خوشش جلوی چشش یکی از اون انسانهای شریف داشت سوراخ اسلحشو می تابید..... آره دیگه باقیش همونی شد که فکر میکنید. فقط ذکر لحضات آخر زندگی شنیا رو میگم.
چونه های خیس از شوق دیدن سوراخی. چشم چپی متلاشی اما همچنان براق. راستشم که بسته بود اه! گوشایی تیز و دیشی شکل!. آره دیگه تیر زده شودو فصول ولو شد. یه جهانی رو هم از دستخودش راحت کرد.
هنوز این حرفو تو مخیلم نگفته بودم که مادرش و شاه با دسته بیل و کلنگ افتادن به جونم ...
.
.
پ ن
شنیا یه دختر شوخ و جذاب و مهربونه که کمی کنچاویش زیاده
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با اجازه کینگ عزیز من این تاپیک رو ادامه میدم.دوستان ببخشید چون من زیاد درایت کینگ رو در نویسندگی ندارم و مطالبم هم زیاد طنز نیست‎
هله
     
  
مرد

 
‎در پشت پرده ی لوتی و دختر شیطون...!‏‎

راز ها بر ملا میشود...




آره داداش در جنایتی هولناک...‎



شب بود...تاریک بود...
آره داداش به سمت درب ورودی کافه حرکت میکرد...
صدای هق هق زنی در سرسرا پیچیده بود.
آرزو با چشمهایی اشک آلود آره داداش را فرا میخواند...
آرزو: عشقم... نرو ... ترس آن دارم در این جنگ شکست بخوری...
آره داداش: من تا پای جان میجنگم.؟
آرزو سکوت کرد و چشم به تقدیر دوخت...
سکوت حاکم شد... لحظه ی تلخ وداع... لب های دو عاشق در یکدیگر گره خورد...
دستان آره داداش، آرزو را از خود دور کرد...
به سمت کافه پیش رفت.
درب کافه را باز کرد.بر روی میزی کنار درب نششت و منتظر لحظه ی موعود نشست...لحظه ی نابودی دشمن...
پیش خدمت کافه که سینا نامی بود به سمت او آمد...
چه میل دارید قربان؟؟
آره داداش: اندکی مرحم... تا مرحم زخمم گردد...
سینا: زخم؟
آری... زخمی که مهرشاد بر قلب من و عشقم گزارد...
سینا: مهرشاد چطور تو را چنین زخمی ساخته؟
آره داداش: او به معشوقه ی من چشم پلیدی داشت...
سینا در حالیکه به پشت ویترین یخچال می رفت و فرزانه را در بر میگرفت، با انگشتانش گوشه ی کافه را نشان میداد... جایی که مهرشاد و پارمیس غرق در رویای عاشقانه ی خود بود...
آره داداش با چشمنانی که از آن خون میبارید به آن ها خیره شد...
لب های مهرشاد که پیشانی پارمیس را داغ میکرد، عرق سردی بود بر پیکر آره داداش...
آره داداش آهی دوباره کشید...وقت آن بود که نقشه ی خود را عملی سازد... نابودی عشق پارمیس و مهرشاد...
‎ادامه دارد.لطفأ نظر بدید.میدونم خوب نبود البته ‏‎
هله
     
  
مرد

 
‎مرسی از دوستان که نظر دادن‎

آره داداش لبانش را با دندانش میفشرد.
مهرشاد هرگز حتی در کابوسش نمیدید در میان عشق بازیه شبانه اش، گرگی در کمین باشد.
آره داداش صندلی را عقب کشید و بلند شد.پالتوی مشکی و بلندش را با مکث خاصی پوشید .صدای غرش باران تمام شهر را پر کرده بود.آره داداش به سمت میز عشاق جوان حرکت کرد.دست بر پشت خود کرد.هفت تیر مشکی و خوش دستی را خارج کرد.چند قدمی تا میز آن دو فاصله داشت.مهرشاد غوطه ور بر لب های پارمیس شده بود که هفت تیر را بر شقیقه ی خود احساس کرد.بی آنکه تکان بخورد لبانش را جدا کرد و عقب رفت.پارمیس شوکه شده بود.جیغ آرامی کشی و سکوت کرد.هفت تیر آره داداش بر روی قلب هر دو تکان میخورد.گاهی قلب پارمیس را نشانه میرفت و گاهی مهرشاد را.
هنوز نمیدانست کدامیک را نخست به دنیای دگر براند.
بالاخره تصمیم خود را گرفت.مهرشاد... تو عشق مرا، آرزوی مرا ، عشق را از من گرفتی.وقت آن رسیده که عشقت را در جلوی چشمانت بکشم.
مهرشاد با صدای بلندی فریاد کشید نــــــــــــــــــــه نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.
من را بکش.من را بکش و از پارمیس بگذر.
آره داداش با پشت آرنج به دهان مهرشاد کوفت و اورا ساکت کرد.اشک در چشمان هر دو عاشق نقش بسته بود.
آره داداش: برای آخرین بار صدای یکدیگر را بشنوید...
پارمیس : مهرشاد من! تا افق ها منتظرت خواهم ماند تا سال ها بعد در آن دنیا به من بپیوندی...
مهرشاد... نه نــــــــــــــــــــه نــــــــــــــــــــه.
مهرشاد به پاهای آره داداش افتاده بود و اشک میخواد.آره داداش او را پس زد.هفت تیر را روی شقیقه ی پارمیس گذاشته بود.مهرشاد که دیگر توانی نداشت بر روی زمین افتاده بود و اشک میریخت.آره داداش ماشه را فشار داد.
پارمیس چشمانش را بسته بود.
آره داداش ماشه را به عقب فشار داد.
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــه من نمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــزارم.
ناگاه هفت تیر از دستان آره داداش رها شد و بر زمین افتاد.جوانی سیاه پوش که نقابی مشکی زده بود خود را به سمت آره داداش پرتاب کرد و با چرخشی پر شتاب آره داداش را نقش بر دیوار کرد.خون سیاهی ازپشت سر آره داداش دیوار را خونین کرد.صدای جیغ زنی از بیرون به داخل رسید.آرزو به داخل آمد و خود را بر تن بی جان آره داداش انداخت و گریست.
جوان سیاه پوش بر بالین آره داداش رفت و گفت: تمام.
مهرشاد که پارمیس را در آغوش گرفته بود و غرق بوسه میکرد به سمت جوان سیاه پوش آمد.
تو کیستی؟
جوان نقابش را آرام درآورد.
بلی.
او مرنگ بود.مرنگ...
هله
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
شوخی و سرگرمی

داستان لوتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA