ارسالها: 1436
#539
Posted: 19 Mar 2023 09:50
ارسالی از دوستان
یه پنجره بزرگ داشت روبه حیاط که من تو اتاق و پشت پنجره
نشسته بودم(یه حالت تاقچه مانند داشت که میشد روش بشینی)نمیدونم دقیقا که سرگرم چی
بودم،فقط میدونم که بعدازظهر بود،منم کلاس پنجم یا اول راهنمایی بودم وچون پنجره پرده بلند داشت ومنم کوچیک بود ازپشت پرده خیلی مشخص نبودم، یهو همینجوری سرمو از پشت پنجره کشیدم بیرون دیدم مامان و بابا بغل هم هستن و عشقبازی میکنن،مامان یه دامن کشی بلند و یه بلیزجذب تنش بود و بابا هم دیدم مامانو حالت تاق باز خوابونده و کیر خودشم سیخ که سیخ شده وبود قشنگ معلوم بود رو میمالید رو کوسش،تقریبا یه دقیقه ای
همینجوری همو میمالیدن و بعد مامان کمرشو یه کم بلندکرد دیدم بابا شلوارشو کشید پایین تا روزانوش که سفیدی شکم و رانش معلوم بود ولی کوسش معلوم نبود چون یه شورت مشکی پاش بود،من تا دیدم شوک شدم و سریع از پشت پرده خودمو رسوندم کنار در و رفتم بیرون،دیگه نمیدونم دونستن من اونجا هستم و گفتن مهم نیست بچه هست یا کلا متوجه نبودن،ولی تا چند روز همش بهش فکر میکردم. این یکی از خاطرات منه واقعی هم هست
ممنون که وقت گذاشتید وخوندین و ممنون میشم اگه نظربدین.مچکرم🌹❤️
فـصــــــــل ســـرمـســـــــــــتی رســــــــید و مــــا همــــــان ســـــــرگشــــته ایـــم
ارسالها: 1436
#540
Posted: 19 Mar 2023 15:21
خاطره ارسالی از دوستان
یه روز نزدیک ظهر یکی از دوستای بابام اومد خونمون ونهارهم اونجابود و منو مامان و دوتاخواهرمم بودیم که اونا ازمن کوچیکترم
بابام هم عصربلیط شهرستان داشت که بخاطر یه کاری میخواست بره و تاعصر بابام بود بعدش به دوستش گفت من میخوام برم شهرستان و عذرخواهی کرد که باید تنهاش بذاره بعدش رفت و من هم پیش دوست بابام بودم و دوتاخواهراهم دراز کشیده بودم و تلویزیون نگاه میکردن
وبعداز چنددقیقه که بابا رفت بخاطر اینکه زشت نباشه مامان هم اومد نشست و چندتا چای آورد و دقیقا منو مامان روبه رو دوست بابام بودیم توفاصله حدود دومتری شاید، مامان هم مثل همیشه یه دامن بلند و بلیز
تنش بودفکرکنم سفیدگلداربود،حدود بیست دقیقه ای گذشت ودیدم دوست بابام زیر چشمی و با یه نگاه شهوت آلود مامان رونگاه میکرد و یه طوری میخواست ببینه مامان چراغ سبز نشون میده یانه؟ مامان هم متوجه شده بود یه کم پاشو جمعتر کرد رو فرش که نشسته بود و یه ذره رنگش عوض شده بود انگار که شک کرده بود دوست بابام چی میخواد،منم هم
بدم میومد هم یه جورایی شهوت داشتم و دوس داشتم،چند دقیقه دیگه گذشت فیلم تموم شد و خواهرا رفتن توکوچه پیش بچه ها بازی کنن دیگه منو مامان اون موندیم، کثافت هی نگاه میکرد منم دیگه واقعا ترسیده بودم
دوست بابام دستشو تو جیبش کرد(یادم رفت اولش بگم تقریباً کلاس دوم راهنمایی بودم)
پولی در آورد به من گفت برو سیگار واسم بخر با یه چیزایی هم برای خودت،منم دقیقا میدونستم نقشش چیه دوس نداشتم برم از طرفی هم روم نمیشد بگم نمیرم،خلاصه رفتم و بدو کردم که زود بیام تا مغازه دو دقیقه راه بود و تو راه همش منگ این اتفاق بودم،خرید
کردم و سریع برگشتم بعداز یه پنج دقیقه ای و اومدم خونه مامان درو باز کرد رفتم تو دیدم
نبودش گفت کجا رفته؟ مامان گفت نمیدونم چی شد بعدتو رفت اونم اما چهره مامان انگار که ترسیده باشه قشنگ مشخص بود و من فکر کردم وهنوزم فکر میکنم که پیشنهاد داده اما مامان رد کرده و شایدم بهش حرفای بدی زده که زود رفته بود وبعداز اون تاحالا بالای ده سال گذشته که دیگه خونه ما نیومده و هیچوقت ندیدیمش الی یه بار که اتفاقی تو خیابون دیدمش حدود چندماه پیش.
دوستان خاطره کاملا واقعیه اینکه کسی بخواد باور کنه یا باورنکنه به خودش بستگی داره ممنون میشم نظرتو بگید.🙏🌹
فـصــــــــل ســـرمـســـــــــــتی رســــــــید و مــــا همــــــان ســـــــرگشــــته ایـــم