انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Apple, Sib - دو نیمه سیب



 
قسمت نهم

تمام وجودم با دیدنش ارامش شده بود ... درو ماشينو كه باز كردم گرماي ماشين و گرماي نگاه نيما هر دو رفت تو وجودم ... هر دومون باهاش دست داديم و سوار شديم . چقدر دلم براش تنگ شده بود ... انگار يك ماهه نديدمش ... دلم می خواست زودتر یلدارو پیاده می کردیم تا باهاش تنها بشم ...
نيما توي راه ساکت بود... نه این که حرف نزنه ولی شلوغش نمی کرد .. یه کم از اوضاع دانشگاه پرسید و یه کمم از کاراش تعریف کرد .. یلدا هم اون وسط به عادت هميشه ایراد سیستمشو بش مي گفت و خلاصه زبوون داداش ما رو باز کرد .. تا جایی که رسیدیم نیما داشت برای یلدا توضیح می داد که چی کار بکنه چی کار نکنه ... آخر سرم فکر نمی کنم این بشر فهمید که باید چه غلطی بکنه . من هم داشتم به خودم مي خنديدم كه حسوديم مي شه كه نيما داره اينجوري به يلدا كمك مي كنه .
یلدارو که پیاده کردیم نیما گفت خخخخخب ... فینگیلیه من چطوره ؟
بچه گوونه گفتم ملسییییی .. خووفم .. با خنده گفتم ولی نیما سرده ا اااااااااااااا .. نمی اومدی بدبخت می شديم ..
همونطور که جلو رو نگاه می کرد گفت آخیییی .. مگه نیما مرده .. دستمو گرفت تو دستاشو گفت بازم بخاری بشم ؟
زدم زیر خنده و دستشو گذاشتم رو فرمون و گفتم حواست به رانندگیت باشه .. نزنی مارو بکشی ..
با خنده گفت چچچچچشم و راهشو ادامه داد
رسیدیم خوونه ساعت طرفای 6 شده بود .. هوا تاریک بود دیگه .. ماشینو که آورد تو پریدم تو خوونه ..موونده بودم چیزی بش بگم یا نه ؟
با مامان و بابا سلام علیک سریعی کردم و رفتم تو اتاقم ..
لباسامو که در آوردم مثل همیشه رفتم زیر پتو و سریع تر از اونی که فکرشو بکنم خوابم برد

...

صدای نیما می اومد ..
یعنی ساعت چنده ؟ آخه نیما منو که پیاده کرد رفت مغازه .. اصولا هم تا 9 می مووند .. چشمامو باز کردم .. زل زدم به ساعت دیواری اتاقم .. نمی فهمیدم ساعت چنده ؟ 8:30 ؟ 9:30 ؟ چنده ؟
عین کورا دستمو کشیدم رو تختم تا گوشیمو پیدا کنم .. برش داشتم و نگاش کردم 21:35 .. اوووووووه چقدر خوابیدم ..
پا شدم با بی حوصلگی .. نشستم لبه تخت یه دفعه در باز شد .. مامانم بود .. گفت چه عجججججب پا شدی .. چرا جواب نمیدی هر چی صدات می کنیم ؟
حوصله جواب دادن نداشتم .. گفتم هوووم ..هوووووم .. یعنی آره آره همونی که تو میگی ..
گفت بیا شام سرد شداااااا ما خوردیم..
سریع پا شدم رفتم دستشويی . سر و صورتمو که شستم باز به قیافه خودم که نگاه کردم غمای عالم ریخت تو دلم .. اصلا کلا آدم ناله ای شده بودم این چند وقته .. یاد حرفا و تهدیدای شهروز افتادم .. سرمو زدم به آیینه و نگامو انداختم به قطره های آبی که داشت چکه چکه میرفت توی راه آب .. کاش منم می رفتم این توو .. راحت می شدم !!!
اومدم بیرون و رفتم سر میز شام .. به آرومی گفتم سلام ..
نیما سرشو آورد بالا .. برق چشماش بهم آرامش داد ..
گفت سلااامم . ساعت خواااب بچه چقدر میخوابی تو ؟با خنده گفت نکنه معتاد شدی حالیت نیست ؟
نیشم باز شد .. نشستم پیش بابا .. روبروی نیما .. توي دلم از این که یه خانواده دارم که شب بتونیم دوره هم جمع بشیم خوشحال شدم .. بدون هیچ حرفی شاممو خوردم و کمک مامان ظرفاشو شستم و نشستم پای تی وی .. فیلم سینمایی داشت ... زل زده بودم به فیلم ولی هیچی نمی فهمیدم .. نیما متوجه رفتارم شده بود .. هی راه می رفت باهام حرف می زد ... ولی جوابای من در حد یه کلمه بود .. نشت پیشم آروم جوری که بابام که کنارم بود چیزی نفهمه گفت ندااا ... چیزی شده ؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم گفتم نه ؟ چی شده باشه مثلا ؟
زد رو پام گفت بیا تو اتاقم کارت دارم
خودش رفت زودتر ...منم چاییمو برداشتم و رفتم دنبالش ...دیدم لبه تختش نشسته .. تا اومدم زد رو تخت و گفت بیا بشین ..چایی رو گذاشتم زمین و اومدم جلوش خیلی عادی نشستم . تصمیم گرفته بودم فعلا چیزی نگم بش ..
دستامو گرفت . تو چشمام عین کارآگاها نگاه کرد گفت به من نمیگی چی شده ؟
خندیدم گفتم عجب چشایی داره .. عینه پلیسا داری حرف از من میکشی ؟ ادم می ترسه ازت
خندید دستامو ول کرد گفت باشه .. باشه .. خودت هرجوور راحتی بگو پس . من چیزي نمی پرسم ..
سرمو انداختم پایین گفتم چیز خاصی نشده
با عجله گفت می دونم می دونم . تو همون عامشو بگو ...
بی تفاوت شونه هامو انداختم بالا گفتم آخه چی بگم؟ با یلدا بحثم شده ..
ابروهاشو داد بالا گفت ندااااااااا .. این دروغو از کجات در اوردی مثلا ؟
راست میگفت حرف چرتی زدم
می ترسیدم چیزی بش بگم .. اگه عصبانی می شد چی ؟ اگه کاری می کرد چی ؟
سرمو آورد بالا گفت نداا با تو دارم حرف میزنم به خدا .. به منم توجه کن ..
با ناراحتی گفتم به خدا حواسم هست .. این چه حرفیه ...
نیما : پس بم بگوو .. بگوو چی شده که فینگیلیه من از عصر که اومدم دنبالش یه جووری بود ..
وقتی می گفت فینگیلی احساس بچه بودن بهم دست می داد .. الانم همینطور ... احساس یه بچه ایی رو داشتم که هیچ کس مراقبش نیست جز نیما .. احساس کردم پشت و پناهم اومده پیشم داره کمکم می کنه .. بغضم گرفت .. نخواستم دیگه گریه کنم ولی تا تو چشای پر از غصه اش نگاه کردم اشکام تند تند تند ریختن پایین ... چه عجله ای داشتن برای بیرون اومدن ! ... مگه چه خبر بود تو این دنیا ؟ مگه چقدر عمر میکردن که انقدر عجله داشتن ؟ نهایت نهایتش یه ذره تو چشمام میموندن و بعد روی لپام خشک می شدن و فقط ردی ازشون باقی می موند که اونم با اولین مشت آبی که به صورتم می زدم پاک می شد .
مات و مبهووت نگام می کرد ... بغض اصلیم وقتی ترکید ، صدای گریه من هم در اومد ... با صدا اشکامو تمام غصه هامو هل می دادم بیرون ... دستشو کرد تو موهاشو رفت عقب رو تختش تکیه داد به دیوار .... سرشو تو دستاش گرفته بود و منو نگاه می كرد
یه کم که ارووم شدم گفتم نیما .... اشکام می ریخت رو صورتم ... وضع بدی بود ..
اومد جلو دستامو گرفت با ناراحتی گفت جان نیما ؟ نکن تروخدا با خودت این کارارو
همونطوری که دستاشو فشار می دادم و اشکام می ریخت ، بی صدا تمام ماجراي امروزو براش تعریف کردم .. خشمو توی صورتش به وضوح می دیدم .. بی خیال همه اتفاقایی که ممكنه بیافته شدم و تند تند با اشک براش تعریف کردم .. از ترسم .. از احتیاجی که تو اون لحظات بهش داشتم .. از تهدیداش .. از اشکای سر کلاسم از همه چیز براش گفتم و گفتم تا خسته شدم ..
نیما فقط آروومم کرد .. برام عجیب بود که هیچی نگفت ... فقط بلندم کرد و گفت برو راحت بگیر بخواب ..به چیزی فکر نکن .. تا توی اتاقم باهام اومد .. دم تختم بغلم کرد .. توی آغوشش احساس بچه ای رو داشتم که تا الان همه اذیتش می کردن هیچ کسو نداشته ، حالا حامیشو دیده .. حالا اومده کمکش ... کسی که تمام وجودشو پر از آرامش می کنه .. هق هق گریه ام دل هر آدمیو می سوزوند . چه برسه به نیما .. فشارش میدادم به خودم و زااار می زدم ... نیما هیچی نمی گفت .. نمی دونستم چی تو سرشه .. سرمو آورد عقب روی پیشونیمو بوس کرد و گفت بخواب عزیزم.. بخواب .. خودم پیشتم .. تو فقط آرووم باش .. همه چیزو خودم درست می کنم .. منتظر روزای خووبت باش فینگیلیه من ..
قبل از این که حرفی بزنم از اتاقم رفت بیرووون
اون شب نماز خووندم و با تمام وجودم از خدا خواستم خودش کمکم کنه
رفتم زير پتو . تو نور ضعيف چراغ خواب زل زده بودم به سقف اتاقم و خط تيرآهنهاي سقف كه سايه اشون از زير گچ سقف مشخص بود ... چه بدبختي پيدا كرده بودم . چرا اينجوري شد ؟ خدايا چرا اينجوري شد ؟ اشتباه من كجا بود ؟... اصلا اشتباه من بود ؟ مگه من چيكار كرده بودم ؟ اشتباه من بود كه با يه پسر دوست شده بودم ؟ مگه اين جرمه ؟ مگه ميليونها دختر تو كل دنيا اين كار رو نمي كنن ؟ ... شايد اين تاوان دروغ گفتن به پدر و مادرم بود . ولي آخه چي مي گفتم ؟ مي رفتم به بابام مي گفتم باباجون حقيقتش اينه كه چند وقتيه كه يه پسر اومده توي زندگي من ؟؟!! .... اونم با آغوش باز قبول مي كرد و مي گفت فردا بيار ببينمش چه جور پسريه . بشناسيمش . بگو بياد بره تا هم ما با اون آشنا شيم و هم اون خانواده ما رو بشناسه .... فقط دخترم مواظب باش . البته مي دونم كه خودت همه چيز رو مي دوني .... ولي مواظب باش .... اصلا هر وقت خواستي ببينيش بيارش خونه خودمون . شامي نهاري . دور هميم .
با حسرت آه عميقي كشيدم ... واقعا چي مي شد اگه اينجوري مي شد ؟ هرچند كه تصور كردنش هم سخت بود . ولي چقدر خوب بود اگه بابا مامانم اينجوري با قضايا برخورد مي كردن ... ولي الان... مگه من جرات داشتم از يه هنر پيشه مرد جلوي بابام تعريف كنم و بگم خوشگله يا مثلا خوش هيكله . چه برسه كه بخوام راجع به دوست پسرم حرف بزنم . ياد حرف نيما افتادم . آدمها خودشون مي خوان كه دروغ بشنون . بابا مامانم خودشون منو مجبور مي كردن بهشون دروغ بگم . دروغ بگم كه كلاس دارم و با شهروز برم بيرون . دروغ بگم كه كلاس دارم و برم سينما . ياد اولين روزي افتادم كه رفتم خونه شهروز . با كلي اصرار مخ منو زد كه بيرون امن نيست و نمي تونيم راحت حرف بزنيم و مي گيرنمون ... بيا بريم خونه ما ... بدبختي ما دخترها ... توي جامعه اي زندگي مي كنيم كه محيط امنش خونه خالي و فضاي دو نفره با دوست پسرمونه و لولو سر خرمنش پليسها ... دو سه روز قبلش هم بهمون گير داده بودن و مي خواستن ببرنمون چه مي دونم وزرا ... يا هر كوفت و زهر مار ديگه .... حتما ازمون تعهد بگيرن .... تعهد بگيرن كه چي ؟ تعهد بديم كه ديگه تو خيابون قرار نذاريم . بريم خونه خالي .... بفهميم كه محيط اجتماعمون چقدر نا امنه .... منم همينجوري مجبور شدم دروغ بگم .... وقتي رفتم خونشون بدترين احساس ممكن رو نسبت به خودم داشتم .
اون موقع هنوز شهروز خوب بود و من هم خيلي دوستش داشتم .... سعي مي كردم اين حسم رو نفهمه ... يه كم نشستيم و از اين ور و اون ور حرف زديم ... اطاقش كوچيك و ساده بود ... جاي كمي داشت و مجبور بودم روي تخت بشينم و اون هم روي صندلي مقابل من نشسته بود ... يه كم كه گذشت بلند شد و اومد نشست كنار من روي تخت ... مي دونستم مي خواد شروع كنه ... هنوز اين فكر تو سرم بود كه دستش دور گردنم حلقه شد و بعد لباش رو روي لباي خودم حس كردم و تو همين حالت منو خوابوند روي تخت . تو سكسش هم فقط به فكر خودش بود و با من عين عروسكي كه مال اونم و مي تونه هر كاري كه خواست باهام بكنه رفتار مي كرد .... اولين باري بود كه توسط يه پسر بوسيده مي شدم .... حس عجيبي بود .... نمي دونم ... ترس ... اضطراب ... ولي هرچي بود لذت و شهوت زيادي توش نبود . سعي كردم با حلقه كردن دستام دور گردنش به بوسه هاش جواب بدم .... كار زياد ديگه اي بلد نبودم .... فيلم سوپري هم تا اون موقع نديده بودم . پاستوريزه نبودم . ولي فيلم سوپر نديده بودم . فيلم سكسي چرا .... زياد ديده بودم ... به هر حال من نمي دونستم چيكار كنم و كنترل دست اون بود ... پاهامو از روي زمين آورد روي تخت ... حالا ديگه كاملا روي تخت خوابيده بودم ... خوابيد روم و باز شروع كرد به لب گرفتن ... كم كم بوسيدنهاش به خوردن تبديل شد . از اين كاراش داشت خوشم مي اومد . يه حسي بود كه فكر مي كنم تحريك بود .... ولي يه حس قويتر بود كه مطمئن بودم عذاب وجدانه .
کم کم دستش رفت زیر پیرهنمو با سرعت کشیدش بالا ..
ياد بابام افتادم . با چه شوق و ذوقي منو تا نيمه راه رسوند و گفت برو دخترم . موفق باشي . فكر مي كرد من دارم مي رم دانشگاه ... ذوقمو مي كرد . اون وقت من ... از اعتمادش سو استفاده كردم . تنها چيزي كه بابام نمي تونست تصور كنه اين بود كه الان دخترش خوابيده زير يه پسر و داره سكس مي كنه ... چقدر پست بودم من ... از خودم بدم اومد ... بغضم تركيد و بی اختیار زدم زیر گریه .. هق هق میکردم .. شهروز مات و مبهوت داشت نگام میکرد ..
ش : ئه ئه چی شد ندا ؟ ببینمت
سرمو آورد بالا ..
پریدم بغلش .. بقیه اشکامو روی شونه اون خالی کردم .. دوباره منو کشید عقب .. گفت بگو ببینم چی شد آخه ؟ کاری کردم ؟ اذیت شدی ؟
اشکامو پاک کردم گفتم نه نه عزیزم .. هیچ کاری نکردی خودم به خاطر یه جریانی گریه ام گرفت
با تعجب نگام کرد گفت چه جریانی ؟؟؟؟؟؟؟؟
4 زانو نشستم روبروش رو تخت عینه بچه کوچولوها .. گفتم صبحی که بابام داشت منو می رسوند خیلی دلم براش سوخت .. اصلا روم نمي شد نگاش کنم .. تو اون باروون ... با اون همه سفارشی که به من می کرد تا مراقب خودم باشم سرما نخورم .. دلم براش خیلی سووخت که دارم اینطوری می پیچونمش ..
با لبخند نگام کرد ... سرمو کشید تو بغلش گفت ندا ... این حرفا چیه ؟ تو مجبور بودی این دروغو بشون بگی .. میتونستی راستشو بگی ؟ نمیتونستی به خدا .. اوضاع احوال شما دخترا و خانوادتون باعث این همه دروغ و عذاب وجدان می شه ... وگرنه تو خودت مقصر نیستی .. الان هم نبايد خودتو سرزنش كني ... تو مجبور بودي دروغ بگي
فقط می خواستم آروم بشم .. با حرفاش .. نوازش هاش .. بوسیدنای پی در پی اش کاره خودمو تا حدی که قابل قبول باشه توجیه کردم و دوباره خوابیدم
چقدر راحت !
با دو سه تا کلمه حرف من خودمو سپردم دست این دیوونه
آه غمگینی به خاطر ندونم کاری های خودم کشیدم و باز یادم افتاد که چقدر سریع همه موانع بین بدن من و بدن اون برداشته شد و من بدون هیچ لباسی توی آغوشش غلت میزدم ... چقدر خوش بودیم اون روز .. من داشتم فکر می کردم که آیا سکس یعنی این ؟.. یعنی شهروز هوای کاره خودشو داشته باشه منم هوای خودمو ؟.. هر کی تو فکر ارضا شدن خودش باشه ؟.. شهروز که اصلا تو فکر من نبود .. منو عین یه عروسک هر دفعه یه سمتی میکرد .. یه جا رو میخورد یه جا رو لیس میزد .. هر چی من می اومدم رمانتیک بازی در بیارم نمی شد .. هی می خواستم ببوسمش .. لباشو چشاشو صورتشو گردنشو .. ولی اون تو حال خودش بود هر وقت خودش می خواست می اومد طرف صورت من . بقیه مدت گردن به پایین مشغول بود فقط ..
.
.
یه کم جا به جا شدم روی تخت و دستمو زدم به پیشونیم .. چشمامو بستمو تو دلم گفتم بی خیال اون روزا ... ولش کن .. چی برات داره که داری مو به مو برای خودت دوباره زنده اشون میکنی ؟ صحنه های سکس کوچولومون دائم می اومد جلو چشمام .. یه لحظه دلم تنگ شد براش .. البته برای اون زمانی که خووب و مهربوون بود ..
برای زمانی که منو با خودش برد حموم .. توی حموم تمام بدنمو با دستای خودش شست .. چقدر لذت بخش بود زیر دوش وایسادنمون دوتایی تو بغل هم .. منم هی شیطوونی میکردم آب می پاشیدم تو چشمش .. هی خودشو آب می کشید من باز کف می مالیدم بش .. نمی دونم صدا ممکن بود از کجای حموم بره کجا که هی بم می گفت آرووم بخند خوشگله من .. آرووم .. ولی مگه من می تونستم .. از اون موقع هایی شده بود که این نیش صاحاب مرده من از ترک دیوارم بازتر می شد و ول کن نبود .. با هزار بدبختی منو کشوند بیروون .. حولشو داد به من و منم از روی سینم تا بالای زانومو باش پوشوندم .. بسته بودمش دوره خودم .. دو تایی با هم باز رفتیم تو اتاقش .. نشستم روی پاش ... آخیییییی .. چقدر قشنگ بود اون لحظه ها .. دیگه خیلی کم تکرار شد .. من ارضای جسمی نشده بودم .. روم نمی شد بش بگم .. ولی از لحاظ رووحی چرا .. شدید تخلیه شده بودم .. شارژ شارژ بودم .. خشکم که کرد لباسامو پوشیدم و اونم رفت برام چایی آورد .. خوابیدیم جلو تی وی ..یه کم از فیلمای تولدشو مهمونیاشون و این جوور برنامه هارو برام گذاشت .. سردم بود .. چایی رو داغ داغ خوردم و باز شیطنتم گل کرد یه کم رفتم روش خوابیدم و باش ور رفتم ... ولی اون دیگه حال نداشت .. خودم واسه خودم یه کم بازی کردم و بعدشم پا شدم حاضر شدم رفتم ....
همین
من اومده بودم برای چی ؟
برای اولین سکسم ؟
پس چرا ارضا نشدم ؟
چرا شهروز هوای منو نداشت ؟ چرا نپرسید شدی ؟ نشدی ؟
اون موقع به خودم به زور قبولوندم که نه تو اومده بودی برای یه عشق بازی قشنگ ، که اونم انجام شد .. مهم این بود نه ارضا شدن .. الانم حرفمو قبول دارم ولی انقدر بی تفاوتی نسبت به اوضاع احوال طرف مقابل هم برام عجیب بود
بازم توی رختخوابم غلت زدم و بی اختیار پوز خندی نثار خود کودنم کردم و توی دلم گفتم این بشر از اول همینطوری بود .. تو نمی فهمیدی ..
چقدر مسخره بود ...
دیگه چشمام واقعا خسته بود .. از اشک .. از دیدن صحنه های نابی که امروز برام پیش اومد .. از همه چیز خسته بودن .. دیگه اشکی نبود که بیاد بیرون .. خود به خود بسته شدن و خوابم برد ...
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت دهم

صبح خيلي حالم بهتر شده بود . طبق معمول با نيما رفتيم به سمت دانشگاه ... كنار نيما همون آرامش هميشگي رو حس مي كردم . تو راه به شوخی گفتم
- نیمایی خبر داری فردا چه روزیه ؟ امشب چه شبیه ؟
با تعجب نگام کرد گفت نه ه ه ه .. چه روزیه ؟
قیافه دلخورانه گرفتم به خودم و گفتم ای روزگاااااار .. غریب و بیکس شدم ..
خندید و گفت چیه ؟ چه روزیه ؟
یه دفعه گفت .. اوه اووووووووووه .. فهمیدم فهمیدم .. فردا تولدته .. آره ؟
سرمو از روی تاسف تکون دادم گفتم بعله .. تو حیا نمیکنی یادت رفته ؟
با خنده زد تو سر خودش گفت غلط کردم غلط کردم .. به به پس امشب بخور بخوره ..
گفتم اگه آدم حسابمون بکنین آره ..
دستشو کشید روی سرمو گفت تو فرشته ای .. آدم چیه ؟
گفتم بی خود بی خود ... خرم نکن .. من کادو میخواماااااااااااا .. همین امشب .. گفته باشم
سرشو با خنده تکون داد و گفت باشه بابا . باشه .. عجب آدمی هستیااااااانگفتم نمی گیرم که ؟
جلو رو نگاه کردم تکیه دادم به صندلی و تو دلم گفتم به به کادو بازی .. حالا که شهروز نیست بقیه که نمردن .. آخه من عااااااااشق کادوئم
طبق معمول رسیديم دانشگاه .. طبق عادت همیشگیش پرسید کی بیام دنبالت ؟
گفتم امروز تا 4 هستم توبرو مغازه با یلدا برمیگردم ..
- نه نه . همون ديروزو نيومدم واسه هفت پشتم بس بود
- نترس مواظبم . يلدا باهامه . ديروز تنها بودم
- نه نه . اگه بميرمم ...
- نيمايي !! اينقدر لوسم نكن
- لوس چيه دختر . مي گم شرط عقل اينه كه بيام دنبالت
- شرط عقل اينه كه شما به كار و زندگيتون برسين . منم با دوستم بيام
- ندا ...
- نيما پسر خوبي باش حرف گوش كن خوب ؟ قول مي دم خبري شد سريع بهت بگم
- مثل ديروز ديگه ؟
- نه به جون نيما مي گم
یه کم فکر کرد و گفت خيلي خوب .. تو رو خدا مواظب خودت باش !
- هستم عزيزم . تو هم مواظب خودت باش
از ماشین اومدم بیرون و از بیرون باهاش بای بای کردم و رفتم دانشگاه . با چشماش بدرقه ام كرد . انگار نمي خواست ازم جدا شه
اونروز دو تا کلاس گند داشتم .. نمی شد دودرشم کرد ..
اولیش 9 شروع می شد .. رفتم تو حیاط . اصلا کسی نبود . تک و توک یکی دو نفر نشسته بودن .. انقدر سرد بود هوا که هیچ کسخلی تو حیاط نمی نشست .. مستقیم از پله ها رفتم بالا رفتم توی راهروی بزرگ دانشگاه .. هر چی نگاه کردم خبری از یلدا نبود .. حال نداشتم تمام دانشگاهو بگردم .. یه زنگ بهش زدم گفت تو نماز خونه خوابیده !!
والا تو این نماز خونه تنها کاری که نمی کردن نماز خوندن بود .. یکی می خوند بقیه بشکن می زدن.. یکی با دوست پسرش تلفنی حرف می زد... یکی می خوابید ...یکی آرایش می کرد .. خلاصه که معلوم نبود اون جا دقیقا کجاست !
رفتم تو . نمی دونم چهره ام چطوری بود که یلدا تا دیدم گفت بههههه چقدر شارژی امروز ؟
خنددیم گفتم من ؟؟؟؟ چرا ؟ چطور ؟
همونطوری که صورتش جلو آیینه اش بود و داشت به خودش می رسید گفت کلا کر کر خنده ای .. نیشت باز بود اومدی تو ..چیه نکنه فکر کردی خبریه امروز ؟
میدونستم برام کادوی تولد گرفته ..
شونه هامو با خنده بالا انداختم گفتم نهههههه ! چه خبری باید باشه ؟
یه کم نشستیم کنارهم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم .. نسبت به ديروز و ديشب خيلي بهتر بودم و اينو مدیون نیما بودم ..
.
.
.
.
بعد از ظهر پویا قرار بود بیاد دنبالمون .. ساعت 4:30 بود ولی هنوز نيومده بود .. یلدا نگرانش شده بود .. همینطوری وایساده بودیم دم در تو اون هوای سرد .. خبری ازش نبود .. هر چی هم يلدا موبایلشو می گرفت نمی تونست باهاش صحبت کنه .. منم از ترسم پشت در قايم شده بودم . مي ترسيدم يهو شهروز سر برسه ... بالاخره پويا پیداش شد .. دستشو از شیشه ماشین در آورد بیرون و بای بای کرد . ما هم رفتیم سمت ماشینش .. یلدا خیلی ناراحت بود .. تا سوار ماشین شدیم گفت پوووووووووووویا !! معلوم هست کجایی ؟ یه لحظه یاد شهروز افتادم .. (سوال همیشگی شهروز : ندا معلوم هست کجایییییییی ؟ )
بهتر دیدم که اصلا دخالتی نکنم .. فقط سلام کردم و سوار ماشین شدم .. پویا بیچاره کلی عذر خواهی کرد و ناز یلدارو کشید تا خانوم راضی بشه . بعد هم گفت چون كارهاش يه كم طول كشيده از محل کارش دیر راه افتاده و واسه همین دیر رسیده .. من باور کردم حرفشو ولی یلدا فکر نکنم .. ممکن بود دچار همون سوء تفاهمی بشه که شهروز تو این همه وقت می شد .. توی راه هیچی نمی گفتیم ... یلدا که حرفی نمی زد ، منم خب واسه همین هیچی نمی گفتم .. پویا هم از اون شوخی هاش هیچ خبری نبود .. دلم نمی خواست این دو تا مثل من و شهروز بشن .. باید کاری می کردم .. دلم براشون می سوخت ..
اومدم بین دو تا صندلی و با خنده گفتم حالا چرا جفتتون ساکتین ؟ می خواین اگه ناراحتین من پیاده شمااااا
یلدا برگشت عقب با اخم نگام کرد پویا هم از تو آیینه نگام کرد . جفتشون گفتن نه ه ه ه !! چه ربطی داره ..
دستمو گذاشتم رو شونه یلدا گفتم پس بخندین دیگه .. حیف نیست .. قراره با هم خوش بگذرونین .. سر نیم ساعت تاخیر نباید انقدر اوقات تلخی بکنین به خدا ..با خنده گفتم منو ببینین درس عبرت می شه براتون ..
هیچی نمی گفتن .. ضایع شدم
زدم به شونه یلدا گفتم آی با توئمااااا کی بود امروز می گفت نمیدونی چقدر دوووووسش دارم ؟ .. ها ؟
یلدا با تعجب برگشت نگام کرد .. گفت کووفت من کی همچین حرفی زدم ؟؟؟؟؟؟؟
پویا نگاش کرد زرت زد زیر خنده .. لپ یلدا رو کشید و گفت آخی گلم ... منو خیلی دوست دارییییییی ؟
وای خدا من ولو شده بودم از خنده .. یلدا هم حرصش گرفته بود ، هم خنده اش نمی ذاشت نقششو خوب بازی کنه ..
تا خندید من شروع کردم دست زدن .. آی خندید خندید خندید ...
حالا پویا ول کن نبود افتاده بود رو دنده مسخره بازی
آره خانومی ؟ منو دووست داری ؟ میدونم خب من خیلی دووست داشتنیم .. منم دوستت دارم ، ولی خب فکر کنم تو بیشتر دوسم داری ..
یلدا هم اصلا آدم گهی نبود .. به چرت و پرتای پویا فقط می خندید .. یه دفعه زااااااااارپ جلو من پرید به صورت پویا و ماچش کرد .. منم چشام 4 تا شده بود .. آروم رفتم عقب گفتم حالا کوتا بیاین .. بذارین من پیاده بشم بعد آشتی کنین .. اصلا همونطوری خوب بود حرف نمی زدینااااااااا
همونطوری که عقب نشسته بودم دیدیم پویا سرشو آورد سمت یلدا یه چیزی یواشکی بش گفت .. یه دفعه یلدا پرید هوا گفت وایییییییی خاک بر سرم داشت یادم میرفت
برگشت سمت من از تو کیفش یه بسته کادو شده در آورد .. فهمیدم برا من گرفته .. اصلا یادم رفته بود .. بی اختیار خنده ام گرفت .. گفتم دستت درد نکنه عزیزززززززم .. رسیده بودیم جایی که باید پیاده بشم .. پویا ماشینو خاموش کرد جفتشون برگشتن سمت من .. صورت یلدا رو بوسیدم .. جفتشون تولدمو تبریک گفتن ..
خندیدم گفتم باز کنم الان ؟
اون دو تا یه نگاهی به هم کردن خندیدن گفتن آره بازش کن ..
بازش کردم . از زرق و برقش خیلی خوشم اومد . یه تاپ مجلسی مشکی نیمچه سکسی که روش کار شده بود .. خیلیییییییی خوشگل بود .. خیلی خوشحال شده بودم .. گرفتمش جلوی صورتم گفتم وای خدا چه نازه ه ه ه ه ..
پویا زیر لبی گفت به به یلدا جوون یکی هم واسه خودت می خریدی ...
بعد از ترس یلدا سرشو برد اون سمت دستشو گرفت جلو صورتش
یلدا هم خیلی جدی گفت عزیزم دارم .. میپوشششم برات ..
منم خندیدم گفتم بعله همون بهتر که من زودتر برم .. داره کار به جاهای باریک می کشه ..
پویا که حسابی خر کیف شده بود خندید و گفت بعله بعله .. برید ببینیم ما به کجا می رسیم
یلدا تلافی حرف قبلیشم سرش در آورد جووری زد تو سر این بدبخت که من دردشو حس کردم چه برسه اون ..
با خنده ازشون خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه ..

...
5) ساعتو نگاه کردم 5:30 بود .. رسیدم خونه .. خیلی سر حال بودم ..
رفتم توخونه .. مامان بود بابا هنوز نیومده بود ، نیما هم که مغازه بود
رفتم تو اتاق مامان اینا . سلام کردم بهش . مامانم تا دیدم گفت سلام ! تولدت مبارک
نیشم باز شد . خر کیف شده بودم .. بغلش کردم گفتم مرسی .. زیر گوشش گفتم کادوت کو ؟ کادوت کو ؟
خندید منو از خودش جدا کرد گفت شب برنامه داریم برات
با تعجب در حالی که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم اووووووووه !! چه خبره امسال ؟ .. چی شده تحویل گرفتین ؟
مامانم با صدای بلند جوری که من متوجه بشم گفت کاره نیمائه .. ظهری زنگ زد گفت امشب برات تولد بگیریم ..
تو دلم صد بار قربون صدقه اش رفتم .. رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض کردم و یه کم دراز کشیدم ..
مامانم اومد تو اتاق . یهو یاد کادوی یلدا افتادم . پاشدم از تو کیفم در آوردم گفتم مامان وایسا ببین یلدا چی بهم کادو داده !
درش آوردم . مامانمم خیلی خوشش اومد ازش . گفت بپوش ببینم ...
لباسمو در آوردم تاپمو پوشیدم جلو آینه اتاق وایسادم .. انصافاً خیییییییییلی قشنگ بود .. قالب بدن من .. یلدا همیشه سلیقه اش خوب بود .. یه چرخ زدم گفتم چطوره ؟
مامانم با نگاه موشکافانه نگام کرد گفت قشنگه .. مجلسیه دیگه ، به درد مهمونی می خوره ..
گفتم آره .. نازه .. دستش درد نکنه
دوباره لباس خودمو پوشیدم و ولو شدم رو تخت .. مامان هم رفت دنبال کارای خودش .. همونطوری که دراز کشیده بودم خوابم برد ..
.
با صدای مامان بیدار شدم .. داشت صدام می کرد ..
بازم اولین چیزی که بعد از باز کردن چشام دیدم ساعت دیواری اتاقم بود . ساعت 7:30 بود .. خوب خوابیده بودم ! .. رفتم بیرون
با بابا سلام علیک کردم .. مامانم عین ضایع ها زد به بابام تا بابام یادش بیاد تولدمو تبریک بگه ..
بیچاره انقدر سرش شلوغ بود و گرفتاری داشت که بش حق می دادم یادش بره .. حتی با وجود یاد آوری مامان .
بابامم گفت تولدت مبارک باشه خانوم .. منم مثه خودش خندیدم گفتم تولد شما هم مبارک باشه ..
رفتم تو آشپزخونه .. ئه ئه !! .. خبری از شام نبود !
با تعجب گفتم ماماااااان ؟! .. احیاناً یادت نرفته که شام درست کنی ؟
اونم که معلوم بود یه شب استراحت کرده و شام درست نکرده با خوشحالی گفت نه .. نیما گفت شام می گیره.. برا تولد تو ..
یه برش پرتقال بابارو برداشتم گفتم قربون داداشم برم كه اينقدر مهربونه ...
...
ساعت 9 شده بود ولی هنوز از نیما خبری نبود ... به وجودش احتیاج داشتم .. وقتی نبود تو خونه انگار هیچ کس نبود .. نه شوری نه هیجانی نه هیچ ارامشی . طاقت نیاوردم پاشدم زنگ زدم به گوشیش
تا گوشیو جواب داد با ناراحتی گفتم نیمااااااا کجایی ؟
معلوم بود تو مغازه است .. گفت میام .. میام ..تا نیم ساعت دیگه خونه ام ..
گفتم مراقب خودت باش
خیلی جدی گفت باشه باشه اومدم
فهميدم مشتري داره ... خدافظی کردم و نشستم پیش بابا اینا
...
اون نیم ساعت برای من مثه نيم قرن گذشت . ساعت از 9:30 هم گذشته بود ... دیگه داشتم کلافه می شدم ..هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه شبی به خاطر نیم ساعت دیر اومدن نیما انقدر کلافه بشم ..
ساعت نزدیک 10 بود که زنگ خونه رو زد . پریدم پشت در درو باز کردم .. منتظر موندم تا بیاد تو ..
تا دیدمش خندید و گفت سلااااااام . تولدت مبارک .. دسته گلی که برام گرفته بود رو گرفت جلو صورتم ..
تمام نگرانی .. دلتنگی .. ناراحتی و همه حسای بدم از بین رفت ...
خندیدم بهش و گفتم اووووووه چه کرده ؟ همه رو دیوونه کرده ..
دستش پر چیز میز بود .. حسابی سنگ تموم گذاشته بود.. سالای قبل در حد یه کادو بود . ولی امسال خیلی اوضاع فرق داشت ..
کیکواز دستش گرفتم .. وایسادم تا کفشش و در بیاره بیاد تو ..
برگشتم تو هالو نگاه کردم . مامان داشت میزو می چید . بابا هم داشت با تلفن حرف می زد .. تا اومدم صورتمو برگردونم گرمای لباشو روی صورتم حس کردم .. خیلی جا خوردم.. پریدم عقب . .خنده اش گرفت گفت چی شد ؟ ترسیدی ؟
با تعجب همراه با خنده زورکی گفتم نه نه ..
دوباره صورتمو بوس کرد خیلی اروم زیر گوشم گفت تولدت مبارک
تمام صورتم داغ شد یه دفعه
خدایا چی شد ؟
چرا من داغ شدم ؟
قلبم شروع کرد تند تند تند زدن.. هول شدم ..
گفتم مرسییییییییییی .. رفتم تو آشپزخونه کیکو گذاشتم تو یخچال و گلمم گذاشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز . نیما هم شامو گذاشت رو میز و در حالی که بهم لبخند می زد با مامان و بابا سلام علیک کرد و رفت تو اتاقش ..
گیج شده بودم شدیدددددد .. دستام می لرزید .. هنوز داغی صورتمو حس می کردم
شام خودمو برداشتم شروع کردم خوردن ..
جوجه کباب گرفته بود . می دونست من عاشقشم ... همه اومدن و دوره هم شامو با خنده و شوخی خوردیم ..
شامو که خوردیم مامان خودش جمع و جور کرد .. نیما هم کیکو در آورد گذاشت رو میز 22 تا شمع کوچولو فرو کرد توش .. منم فقط نگاش می کردم ..
کادوهای خودش و مامان و بابا رو گذاشت کنار کیک .. مامان هم میوه آورد و خلاصه حسابی داشتن می رسیدن به من .. عجییییییییب مهربون شده بودن همه ..
نیما رفت دوربینشو آورد و گفت خب همه بیاین می خوایم عکس بگیریم ..
با عجله گفتم نه نه من این شکلی عکس نمی گیرم .. بذار برم لباس عوض کنم یه کم به خودم برسم بعد
گفت باشه زود بیا ..
مامان هم رفت لباسشو عوض کنه ... یه تاپ سفید یه دست داشتم اونو پوشیدم با یه دامن سفید که روش پره گلای آبی بود .. موهامو خوشگل کردم و یه کوچولو آرایش کردم اومدم بیرون
بابام از زیر عینکش نگام کرد پوز خند زد و گفت مگه عروسیه ؟
با حرص و شوخی قاطی گفتم چیه مثه تو خوبه ؟ پاشو خوشتیپ کن می خوایم عکس بگیریم ..
خندید و مشغول حل کردن ادامه جدول اش شد ..
نیما همینطوری نگام می کرد .. وقتی دید با تعجب دارم نگاش می کنم خندید و گفت بیا چند تا تکی بگیرم ازت تا بقیه بیان . رفتم نشستم . کیکم جلوم بود . یه 5 .6 تایی ازم گرفت تا مامان اینا اومدن دسته جمعی هم چند تا گرفتیم .. یه دونه هم با مامان و بابا گرفتم . نیما دوربینو داد به بابا گفت یکی هم از منو ندا بگیر ..
بی هوا نشسته بودم واسه خودم . اومد نشست کنارم دستشو انداخت دوره کمرم و منو کشید سمت خودش و بابای منم فرت عکس گرفت ..
تا دستشو گذاشت رو کمرم دوباره همون گرما منتقل شد به بدن من ..
نیما گفت ای بابا نشد نشد دوباره .. یکی دیگه ..
من اصلا تو حال خودم نبودم .. شدید گرم شده بودم ..
دست منم کشوند گذاشت پشت کمر خودش و یه عکس دیگه با هم گرفتیم .. .. همون جا نشست کنارم و گفت خببببببب حالا نوبت کادوهاته .. باز کن ببین خوشت میاد یا نه ؟ ..
با خنده گفتم خب این مال کیه ؟
با ذوق گفت مال منه مال منه ..بازش کن
نمی دونستم چی گرفته ..مامان اینا رومی شد حدس زد . ولی این نیما هر دفعه یه چیز می گرفت که من اصلا تو فکرشم نبودم .
بازش کردم دیدم یه کیف سی دیه ..
تعجب کردم ..
خندید گفت بازش کن
زیپشو کشیدم و بازش کردم ... چشام 4 تا شد .. از ذوق زبونم بند اومده بود ..
تمام فول آلبومهایی که کلی وقت دنبالش بودمو برام جور کرده بود .. همه مرتب .. رو سی دی های خوشگل خوشگل .. دونه دونه ورق زدم دیدم ای خدا !!!‌‌ همه رو زده برام ..
با ذوق پریدم بهش و بی اختیار ماچش کردم گفتم واییییییییییییی نیمایی .. مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی . ای خدا عجب آدمی هستی تو .. از کی تا حالا دنبالش بودی ؟
قیافه گرفت برام و گفت ما اینیم دیگه عزیزم . چی فکر کردی ؟
بازم ازش تشکر کردم و رفتم سراغ کادوی مامان و بابا .. همیشه مشترکی بود کادوهاشون ..
بابام رو شوخی برگشت گفت حالا چی گرفتیم مهین ؟
نگاش کردم و خندیدم . گفتم می دونم انقدر سرت شلوغه که حق داری وقت نکنی خودت بری بگیری
جعبه اش کوچیک بود .. بازش کردم . در جعبه روهم باز کردم دیدم ای خداااااا یه گوشواره خوشگل ناناسه .. آوردمش بالا گفتم بابا اینو گرفتی ، ببینش ..
بابام از زیر عینک نگاه کرد گفت آها یادم اومد
همه زدیم زیر خنده .. رفتم جفتشونو بوسیدم . ازشون تشکر کردم ..
کیکو همیشه مامان می برید . فقط من برا افه دو تا عکس گرفتم یعنی دارم کیک رو می برم.. بعد رفتم كنار ... مامان اومد برید و تقسیمش کرد .. چون بعد شام بود کسی زیاد میل به کیک نداشت .. خلاصه هر کی یه کم خورد و مراسم تموم شد .. بازم از همشون تشکر کردم و هول هولکی با سی دی ها رفتم تو اتاق تا آهنگهایی که یه مدت طولانی بود دنبالش بودمو گوش بدم ..
لباسامو عوض کردم و کادوهامو گذاشتم کنار کادوی یلدا .. بابا اینا کم کم رفتن خوابیدن .. نیما با دوربین اومد تا عکسا رو بریزه رو کامپیوتر ..
گفت چی کااااااار میکنی؟
با خنده گفتم دارم دنبال آهنگی که کلی وقت بود دنبالش بودم می گردم ..
خندید گفت کادوتو دوست داشتی ؟
گفتم خیلیییییییییییییییییییی خری .. دوست داشتم ؟ دارم می میرم از ذوق
صندلی رو کشید کنار صندلی منو نشست روش گفت خدارو شکر . بیا اینم عکسا . کارت تموم شد بریز ببینیم چطوری شده ؟
گفتم باشه باشه .. فعلا که فکر کنم تا صبح میخوام آهنگ گوش بدم ..
با خنده بلند شد یه دستی به موهام کشید و رفت سمت در اتاق
یه دفعه وایساد رفت سراغ کادوی یلدا ..
با تعجب گفت این چیه ؟ کی داده ؟
برگشتم نگاه کردم خندیدم گفتم یلدا داد بهم .. امروز توی راه برگشت ..
با یه حالتی گفت آهااااا .. اوکی ..
گفتم چیه ؟ فکر کردی شهروز داده بهم ؟
چشمک زد .. فهمیدم منظورش همینه
خندیدم گفتم نه بابا ، اون از این سلیقه ها نداره .. ببین چه نازه . اون فقط بلده شر درست كنه
با حالتي كه انگار داره با خودش حرف مي زنه گفت : نگران نباش . به همين زوديها از شرش خلاص مي شي .
برگشتم نگاش كردم
- هان ؟؟!!
- هيچي عزيزم . منظوري نداشتم . بشين آهنگاتو پيدا كن . صداشم كم كن مامان اينا مي خوان بخوابن . بعد هم عكس ها رو بريز تو كامپيوتر . زياد هم بيدار نمون .
اينقدر دستور داد كه ديگه زياد گير به حرفش ندادم و گفتم چشم
بهم شب به خير گفت و رفت خوابيد . من تا يكي دو ساعت داشتم آهنگهامو گوش مي دادم و با هر آهنگي كه گوش مي دادم كلي ذوق مرگ مي شدم . آخرش هم عكسها رو توي كامپيوتر ريختم . نشستم عكسها رو نگاه كردم . از عكس دونفري خودمون خيلي خوشم اومد . چقدر من و نيما به هم مي اومديم . چي مي شد نيما داداش من نبود ؟ . از فكرخودم خندم گرفت . پاشدم چراغو خاموش كردم و خوابيدم . چقدر حالم از ديشب بهتر بود ...
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت یازدهم
صبح خیلی خیلی سر حال بودم . انگار 100 ساعت خوابیده بودم و تمام خستگیم برطرف شده بود .. جزء روزای معدودی بود که وقتی از خواب پا می شدم چشمام خواب آلوده نبود و بی حس و حال نبودم .. تا بلند شدم چشمم به سی دی هایی که رو میز کامپیوتر بود افتاد .. یاد دیشب و تولدم و کادوهام افتادم .. بازم ذوق کردم . پا شدم زود صبحونمو خوردم با مامان .. نیما هم خواب بود هنوز .. دوباره اومدم پشت کامپیوتر و بازم آهنگایی که خیلی وقت بود دنبالشون بودمو گووش کردم .. تا بریزم رو هارد و گوششون بدم یه ساعت طول کشید . اصلا نفهمیدم چطوری گذشت .. که نیما رو تو چهارچوب در اتاقم دیدم .. با ذوق بش سلام کردم .. خندید گفت دختر تو هنوز داری آهنگ گوش می دی ؟ نكنه ديشب اصلا نخوابيدي ؟
خودمو لوس کردم گفتم ئهههه خب خیلی دوسشون دارم .. اگه بدونی چقدر دنبالشون بودم .. دستت درد نکنه
خندید و گفت خواهش میکنم فینگیلیه شیطوون ...
رفت پیش مامانم تا صبحونه اشو بخوره .. تقريبا كارم تموم شده بود ... شروع به مرتب كردن سي دي هايي كه رو ميز بود كردم که یه دفعه چشمم به فیلمی افتاد که دو سه روز پیش یلدا بهم داده بود تا ببینم .. غریزه اصلی ... گفته بود بشین ببین حاااال کن .. حالا نمیدونم منظورش از حال گریه بود ( چون می دونست من دائم در حال گریه ام ! ) یا از اون لحاظ میگفت !!!
البته می دونستم فیلمه صحنه محنه داره نمی شه جلو مامان بابا دید ... تعريفش رو از بچه ها شنيده بودم . فيلم قديمي بود . ولي خوب من نديده بودم ... سی دی هایی که نیما داده بود بهم و جمع و جوور کردم .. اومدم فیلمو بذارم ببینم که مامانم اومد دم اتاقم گفت ندا امروز دانشگاه نمیری ؟
همونطوری که سرم تو کارام بود گفتم نه چطور ؟
گفت پس حاضر شو بریم خوونه مامان جوون..
حالم گرفته شد .. اصلا حوصله نداشتم .. البته خب مامان بزرگم بود .. دوسش داشتم .. ولی اول صبحی اصلا حس بیرون رفتن نداشتم ..
با من من گفتم حتما من هم باید بیام ؟
با تعجب نگام کرد و گفت وااا میخوای نیای ؟
به خودم گفتم ول کن بخوام کل کل کنم بدتر بحث پیش میاد ... گفتم نه میام .. میام .. الان حاضر میشم ..
همینطور که داشتم فیلمو می ذاشتم تو کمدم گفتم مامان با چی میریم ؟ نیما میرسونتمون ؟
نیما از دستشویی داشت می اومد بیرون .. گفت کجا ؟
ندا : خوونه مامان جوون اینا .. میای تو ؟
نیما : من که نمی تونم بیام چون امروز کار زیاد دارم .. ولی می رسونمتون ..
باز اینطوری خیلی بهتر بود ..
گفم پس زود حاضر شو مامان لباس پوشیده ااااا
نیم ساعت بعد تو ماشین بودیم .. مامان جلو می نشست .. دلم می خواست مثل روزای قبل من کنار نیما بشینم .. نمی دونم علاقه بود یا عادت .. چون اکثرا ما آدما این دو تا حسو با هم اشتباه می گیريم .. همونطوری به صندلی عقب تکیه داده بودم و زل زده بودم به جلو .. توی فکرم همه چیز بود .. یه موقع هایی می ترسیدم نکنه مخم قاطی کنه بس که فکرای مختلف توی یه زمان بهش حمله ور می شن ؟!
فکر شهروز و تهدیداش .. فکر حرفای سعیده اینا که برام در میارن .. فکر تولد دیشب و قشنگی هاش .. فکر نیما که روز به روز بیشتر بهش عادت می کردم .. همه و همه ... بدبختی بعد از این همه فکر به هیچی هم نمی رسیدم .. جالب بود ..
صدای نیما منو به خودم آورد ..
نیما : چیه ؟ تو فکری ندا ؟
نگاشون کردم دیدم اون از تو آیینه داره نگاه می کنه ... مامانممم کاملا برگشته زل زده به من ..
خندیدم گفتم واا چتونه ؟
مامانم که حوصله این ادا اطوارای منو نداشت با حرص سرشو برگردوند و به حال اولش برگشت .. نیما همونطوری که رانندگی می کرد حواسش به منم بود .. با چشم و ابروش علامت داد که یعنی چمه ؟
سرمو دادم بالا و لبخندی بش زدم یعنی هیچی .. بی خیال
مامانمم داشت زیر لبی غرغر میکرد .. همیشه بش می گفتم مامان عینه پیرزنا چرا غر غر میکنی ؟ درست صاف و پووست کنده بگو چی میگی ؟ البته رو شوخی می گفتم بش و اونم قاطی می کرد .. ولی امروز اصلا تو مووده شوخی نبود .. ترجیح دادم چیزی نگم ..
پیچیدیم تو کوچه مامان جون اینا .. آخی چقدر خاطره داشتیم اینجا .. از اول بچگیمون خوونشون همین جا بود .. با ذوق و شوق از ماشین پیاده شدم .. و به خودم گفتم خوب شد اومدم .. چقدر دلم برای این خوونه و خاطره هاش تنگ شده بود .. 3.4 ماهی میشد نیومده بودم
رفتم زنگ درو زدم ... مامان جوون بدون این که بپرسه کیه درو باز کرد ( صد بار بهش گفته بودیم بپرس کیه بعد زارپ درو باز کن !!! ) مامانو فرستادم تو و خودم رفتم از تو ماشین چیز میزایی که مامان براش خریده بودو بیارم .. با نیما گذاشتیمشون تو حیاط و نیما رفت که سوار ماشین بشه .. همونجوری دست به کمر وایساده بودم ... گفتم نمیای تو ؟
دستشو گذاشت رو بینیش که یعنی چیزی نگوو .. اشاره کرد برو برو ..
می خواست مامان جوون نفهمه با اون اومدیم که بعدا دلخور بشه
داشت می رفت سوار بشه که برگشت گفت ندا ..
ندا : جانم ؟؟؟
با حالت شدید پرسشگرانه پرسید چیزی شده بود تو فکر بودی ؟
بی اختیار دستمشو کشیدم رو لپش ( چقدر نرم بود ! ) و گفتم نه داداشی .. نگران نشو .. هیچ خبری نشده .. ندایی در امن وامانه .. خیالت راحت ..
دستمو فشار داد و خندیدد و گفت خدافظ .. مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و رفتم تو
..
..
ساعت طرفای 7 بود که برگشتیم خونه خودمون .. خسته خسته بودم .. ولی مگه این مامانه ول کن بود ..
منم کیلید کرده بودم که امشب فیلمه رو ببینم . ولی مگه می شد ؟! یا مامان صدام می کرد یا بابام ..
منم صبر کردم .. گفتم آخر شب می بینم که دیگه هیچ احدی باهام کار نداشته باشه
البته اگه اون موقع خوابم نگیره !
نیما هم ساعت 10 بود اومد .. اونم بیچاره خیلی خسته بود .. تنها شبی بود تو این شبا که زیاد دور و بر من نپلکید و بعد از شامش رفت خوابید .. منم زیاد اذیتش نکردم .. می دونستم خسته است .. ظرفارو که شستم دیدم به به ... چراغای هال یکی در میون روشنه . یعنی مامان بابا رفتن خوابیدن .. یه دستی به خونه کشیدم و رفتم تو اتاقم گفت آخییییییییش بالاخره تموم شد .. بشینم راحت این فیلمه رو ببینم ... بس که یلدا تو مخم فرو کرده بود که ببینیااااااا از دستت رفته نبینی و از این حرفا
چراغ اتاقو خاموش کردم برم تو حس !!! همه خوابیده بودن واسه همین دیگه درو نبستم .. مشغول دیدن شدم و گاهی هم فکرم میرفت سمت شهروز و نیما و اتفاقایی که افتاده .. سعی کردم فیلم ببینم و این چند ساعتو بی خیال همه چیز بشم .
فيلم شروع كوبنده و فوق العاده اي داشت ... فيلم با صحنه سكس يه زن و مرد شروع مي شد كه خيلي هم واضح اين صحنه نشون داده مي شد . تقريبا فرقي با فيلم سوپر نداشت . زن لخت لخت داشت روي مردي كه باهاش سكس مي كرد بالا و پائين مي رفت . موهاش روي صورتش ريخته بود و چهره اش معلوم نبود . همون طور كه لخت روي مرد تكون مي خورد دستاي مرده رو بست به ميله هاي بالاي تخت . پيش خودم فكر كردم چه ابتكار جالبي !! الان ديگه كنترل همه چيز با خودشه . دوست داشتم موقعيتي پيش بياد كه اين كار رو تجربه كنم . موسيقي فوق العاده اي روي صحنه بود و شارون استون داشت با حرارت خودشو روي مرده جلو عقب مي كرد و آروم آروم دستش زير تشك رفت و ...
وسيله اي شبيه چاقوي يخ شكن از زير تشك بيرون كشيد و با بيرحمي هرچه تمام تر به سرعت شروع به فرو كردن چاقو توي بدن مرد كرد و به وحشتناكترين شكل ممكن تيكه تيكه اش كرد ....
كات به صحنه بعدي توي خيابون
...
خواب از سرم پريد . بلند شدم سيخ تو جام نشستم . خوشم اومدددددددددددد . تصميم گرفتم هر طور شده تا آخرش رو ببينم
فيلم پر از صحنه هاي سكسي بود . سعی کردم نسبت به فیلم بی تفاوت باشم و به نوعی با جنبه .. خودمو خیلی غرق توش نمی کردم .. انگار دارم اخبار میبینم .. خیلی جدی زل زده بودم به مانیتورو بی تفاوت نگاه میکردم
...
ولی دیگه جایی رسید که زیاد نمیشد جدی بود و بی تفاوت .. واقعا صحنه ها رو كامل نشون مي داد ... طبق معمول همیشه كه وقتی می خوام خودمو جدی نشون بدم و نمی تونم یه دونه از ابروهام پرید بالا .. داغ شده بودم . خودم خنده ام گرفت .. گفتم بی خیال بابا .. فیلمه دیگه ببین حال کن ..
کم کم رسیده بود جاهایی که واقعا نمی شد عادی نشست و دید ..
صحنه اي بود که مايكل داگلاس و شارون استون لخت لخت بودن . مايكل داگلاس سينه شارون رو كرده بود تو دهنش و داشت مي خورد . نفس نفس زدنهاي شارون كم كم داشت حالمو خراب مي كرد . هی خواستم بی تفاوت باشم هی خواستم عادی رفتار کنم نشد .. نزدیک 10 ماه از آخرین سکسم با شهروز می گذشت .. داشتم خل می شدم .. مايكل داگلاس ديگه رفته بود پائين و داشت با ولع تمام کس شارون استون رو می خورد .. شارون استون هم داشت پيچ و تاب مي خورد . خیلی بی اختیار دستم رفت پایین .. فشارش دادم به کسم .. چشمام بسته شد از لذتی که بردم .. نمی دونستم باید چی کار کنم .. به خودم قول داده بودم که دیگه خود ارضایی نکنم .. ولی نمی شد .. داشتم خفه می شدم .. بدنم عرق کرده بود .. پازشو زدم و پاشدم درو قفل کردم .. تازه وقتی بلند شدم فهمیدم چقدر خیسم .. این احساس خیسی منو بیشتر تشویق کرد به خودارضایی و لذت بردن .. تصمیممو گرفتم و رفتم باز زدم عقب تا از اول اون صحنه بیاد .. قلبم تند تند میزد .. خیلی وقت بود کاری نکرده بودم .. استرس داشتم ... هم از خوشحالی زیاد هم از ناراحتی این که زیر قولم زدم .. ولی اون موقع اصلا مخم کار نمی کرد .. دستمو بردم زیر لباسمو کشیدمش بالا .. درش نیاوردم .. شروع کردم ارووم ارووم سینه هامو فشار دادم .. چشمامو دوخته بودم به صفحه مانیتور و سعی می کردم نهایت لذتو ببرم .. كلوز آپ صورت مايكل كه وسط پاي شارون بود و داشت كسشو مي خورد ديوونه ام كرده بود . باز دستمو بردم پایین و خیلی سریع کردمش توی شلوارم و از روی شرت انگشتمو رسوندم به چوچوولم و فشارش دادم و خیلی بی اختیار بدون این که کنترل چیزی دستم باشه تند تند شروع کردم به چرخوندن انگشتم .. حال خودمو اصلا نمی فهمیدم .. فقط دلم می خواست زود ارضا بشم راحت بشم .. یه دستم رو سینه ام بود و با نهایت زوری که داشتم فشارش می دادم تو مشتم و یه دستم روی شرتم بود و داشتم تند تند جووری که درد و توی مچ دستم احساس میکردم چوچولمو می مالیدم .. دیگه به فیلم کاری نداشتم سرمو داده بود عقب و با چشمای بسته داشتم نهایت لذتو به خودم تقدیم می کردم .. چشمامو که باز کردم نگام افتاد به علامت ضربدری که روی یه پلاک گردنبند بود و من آویزوونش کرده بودم پشت دیواری که کامپیوترم بود .. اینو تقریبا 5 ماه پیش آویزوون کرده بودم .. یه جوور یادآوری بود برای این که دیگه خودارضایی رو بذارم کنار .. تا چشمم بهش افتاد ماتم برد .. چشمامو بستم . دستامو دیگه حرکت ندادم .. بعد از 3.4 دقیقه به حالت عادی خودم برگشتم و دستمو در آوردم . به خیسی سر انگشتام خیره شدم .. لباسمو درست کردم ..
خیلی سریع پی سی رو خاموش کردم و تو تاریکی مطلق اتاق به کارم و این اتفاقا فکر کردم ..
از این که نتونسته بودم بعد از این همه مدت لذتی ببرم و کارو تموم کنم خیلی کلافه بودم .. از طرفی از این که با دیدن علامتی که برای خودم گذاشتم تونستم دست از کارم بکشم خوشحالم بودم
ولی تمام وجودم عرق کرده بود .. هنوز آثار نیاز داشتن تو تنم بود .. پریدم زیر پتو و سعی کردم بخوابم .. چند باری اومدم زیر پتو خودمو راحت کنم ولی بازم گفتم نه .. خواستم یه بارم که شده حداقل رو حرف خودم وایستم
چشمامو بستم و با کلافگی تمام خوابم برد .
...
هیچ وقت خودمو انقدر خوشحال ندیده بودم .. با نهایت انرزی داشتم زیر بدن تنومند یه مرد دست و پا می زدم و لذت می بردم .. تقریبا همون صحنه های تحریک کننده فیلم برای خود من داشت اتفاق می افتاد .. نمی فهمیدم اون مرد کیه .. فقط پایینو که نگاه می کردم حلقه موهاشو می دیدم که توی پیشونیش ریخته و صورتشو چسبونده به کسم و با نهایت قدرت داره برام می خوره .. دیوونه کننده بود اون لحظه ها .. حركت زبون داغ و نرمش روي چوچولم لرزه به اندامم مي انداخت ... خيلي حشريم كرده بود ... به قدری لذت می بردم که شاید توی سکس کامل و واقعي این لذتو نمی بردم ... مرد رويايي من دستاشو آورده بود بالا و تو همون حالت داشت سينه هامو چنگ مي زد ... داشتم ارضا مي شدم .. در آخرين لحظه مرد صورتش رو آورد بالا و مستقيم تو چشام نگاه كرد ... من با آه عميقي تو خواب ارضا شدم و از خواب پريدم .
تمام صورتم خیس بود .. خواب پر جنب و جوشی بود .. دیوونه شده بودم .. هیچ وقت خواب این جوور کارارو ندیده بودم . پاشدم نشستم لبه تخت .. تمام شرتم خیس بود .. مگه میشه آدم از یه خواب اینطوری تحریک بشه ؟ ساعتو نگاه کردم . 2 ساعتی میشد که خوابیده بودم ... تمام مغزم هنگ کرده بود .. داشتم دیوونه میشدم .. نمی دونستم این خواب بود ... رویا بود .. کابوس بود .. واقعیت بود .. خدایا چی بود ؟ بلند شدم رفتم دستشوئي . وقتي چشمام تو چشماي خودم افتاد خجالت كشيدم و سرمو انداختم پائين . ياد اون لحظات افتادم . آه و اوهي كه تو خواب مي كردم . ياد آخرين لحظه افتادم . لحظه اي كه داشتم ارضا مي شدم . لحظه اي كه اون مرد سرشو آورد بالا و من مستقيم تو چشماي مهربون و آشناي نيما خيره شدم كه هنوز داشت با انرژي كسمو مي خورد ..
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت دوازدهم

چشمامو باز كردم ... يه صبح ديگه ... ساعت رو نگاه كردم ، هفت و نيم بود . هرچند كه نمي خواستم برم دانشگاه ولي طبق عادت زود بيدار شده بودم . يكم قلت زدم . دلم مي خواست باز بخوابم ... آفتاب تازه از پنجره اي كه زيرش مي خوابيدم به داخل افتاده بود . هوا هنوز نيمه روشن بود ... ادامه اشعه آفتاب رو تا روي ميزم دنبال كردم و چشمم به جلد سي دي غريزه اصلي افتاد ... يهو حواسم كامل سر جاش اومد و ياد تمام وقايع ديشب و خواب عجيب غريبم افتادم ... واقعا هم برام عجيب بود كه چرا يه همچين خوابي ديدم . معمولا آدم وقتي به يه موضوعي فكر مي كنه خوابشو مي بينه ... ولي مگه من به يه همچين صحنه اي فكر كرده بودم ؟
به نيما زياد فكر مي كردم . خيلي دوستش داشتم . خوب اين علاقه از بچگي بود ... ولي وقتي بزرگتر شدم ، نيما رو شناختم ، خودمو ، احساسمو شناختم و تازه فهميدم دوست داشتن چيه و وابستگي به يه نفر يعني چي ... رنگ و بوي ديگه اي گرفت ... به نيما وابسته بودم ... نيما الگوي من و به عنوان يه مرد تكيه گاهم بود . وقتي بهش فكر مي كردم احساس مي كردم قلبم گرم مي شه . ولي به عنوان شريك سكسي ...
نمي دونم ... نيما بچه خوشتيپ بود . خيلي از همكلاسيهاي من سر و دست مي شكستن باهاش دوست بشن . قد بلند و چهار شونه بود . يه مدت بدنسازي مي رفت و هيكلش خيلي توپ شده بود ... قيافه اش هم به عنوان يه مرد خيلي جذاب بود . يه كم سبزه بود . موهاشو فرق وسط باز مي كرد و وقتي موهاش مي ريخت روي پيشونيش دل همه رو مي برد . اكثرا هم اسپورت مي پوشيد .
نيما كلا به بابام و خانواده بابام رفته بود و من به مامانم . من چشمام قهوه اي بود . پوستم سفيد بود و صورتم گرد بود . مثل مامانم . بابام مي گفت تو سايز كوچيك مامانتي . حتي چاقيت هم به اون رفته . البته من واقعا چاق نبودم . يه كم تپل بودم . مامانم وقتي موهاشو رنگ نمي كرد مثل موهاي من مشكي بود . ولي الان معمولا هر ماه يه رنگ و يه مدل بود ... ولي نيما خيلي فرق داشت . چشماش مشكي بود و موهاش قهوه اي سير . مثل بابام . البته بيچاره بابام الان تقريبا كچل بود و از ته مونده هاي موهاش مي شد يه چيزايي رو فهميد . همونطور كه گفتم نيما كلا شبيه فاميل پدريم بود . مخصوصا يكي از عموهام كه وقتي جوون بود تو تصادف كشته شده بود و عكسش هميشه رو ميز بابام بود . عكسش با نيما مو نمي زد . فقط اون موهاشو به سبك اون موقع رو به بالا شونه كرده بود و ژل زده بود . ولي نيما با اون زلف پريشونش دلبري مي كرد ...
يعني دل منم برده بود ؟ خوب من هم دوستش داشتم و زيبائيش رو مي ديدم . ولي به عنوان يه خواهر اصلا فكر سكس با نيما رو هم نمي كردم . نه نه .. حتي بابت فكر كردن به يه همچين موضوعي هم بايد شرمنده مي شدم . شايد هم علتش اين بود كه من اون شب كامل ارضا نشده بودم و دلم سكس مي خواست . و اولين كسي كه ذهنم تصور مي كرد كسي بود كه بيشتر از همه دوستش داشتم ... نيما ... چه مي دونم ...
يه كم ديگه تو جام چرت زدم . ساعت هشت و نيم شده بود . ديگه حوصله رختخواب نداشتم ... از جام بلند شدم .. تا از اتاق بیرون اومدم نیما رو دیدم که در حالی که لقمه صبحونش تو دهنشه داره کفششو می پوشه و میره .. دلم ریخت پایین دیدمش . حس می کردم اونم از خواب دیشبم خبر داره ...
نيما امروز كه جمعه است ! كجا مي ري صبح به اين زودي ؟
خیلی سریع جواب داد جايي قرار دارم عزيزم . و بلند گفت خدافظ خدافظ ...
واااااا !!!؟؟؟ اين نيما اصلا چند وقتيه مشكوك مي زنه . نكنه عاشق شده ؟ واااااي يعني من مي تونم تحمل كنم ؟ رفتم تو دستشوئي و به خودم نگاه كردم .
... دختر خجالت بكش . مگه نيما دوست پسرته ؟ مگه عاشقش شدي كه از فكر عاشق شدن نيما اينقدر بيچاره مي شي ؟ حالا فرضا عاشق يه دختر ديگه شه ... اصلا جنس اون علاقه با جنس علاقه تو زمين تا آسمون فرق داره . نشنيدي يكي مي گه مثل برادرمي ؟ تو رو مثل خواهر دوست دارم ؟ اون برادرته و هميشه باهاته . تا آخرش . حتي اگه خودش هم نخواد تا ابد برادرته . هيچكس نمي تونه جداتون كنه . قشنگيش هم به همينه . رابطه شما از روابط بقيه يه قدم جلوتره . چون توش جدائي معني نداره
سر و صورتمو شستم و باز دیدم که با مامانم تنهام ... بابام جمعه ها صبح زود با دوستاش مي رفت كوه . اصولا خونه خیلی سوت و کور می شد وقتی مرداش نبودن .. ما خانواده آرومی بودیم . ولی خب بابام و نیما یه زمانایی شلوغش می کردن .. وقتی اونا هم نبودن دیگه هیچی .. انگار هیچ کس خونه نیست ..
صبحونمو خوردم و یه کم با مامان به گل و گلدونای توی بالکن ور رفتیم .. البته من فقط نگاه می کردم و اون با عشقای خودش که گلاش باشن مشغول بود .. رفتم تو اتاقم . اولین کاری که کردم فیلمو گذاشتم تو پاکتشو گذاشتم ته کیفم .. با دیدنش یاد خوابم و نیما می افتادم ...
راستی چرا نیما صبح رفت ؟ زیادم تحویل نگرفتاااا .. با بی تفاوتی شونه هامو انداختم بالا تو دلم گفتم تو هم بی جنبه ایاااااااا .. تا یکی بت محبت می کنه آویزوونش میشی .. !
تا ظهر خونه رو جمع و جور كرديم . اصولا جمعه ها روز بد بختي من بود . مامانم يادش مي افتاد كه بايد نظافت كنه . يعني نظافت كنم . عين كوزت از من بدبخت كار مي كشيد ... نظافت و دستمال كشي و جارو و پارو و بشور و بساب كه تموم شد رفتم تو اطاقم و باز سی دی های نیما رو زیر و روو کردم و یه کم نانای گوش دادم .. وقت ناهار كه شد انگار مامانم دلش به حالم سوخته بود . چون خودش ميزو چيد و واسه ناهار صدام كرد . پرسيدم نيما كجا رفت ؟ ناهار نمياد ؟
- نمي دونم . فكر كنم نياد . من كه به موبايلش زنگ زدم جواب نمي داد ... براش نگه داشتم .
نمي دونم چرا دلم شور افتاده بود . خيلي سابقه داشت كه نيما مي رفت بيرون و بي خبر دير مي كرد . واسه همين هم مامانم ريلكس نشسته بود . ولي من دلم شور مي زد . پا شدم زنگ زدم به موبايلش ... جواب نمي داد . براش اس ام اس زدم نيما كجائي ؟ ... دليور شد ولي جوابي نيومد . رفتم نشستم سر ميز جلوي مامانم ... یه کم راجع به مامان جوون و این که قراره بره مکه باهم حرف زدیم .. قرار بود خالم همراهش بره .. مامانم خیلی نگرانش بود ... نمی خواست این پیرزن از جاش تکون بخوره که یه وقت خدای نکرده چیزیش بشه ..
ناهار كه خورديم مامانم رفت خوابيد . منم ظرفها رو شستم و باز رفتم تو اتاقم .. نمی دونم چم شده بود .. همش فکر و خیال تو سرم می اومد
هر چی خواستم بشينم يه كم درس بخونم نشد .. يه حسي داشتم .. نمی دونم دلشوره بود؟.. ناراحتی بود ؟ .. حوصله ام سر رفته بود ؟ تنهایی اذیتم میکرد ؟ چي بود ؟ هر چی بود داشت کلافه ام می کرد ...
پا شدم تل و برداشتم زنگ زدم به نيما . اونقدر گوشي رو نگه داشتم كه قطع شد . ولي جواب نداد ... اس ام اس دادم نيما تو رو خدا به من زنگ بزن . نگرانتم ...
نكنه گوشيشو دزديدن . نكنه تصادف كرده ... سعي كردم بيخيال اين فكرها شم و زنگ زدم به یلدا .. نیم ساعتی با اون حرف زدم .. از همه چیز گفتیم با هم .. ولي از نيما نگفتم . نمي خواستم به زبون بيارم كه شرايط غير عاديه . اينجوري دلشوره ام بيشتر مي شد . بعد از قطع کردن تل بازم دلشوره اومد سراغم ..
کسی هم نبود که باهاش حرف بزنم .. پاشدم آهنگ شاد گذاشتم بلندش کردم تا حواسم پرت بشه .. صدای مامانم در اومد .. تو دلم گفتم این آماده بود من آهنگ بذارم غر بزنه ؟ می ذاشتی یه دقیقه می خووند .. شدید کلافه شده بودم .. بازم به نيما زنگ زدم و باز هم جواب نداد . رفتم تو اتاقم .. بدبختی خوابمم نمی برد که بگیرم کپه مرگمو بذارم .. به زور باز رفتم سر درسم . یه دو ساعتی الکی خودمو با کتابام و جزوه هام مشغول کردم تا زمان بگذره ... حداقل بابا می اومد یه کم اوضاع فرق می کرد .. نمی دونم چرا امروز انقدر من حس بدی داشتم که اینطوری شده بودم ؟
...
ساعت طرفای 5 بود مامانمم دیگه بیدار شده بود و تو اشپزخونه مشغول شام درست کردن بود .همزمان هم با تل داشت حرف می زد .. از نيما هنوز خبري نبود . اس ام اسمو هم جواب نداده بود ... مي ترسيدم يه جا كار داشته باشه منم زنگ بزنم شاكي شه ... يهو به ذهنم رسيد كه الان اگه يلدا بود مي گفت احتمالا رو كاره ... از مجسم كردن عشق بازي نيما با يه دختر ديگه حسوديم شد . مجبورم صادقانه اعتراف كنم .
ولي اون لحظه دعا كردم خدا جوون داداشيم سالم باشه . با هركي و هر كجا كه مي خواد باشه . رفتم پيش مامانم . یه کم وول زدم کنارش و دو تا چایی ریختم برا خودمون .. دیگه واقعا از دلشوره داشتم می مردم .. فقط تند تند صلوات می فرستادم . خواستم به مامانم بگم مامان نيما دير نكرده كه صدای زنگ موبايلم از تو اطاقم منصرفم كرد . دويدم طرفش و شمارشو نگاه کردم . نمی شناختم !! .. با تعجب گوشیو جواب دادم ..
يه صداي نا آشنا از اون طرف گفت : خانم ندا حكيمي ؟
با تعجب گفتم بله ؟
- شما آقايي به اسم نيما حكيمي مي شناسيد ؟
پاهام شل شد و نشستم روي تخت . اشكام راه افتاد . خدايا نيما ..
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت سیزدهم

با بغض گفتم آقا داداشمه . تو رو خدا چي شده ؟
- گوشي
يكي دو ثانيه بعد صداي ديگه اي گفت الو ؟ ندا ؟ 2.3 ثانیه اول نشناختمش .. بعد با تعجب گفتم نیماااااا تویی ؟
نیما : آره .. هیچی نگو .. اسم منو نبر
تمام بدنم یخ شد .. فهمیدم یه چیزی شده .. خدایا فقط نیمای من سالم باشه ..
نمی دونستم باید چی بگم ؟
مامان که متوجه نشده بود داشت هنوز حرف می زد
گفتم مامان حواسش نیست . من تو اطاقمم ... نيما چی شده ؟ کجایی ؟ این شماره کجاست ؟
با یه حالتی که هم می خواست من هول نکنم هم خودش هول بود گفت ندا شلوغش نکنیااااا .. فقط پاشو بیا اینجا
دستام به وضوح می لرزید ... گفتم ک ک ک جا ؟؟؟؟؟ کجا باید بیام ؟
نیما :کلانتری 125يوسف آباد رو بلدی ؟
تا چند لحظه نمي تونستم حرف بزنم ... با دلهره گفتم نیما کلانتری چیه ؟ یعنی چی ؟
نیما : هول نشو .. هیچی نشده .. تو فقط پاشو بیا اینجا .. باید باشی .. اومدیاااااااا
ندا ندا ... شناسنامه خودت و منم ور دار بیار ... لازم می شه . ماله من تو کشو پایینی کمدمه
( اگه زمان مناسب تري بود مي گفتم مگه مي خوان عقدمون كنن )
- باشه باشه . ولی نیما اینجا کجاست ؟ من بلد نیستم ...
نیما با حرص گفت ای بابااااا .. سوار آژانس شو بيا . كلانتري كه ديگه تابلوئه . بنويس آدرسو
معلوم بود خيلي عصبيه . آدرسو که داد سریع قطع کرد و من موندم و هزار تا سوال بدون جواب .. که خدایا یعنی چی ؟ چی شده ؟ نیما کجا کلانتری کجا ؟ با من چی کار دارن ؟ یعنی چی شده ؟
بهترين كار اين بود كه زودتر برم . تو آژانس هم مي شد از اين فكرها كرد . با عجله پاشدم رفتم دم کمدم . مثبت ترین لباسی که داشتمو پوشیدم .. با مقنعه بدون یه قلم آرایش اومدم بیرون .. ای خدااااااااااااااااااااا مامان هنوز داشت حرف می زد ... یه لحظه از دستش کلافه شدم دلم می خواست سرش داد بزنم که قطع کنه اون تلفن لعنتیو ..رفتم شناسنامه جفتمونو برداشتم گذاشتم تو کیفم و اومدم تو هال ....مامانم تا منو مانتو پوشیده دید اشاره کرد کجا ؟ با حرص گفتم برو بابا ... رفتم سمت در که کفشمو بپوشم با عجله گفت مامان من زنگ می زنم دوباره الان باید برم..
قطع کرد اومد گفت با توام .. می گم کجا ؟
با عصبانیت گفتم تموم شد بالاخره ؟ خسته نمیشی ؟
خیلی جدی گفت به تو هیچ ربطی نداره . می گم کجا ؟
اومدم بگم به تو هیچ ربطی نداره دیدم خیلی ضایعست
گفتم نیما زنگ زده باهام کار داره . باید برم ..
همونطور جدی گفت کجا ؟ مغازه ؟
هول هولکی جوابشو می دادم ... گفتم نه نه بیرون قرار گذاشته .. باید برم عجله داشت ..
تا اومدم برم بیرون دستمو گرفت گفت ندا مدیونی اگه چیزی شده باشه به من نگی ..
خنده مصنوعی بش کردم و گفتم وااا چی شده باشه مثلا ؟
همونطوری زل زده بود تو چشام و منتظر بود من ادامه بدم حرفمو
بی اختیار رفتم سمت صورتشو و بوسش کردم گفتم به موبایل من زنگ بزن نگران شدی .. نیما گوشیش تو مغازه جا مونده
خودم مونده بود این دروغا رو از کجام در میارم من ؟
با عجله ازش خدافظی کردم و تو حیاط سرمو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم ...هوا تاریک بود ... زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و گفتم خدایا خودت کمک کن ..
نفس نفس میزدم .. انقدر هول بودم که زنگ نزدم آزانس .. رفتم آژانس سر کوچمون ماشین گرفتم و آدرسو دادم بش .. تمام طول راه عین دیوونه ها داشتم دعا می خوندم .. یه دور کامل ختم قران کردم فکر کنم بس که چیز میز خووندم .. دستام می لرزید .. دائم قیافه نيما می اومد جلو چشمام.. خدایا خودت به خیر کن .. یعنی چی شده آخه ؟ يعني نيما كاري كرده ؟ نكنه با دختر گرفتنش ؟! چرا من بايد برم ؟ اونم با شناسنامه ؟! ...
بدبختی با وجود جمعه بودن باز هم ترافیک بود .. 45 دقیقه تقریبا طول کشید تا رسیدیم ...
ای خدا من تا حالا کلانتری نرفتم ... برم بگم چی ؟ رفتم جلو ... ابهت کلانتری و سربازاش و ماشینای پلیسی که دم در بود باعث لرزش بیشتر دستام شد . رفتم جلوی سربازی که دم در تو يه اطاقك آهني وایساده بود
- سلام جناب سروان
خيلي مودبانه گفت سلام خانم . بفرمائيد ؟
- جناب سروان داداشمو آوردن اينجا . زنگ زده من بيام اينجا
يه كم لحنش تغيير كرد . احتمالا اولش فكر مي كرده من شاكيم . حالا به عنوان خواهر يه متهم باهام صحبت مي كرد
- داداشت چيكار كرده ؟
با گريه گفتم به خدا داداش من هيچ كاري نكرده ... من نمي دونم ... زنگ زده من بيام اينجا
- خيلي خوب . از حياط برو داخل ساختمان . در اول سمت راست . بالاش زده افسر نگهبان . برو همونجا پيش افسر نگهبان . به اون بگو
رفتم داخل حياط . حياط بزرگي داشت . يه گوشه ماشينهاي پليس به رديف پارك شده بودن . تقريبا خلوت بود .
ديوارهاي حياط به رنگ سبز ماشين پليس ها بود . رو يه ديوارش هم سر تا سري نوشته بود : نيروي انتظامي مظهر اقتدار ملي است . حياط رو رد كردم و وارد راهروئي شدم . دو طرف راهرو پر از پوسترهاي مختلف بود . انگار اينجا نمايشگاه آثار يه گرافيسته . از تبريك هفته دفاع مقدس كه مال سه چهار ماهه پيش بود و هفته نيروي انتظامي كه نمي دونم كي بود و هفته كوفت و هفته زهر مار ... تا شعارهاي تكراري خميني و خامنه اي : پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا آسيبي به مملكت نرسد ... آمريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند و عكس شهدا و ... .
بالاي در اولين اطاق تابلوي افسر نگهبان رو تشخيص دادم . خواستم برم داخل كه سربازي كه اونجا بود و من تازه ديده بودمش اومد جلو
- بفرمائيد
- سلام ... مثل اينكه برادر منو آوردن اينجا . زنگ زد گفت اينجائه
- جرمش چيه ؟
كلمه جرم رو كه شنيدم باز بغضم گرفت . اصلا نمي تونستم نيما رو مجرم تصور كنم
- نمي دونم . اون پسر خوبيه . من نمي دونم چيكار كرده . فقط گفت آوردنش اينجا
- اسمش چيه ؟
- نيما حكيمي
- چند لحظه صبر كن
در زد و رفت داخل . از پشت شيشه ديدم با مردي كه پشت ميز نشسته بود صحبت كرد و اومد به طرف در . كشيدم كنار
- برو تو
در زدم و داخل شدم ... اطاق كوچيك و خلوتي بود . شايد چون غروب جمعه بود . من هميشه كلانتري رو يه جائي تصور مي كردم شلووووووووغ . پر از داد و بيداد و سر و صدا و كتك كاري ... دور تا دور اتاق صندلي بود . دو سه تا ميز تو اتاق بود كه فقط پشت يكيش مرد ميانسالي نشسته بود كه رو سينه اش نوشته بود داوود رشيدي ... تو اون هاگير واگير خنده ام گرفته بود . نگاهش كردم . هيچ شباهتي به داوود رشيدي نداشت يه مرد ميانسال ... صورت اصلاح كرده . با سبيل پر پشت داشت . موهاش ريخته بود . مخصوصا جلوي سرش ... هنوز سرش پائين بود . يه كلاه پليسي روي ميزش بود و يه يونيفورم و هفت تير هم از چوب لباسي كنار دستش آويزون شده بود .... پشت سرش باز زده بود نبروي انتظامي مظهر اقتدار ملي است .
سلام كردم . سرشو بالا آورد .
- بفرمائيد
شروع كردم ديالوگ تكراري رو براي سومين بار گفتن
- جناب سروان برادرم رو آوردن اينجا
- اسمش چيه ؟
- نيما حكيمي
- آها بفرمائيد
با دست به صندلي جلوي ميزش اشاره كرد . نشستم
- جناب سروان تو رو خدا بگين چي شده . برادرم چي كار كرده ؟به خدا اون بيگناهه
- اجازه بديد
و با صداي بلند داد زد سكار كريمي ... كريمي
سربازي اومد تو و شششششق پاهاشو كوبيد به هم
- بله جناب سرگرد ؟
- پرونده نيما حكيمي رو بيار . همون متهم به ضرب و جرح
- چشم جناب سرگرد
ضرب و جرح ؟؟!! نيما ؟؟!! با كي ؟ اصلا عقلم كار نمي كرد
سربازه رفت بيرون و دو دقيقه بعد برگشت . تو اين دو دقيقه من بدون حرف به عكسهاي توي اطاق كه شامل خاتمي و خامنه اي و خميني مي شد نگاه مي كردم ... جناب سروانه هم سرش پائين بود و چيز مي نوشت ...
وقتي كريمي برگشت پرونده قرمز رنگي رو داد به جناب سروانه و رفت بيرون . داوود رشيدي پرونده رو باز كرد و يه كم اونو خوند . سرشو آورد بالا و مو شكافانه تو چشماي من نگاه كرد
- خانم شما چه نسبتي با شهروز شهبازيان دارين ؟
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  ویرایش شده توسط: sara_M   

 
قسمت چهاردهم

- خانم شما چه نسبتي با شهروز شهبازي دارين .
اين كلمه رو كه شنيدم انگار با پتك زدن تو سرم . كل جريانو تا آخرش فهميدم ... ياد روزي افتادم كه تو پارك طالقاني دو تا سرباز جلومون رو گرفتن و همين جمله تكراري رو پرسيدن :
- شما با آقا چه نسبتي دارين ؟
اشكام بي اختيار جاري شدن
- هيچي آقا . به خدا هيچي
- پس شما با اين آقا نسبتي ندارين ؟
- ( با هق هق جواب مي دادم ) نه به خدا
- يعني اصلا نمي شناسينش ؟
- چرا . چرا . ولي نسبتي باهاش ندارم
- خوب ؟
با همون هق هق شروع به تعريف كردم
- جناب سروان به خدا اون اومده بود توي دانشگاهمون
- دانشجوئي ؟
- بله
- كدوم دانشگاه درس مي خوني ؟
- آزاد
- خوب ؟ ادامه بده
- جناب سروان . به خدا ما اولش با هم دوست شديم ... يه دوستي ساده . ولي اون شروع به اذيت كردن من كرد ... عذابم مي داد
- چيكارت مي كرد ؟
- همش بهم شك مي كرد ... بهم تهمت مي زد ... گير مي داد
- خانواده تون هم در جريانن ؟
سرمو انداختم پائين
- برادرم مي دونه
- پدر مادرت چي ؟
- نه
- پس دوستي ساده نبوده
- چرا به خدا جناب سروان . به خدا يه دوستي ساده بود . به جون همون برادرم
و زار زار شروع به گريه كردم ... تمام غصه هاي اين مدت فرياد شده بود و از گلوم خارج مي شد... انگار دلش به حالم سوخت. دست از بازجوئي من كشيد . بلند شد از ميز وسط اتاق يه ليوان آب ريخت و داد دستم و بالاي سرم وايساد
- برات مزاحمت ايجاد كرده بود ؟ اين پسره ... شهروزو مي گم
- بله جناب سروان . اولش به موبايلم زنگ مي زد . به داداشم گفتم . داداشم باهاش حرف زد . ولي دست از سرم بر نداشت . مجبور شدم موبايلمو بفروشم . بعدش خونه زنگ مي زد . يه بار هم جلوي دانشگاهمون جلومو گرفت و تهديدم كرد
- بعدش رفتي به داداشت گفتي بره بزنتش ؟
دوباره شروع به گريه كردم
- نه به خدا جناب سروان . مگه داداشم كتكش زده ؟ من جريانو گفتم . ولي نمي دونستم مي ره باهاش دعوا مي كنه . به خدا نمي دونستم . حالا داداشم كو ؟
نشست روبروي من و با حالتي كه انگار خسته است تو پشتي صندليش فرو رفت و گفت
- برادر شما ساعت 11 صيح امروز با شهباز ... ( پرونده رو باز كرد و نگاهي بهش انداخت و ادامه داد ) شهروز شهبازيان وارد نزاع شده و با هم كتك كاري سختي كردن
- الان دادشم كجاست ؟
- هر دو شون تو باز داشتگاهن . برادر شما شهروزو از ناحيه سر و صورت مجروح كرده
- جناب سروان به خدا داداش من بي تقصيره . اون به خاطر من اينكارو كرده
- خوب با اين توضيحات شما قضيه فرق مي كنه . خودش هم مرتب اظهار مي كرده كه اين آقا براي خانواده اش مزاحمت ايجاد مي كرده . شما همين توضيحات رو بنويسين و امضا كنين . مي تونين توش از آقاي شهبازيان به خاطر ايجاد مزاحمت شكايت كنيد . در اون صورت برادرتون با توجه به اين كه جراحات آقاي شهبازيان زياد جدي نيست آزاد مي شه و از آقاي شهبازيان هم يه تعهد مي گيريم كه ديگه براي شما مزاحمت ايجاد نكن .
بعدش كاغذي رو جلوم گذاشت كه بالاش آرم نيروي انتظامي بود و زيرش نوشته بود داد خواست ... يه خودكار هم بهم داد .
- چي بنويسم ؟
مثل معلم هايي كه ديكته مي گن گفت :
- بنويس اينجانب ... فرزند ... به شماره شناسنامه ... صادره از ... بدينوسيله شكايت خود را از آقاي شهروز شهبازيان . به علت ايجاد مزاحمت و تهديد اعلام نموده و تقاضاي رسيدگي دارم . زيرش هم آدرس و شماره تماست رو بنويس و امضا كن ... سركار كريمي ... كريمي
دوباره كريمي اومد تو و شقققققققق پاهاشو به هم كوبيد و سرشو بالا گرفت
- بله جناب سرگرد .
- برو آقاي نيما حكيمي و شهروز شهبازيان رو از بازداشتگاه بيار
- چشم جناب سرگرد
صداي زنگ موبايلم از توي كيفم بلند شد . صداي زنگ خونه بود . نمي دونستم الان چي بگم . ترجيح دادم فعلا بذارمش روي سايلنت ... بعدا يه چاخاني مي گفتم ( چه عادي شده بود واسم !! )
دوباره به نوشتن ادامه دادم . همونطور كه تند تند مي نوشتم تو دلم گفتم تو رو خدا كريمي . زودتر برو داداشمو بيار ببينمش . مردم از دلشوره
وقتي كريمي رفت . افسر نگهبانه رو كرد به من و گفت : شتاسنامه هاتونو آوردين ؟
سريع و با عجله در كيفم رو باز كردم و شناسنامه ها رو در آوردم
- بعله بفرمائيد
شناسنامه ها رو باز كرد و هر دو رو نگاه كرد . معلوم بود با هم مطابقت مي ده ... باز داد زد حسين زاده . سركار حسين زاده .
انگار اونجا تلفني آيفوني چيزي نداشت . عين سر جاليز عربده مي كشيد
يه پسر قد بلندو لاغرعينكي كچل اومد تو و مثل اولي پا كوبيد
- بله جناب سرگرد ؟
- سريع از اين دو تا شناسنامه يه كپي بگير بيار واسه من
- چشم جناب سرگرد
حسين زاده رفت دنبال كپي گرفتن . هنوز در كامل پشت سرش بسته نشده بود كه دوباره باز شد و اول صورت زيباي نيما و بعد نگاه خشن شهروز به دنبالش و در نهايت كريمي وارد شدن .
- بشونشون همون دم در
سرو صورت شهروز كبود و زخمي بود . دست نيما درد نكنه . دلم خنك شد . نيما نگاهم كرد و لبخند زد . با لبخندي جوابشو دادم . صورت نيما هم يكي دو جا قرمز شده بود
افسر نگهبانه گفت :
- خانم شما بفرمائيد پيش برادرتون ... ( به شهروز اشاره كرد ) پاشو بيا اينجا .
از خدا خواسته سريع پاشدم رفتم پيش نيما . شهروز هم رفت نشست جاي من ... كنار نيما نشستم و بازوشو گرفتم و با بغض گفتم
- نيما حالت خوبه ؟
دستمالي از تو جيبش در آورد و داد بهم
- خوبم . نگران نباش . بگير اشكاتو پاك كن اينجوري زار نزن اينجا
گرفتم صورتمو پاك كردم . جناب سروانه رو كرد به شهروز و در حالي كه با خودكارش به ما اشاره مي كرد گفت :
- اين خانم و آقا از تو شاكين
- اونا از من شاكين ؟ اين آقا منو كتك زده ... اونوقت شاكيم هست ؟؟!!
عجب بچه پر رويي بود
- بله . اين خانوم رو مي شناسي ؟
- توي دانشگاهشون دو سه بار ديدمش
نا خودآگاه بلند شدم گفتم جناب سروان دروغ مي گه ... نيما دستمو كشيد و نشوندم روي صندلي . جناب سروانه هم رو كرد به من و گفت خانم اجازه بديد ... و دوباره از شهروز پرسيد
- همين ؟
- بله
- پس قبول نداري كه مزاحم اين خانم شدي ؟
- نه جناب سرگرد . من مزاحم اين خانم نشدم
- خيلي خوب ... پس من مجبورم صبح شنبه پرونده اتون رو بفرستم دادسرا . اونجوري هم سابقه دار مي شي ... هم برات جريمه و شايد هم حبس تعيين كنن . همينجا يه تعهد بده كه ديگه مزاحم اين خانم نمي شي و دورش نمي چرخي . به نفعته
شهروز سرشو انداخت پائين
- من مزاحمش نشدم . يه بار رفتم دم دانشگاهشون
- ولي بيشتر از اين بوده . مرتب به اين خانم زنگ مي زدي ... با برادرش هم كه حرف زدي فحاشي كردي . به خونه اشون زنگ مي زدي ... دم دانشگاهشون هم تهديدش كردي . خانم شاهدي هم براي اين قضيه دارين ؟ كسي دم دانشگاه شما رو ديده
همين موقع حسين زاده وارد شد و شناسنامه ها و كپيشون رو به افسره داد . داود رشيدي شناسنامه ها رو به خودش داد و با اشاره به ما گفت :
- اينا رو بده به اون خانوم و آقا
ياد سعيده افتادم .
- بله جناب سروان . دوستم ديدتمون
در حالي كه كپي شناسنامه ها رو ضميمه پرونده مي كرد گفت
- خيلي خوب . به اون دوستتون هم بگين فردا بياد داد سرا .
و به شهروز نگاه كرد
- چيكار كنم ؟ بفرستمتون داد سرا ؟
شهروز همونطور كه سرش پائين بود آروم گفت نه
آخي . يه لحظه دلم براش سوخت .
- پس قبول مي كني كه مزاحم اين خانم شدي ؟
- بله
افسر نگهبان فرمي رو از كشوي ميزش بيرون كشيد و با يه خودكار به دست شهروز داد و گفت خيلي خوب . حالا مثل يه بچه خوب بشين يه تعهد نامه بنويس .
بعد همونطور كه به من ديكته گفته بود شروع كرد : بنويس اينجانب ... فرزند ... به شماره شناسنامه ... صادره از ... بدينوسيله تعهد مي نمايم از اين تاريخ به بعد كوچكترين تماسي با خانم ندا حكيمي فرزند ... پرونده رو باز كرد و از روي شكايتنامه من خوند فرزند حسين ... به شماره شناسنامه 743 ...صادره از تهران ... ( مي دونستم شهروز همه رو بلده . آخه مشخصات همديگه رو حفظ كرده بوديم كه اگه گرفتنمون بتونيم بگيم زن و شوهريم ). نداشته باشم و ... هيچگونه مزاحمتي ... از جانب من ... براي ايشان ايجاد نشود ... اين جانب آگاهي كامل دارم ... كه در صورت تخطي
شهروز گفت چي ؟
- تخطي . اولين ت با ت دو نقطه است دوميش با ط دسته دار .
- شهروز زير لب گفت معنيشو مي دونم صداتونو نشنيدم
- بنويس ... در صورت تخطي از اين تعهد نامه ... پيگرد و مجازات قانوني ... مشمول حال من خواهد شد .
و در حالي كه از سرعت گفتنش مشخص بود داره شفاهي به شهروز مي گه و اينو ديگه نمي خواد بنويسه گفت
- مجازات اولين مزاحمت براي نواميس مردم دو ماه حبسه . در صورت تكرار مي شه شش ماه . فعلا نذاشتم برات سابقه درست شه . چون جووني . مجازات اينبارت تعليقيه . يعني اگه اينا يه بار ديگه ازت شكايت كنن شش ماه مي ري بازداشتگاه . ( نا خود آگاه اينقدر خوش به حالم شد كه نيشم تا بناگوش باز شد و زود خودم رو جمع كردم ) . اين علاوه بر جريمه ايه كه بهت تعلق مي گيره . مفهومه ؟
شهروز با دلخوري گفت بله
- اسم و آدرستو بنويس .. تاريخ بزن و امضا كن
بعد رو كرد به نيما و گفت :
آقاي عزيز . شما هم اگه دفعه ديگه مشكلي براتون ايجاد شد به پليس مراجعه كنين . فيلم سينمائي نيست برادر من كه خودت پاشي بري سراغ كسي كه مزاحم خواهرت شده . اين مال دوران قمه كشي پنجاه سال پيش بود . مملكت قانون داره . اگه اينجوري باشه كه سنگ رو سنگ بند نمي شه . شما كه ماشالله تحصيل كرده اي . بيسواد كه نيستين . پليس حافظ امنيت اجتماعه .
حالا كه همه چيز به نفع ما تموم شده بود خيالم راحت شده بود . ياد كتاب تن تن در آمريكا افتادم . يه جاش هست كه مي خوان تن تن رو اعدام كنن و رئيس قبيله سرخپوست ها كلي خطابه ايراد مي كنه . يكي از سرخپوستها كه اون گوشه وايساده مي گه نطق رئيس عالي بود .
نيما كه تا الان ساكت بود گفت چشم جناب سروان . ما مي تونيم بريم ؟
- بله مشكلي نيست . برو وسايلت رو تحويل بگير .
كريمي برو وسايلش رو تحويل بده . به طرف در رفتيم . شهروز هم بلند شد كه دنبال ما بياد كه داود رشيدي گفت بشين با تو كار دارم . شما برين
نمي دونم . شايد مي خواست با هم بيرون نريم . شايد هم مي خواست نصيحتش كنه .
من بيرون درنشستم تا نيما با كريمي رفت وسايلش رو گرفت و اومد . تازه دقت كردم كه بيچاره رو لختش كرده بودن . عينك آفتابيش ، گردنبندش ، ساعتش ، كمر بندش ، كيف پولش ، حتي بند كفشش رو هم گرفته بودن . همه رو ريخته بودن تو يه كيسه و بهش دادن ... با هم راه افتاديم به طرف در حياط . دم نگهباني نيما به نگهبان گفت سركار مي شه واسه ما يه آژانس بگيرين ؟
- كجا مي ري ؟
- ميدون وليعصر
- برو وايسا بيرون مياد . اينجا واي نايستين . واسه ما مسئوليت داره .
- نيما چرا ميدون ولي عصر ؟
- بريم ماشين رو برداريم
با هم رفتيم بيرون و وايساديم كنار در ... چند متر اونورتر از اون كيوسك . هواي سرد شب به صورتم خورد . ساعتمو نگاه كردم . بيست دقيقه به هشت بود . انگار تازه نيما رو ديدم . بازو شو گرفتم و گفتم نيماااااا
- چيه فينگيلي ؟
- نيما چي شد ؟ چيكار كردي ؟ يهو بيخبر؟ چرا به من نگفتي كجا مي ري ؟
در حالي كه موبايلش رو از كيسه در مياورد گفت ندا بذار خونه برات تعريف كنم . الان خيلي ذهنم خسته است . اووووه چقدر ميس كال . مامان هم چند دفعه زنگ زده . بش چي گفتي ؟
- وااااي منم گوشيم رو سايلنته . واسه منم چند دفعه زنگ زده . هيچي گفتم با نيما قرار دارم
- اههههههه . حسنك راستگو . كاش نمي گفتي .
- چي مي گفتم ؟ ساعت پنج بعد از ظهر جمعه بگم يهو به سرم زده كجا برم ؟
- عيب نداره . حالا يه چيزي مي بافيم .
شماره مامان رو گرفت
- الو ؟ سلام مامان ... هيچي كجام ؟! اوووووه چي شده ؟ واسه چي هزار راه رفت ؟ ... آره پيش منه ... خوب بنده خدا اونم نمي دونست كجا مياد ... من فقط بهش گفتم بياد پيش من ... چرا بيخياليم ... بابا من هوس كرده بودم خواهرمو ببرم سينما ، گفتم بهش نگم سورپرايز يشه ... تو سينما بوديم گذاشته بود رو سايلنت ( چه كلكيه اين نيما ) چه جوري ؟؟!! ... بابا واسه چي نصف عمر شدي ... خيلي خوب خيلي خوب
اشاره كردم كه ماشين اومده . نيما همونجوري نشست تو ماشين كنار راننده . منم نشستم عقب . نيما هنوز داشت صحبت مي كرد .
- نه شام نخورديم واسه شام ميايم ... يه ساعت ديگه خونه ايم . باشه باشه ... بابا ديگه چرا عصبانيه ؟؟!! . ببين من الان پشت فرمونم نمي تونم حرف بزنم . ميام خونه صحبت مي كنيم . خدافظ ... خداحافظ ... مامان جان خداحافظ ... باشه خدافظ. خدافظ
تازه به راننده سلام كرد
راننده جوابشو داد
- كجا تشريف مي برين
- ميدون وليعصر
...
توي راه هردومون ساكت بوديم . نيما يه آهنگ شاد گذاشته بود كه جو عوض يشه . ولي هيچي عوض نشده بود . رسيديم دم در . نيما پياده شد كه درو باز كنه . من تو ماشين نشستم كه تو حياط پياده شم . هوا سرد بود ... يهو تو نور چراغ ديدم كه لباس نيما از يكي دو جا پاره است . وقتي دوباره خواست سوار بشه بهش گفتم نيما لباست پاره شده .
- عيب نداره . تو يه جوري حواس مامان رو پرت كن . من سريع برم تو اطاقم
ماشينو انداختيم تو حياط و رفتيم تو خونه . اول من رفتم . مامان تو آشپزخونه بود . به نيما اشاره كردم كه زود بره تو اطاقش . اطاقش نزديك در بود . من هم رفتم توي آشپزخونه
- سلااااااااااااااااااااام ... مامان خوشگله !
- زهر مااااار .
- جديدا اين جواب سلامه ؟
- چه سلامي ؟ چه عليكي ؟ ما نصف جون شديم تا حالا ... سلام مامان خوشگله ؟
- نيما كه گفت ؟
- آخه دختر ... اين موبايلو واسه چي دست مي گيري ؟ خوشگلي ؟ زنگ كه نمي زني هيچي . جواب هم نمي دي ؟
- نشد ديگه مامان . بعدش هم رفتيم تو سينما . بعدش هم كه نيما زنگ زد
رفتم دست انداختم گردنش و ماچش كردم
- ببخش ديگه . خوب ؟ مامان خوشگله
- خيلي خوب . خيلي خوب ... خرم نكن . نيما كو ؟
ايول . اين يعني بيخيال شد
- تو اطاقشه الان مياد
- كجا بودي تو تاحالا دختر ؟
اوه اوه بابام بود . اينو كجاي دلم بذارم
- سلام بابا
- سلام . كجا بودين ؟
- بابا رفتيم سينما با نيما . نشد زنگ بزنم . بعد هم رفتيم تو سينما مجبور شدم موبايلمو خاموش كنم
- مادرت كم مونده بود دور از جونش سكته كنه . آدم وقتي مي خواد بره سينما مي گه بابا .. مامان ... من رفتم سينما . نه اينكه سرشو بندازه بره بيرون
با اون اعصاب خوردي كه من داشتم كم كم داشتم قاط مي زدم
- من سرمو ننداختم برم بيرون . گفتم با نيما مي رم . فقط موبايلمو نمي تونستم جواب بدم
تو همين صحبتها نيما وارد شد
- سلام عليكم
بابام برگشت به سمتش
- نيما ؟ نبايد يه زنگ بزني بگي كجايي ؟
- ببخشيد . به خدا نمي خواستيم نگرانتون كنيم .
- نيما ؟؟!! گردنت چي شده ؟
صداي مامان فضولم بود .
- هيچي بابا . چيز مهمي نيست
- جاي چنگه روي گردنت دعوا كردي ؟
- نه بابا . با بچه ها شوخي كرديم
بابام در حالي كه سرشو تكون مي داد و روي مبل مي نشست گفت
- بعضي وقتها يه كارايي مي كني نيما كه آدم انتظار نداره . تازه يادت افتاده كه با رفيقات شوخي خركي كني ؟ نگاه كن گردنشو
- بابا همچين ميگي انگار من صد سالمه . شوخي كرديم ديگه . مامان شامو نمي كشي ؟ نكنه امشب به عنوان جريمه قراره چيزي بهمون ندي ؟
- والله حقتون هم همينه
روشو كرد به من و گفت
- بيا . به جاي اينكه وايسي اونجا بيا كمك كن شامو بكشيم .
شكر خدا تقريبا بيخيال شدن . شام رو در سكوت خورديم . نيما بعد از شام رفت توي اطاقش . مي دونستم اگه الان برم پيشش مامان هم مياد دنبالم و باز كار آگاه بازي شروع مي شه . نشستم پيششون و مشغول تماشاي سريالهاي صد تا يه غاز شدم . از هيچ كدومشون هم هيچي نفهميدم . بالاخره سريالها تموم شد و مامان بابا جمع و جور كردن كه برن بخوابن . رفتم تو اطاقم و يه كم ميل هامو چك كردم . چراغها كه نيمه روشن شد فهميدم خوابيدن . رفتم در اطاق نيما در زدم و رفتم تو . بيدار بود ... روي تختش دراز كشيده بود . رفتم كنارش روي تخت نشستم
- نيما ؟ برام مي گي چي شد ؟ چيكار كردي ؟ من اصلا انتظار نداشتم . تو شهروزو از كجا گير آوردي ؟
- بلند شد نشست و با شيطنت تو چشمام نگاه كرد
- آخه تو يادت رفته بود شماره هاي سيم كارتتو كه به من داده بودي پاك كني كوچولو
- درست تعريف كن ببينم چيكار كردي
نيما در حالي كه به ديوار خيره شده بود شروع به تعريف كرد
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت پانزدهم

از همون روزي كه اومدي با من صحبت كردي دنبال اين بودم كه يه كاري كنم . من داداشت بودم . در برابرت احساس مسئوليت مي كردم . من تنها مرد خانواده و اصلا تنها عضو خانواده بودم كه از اين جريان خبر داشتم و اين وظيفه من بود كه كمكت كنم . از طرفي تو به من اعتماد كرده بودي و منو محرم خودت دونسته بودي . به جون خودت اين واسه من خيلي ارزش داشت . تازه اين يكي از معدود موقعيتهايي بود كه فرصتي پيش اومده بود كه برات كار مهمي انجام بدم . ولي مطمئن نبودم چيكار كنم .
اولش كه تصميم داشتم بدون درد سر و حرف و حديث با شهروز حرف بزنم و بگم پاشو از زندگي تو بكشه بيرون . ولي با رفتار و واكنشي كه از شهروز ديدم به اين نتيجه رسيدم كه اين آدم منطق سرش نمي شه . راستش نمي خواستم من بهانه دستش بدم و تحريكش كنم . ولي وقتي گفتي اومده دم در دانشگاه و تهديدت كرده به اين نتيجه رسيدم كه كارد به استخون رسيده . بايد واكنش نشون مي دادم . يعني واكنش تندي بايد نشون مي دادم .
فكر كردم چطوري با شهروز تماس بگيرم . مي دونستم كه تو شماره اونو به من نمي دي . حالا به هر دليلي . وقتي هم كه من گوشي رو بر مي داشتم شهروز قطع مي كرد . يهو يادم افتاد سيم كارتت هنوز دست منه . فكر كردم امتحانش كه ضرر نداره ، شايد شماره اش رو اون تو پيدا كردم . و از قضا بود .
چند روز پیش از مغازه زنگ زدم بهش . گوشیو که جواب داد بهش سلام كردم . معلوم بود منو نشناخته . چون شماره مغازه رو هم نداشت . بش گفتم من نيمام
با تعجب گفت نيما ؟
گفتم داداش ندام . نشناختي ؟
انتظار داشتم یا قطع کنه یا هول بشه . ولی اون خیلی آروم گفت بعله بعله سلام علیکم حال شما ؟ این آرامشش منو بيشتر عصبي كرده بود . فكر نمي كردم اينقدر پر رو باشه . باهاش حرف زدم و گفتم که می خوام ببینمش اونم با همون قلدري هميشگيش با لحن لاتي گفت
- باشه داداش خيالي نيست . هرجا دوست داري بگو بريم .
به جون خودت حرصمو در آورده بود . حرصم از اين بود كه اين آدم آشغال يه مدت دوست تو بوده و با احساساتت بازي كرده . قرار شد جمعه صبح همديگه رو ببينيم . تو میدون ولیعصر جلوی سینما قدس !!
تا روز قرار كلي فكر كردم . نمی دونستم باید چی کار کنم ؟ منطقی برخورد کنم ؟ دعوا راه بندازم ؟ شاخ شوونه بکشم ؟ اونقدر دلم ازش پر بود كه اصلا تصور برخورد آروم و منطقي رو نمي تونستم بكنم . دوست داشتم هر جوری شده تلافی کاراشو سرش در بیارم ..
بالاخره روز قرار رسيد . روز جمعه . همون روزي كه بهت دروغ گفتم . به جون خودت اصلا دوست نداشم بهت دروغ بگم . ولي مجبور بودم . اگه راستشو بهت مي گفتم كه يا نمي ذاشتي اصلا برم . يا تا وقتي برگردم همش دلت شور مي زد .
ساعت 20 : 9 جلوي سينما بودم . ساعت 30 : 9 باهاش قرار داشتم . نمی دونستم چه شکلی هم هست . چند تا دختر و پسر ديگه هم تيكه تيكه وايساده بودن و انتظار مي كشيدن . خوب اونجا تابلو ترين جاي ميدون وليعصر بود و جون مي داد واسه قرار . چند تاشون سر جاشون ثابت وايساده بودن و دستشونو هاااا مي كردن . بعضيهاشون هم دستشونو توي جيبشون كرده بودن و قدم مي زدن . هر از گاهي يه نفر از راه مي رسيد و سراغ يكي از آدمها مي رفت . اكثرا هم سراغ جنس مخالفش مي رفت . چند ثانيه اي خوش و بش مي كردن و بعد از جمع جدا مي شدن و مي رفتن .
يه گوشه يه دختري وايساده بود و منو نگاه مي كرد . اول فكر كردم اشتباه مي كنم . ولي واقعا داشت منو نگاه مي كرد . تو كه مي دوني اصلا از اين كارها خوشم نمياد . ولي توجهم بهش جلب شد . يكم كه گذشت ديدم يواش يواش اومد سراغ من . يه كم نگاهم كرد و گفت آقا سعيد ؟ خيلي جدي گفتم نه خانوم اشتباه گرفتين . حالا نمي دونم واقعا اشتباه گرفته بود يا بهونه اش بود . يه كم نگاهم كرد و رفت اونور
...
حوصله ام سر رفته بود . ساعتو نگاه كردم . نزديك ده بود . گفتم حتما ترسیده و نمياد .. به بقيه نگاه كردم . يه لحظه خنده ام گرفت كه بقيه منتظر كين و من با كي قرار دارم . اون دختره كه منو اشتباه گرفت چند دقيقه قبلش با پسري كه اومد سراغش رفته بود . يه پسر جوون و خوش قيافه كه هيچ شباهتي هم به من نداشت .
داشتم به دختر پسري نگاه مي كردم كه تازه به هم رسيده بودن و دست همديگه رو گرفته بودن كه صدايي رو كنار خودم شنيدم كه گفت :
- سلام آقا نیما !!
برگشتم سمتش . انتظار یه آدم جوجه تر رو داشتم ولی هم هیکل خودم بود . با شك نگاهم مي كرد . انگار منتظر بود ببينه خودمم يا نه . نمي دونم از كجا منو شناخت . فكر كردم شايد حدس زده بود . شايد هم عكسي ، چيزي از من نشونش داده بودي . سلامشو جواب دادم و نا خودآگاه دستمو بردم جلو . باش خیلی جدی دست دادم و بهش گفتم بریم تو ماشین هوا سرده .
تو سرم هزار تا حرف بود . ولی نمی دونستم باید چه جوری بش بگم . يه كم نگاهش كردم . با اين كه هم هيكل خودم بود ولي اگه مي خواستم بزنمش زورم بهش مي رسيد .
ماشينو تو كوچه پشتي سينما پارك كرده بودم . نشستیم تو ماشین . یه کم با سکوت گذشت .. بعد با پررویی تمام گفت :
- خوبي شما ؟
ديگه دوست داشتم كله شو داغون كنم . رفتم سر اصل مطلب و گفتم
- اگه بعضيها بذارن . ببينم تو چي مي خواي پسر ؟ دنبال چي هستي ؟
با تعجب گفت : من ؟ مثل اينكه تو زنگ زدي گفتي مي خوام ببينمت و باهات حرف بزنم . من چي مي خوام ؟
دستمو گذاشتم پشت صندلیش و گفتم آره . گفتم بيايي كه بهت بگم مثه بچه آدم دست از سر خواهر من بردار و برو پی زندگی خودت . با زبون خوش .
پوز خندی زد و سرشو از روی تمسخر تکون داد و روشو کرد به سمت خیابون . چند لحظه بعد برگشت گفت
- اصلا من نمي دونم اين بچه بازيها چيه ؟ چرا ندا قضيه رو كشونده به تو ؟ ما دو تا آدم عاقليم . مثل همه آدمها ما هم يه وقتهايي با هم اختلاف داشتيم . خيلي وقتها هم خوب بوديم . خودمون هم بلديم چطوري مشكلات و اختلافاتمونو حل كنيم . همونطور كه تاحالا حل كرديم . نمي دونم اين سري چرا ندا اينقدر كشش داد و پاي تو رو آورد وسط . .. ما با هم کنار میایم . مثل هميشه . چرا تو این ميون داری دخالت میکنی ؟!
نگاهش كردم و گفتم
- شما تا حالا مشكلاتتون رو حل نكردين . فقط اون بيچاره تحمل كرده و كوتاه اومده . تو هم فكر كردي با دو تا معذرت مي خوام قضيه حل شد . در صورتي كه عمق مشكلاتتون روز به روز بيشتر مي شد . منم دخالت مي كنم چون برادرشم . فكر كردي بي صاحابه ؟ گفتم به زبون خوش برو دنبال كارت و كاري به كار اين دختر نداشته باش
با پر روئي بيشتر گفت
- این همه وقته که با هم هستیم. كجا برم ؟ به همين راحتي برم ؟
بهش گفتم مگه ملك باباته كه چون خيلي وقته دستته احساس مي كني حق آب و گل داري ؟ يا رو سي سال با زنش زندگي مي كنه اينجوري احساس حق نمي كنه كه تو مي كني . بابا ولش كن بره دنبال زندگيش چي از جونش مي خواي ؟ همش شك و تهمت و توهين و تحقير . خجالت نمي كشي ؟ اعصاب واسه اين بنده خدا نذاشتي
با حالت قلدری برگشت گفت من کاریش ندارم برو ببین اعصابش از کجا و از کی خوورده .. خواهرت مشکل داره آقا نیما .. اگه تو اينقدر روشنفكري من نمی تونم بشینم ببینم دووست دخترم داره کج میره و هیچی بش نگم .. تو اگه برادر با غيرتي هستي كلاتو بذار بالاتر . به جاي اين كه بيايي سراغ من برو خواهرتو جمع كن .
اينها رو كه شنيدم انگار خون به سرم دويد . تحمل هر چيزي رو داشتم الا توهين به تو . يقشو چسبيدم و گفتم حرف دهنتو بفهم مرديكه . هرچي هيچي بهت نمي گم پر رو مي شي ها . به جان خودت مي زنم دك و دهنتو همين جا جر مي دم
زد زير ساعدم و با همون قلدري گفت دستتو بنداز . همچين حرف مي زنه انگار خواهرش حضرت فاطمه است . من برم فردا با يكي ديگه همين مشكلاتو داره . مگه يكي لنگه خودت نصيبش بشه . به جاي اينكه يقه منو بگيري آبجيتو از تو خيابونا جمع كن
ديگه هيچي نفهميدم . پياده شدم در ماشينو باز كردم و داد زدم . بيا پائين . بيا پائين كثافت تا حاليت كنم . گمشو بيرون .
يقه شو گرفتم كشيدم بيرون . با همه قدرتم كوبيدمش به ديوار پشت سرش و تا بخواد به خودش بياد با مشت گذاشتم تو چونه اش . يكي دو تا از مغازه دارا اومدن به سمتمون . يقشو گرفتم و گفتم كثافت حرومزاده . يه بار ديگه اسم خواهر منو بياري روزگارتو سياه مي كنم . چند تا فحش آبدار هم به خواهر و مادرش كشيدم . دو سه نفر ديگه دورمون جمع شده بودن . يكيشون از پشت منو گرفت كشيد عقب كه مثلا جدامون كنه . شهروز هم از موقعيت استفاده كرد يكي دو تا زد تو صورت من و يكي دو تا هم لگد حواله پا و شكم من كرد . خودمو به زور خلاص كردم و رفتم سمتش . يه مشت ديگه زدم تو دهنش كه گوشه لبش جر خورد . اومد دهنشو بگيره يكي زدم تو شكمش . مردم اطرافمون بيشتر شده بودن . يه عده كسايي بودن كه تو صف بليط سينما بودن و صف و ول كرده بودن و اومده بودن دعواي ما رو تماشا كنن . دو سه نفر منو نگه داشته بودن و دو سه نفر شهروزو . ولی انگار زور من از زور اونا بیشتر بود . انقدر خشم تو همه وجودم بود كه نمي تونستن نگه دارن . شهروز كه معلوم بود از اين عصبانيت من ترسيده فحش خواهر و مادر به من مي داد . يكي از مردا داد زد آقا اينجا خانواده وايساده . يكي بياد اينا رو جمع كنه.
باز از بين جمعيت خودمو خلاص كردم و دويدم به سمت شهروز . با مشت و لگد به هر كجاش كه مي تونستم مي زدم . با همه قدرتم هم مي زدم . شهروز نشست روي زمين . اومدم بازهم بزنمش كه يكي از پشت منو گرفت كشيد عقب . اينقدر عصباني بودم كه برگشتم بهش گفتم ولم كن مرديكه . بذار حسابشو برسم . كه يهو ديدم اوني كه داره منو مي كشي عقب يه سربازه نيروي انتظاميه . از اين باتوم به كمرها. سربازه با خشونت منو هول داد كنار و داد زد . بيا ابنور ولش كن . بيا كنار
يكي ديگه هم شهروزو بلند كرد و رو به جمعيت داد زد بريد آقا . اينجا واينايستيد . متفرق شو آقا . برو
اوني كه منو گرفته بود بيسيمشو در آورد و پاي بيسيم گفت . ياور ياور گشت 1 . ياور ياور گشت 1 .
از اون طرف بيسيم يكي گفت : گشت يك ياور به گوشم .
سربازه گفت جناب سروان يونسي . يه مورد نزاعه دو نفره است . هر دو نفر الان در اختيار ما هستند . چي دستور مي فرماييد ؟
باز همون صدا گفت : محلتون كجاست ؟
سربازه گفت كوچه كنار سينما قدس
فرمانده اشون گفت همون جا باشيد . الان ميام پيشتون
با خشم به شهروز نگاه كردم . تمام تنم عرق کرده بود دلم می خواست بازم می تونستم می زدمش .. احساس می کردم تمام بدنم داره از شدت عصبانیت می لرزه .. نفس نفس می زدم ..
يهو فهميدم چه اتفاقي داره مي افته . اگه كار به كلانتري مي كشيد و بابا مي فهميد ... ولي بعد فكر كردم شايد بد نباشه با شهروز بريم كلانتري . حداقل تكليفمون روشن مي شه .
طولي نكشيد كه ماشين اومد . در آخرين لحظه ياد ماشين افتادم و دزدگیر ماشینو زدم تا دیگه این وسط ماشینو کسی ندزده . فرمانده شون با حالت دعوا اومد پائين و گفت سوارشون كن . واسه من دعوا مي كنين ؟ لات شدين واسه من . سوار شو . سوار شو بريم حاليت مي كنم . سوار ماشينمون كردن . سربازی که بینمون نشسته بود هوای جفتمونو شدید داشت .. که باز دوباره نپریم به هم .. مغزم اصلا کار نمی کرد .. نمی دونستم کاری که کردم درسته یا نه . فقط دلم می خواست بازم می زدمش .. حتی اگه خودم 10 برابرشو می خوردم . چون اصلا طاقت نداشتم ببينم كسي اينجوري به تو توهين مي كنه
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  

 
قسمت شانزدهم

خلاصه راه افتاديم و ما رو بردن كلانتري ... خيلي از جلوي اونجا رد شده بودم . حتي آدرس خونه يكي از دوستام رو هم به عنوان بالاتر از ميدون كلانتري مي شناختم . ولي اصلافكرشم نمي كردم كه يه روز پام به اينجا كشيده بشه ... ما رو بردن تو و مستقيم بردنمون بازداشتگاه . دم در بازداشتگاه همه وسايلمونو همونطور كه ديدي گرفتن و فرستادنمون تو ... بازداشتگاهش به جون خودت درست عين اين فيلمها بود . يه سالن حدودا پنج در ده . بدون هيچ پنجره اي . كه روشنائيش به وسيله مهتابيهاي سرتاسري كه رو سقف بود و تهويه اش به وسيله هواكش بزرگ روي ديوار تامين مي شد . ديواراش گچي و پر از يادگاري و فحش و شعر بود . اين ور اونورش هم پوسترهاي مختلف بود ... يه گوشه هم يه تابلو زده بودن و روش نوشته بود قبله . تو دلم فكر كردم كي تو اين حال و روز نماز مي خونه ... نشستم يه گوشه . به غير از ما ، ده پونزده نفر ديگه هم اونجا بودن . بعضيها قدم مي زدن . بعضي ها هم كاپشنشونو گذاشته بودن زير سرشون و خوابيده بودن . داشتم به اوضاع خودم فكر مي كردم . اگه بابا اينا مي فهميدن . اگه سابقه دار مي شدم ... ياد صفحات روزنامه هاي حوادث افتادم . نامبرده سابقه دار بوده و يكبار به جرم نزاع خياباني و ضرب و جرح دستگير شده است . تازه مي فهميدم وضعيتم چقدر وخيمه ... به شهروز نگاه كردم . يه گوشه نشسته بود . سرشو به ديوار تيكه داده بود و پاهاشو دراز كرده بود . چشماشو بسته بود و يه دستمال گذاشته بود رو لبش . از نگاه كردن بهش حالم بد مي شد .. چرا آدمها بايد اينقدر بي منطق باشن كه براي مجاب كردنشون بايد كار به كلانتري بكشه
...
صداي اذون موذن زاده اردبيلي كه تو راهرو پخش مي شد منو به خودم آورد . ياد روزهاي جمعه اي افتادم كه خونه بودم و مامان رو مي ديديم كه موقع اذون وضو مي گرفت . چادر نمازشو سر مي كرد و نماز مي خوند . دلم واسه خونه تنگ شده بود ... با وجود اينكه يكي دو ساعت بيشتر نبود كه اون تو بودم اما شديدا احساس اسارت مي كردم . تو دلم خدا رو صدا كردم و ازش خواستم كمكم كنه ... در بازداشتگاه باز شد و دو تا سرباز اومدن دم در داد زدن كسايي كه مي خوان وضو بگيرن دم در به خط شن . نا خودآگاه منم رفتم به سمت در . چهار پنج نفر ديگه هم بودن . شهروز ولي همونجور نشسته بود روي زمين . رفتيم وضو گرفتيم . موقع برگشتن به سربازي كه كنارمون راه مي رفت گفتم سركار من مي خوام با افسر نگهبان حرف بزنم . بدون اينكه نگام كنه گفت الان نمي شه . برو تو صداتون مي كنن . رفتم تو ... يه جا نماز برداشتم و به سمت تابلوي قبله وايسادم . نگاهش كردم و ياد فكر خودم افتادم . تازه مي فهميدم اينجا آدمها بيشتر از هر جاي ديگه اي يه ياد خدا مي افتن .
نمازمون تموم شد . يكساعت بعدش ناهار آوردن . عدس پلو بود . ياد ساچمه پلوهاي سربازي افتادم . من كه اصلا نتونستم لب بزنم . شهروز ولي با وجود زخم لبش خورد .
حدود ساعت پنج بود كه يه سرباز ديگه درو باز كرد و گفت نيما حكيمي
گفتم بله ؟
گفت بيا افسر نگهبان مي خواد ببيندت .
رفتيم توي دفتر افسر نگهبان . اولين چيزي كه توجهمو جلب كرد اسم افسر نگهبانه بود كه داوود رشيدي بود .
ندا در حالي كه براي اولين بار در طول صحبت من مي خنديد گفت : آره اتفاقا من هم همون اول خنده ام گرفته بود . خيلي باحال بود .
نگاهش كردم . الان كه ندا رو جلوي خودم مي ديدم از كارم رضايت كامل رو حس مي كردم . چون به خاطر عزيز ترين كسم بود . كسي كه ارزش هر كاري رو داشت . بهش خنديدم و ادامه دادم
- آره . منم خيلي خنده ام گرفته بود . پيش خودم گفتم خدا كنه به اندازه داوود رشيدي مهربون هم باشه .
- خوب . بعدش چي شد ؟
- هيچي . اولش خيلي خشن به من گفت : نيما حكيمي تو هستي ؟
گفتم بعله
تو چشام نگاه كرد و در حالي كه چشمهاشو باريك كرده بود گفت بهت نمي خوره آدم شري باشي
گفتم نيستم جناب سرگرد
گفت پس چرا اين بنده خدا رو تو خيابون كتك زدي ؟
گفتم آخه اون مزاحم خواهرم شده بود جناب سرگرد . قبلا هم باهاش صحبت كرده بودم . حتي امروز هم اولش با ملايمت ازش خواستم از زندگي خواهرم بره بيرون
ازم پرسيد با خواهرت چه نسبتي دارن ؟
گفتم مثل اينكه دوست بودن . ولي الان نيستن . تو خيابون هم مزاحم خواهرم شده بود . امروز هم به خواهرم دري وري گفت من هم نتونستم خودم رو نگه دارم
پرسيد پدر مادرت در جريانن ؟
گفتم نه جناب سروان
گفت مي توني ادعاتو ثابت كني ؟ خواهرت حاضره شهادت بده ؟
گفتم بله . حاضره .
گفت شماره اش رو بده بهش زنگ بزنم بیاد اینجا . اگه اين چيزايي كه گفتي رو شهادت بده ، اون موقع تو مي توني شاكي باشي . شناسنامه ات اينجاست ؟
گفتم نه خونه است
گفت بهش بگو شناسنامه جفتتون رو بياره .
بعدش شماره ات رو گرفت و وقتی مطمئن شد تو خواهرمی گوشی رو به من داد . بقيه اش رو هم كه ديگه خودت ديدي
ندا سرش رو انداخته بود پائين ... دستمو گذاشتم زير چونه اش و سرش رو آوردم بالا ... چشماي قشنگش پر اشك شده بود . صورتش رو ناز كردم و با تعجب گفتم
- چيه ؟ چي شده فينگيلي ؟
دستمو گرفت و با بغض گفت :
- نيما . من خيلي شرمنده اتم . باور كن از وقتي اومديم بدجوري عذاب وجدان گرفتم . تو به خاطر من اين همه بلا سرت اومد
پيشونيشو بوسيدم و گفتم
- عزيز دلم . اين حرفها چيه ؟ مگه من غريبه ام . من برادرتم . تو ناموسمي . وظيفه امه ازت دفاع كنم . مخصوصا الان كه بابا هم خبر نداره
- باشه . ولي من خيلي ناراحتم
بلندش كردم و گفتم :
- راه آهن نباش . راه هوايي خيلي بهتره . الان هم مثل يه دختر خوب بگير بخواب . صبح بايد بري دانشگاه ها
يهو بغلم كرد . يكم موهاشو ناز كردم . گفت داداشي خيلي دوست دارم . خيلي . سرشو برد عقب و تو چشمهام نگاه كرد
- به خاطر همه چيز ازت ممنونم . تو واقعا حق برادري رو تموم كردي
دستاشو از دور بدنم باز كردم و گرفتم توي دستهام . گفتم عزيزم . مرسي . فراموشش كن . برو آروم بگير بخواب ... صورتمو بوسيد و گفت شب به خير و قبل از اين كه فكر كنم كه جواب بوسه اش رو بدم يا نه از اطاقم بيرون رفت . چراغو خاموش كردم و بدون اينكه مسواك بزنم رفتم توي رختخواب . خيلي خسته بودم . وقايع اونروز رو مرور كردم . باورم نمي شد همه اين اتفاقات تو يه روز افتاده . انگار از اون لحظه اي كه صبح از ندا خداحافظي كردم يك سال گذشته بود ... ندا ... احساس مي كردم از صبح خيلي بيشتر دوستش دارم . آخه وقتي آدم براي چيزي بهايي پرداخت مي كنه ارزشش هم براش مي ره بالاتر و دوست داشتني تر مي شه . علاقه من به ندا داشت ديگه خيلي زياد مي شد . يعني آخرش چي مي شه ؟! . بالاخره كه بايد يه روزي از هم جدا شيم . اون بره دنبال زندگي خودش و من هم برم دنبال سرنوشت خودم . اونوقت چي ؟ يعني طاقت دوريش رو داشتم ؟ برگشتم روي شونه اي كه هميشه عادت داشتم روش بخوابم خوابيدم . چشمم افتاد به پوستري كه به ديوار اطاقم بود. عكس يه دختر بود كه زيرش نوشته بود
آري آغاز دوست داشتن است . گرچه پايان راه نا پيداست . من به پايان دگر نينديشم . كه همين دوست داشتن زيباست .
...
روزا خیلی آروم و بی سر و صدا می گذشت ... احساس می کردم کار مفیدی انجام دادم و الان ندای من بعد از مدتها تو آرامشه و شبا با خیال راحت می خوابه .. البته این فکر من بود و خبر از دل ندا نداشتم .. ولي حداقل فكر اينكه وظيفه برادريمو براي عزيزترين خواهرم انجام داده بودم بهم آرامش مي داد .
ازم خواسته بود که دیگه هر روز نرسونمش دانشگاه .. خیلی نگرانش بودم وقتی تنها جایی میرفت . نمي خواستم دوباره براش اتفاقي بيافته . حاضر بودم تمام زندگیمو بدم ولی یه اخم کوچولو هم توی صورتش نبینم چه برسه ناراحتی و اشک و گریه شو ببینم .. چقدر خوشحال بودم که تونسته بودم آرامشو برگردونم به زندگیش .. چقدر وقتی توی صورتش نگاه می کردم و شادی رو تو چشمای قشنگش می دیدم خوشحال می شدم .. وقتی می خندید و لپاش می رفت دو طرف صورتش و چشماش برق می زد ، از خوشحالی انگار دنیارو بهم می دادن ..
این حس خیلی وقت بود بوجود اومده بود .. نمیدونم از کی ، ولی بوجود اومد .. ناخود آگاه پیش اومد .. نه یه دفعه .. کم کم .. هی خواستم بی توجه باشم بهش نمی شد .. از اول بهش محبت می کردم . حتی از بچگی .. وقتی تنها بودم با بابام و چیزی برام می خرید صبر می کردم بیام خونه دوتایی با هم بخوریم .. هر چیشو گم می کرد یا براش پیداش میکردم یا از ماله خودم بهش می دادم .. هر کی اذیتش می کرد با همون جثه کوچیکم شاخ می شدم براش .. سعی می کردم همیشه بخندونمش .. همیشه شاد نگهش دارم .. این جووریا هم بود ..موفق بودم تو این کارم .. با هر کاری باعث اومدن خنده رو لبهاش می شدم .. با این که دوستام می اومدن و تعریف می کردن که چقدر اذیت خواهر کوچیکاشون می کنن و کلی کیف می کردن ، ولی من دلم نمی اومد همچین موجود کوچولویی رو اذیت کنم ....
فقط یه زمانایی می دیدم یه گوشه می شینه می ره تو فکر .. دپ می زنه به قولی .. نمی دونستم چشه .. هر چی هم ازش می پرسیدم نمی گفت چشه .. یعنی خودشم نمی دونست چرا چند وقت یه بار میره تو فاز غم و غصه .. تو سن 20 سالگی اولين دوست دخترم برام توضيح داد كه دخترا زمان پریودشون خیلی افسرده میشن .. یا می شینن یه گوشه غصه می خورن یا پاچه می گیرن اساسی .. بی اختیار فکرم رفت سمت ندا .. اون طفلكي هیچ وقت پاچه نمی گرفت .. پس این گوشه نشستنا و زانوی غم بغل کردنا به خاطر اینه ... آخی ... انقدر دلم براش می سوخت .. دلم می خواست یه کاری براش می کردم اون موقع ها .. شادش می کردم .. سرشو گرم می کردم ..
دقت بیشتری رو رفتارش داشتم تا متوجه بشم کی ناراحته کی غمگینه تا اون موقع بیشتر بهش برسم ..
کم کم باهاش بیشتر از قبل اخت شدم .. توجهم بیشتر از قبل شده بود .. حواسم بود کجا میره با کی حرف می زنه .. هواشو داشتم کسی اذیتش نکنه ... حس می کردم کسی به غیر از من مراقبش نیست .. اینو یه جوور وظیفه می دونستم برای خودم .. اون موقع ها می ذاشتم به حساب غیرت .. می گفتم داداششم غیرت دارم روش دیگه .. ولی این حس تغییر کرد .. دیگه صحبت غیرت نبود .. تا مامانینا بهش گیر می دادن می رفتم جلوشون و ازش دفاع می کردم .. نمی ذاشتم کسی از گل کمتر بهش بگه .. تو فامیل آشنا درو همسایه .. جوری رفتار می كردم که کسی جرات نداشت بگه بالا چشه ندا ابروئه .. همه به من مي گفتن شمشير كش ندا
... البته اون موقع ها ندا زیاد متوجه این رفتار من نمی شد . سرش با درساش و دوستاش گرم بود .... دلم می خواست می فهمید چقدر دوسش دارم .. چقدر برام با ارزشه ... چقدر هواشو دارم . ولی ندا خیلی عادی رفتار می کرد .
تا زمانی که رفت دانشگاه .. وقتی می اومد و از کلاساش و دوستاش و یه زمانایی از پسرای دانشگاه برای ما تعریف می کرد کلافه می شدم .. دلم می خواست بیشتر هواشو داشته باشم یه وقت کسی تو دانشگاه بهش گیر نده .. به قولی مخشو نزنه .. اذیتش نکنه
متاسفانه نتونستم و قضیه شهروز پیش اومد و این همه دردسر بعدش .. وقتي ندا قضيه شهروز رو با من مطرح كرد هم ناراحت شدم هم خوشحال . از اين ناراحت شدم كه چرا من حواسم بهش نبوده . احساس مي كردم من برادر خوبي نبودم و تقصير منه كه اين اتفاق افتاده و تا اينجاها هم كشيده شده .
از طرفي وقتی ندا منو محرم خودش دونست و اومد باهام درد دل کرد دنیارو بهم دادن .. این اتفاق منو خیلی خوشحال کرد .. چون ندا باهام راحت تر از قبل شده بود . احساس مي كردم اون هم منو دوست داره . منو سنگ صبور خودش مي دونه .. ديگه همه چيزم شده بود ندا .. نمي دونم ... شايد اين حس به خاطر اين بود كه من دوست دختر آنچناني نداشتم . يعني نه وقتشو داشتم نه زياد اهلش بودم . شايد به خاطر اين بود كه اينقدر به ندا علاقه مند و وابسته شده بودم و اون شده بود تكيه گاه عاطفيم .. به هر حال احساس مي كردم وقتي ندا هست ،‌ ديگه به هيچ دختر ديگه اي احتياج ندارم . مي دونستم كه خيلي مسخره است . ولي احساس مي كردم ندا مي تونه حداقل تمام نيازهاي احساسي و عاطفي منو ارضا كنه
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت هفدهم

چند وقتی از اون اتفاقا می گذشت .. ندا خیلی سر حال شده بود .. خودش می رفت دانشگاه . یه زمانایی هم من می رسوندمش می آوردمش .. با هم خوش بودیم .. منو کشته بود بس که ازم تشکر کرده بود برای جریان شهروز ... می گفت که خبری ازش نیست .. امیدوار بودم که دیگه هیچ وقت برنگرده و سرش جایی گرم بشه که دیگه ندا و من و خانوادمونو فراموش کنه
منم مشغول کار و بار خودم بودم با امیر ... امیر دوست دوران دانشگام بود .. 4 سال از دوستیمون می گذشت و خیلی با هم صمیمی بودیم .. با هم مغازه زده بودیم و یه کارای می کردیم واسه خودمون .. سيستم مونتاژ مي كرديم مي فروختيم . يا كامپيوترهاي خراب رو تعمير مي كرديم . یه چیزی دستمونو می گرفت .. کم بود ولی فعلا همین بود .. شدید دنبال کار بودیم .. من و امير هر دومون ليسانس مهندسي سخت افزار داشتيم . ولی انگار واقعا مدرک مهندسی ما به درد همون در کوزه می خورد ..
یه ماهی از زمستون گذشته بود .. طبق معمول ظهر رفتم سر کار . به امير سلام كردم و رفتم پشت ميزم و مشغول تموم کردن کارای دیشبم شدم . يه سيستم بود كه بايد روش ويندوز مي ريختم . همونطور كه سيستم رو روشن مي كردم و سي دي توش مي ذاشتم بهش گفتم نمیری ؟
امیر که شدید تو فکر بود سرشو بالا آورد و گفت چي ؟
همونطوری که سرم تو مانیتور بود و داشتم ست آپ سيستم رو تنظيم مي كردم گفتم کی میری ؟
امیر : نیمااااااا ..
برگشتم نگاش کردم : ها ؟ چیه ؟
با عجله پا شد رفت دم در گفت نیما شب ساعت 9 میام .. باش باهات کار دارم ..
با تعجب گفتم چی شده ؟
همونطوری که داشت می رفت گفت هیچی هیچی .. شب میام .. زود نریااااا
سرمو تکون دادم و گفتم باشه هستم ..
دیگه فکر نکردم که چی می خواد بگه .. گفتم باز حتما می خواد یه تنوعی تو کار بده .. یه چیزی اضافه کنه تو مغازه و از این حرفا ..
تا شب کلی مشتری داشتم .. روز پر کاری بود .. از مشتريهايي كه سيستم براي تعمير آورده بودن تا مشتريهايي كه براي خريد سيدي و كارت اينترنت و .. مي اومدن . کلا سیستم مغازه اینطوری بود که یه روزایی شاید در کل 3.4 نفر بیشتر نمی اومدن .. یه روزایی مغازه پر می شد از مشتری ..
ساعت طرفای 8:30 بود که تلفن مغازه زنگ خورد .. با بی حوصلگی ولو شدم رو صندلی و کمرم و که شدید درد می کرد دادم عقب و گفتم بعلههه ؟
صدای مهربون ندا توی گوشی پیچید
ندا : سلام داداشی
صداشو که شنیدم انگار کووه انرژی شدم .. با لحنی که بفهمه چقدر از شنیدن صداش خوشحال شدم گفتم بهههه .. سلاممم فینگیلیه خودم ..
میدونستم لبخند رو لبهاشه ... هر وقت می گفتم فینگیلی لبخند ملیحی رو لبای قشنگش می نشست
باهاش احوال پرسی کردم .. سوال همیشگیشو پرسید
ندا : نیمایی کی میای ؟
سرمو بردم عقب و تکیه اش دادم به پشتی صندلی .. چشمامو بستم و سعی کردم صورتشو تو ذهنم تجسم کنم .. یه آه از روی خستگی کشیدم گفتم ندا خیلی خستم .. امیر هم باهام کار داره گفته 9 میاد .. اون بیاد ببینم چی کار داره بعد میام ..
با یه حالت مظلومی گفت حالا نمیشه فردا صبح بگه بهت ؟ بیا دیگه ..
صورتش قشنگ جلو چشمم بود .. صداشم که تو گوشم .. دیگه چی می خواستم از خدا .. دوست داشتم تا صبح باهاش حرف بزنم ..
خندیدم بهش و گفتم میام عزیزم .. میام .. با خنده گفتم شامو نخوریناااااااا ..
با یه حالتی که خودشو می خواست لوس بکنه گفت باشه داداشی . ..زود بیا ..
گفتم چشم چشم حتما .. کاری نداری فعلا ؟
با عجله گفت ..ئه ئه ئه ..نیمایی کارت می خوام .. اکانتم تموم شده .. میاری برام ؟ ..
گفتم اونم به روی چشم.. چی می خوای ؟
یه کم فکر کرد گفت نمی دونم .. هر کدوم خوبه بیار دیگه . این دفعه ایه زیاد خوب نبود ..
یه دفعه یه فکری زد تو سرم .. از فکری که تو ذهنم اومد آرامش گرفتم
گفتم ندا پاشو بیا اینجا هر چی می خوای خودت بردار .. من یه کم کار دارم ممکنه یادم بره .. بعدش با هم بر مي گرديم
با خوشحالی گفت باشه باشه .. الان میام
زود خدافظی کرد و قطع کرد ..
فینگیلیه من خیلی دوست داشت بیاد تو مغازه .. یه زمانایی می اومد ولی خیلی کم .. می اومد دم در دنبالم .. یا اگه کاری چیزی داشت می اومد می گفت و می رفت ...
از این که قراره تا چند دقیقه دیگه ببینمش شارژ شدم ... پا شدم یه کم جمع و جوور کردم کارامو که تا امیر میاد دیگه کاری نمونده باشه ، حرفشو بزنه و بریم خونه
...
ساعت نزدیک نه بود .. سرم پائين بود و داشتم حساب كتابهاي اونروز رو مي نوشتم .. یه دفعه صدای قشنگ ندا پیچید تو گوشم .. که با لحن بچه ها گفت آقاااا ! کارت اینترنت دارین ؟
سرمو بلند کردم ... با دیدنش خنده بی اختیار نشست رو لبهام .. گفتم سلام علیکممممم ... به به .. خوش اومدی خانوووم
ندا هم همونطوری که می خندید اومد تو و رو صندلی که کناره من بود نشست ..
با خنده گفتم ..خانوم بفرمایید تو راحت باشین ..
خندید و بلند شد رفت اون سمت من نشست زمین و از توی ویترین داشت دنبال کارت می گشت ..
گفتم چه خبر ؟ شام مام چی داریم ؟
همونطوریکه به زور داشت کارتارو می کشید جلو گفت چولو ملخ دالیم ...
ای فدای بچه گوونه حرف زدنش .. دلم می خواست می پریدم ماچش می کردم ..
یه کارت از اون ته مها کشید بیرون گفت نیماااا این امیر پس کی میاد ؟ مگه نگفتی نه میاد ؟
داشتم کامپیوترو خاموش می کردم و سی دی می دی ها رو جمع و جوور می کردم . گفتم میاد الان .. نمی دونم چی کارم داره ! صبح گفت شب زود نرو 9 میام باهات کار دارم ..
همونطوری ولو شده بود رو زمین و عین بچه کوچولوها داشت با کارته ور می رفت و زیر وبالاشو نگاه می كرد .. يكي از اين كارتهاي سپنتا انتخاب كرده بود . كارته يه ورش عكس يه شخصيت معروف بود ... يه ورش شعر داشت ... بالاش مسابقه داشت و خلاصه كلي چيز واسه سرگرم شدن داشت .
پاشدم برم بقیه سی دی هایی که پخش و پلا بود اون ورو جمع و جوور کنم . خندیدم بش گفتم پاشو ببینم كوچولو .. چه ولو شده این زیر واسه خودش ... رو قالي بابات نشستي ؟
دستمو دراز کردم سمتش بلندش کردم نشست سر جای من .. تا اومدم اون سمت امیر هم اومد داخل مغازه ..
همونطوری که دست باهام می داد گفت آقا شرمنده دیر شد ..
گفتم خواهش . جريان چيه بابا ؟ بگو ببینم از صبح تا حالا ما رو گذاشتی تو خماری ...
تا از جلوش رد شدم یه دفعه ندا رو دید .. ندا هم خندید و بلند شد گفت سلام امیر خان ..
امیر که تعجب کرده بود از این که ندا اومده مغازه خندید گفت ئه شما کجا این جا کجا ؟
ندا هم با خجالت و خنده کارتو نشون داد گفت اومدم کارت می خواستم .. بعد رو کرد به من و گفت نیما من میرم ... تو هم حرفتون که تموم شد بیا خونه .. منتظرتیم ..
با عجله گفتم نه نه .. بشین .. منم الان میام ..
با دست صندلیو کشيدم جلو و نشستم روش و رو به امیر گفتم بگو ببینم چی شده ؟
امیر شروع کرد حرف زدن و من با دقت گوش می دادم ...
این دفعه حرف از تغییر دکور مغازه و این حرفا نبود .. حرف از رفتن بود .. حرف از رفتن امیر .. امیر میخواست بره دبی برای کار .. پیش پسر عموی باباش .. اولش فکر کردم برای منم می خواد کاری درست کنه اونجا .. با حوصله گوش می دادم به حرفاش .. ولی حرفاش بوی تنهایی می داد .. داشت به زبون بی زبونی می گفت که می خواد بره و منو تنها بذاره .. مگه میشه ؟ پس کار من چی میشه ؟ پس این مغازه چی میشه ؟
انتظارشو داشتم که یه روزی بالاخره باید از هم جدا بشیم و بریم دنبال زندگیمون .. ولی یه دفعه .. اینطوری نه .. البته قرار نبود یه دفعه بره . شاید اگه می رفت بعد از عید می رفت ... يعني یه چند ماهی وقت داشتیم ...
ندا هم خووب به حرفای ما گوش می داد ..
حرفاش که تموم شد خودمو خیلی شاد و خوشحال نشون دادم و بهش گفتم آقا مبارک باشه .. تا باشه از این خبرا .. می مردی صبح بهم می گفتی ؟ خندید و گفت باید بازم با پسر عموي بابام حرف می زدم .. عصری اوکیو داد . منم گفتم بهت بگم تا خودت دیگه تصمیم بگیری چی کار می کنی ..
بلند شدم کاپشنمو برداشتم و روبه ندا گفتم ندا خانوم رفیق نیمه راه به این می گناااااا .. ندا که معلوم بود تو مخش هزار تا سواله و فکرش مشغوله فقط لبخندی زد و به همراه من که بلند شده بودم پاشد که بریم .. امیر با خجالت گفت دیگه بیشتر از این خجالتمون نده نیما .. می دونم سخته ولی خوب چه میشه کرد .. خودتو بذار به جاي من ... موقعيت كاري خيلي خوبيه . حيفه كه از دستش بدم
رفتم سمتش و شونه هاشو گرفتم و گفتم این حرفا چیه دیوونه ؟! دارم شوخی می کنم .. میری به سلامت .. کار می کنی.. پولدار میشی .. دست مارم می گیری .. پادوویی چیزی می شیم برات دیگه .. با خنده همدیگرو بغل کردیم . تو گوشش گفتم موفق باشی .. ازم جدا شد و به سرعت از من و ندا خدافظی کرد .. می دونستم چقدر ناراحته از این که داره میره .. وابسته خانواده اش و شهرش و دوستاش بود .. رفتن از ایران براش خیلی سخت بود . حالا چه دبی چه آفریقا .. فرقی نمی کرد .. اینو همیشه به خودم می گفت .. ولی وقتی صحبت کار پیش بیاد دیگه کاریش نمی شد کرد . به قول خودش موقعيت كاري خوبي بود و حيف بود از دستش بده ... تو سرم پراز فکر و خیال بود .. به ندا گفتم بریم دیگه ؟
با حالت گنگی نگام می کرد .. شاید منتظر بود من یه چیزی بگم تا اونم شروع بکنه ..
چراغها رو خاموش کردم و رفتیم بیرون .. کمک کرد و کرکره مغازه رو كشيديم پایین . خيلي از اين كار خوشش مي اومد . از كركره مي رفت بالا و سوارش مي شد . بعد من كركره رو مي كشيدم پائين و اون هم عين بچه ها با ذوق مي گفت هووووووو . قفلها رو زدم و با هم راه افتادیم سمت خونه ..
زیپ کاپشنمو کشیدم بالا و دستامو کردم تو جیبم .. ندا هم خودشو کرده بود تو کاپشنش . معلوم بود که خیلی سردشه .. زبونم باز نمی شد باهاش حرف بزنم .. همش تو فکر حرفای امیر بودم .. وقتی اون می خواست بره باید فاتحه مغازه رو می خوندیم .. باید جمع و جورش می کردیم و سهم امیرو بهش می دادم تا بره دنبال زندگیش .. یا باید خودم بیشتر پول بذارم و سهم اميرو بخرم و تنهایی مغازه رو بچرخونم . یا باید قید مغازه رو بزنم . پول كمي هم نبود . حدود چهار پنج ميليون بود . حالا خدا رو شكر مغازه اجاره اي بود .
تو همين فكرها بودم كه صداي ندا منو از فكر بيرون آورد .
- نیمایی ؟!
- جان نیما ؟
به آرومی و با ناراحتی گفت امیر بره تو چی کار میکنی ؟
دستشو گرفتم توي دستم . به زور خندیدم و گفتم تو نگران منم هستی فینگیلی ؟ هیچی .. چیزی نمیشه . منم میرم دنبال کار و زندگی خودم .. همش که نمیشه تو همین یه وجب مغازه کار بکنیم .. باید دنبال یه کار درست و حسابی باشيم .. چه الان چه ده سال دیگه بالاخره باید یه روز می رفت .. هم اون هم من ...
غمو تو صداش و نگاش می دیدم .. با حالت مظلومی خاصی نگام کرد ...چشماش تو شبم برق میزد .. گفت ناراحت شدی آره ؟ من قشنگ متوجه شدم ..
چه خوب دركم مي كرد ؟! .. حس می کردم با هیچ کس تو دنیا به راحتی ندا نیستم ..
همين موقع رسیدیم دم در خونه ... بدون اينكه جوابشو بدم درو باز كردم ورفتيم توي حياط . از وقتی دستاشو تو دستام گرفته بودم سرمایی احساس نمی کردم .. دلم نمی اومد دستشو ول کنم .. همونطوری که داشتیم می رفتیم توحیاط گفت دیدی گفتم ناراحت شدی ..
در جا وایسادم همون جا ..زل زدم تو چشاش .. دستشو آوردم بالا کشیدم رو صورتم ... یه بوس آروم رو سر انگشتاش کردم و خندیدم بش ... گفتم میشه یه خواهش بکنم ازت ؟
گفت آره حتما .. بگوو
نگام افتاد به حلقه موهاش که روی پیشونیش افتاده بود .. دستمو بردم روی پیشونیش و با انگشتام یه کم با همون 4.5 تا تار موهاش بازی کردم و آروم گفتم بی خیال ...نگران من نباش .. باشه ؟
تا اومد جواب بده صدای بابامو شنیدم که می گفت نداا نیما ؟! شمائيد ؟! چرا نمي آئيد بالا پس ؟!
دستشو گرفتم و تند تند رفتیم سمت خونه ..وقتی رفتم تو و گرمای خونه خورد به صورتم تازه متوجه سرمای هوا شدم .. سلام کردیم و پشت سر هم عذر خواهی که ببخشید امیر باهام کار داشت و از این حرفا ..
بیچاره ها هنوز شام نخورده بودن .. ندا رفت تو اتاقش . منم زود رفتم لباسامو عوض کردم و همه دور میز جمع شدیم ...
همون شب جریان امیرو به مامان بابا هم گفتم
بابا بیچاره خیلی شرمنده می شد که نمی تونه كمك كنه كل مغازه رو بخرم . يا حداقل برام کاری پیدا کنه .. البته تقصیر اون نبود .. اوضاع مملکت اینطوری بود .. کار بود .. نه این که نباشه . ولی کار درست و حسابی نبود که به درد بخور باشه و بشه باهاش زندگی کرد . بيچاره تو همين نصف مغازه هم كلي كمكم كرده بود .
مامان هم مثه همیشه کلی قربون صدقه من و وضعیتم رفت و بهم امیدواری داد که کار برام پیدا می شه و منم میرم دنبال زندگی خودم ..
وقت زیادی نبود . باید تا عید خودمو جمع و جور می کردم و هر تصميمي مي خواستم مي گرفتم .
قرار شد بابا باز به دوستاش و دو سه تا از رفقاش که شرکت مرکت داشتن بسپاره . خودم هم تصميم گرفتم از فردا بگردم دنبال كار . تو روزنامه ، اينترنت و اينجورجاها
همه اینا یه طرف ، ناراحتی ندا هم یه طرف.. از وقتی که اومدیم خونه هیچی نگفته بود .. فقط دو سه کلمه با مامان حرف زده بود ... شامو که خوردیم رفتم تو اتاقم و مشغول کارای خودم شدم .. هم تو مغازه کار داشتم هم یه سری سفارش تو خونه .. معمولا هم نوت بوكها رو مي آوردم خونه . خودمو خیلی غرق کارم کرده بودم .. کار خوبی بود . اگه امير مي موند دو نفري مي تونستيم به يه جائي برسونيمش . ولی حیف
...
ساعت از 12 هم گذشته بود .. خبری از ندا نبود .. قبلا برای یه چایی آوردن هم شده بود بهم سر می زد . ولی امشب نه .. جمع کردم و رفتم یه لیوان آب ریختم و رفتم دم اتاق ندا .. نمی دونستم خوابه یا نه ؟
در زدم .. دیدم جوابی نمیده .. دوباره آروم زدم به در .. شنیدم که میگه هوووووم؟ یعنی بعله ؟ !!!
درو آروم باز کردم .. سریع رفتم تو اتاقش و درو بستم .. نمی خواستم مامان اینا بیدار بشن .. اگه یه ذره سرو صدا می کردیم تا صبح خوابشون نمی برد دیگه و تا یه هفته می گفتن کم خوابی دارن .. درو بستم تکیه دادم به در
خوابیده بود رو تختش و چشماشو بسته بود . می دونستم ناراحته .. چقدر دلم می خواست بغلش کنم .. ببوسمش و ازش تشکر کنم واسه این که برای من نگرانه ، و ناراحته از این که بهش گفتم نمی خواد نگران من باشه ..
صداش کردم ندااا ..
چشماشو باز کرد و نگام کرد و باز بستشون ..
چقدر محتاج دیدن این چشما بودم .. حالا بسته بودشون و نمی ذاشت ببینمشون ..
پشتشو کرد به من و به پهلو رو به دیوار خوابید .. خندم گرفته بود از کاراش ..
لیوان آبو سرکشیدم و گذاشتمش رو میزش
رفتم پایین تختش نشستم رو زمین .. سرمو گذاشتم رو تختش .. بوی ندا رو میداد .. دستمو گذاشتم رو کمرش .. به آرومی باز صداش کردم
- ندااا ... ندایی .. قهری با من ؟
هیچی نمی گفت .. هیچ عکس العملی هم نشون نمی داد ..
می دونستم شدید قلقلکیه .. انگشتامو کشیدم رو پهلوهاش .. کمرشو جمع کرد و دستمو پس زد .. فهمیدم جاشو درست حدس زدم .. با شدت بیشتری شروع به قلقلک دادنش کردم .. خودشو می خواست سفت نگه داره تا نخنده .. کمرشو کشید جلو و باز دست منو گرفت که بذاره عقب .. دستشو چسبیدم با ناراحتی گفتم نداییی .. جوابمو نمیدی ؟ دستشو فشار دادم گفتم ندا با توامااااا ..
برگشت سمت من همونطوری که خوابیده بود .. بدجنس چشماشو باز نمی کرد ..
تصمیم گرفتم برای اولین بار انقدر نازشو بکشم انقدر علاقمو بهش نشون بدم تا متوجه بشه چقدر دوسش دارم .. و جوابمو بده
شروع کردم باهاش حرف زدن .. آروم آروم .. جوری که فقط خودش صدامو می شنید و خودم ..
ندای من قهر کرده با داداشی ؟
جوابشو نمیده ؟
از دو ساعت پیش تا حالا یه کلمه هم باهاش حرف نزده ..
پشتشو کرده بود بهش ..
چشمای قشنگشو می بنده رو داداشی ؟
لرزش چشماشو از پشت پلک خووب متوجه می شدم .. دستمو دراز کردم پایین پاش و پتوشو برداشتم کشیدم روش گفتم پتوشو بندازم روش سرما نخوره آبجي خانوم من ..
پاهاشو جمع کرد تو شکمش و سرشو داد بالاتر و خودشو باز به خواب زد ..
با مظلومی گفتم یعنی خوابی دیگه ؟ یعنی من برم گم شم دیگه .. ابروهاش تو هم رفت ولی چشماشو باز نمی کرد .. داشت خوشم می اومد از بازیش ..
دستمو کشیدم رو صورتش و شروع کردم نوازش لپای تپلیش که از همیشه قشنگ تر شده بود .. با پشت انگشتم همه جای صورتشو نوازش کردم .. شیطون تو وجودم اومده بود .. با لرزش خاصی انگشتمو بردم سمت لبش . تا گذاشتم روش بالاخره چشماشو باز کرد ..
هول شدم .. زود انشگتمو بردم سمت بینیش .. با دو تا انگشتام گرفتم فشارش دادم .. جوری که صداش در اومد ..
به آورمی و با عصبانیت خاص خودش گفت آیییییییی .. نکن دیوونه ..
ول کن نبودم . دماغشو گرفته بودم فشارش می دادم می پیچوندمش با انگشتام ..
از قیافه خنده دارش خندم گرفته بود . بینیشو ول کردم و سرمو گذاشتم رو تختش و بیصدا غش کرده بودم از خنده ..
حس کردم بلند شد از جاش .. تا اومدم سرمو بلند کنم گرمای دستشو روی موهام حس کردم .. سرمو باز چسبوندم به تختش و چشمامو بستم .. انگشتاش آتیش بود .. می کشید رو سرم .. سرم داغ می شد .. اروم صداشو شنیدم
- نیمایی .. چرا اینطوری می کنی ؟ چرا تو باید نگران من باشی ؟ چرا تو باید بری با کسی که منو اذیت کرده دعوا بکنی ..بری کلانتری .. چرا منو صبح به صبح میرسونی دانشگاه .. چرا زمانی که باهام نیستی زنگ می زنی و مي پرسي كجام و هوامو داری ؟! ولی من حق ندارم دلواپس زندگی تو و کار تو و زندگی تو باشم ؟ چرا تو هیچ وقت با من در مورد این چیزا حرف نمی زنی ؟ چرا فکر می کنی من انقدر بچه ام که نباید به این چیزا فکر کنم ؟؟
همونطوری که سرم توی تشک تختش بود و به حرفاش گوش می دادم از دست خودم و کارام ناراحت شدم .. شاید راست می گفت .. همونطوری که من به خودم حق می دادم که توی کوچکترین مسائل زندگی ندا دخالت کنم به نوعی و بهش کمک کنم و بگم چی کار کنه چی کار نکنه ، اونم همچین حقی داره .. درسته از من کوچیکتره ولی سنگ صبور خوبیه برای درد دلای من .. از طرفي دلم نمي اومد كه با مشكلاتم اونو ناراحت كنم . اون چه گناهي كرده كه بايد غصه منو هم بخوره . ولي آخرش به خودم گفتم اون هم خواهرمه . غريبه كه نيست . من كه غير از اون كسي رو ندارم . تصميم گرفتم مثل سابق همه چيز رو بهش بگم
هنوز انگشتاش توی موهام می گشت .. سرمو بلند کردم و رفتم عقب .. دستشو از آرنج خم کرده بود و زده بود زیر سرش و به پهلو خوابده بود .. زل زدم تو چشاش گفتم تسلیم ... ببخشید ..
هیچی دیگه نگفتم .. همین دو تا کلمه که گفتم جواب تمام سوالاش بود ..
با ذوق خندید و سرمو کشید رو تختش و دهنشو آورد بغل گوشم و بچه گونه گفت پس میذالی از این به بعد فوضولی تنم تو زندگیت ؟
دیوونه شدم از این مدل حرف زدنش . سرمو تند آوردم بالا و صورتشو محکم بوسیدم .. بر عکس همیشه که صورتش پره تعجب می شد خندید و دوباره دراز کشید .. چشماش پره شیطنت بود .. شیطنتی که هیچ وقت این مدلشو ندیده بودم
با خنده گفتم آشتی دیگه ؟
همونطوری که خوابیده بود چشاشو عصبانی نشون داد و انشگتشو مثه مامانا که خط و نشون میکشن تکون داد و گفت به شرطی که از این به بعد حرفاتو بهم بزنی و بهم نگی نگلان نباش نگلان نباش ..
پاشدم از رو زمین لپشو کشیدم گفتم باشه فینگیلیه من .. اداشو در آوردم خودمو عصبانی نشون دادم و مدل انگشتمو مثه خودش کردم و گفتم البته به شرطی که دیگه باهام قهر نکنی و چشمای قشنگتو از من قایم نکنی
.. خووب متوجه شدم که با یه حالت گنگی خندید و به آرومی چشمک زد گفت برو بخواب ... شب بخیر ..
تمام وجودم آرامش شده بود .. خوشحال بودم که تونسته بودم از دلش در بیارم ..
رفتم تو اتاقم و روی شکم رو تخت خوابیدم و از داغی تن خودم لذت بردم . سرمو فرو کردم تو بالشت و لبخندی زدم و صورت قشنگ ندا رو برای هزارمین بار جلوی چشمام آوردم و خوابیدم
ادامه دارد ...
     
  
زن

 
دو نیمه سیب - قسمت هجدهم

روزا از پی هم می گذشتن
هوای سرد زمستون از یه لحاظ خوب بود ، از یه لحاظ مشکل ساز
خوبييش تو قشنگي زمستون و شاعرانه بودنش بود . سفيدي برف . ياد برف بازيهاي بچگي . زمستون و برفشو از بچگي دوست داشتم . وقتي برف مي اومد بابام خودش مي رفت برفها رو پارو مي كرد . يه پاروي كوچيك هم براي من درست كرده بود . منم با همون پاروم مي رفتم دنبالش و شروع مي كردم يه گوشه رو پا رو كردن . بعد ندا رو صدا مي كردم و با برفهائي كه جمع كرده بودم آدم برفي مي ساختيم . آخرش هم تبديل مي شد به برف بازي و تو سر و كله هم زدن ... زمستون فصل جالبيه ... یاد آدم میندازه که داره عید میاد .. سال جدید داره میاد ..
ولی خوب رفت و آمد و بیرون رفتن ما هم مشکل می شد .. البته من که زیاد مشکلی نداشتم . از خونه تا مغازه نهایت 5 دقیقه وقت می برد .. بابا هم كه خودش ماشين داشت و مسيرش فقط اداره خونه بود . مامان هم اكثرا خونه بود و تنهائي جايي نمي رفت . اگه هم كاري داشت من يا بابام براش انجام مي داديم . مي موند نداي بيچاره ... تصمیم گرفته بودم هر روزی که برف اومد یا به هر نوعی براش سخت بود که بره دانشگاه .. خودم برسونمش ..
وقتی تو اون هوای سرد سوار ماشین می شديم و بخاری ماشین هوا رو گرم می کرد ، یه فضایی میشد تو ماشین .. به عادت همیشگیم دستشو می گرفتم تا مطمئن بشم گرمشه .. حتي وقتي مي ديدم دستاش از خورشيد هم داغتره باز هم بخاري رو تا ته زياد مي كردم كه نكنه سردش بشه . نمي دونم اين حس حس مسئوليت بود ؟ يا علاقه برادرانه ؟ هر چی بود حس قشنگی بود ... به جون خودش وقتی بیرونو نگاه می کردم و می دیدم که چقدر سرده و چه برفی داره میاد ولی ندا تو ماشين خوب گرمشه و سرما باهاش كاري نداره لذت می بردم ..
.
.
.
ندا با عجله : نیما نیما .. تروخدا بدو دیر شدااااااااا .. بدبخت شدم من به خدا ...
با عجله یه دستی به موهام کشیدم .. اه .. اول صبحی چقدر به هم ریخته شده بود این موهام .. باید می رفتم کوتاهشون می کردم .. کلی هر روز صبح وقتمو می گرفت ...
نیما : اومدم اومدم .. تو برو تو حیاط من اومدم ... نه نه نرو هوا سرده .. صبر كن آماده شم با هم بريم
بیرون که اومدم مامانو دیدم با دو تا لیوان شیر داغ .. دم در .. یکیشو ندا سر کشید یکیشم من در حال کفش پوشیدن .. با مامان خدافظی کردم و بش قول دادم آروم برم ..
سوار شدیم و زدیم بیرون ...
باورم نمیشد انقدر برف اومده باشه .. چند سالی میشد که تهران یه برف درست و حسابی به خودش ندیده بود .. البته اینم درست و حسابی نبود ، ولی خوب به نسبت سالهای پیش خیلی زیاد بود ..
با تعجب گفتم ندااااا عجب برفی اومده ...
طبق عادت همیشگیش دستاشو کشید به هم و با خنده گفت وووووووووووووی .. آرههههه .. وایییییییی .. سردهههههههه ...
بخاري رو زياد كردم و گفتم صبر كن عزيزم . الان يه كم ماشين كار كنه گرم مي شي
- نیما تروخدا آروم برو .. من حوصله حرص خوردن ندارمااااا
اینو ندا با مظلومیت خاص خودش گفت
خندیدم بش و گفتم آروم دارم میرم دیگه بابا .. حواسم هست .. نترس
پشت چراغ قرمز رسیدیم .. اصلا هر چی آدم عجله داشته باشه انگار بدتر میشه .. ندا دیرش شده بود . ساعت 7:50 بود و کلاسش 8 شروع میشد .. و ما هنوز با این ترافیک و برف نیم ساعتی توی راه بودیم .. كاش شانس می آوردیم و زودتر می رسیدیم ..
چراغ 65 ثانیه رو نشون میداد .. برگشتم نگاش کردم .. فینگیلیه من کاملا فروو رفته بود تو کاپشنش دیگه .. دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم چته دختررررررر .. مگه گرم نشدی ؟
با خنده از اون زیر گفت چرا .. ولی می ترسم کلمو بیارم بیرون باز سردم بشه ..
با این حرفش غش کردم از خنده .. دستمو انداختم رو شونه راستش کشیدمش سمت خودم .. بلند گفتم آخه تو چرا انقدر با نمکی بچه ؟
بعد به خودم اومدم گفتم حالا من می دونم که این خواهرمه ... بقیه که پشت سرمونن چه فکرا میکنن .. دستمو برداشتم و زل زدم به ثانیه شمار چراغ ..
10
9
8
7
6
5
4
3
2
1
با سرعت راه افتادم .. واقعا دیرش شده بود .. هنوز همونطوري تو خودش بود . فهميده بودم امروز يه چيزيش هست . اول فكر كردم چون ديرش شده ناراحته . بعدش یاد پچ پچای دیشبش با مامان افتادم ..
با عجله گفتم راستییییییی ندا
برگشت سمت من گفت چیه ؟
همونطوری که جلو رو نگاه می کردم گفتم دیشب چی می گفتی به مامان ؟ هی اصرار می کردی ؟
یه آه کشید و گفت هیچی .. چیز خاصی نبود
تو یه لحظه دستشو فشار دادم گفتم به من نمیگی ؟
با ناراحتی گفت آخه چیز مهمی نیست .. بش گفتم یلدا مهمونی داده میذاری برم ؟ تا فهمید مهمونیش قاطیه گفت نه اصلا
یه جووری شدم .. نمی دونستم باید چی بش بگم ..
مهمونی قاطیش مشکلی نبود .. مهم تنها بودن ندا بود .. منم دلم نمی خواست تنها بره اونجا .. خدارو شکر شهروز نبود وگرنه می خواست با اون بره ...
گفتم خب ؟؟؟
همونطوری که داشت بیرونو نگاه می کرد گفت همین دیگه .. منم یکی دو بار بش اصرار کردم .. اونم عصبانی شد گفت اصلا .. خیلی لوووسه .. من هیچ جا نمیرم .. همش تو خوونه ام .. یه بارم که یلدایی که همتون می شناسینش مهمونی میده خانوم میگه نه . چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟ چون قاطیه .. حالا انگار منو می خورن اونجا
از مظلوم نماییش خنده ام گرفت لپشو کشیدم گفتم خب می خورنت دیگه خوردنی ..
با بی حوصلگی گفت برو بابا ..
خندیدم بش و گفتم خب حالا چی میخوای ؟ میخوای بری ؟
با تردید برگشت سمت من و نگام کرد ..
وقتي نگاش کردم از حالت چشاش خنده ام گرفت .. در حال آماده شدن واسه خر کردن من بود ..
بلند بلند زدم زیر خنده ..
با تعب گفت واااااااااا چرا میخندی ؟
قیافه مضحکی به خودم گرفتم گفتم احیانا نمی خوای منو خر کنی که ؟ و باز زدم زیره خنده
ندا هم خنده اش گرفت .. برگشت کامل سمت من .. باهمون لحن بچه گوونه ای که من می مردم واسش گفت نیماییییییییییی ؟! فینگیلیه من ؟!
برگشتم نگاهش كردم . تو چشماش التماس بود .
بهش گفتم آخه تو اينجوري حرف نزني هم كه من هر كاري تو بخواي واست مي كنم .. چيكار كنم ها ؟ چه كاري از دست من بر مياد ؟
سرشو انداخت پائين و در حالي كه با بند كاپشنش بازي مي كرد گفت
- خوب اگه تو بتوني با مامان صحبت كني ... شايد از تو حرف شنوي داشته باشه ... يعني شايد به حرفت گوش بده
- چشم . من حرف زدن رو قول مي دم انجام بدم . ولي نمي دونم به حرفم گوش مي كنه يا نه .
دستمو گرفت و بوسيد و گفت وااااااااااي مرسي داداشي . قربونش برم ...
ديگه رسيده بوديم دم داتشگاهشون . انگار واقعا شانس با ما بود . فقط پنج دقيقه دير رسيديم . دستشو گرفتم تو دستم و گفتم زشته دختر جلو همكلاسيهات .. بروكه ديرت شد ... من هر كاري كه بتونم انجام مي دم .
سريع پياده شد و در حالي كه كله اشو كرده بود تو ماشين گفت بذار همه بفهمن چه داداش گلي دارم . مرسي نيما . تو ديگه واقعا خيلي داداشي
- برو فينگيلي ... برو زبون نريز
در حالي كه مي خنديد خداحافظي كرد و دويد توي حياط دانشگاهشون . اينقدر عجله داشت كه نگفت عصر برم دنبالش يا نه . بهش اس ام اس زدم . جواب داد كه با يلدا و پويا بر مي گرده من نرم دنبالش
.. فرمونو چرخوندم و دور زدم و رفتم سمت خونه .. ماشینو گذاشتم تو حیاط و رفتم دم در به مامان گفتم من می رم پیش امیر .. کار زیاد داریم ..
تا ظهر با امیر بودم . كارهاي مغازه زياد بود . ده تا سيستم سفارش گرفته بوديم و بايد تا ظهر آماده مي كرديم . تا ظهر سيستمها رو بستيم و امير با خودش برد كه تحويل مشتري بده .
تنها که شدم باز فکرم رفت سمت صبح و چشمهاي غمگين ندا . و اينكه می خواست بره مهمونی یلدا .. چی کار کنم براش ؟ دلم می خواست می ذاشتم می رفت . ولی من نمی تونستم نظر بدم .. مهم بابا و مامان بودن .. ولی دلم می خواست مثه همیشه کاری کنم که شاد بشه ..
خودمو با کارام و مشتری هام مشغول کردم .. ساعت 4 که شد می دونستم الان داره میاد بیرون .. می دونستم الان با یلدا داره می خنده و مثه بچگی هاش برف بازی می کنه .. الان میرن سوار ماشین پویا میشن .. الان میاد خونه ..کاش خونه بودم .. يه لحظه آرزو كردم كاش خونه بودم مي ديدمش
ساعت 5:30 بود .. پشت مغازه تو اتاقک کوچولویی که داشت مشغول مرتب کردن کارتنای جنسا بودم تا بچینمشون تو ویترین .. يهو متوجه شدم یکی اومد تو .. اومدم جمع و جور کنم برم بیرون که صدای آشنایی تو مغازه پیچید ..
نیمااااا ... کجاییی ؟
ندای من بود .. با تعجب رفتم بیرون ..
نیما : ئه .. سلااام .. اینجا چی کار میکنی ؟
خندید و در مغازه رو بست و گفت سلاام .. کجا بودی ؟ مغازه رو ول میکنی به امون خدا دیگه ؟
اومدم پشت سیستمم و گفتم نه بابا .. چی میگی ؟ حواسم هست .. نگفتی اینجا چی کار میکنی ؟
رفت سمت بخاری مغازه و وایساد کنارش تا گرم بشه ..
گفت هیچی اومدم حالتو بپرسم..
نمی دونستم واسه جريان مهموني اومده یا واقعا اومده حالمو بپرسه ؟
با تردید مشغول کارام شدم و گفتم مطمئنی ؟؟؟؟
اومد بالا سرم گفت چی کار میکنی تو همش پشت این کامپیوتری ؟ به منم یاد بده منم بیام پیشتون کار کنم ..
خنددیم گفتم بشین چرا وایسادی ؟ چایی میخوری ؟
گفت ..نه نه .. نیما اومدم یه خواهشی ازت بکنم ..
چشمای خسته مو از مانیتور برداشتم و دوختمشون به چشمای قشنگ ندا تا خستگیشون در بره ..
گفتم چیه ؟ چی شده ؟
نشست صندلی کنار دست من ..
با چشمای مظلوم زل زد بهم .. گفت نیماییی .. من امروز با یلدا حرف زدم ..
نیما : در مورد چی ؟
خودشو با کاغذای رو میز مشغول کرد .. دستشو گرفتم خندیدم گفتم قربونت اینارو پاره پوره نکن فاکتوره ..
همونطوریکه دستاش تو دستم بود گفتم خوب ؟ ..
گفت بش گفتم مامانم نمی ذاره برم مهمونیش .. بعد با عجله گفت خیلیییییی ناراحت شد.. گفت من مهمونی نمی گیرم اگه تو نیای ..
پشت سر هم داشت حرف میزد . گفت نیما تروخدا با مامان حرف بزن راضیش کن .. به خدا بچه خوبیم..
نمی دونستم باید چی بش بگم ؟
لبخندی زدم بهش و گفتم من می دونم تو چقدر خووبی .. ولی خوب مامان مال یه نسل پیشه .. زیاد براش قابل درک نیست که تو بری تنهایی مهمونی .. اونم قاطی
با حرص گفت تو دیگه چرا هی میگی قاطی قاطی ؟ مگه قراره چی کار کنیم ؟
با مهربوونی و به آرومی گفتم عزیزم به جون خودت برای منم مسئله ای نیست .. فقط و فقط تنها بودن تو مهمه .. همین
با ناراحتی بلند شد گفت آخه با کی برم .. کیو دارم که باهاش برم ؟
دستشو کشیدم گفتم بشین چرا عصبانی میشی حالا ؟
یه لحظه به ذهنم خطور کردم بگم با هم بریم ولی گفتم شاید خوشش نیاد با داداشش بره مهمونی
در حالی که خودمو مشغول فکر کردن نشون می دادم گفتم اوکی من حرف می زنم ولی فکر نکنم مامان راضی بشه تو تنها بری .. حالا بازم ببینیم چی میشه .. بت میگم
با یه ذره امید خندید و گفت آره دستت درد نکنه .. خیلی بش اصرار کن ..بش بگو منو میرسونی و برم می گردونی .. بعد یه دفعه گفت نیمااااااااااااااا .. اصلا تو بیا باهام .. ها ؟
قلبم ریخت پایین ... این دختر فکر منو می خوند انگار ..
با بی تفاوتی گفتم نه بابا .. خوب نیست .. با داداشت بری مهونی ؟
با ذوق گفت نه بابا کجاش زشته ؟ تازه کی می دونه توداداش منی ؟ .. فقط یلدا می دونه که به اونم میگم چیزی نگه به کسی .. ها ؟ خووب نیست ؟
خندم گرفته بود ازش .. گفتم نمی دونم .. فکر میکنی مامان می ذاره ما با هم بریم ؟ راضی میشه اینطوری ؟
با ذوق دستاشو زد به هم گفت ایییییییییول . آره آره میذاره به خدا .. تو فقط باهاش حرف بزن ..
خیلی خوشحال شده بود و این باعث خوشحالی من میشد که بازم تونستم لبخند و رو لبای قشنگش بیارم .. چقدر وقتی از ته دل می خندید خوشگل تر می شد ..
تو همين لحظات در باز شد و يه مشتری اومد تو .. ندا خودشو جمع و جور کرد .. بلند شد گفت پس شب که اومدی با مامان حرف بزن . یا اگه الان وقت داری زنگ بزن بهش .. باشه ؟
اینجووری میخواست به مشتری هم بفهمونه که خواهرمه ..
با سر تایید کردم حرفشو و گفتم برو خونه میام میگم حالا .. برو
با خوشحالی زیادی از در مغازه رفت بیرون و منم مشغول کارام شدم ..
.
.
ساعت 9 شده بود .. داشتم جمع و جور می کردم .. بازم تلفن زنگ خورد .. باز ندا بود و سوال همیشگیش منتها امشب ذوق اینو داشت که زودتر بیام و با مامان حرف بزنم .. بش گفتم دارم میام اومدم .. تا 10 دقیقه دیگه خونه ام .. اومدم
زود در مغازه رو بستم و رفتم سمت خونه ..
نمی دونستم مامان میذاره من باهاش برم یا نه ؟
رفتم خونه و تا بعد از شام هیچ چیزی نگفتم . بعد شام به ندا گفتم تو مشغول ظرفا بشو تا ببینم چی میگه مامان ..
با ذوق رفت سمت ظرفا و دائم بر میگشت ببینه من و مامان در چه حالیم ..
نشستم کنارش و آروم آروم شروع کرم باش حرف زدن .. حرفم اعتبار داشت تو خونه ولی اینجا رو نمیدونم چی کار میکرد مامان ..
به آرومی بش فهموندم در مورده چی میخوام باش حرف بزنم ..
زود سرشو تکون داد و گفت نه نه اصلاا حرفشم نزن ..
دستاشو گرفتم گفتم مادره من گوش بده شما ..
تنها نمیره .. من باش میرم .. خوبه ؟
قیافش تغییر کرد مونده بود چی بگه ؟
دستشو فشار دادم گفتم خیالت راحت .. بذار با هم بریم هم دلش باز میشه هم از دست تو دلخور نمیشه .. میذارییی ؟
امان از این مامانا ... بازم کوتا نمی اومد یه کلوم بگه باشه . گفت حالا ببینم چی میشه
خندیدم گفتم نه دیگه .. بگو . این بچه ذوق داره .. به جون خودت خودم باش میرم تا خیالتم راحت باشه .. تازه ندا خودش دختره خوبیه .. منم فقط واسه شما میرم .. همین .. باشه ؟
هیچی نمی گفت
سرشو بوسیدم گفتم دستت درد نکنه .. خندید گفت چی دستم درد نکنه مگه من چیزی گفتم ؟
دوباره بوسیدمش گفتم همین خنده ات اندازه یه دنیا می ارزه
دستی به سرم کشید وگفت بسه خرم کردی بسه
بلند بلند خندیدم و گفتم دستت درد نکنه
ندا که تقریبا متوجه جریان شده بود هی چشم و ابرو می اومد و می خندید .. بلند شدم رفتم پیشش . بش چشمک زدم گفتم اوکیه ...
یه دفعه با ذوووووووووق ظرفا رو ول کرد رفت سمت مامانم یه ماچ گنده بش کرد و گفت وای مامان می دونستم قبول میکنییییییی .. قربووووونت برم .. دستت درد نکنه ..
بابام که تازه اومده بود تو حال با چشای 4 تا شده داشت مارو نگاه می کرد گفت چی شده ؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟
اومدم سمت ندا . گفتم برو دستتو بشور تمام خونه رو کف برداشت بچه .. روبه بابام کردم گفتم هیچی ندا قرار بود بره مهمونی خونه یلدا اینا .. مامان می گفت نه .. حالا که قرار شده با من بره مامان راضی شده .. الانم مثلا داره تشکر می کنه .. گند زد به کل خونه با این کفا
بابام با تعجب به حرفای من گوش می داد و گفت ما هم دعوتیم ؟ .. ندا صداش در اومد گفت ئهههههههههه بابا .. چی شما هم دعوتین .. خانوادگی که نیست .. بابامم می خواست اذیتش کنه . خندید یواشکی و بلند گفت یعنی چی ؟ دختر که بدون خانواده اش مهمونی نمیره .. بی خود .. یا ما هم میایم یا نمیری .. معنی نداره .. عجب دوره زمونه ای شده اااااا
من و مامانم زیر زیرکی می خندیديم
ندا که داشت دیوونه میشد باز اومد وسط آشپزخونه به من نگاه کرد .. وقتی دید من دارم می خندم با حرص گفت بابا خیلیییییییییی لووسی .. بابامم زد زیر خنده ..
خوشحال شدم که ندای من شاده و من تو این شاد بودنش سهمی داشتم

..
مهمونی یلدا 3 شب دیگه بود .. تو فکر این رفتم که اصلا برم یا فقط برسونمش ؟ نکنه مجبور شده بگه که منم بیام ؟ ولی خودم خیلی دلم می خواست باهاش برم مهمونی .. تا حالا همچین تجربه ای نداشتم .. دو تایی با هم بریم مهمونی ..
ادامه دارد ...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Apple, Sib - دو نیمه سیب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA