ارسالها: 288
#26
Posted: 9 Nov 2011 15:39
عاشقی
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟
پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم
دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!
پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم
دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!
پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی
چون صدای تو گیراست
چون جذاب و دوست داشتنی هستی
چون باملاحظه و بافکر هستی
چون به من توجه و محبت می کنی
تو را به خاطر لبخندت دوست دارم
به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد
چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت
نامه بدین شرح بود :
عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم
دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟
نه
و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم
۲
بغض كرده و ناراحت دستهای مادر را لای انگشتانش گرفته بود و می گفت : "ای كاش من جای تو بودم..." برخلاف پدر، مادر تبسم كرد و گفت : "این حرفها چیه مرد؟ دكترها گاهی اوقات اشتباه می كنند ... مطمئن باش - برخلاف تشخیص دكترها كه گفتند فقط شش ماه زنده ای- تا شصت سال دیگه می مونم." و پدر با لحنی غمگین گفت : "اگر برای تو اتفاقی بیفته، من یك دقیقه هم زنده نمی مونم."
پسر یازده ساله كه اینها را می شنید، اگر چه برای مادرش ناراحت بود، اما از باوفا بودن پدرش شادمان بود...
پسرك (كه حالا با مادر بزرگش زندگی می كرد) روبروی عكس مادر خدا بیامرزش نشست و گفت : "مامانی بابا دروغگو بود" آن سوی شهر، پدر كه درست دو روز بعد از چهلم تجدید فراش كرده بود، با زن جوان جدیدش خوش بود.
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.
ارسالها: 288
#27
Posted: 9 Nov 2011 15:42
او را تازه آورده بودند ...
شاداب و سر حال بود ، سرخ رنگ ، گل های دیگر مغازه کوچک گل فروش به او حسودی می کردند !
ازش پرسیدند : از کجا آمدی که اینقدر زیبایی ؟
او گلویی صاف کرد و گفت : من به دست باغبانی ماهر بزرگ شدم ، لحظه ای که مرا می چید می گفت آنقدر زیبایی که حتما تو را برای عشق می خرند !
گل های دیگر غرق رویا بودند ...
- گلدان پیر گوشه ی مغازه با صدایی ضعیف گفت :
" چنین خوشبین نباش گل جوان .. "
بی اهمیت بودند به حرفش ... !
ساعتی بعد ، دختر جوانی زیبا رو به مغازه آمد، لباسی شیک و مشکی ، کفش هایی با پاشنه های بلند ... برای عشقش می خواست گل بخرد ! همه می دانستند او را انتخاب می کند ! همین هم شد !
موقع بیرون رفتن از مغازه او به گلدان پیر نگاهی تمسخر آمیز کرد ... گلدان پیر انگار چیزی می دانست، که دیگران نمی دانستند ...!
از شهر خارج شدند ،به باغی زیبا رسیدند ، فضای سنگینی بود ، گل سرخ سخت نفس می کشید ، انگار گلویش را فشار می دادند !
کفش های دخترک را دنبال می کرد روی سنگ های سفید و سیاه آن باغ بزرگ که راه می رفت !
دخترک ایستاد ، سلام کرد ، گل را روی سنگی سفید رنگ گذاشت ، ساعت ها گریه کرد و حرف زد ! زمان دیگر اجازه ماندن به دخترک نمی داد ، گل را برداشت و روی سنگی که عکس پسری روی آن تراشیده شده بود پر پر کرد !
گل ، هنگام پر پر شدن متنی را روی سنگ قبر پسر جوان خواند :
" ای گل گمان نکن به جشن می روی ، شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند .. "
گلدان پیر مغازه هم ، آن شب خشک شد ، بی صدا ، با رازی که در سینه داشت !
در این قمار عشق ؛ به خود بیش از تو بد کردم.