انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

درباره ی داستان نویسی در ایران بنویسید.


مرد

 
نمونه طرح

طرحی را به عنوان نمونه می آورم؛ کسی به جای کس دیگری خود را جا می زند یا کسی را به اشتباه به جای کس دیگری می گیرد. در قصه های سنتی بسیار از این طرح بهره گرفته شده. در داستان نویسی مدرن شاید اولین بار گوگول از این طرح در نمایشنامه یی به نام «بازرس کل» استفاده کرده است. طرح آن این است؛ مردی به شهری وارد می شود و او را به جای بازرسی که قرار است به آن شهر بیاید، می گیرند. از این طرح داستان ها و نمایشنامه ها و فیلمنامه های بسیاری به وجود آمده است و هر کدام نیز تازگی و طراوت و ویژگی خود را داشته است. من در رمان «دندان گرگ» از چنین طرحی بهره گرفته ام؛ معلمی را به اشتباه به جای چریکی هم اسم او می گیرند و با وضعیت و موقعیت هایی که بعد از این دستگیری پیش می آید ماجراهای رمان خلق می شود.

«وضعیت و موقعیت» محل پیوند حادثه ها در لحظه خاصی از داستان، نمایشنامه و فیلمنامه است که کشمکش را به وجود می آورد، به عبارت دیگر وضعیت یا موقعیت نمایشگر دسته یی از حادثه های ضمنی است که در آنها شخصیت یا شخصیت ها در شرایطی قرار می گیرند که نسبت به خود آگاهی بیشتری می یابند و بر اثر آن خصوصیت هایی را در خود کشف می کنند. همچنین وضعیت و موقعیت بیانگر حال و هواها و حالاتی است که تحت تاثیر آن، عمل داستانی در اثر آغاز می شود، به همین دلیل بعضی از داستان شناسان و ادیبان، وضعیت و موقعیت را جزیی از ساختار پیرنگ به حساب می آورند. داستان کوتاه ممکن است تنها بر حادثه یی ضمنی بنا شود اما در رمان، حادثه های ضمنی بسیاری وجود دارد که هر کدام اجزای ترکیب کننده پیرنگ را تدارک می بیند. اغلب داستان های گی دو موپاسان نویسنده فرانسوی (1893- 1850) و اُ هنری نویسنده امریکایی (1910- 1862) بر حادثه یی ضمنی بنا شده است، مثل داستان کوتاه «گردنبند» از موپاسان و «هدیه مغان» از اُ هنری.

در طرح رمان «دندان گرگ» شخصیتی انتخاب شده است و این شخصیت در وضعیت و موقعیتی از اجتماع قرار می گیرد. بعد در نتیجه درگیری شخصیت ها با هم و بر اثر اصطکاک و برخوردشان با هم در محیط این اجتماع و بازتاب آن بر هر کدام از آنها حادثه های رمان بازآفرینی می شود. در واقع در طرح رمان «دندان گرگ» گرفتاری شخصیت اصلی و بازتابش در میان کسانی که او را می شناسند یا با او مرتبطند حادثه های ضمنی بسیاری را می آفریند که این حادثه ضمنی بعد از آزادی او، انقلاب روحی و معنوی عمیقی در او به وجود می آورد و تحول بینشی و شخصیتی دیگر را در او سبب می شود...

     
  
مرد

 
  • تهیه کارت

بعد از ارائه طرح و وضعیت و موقعیت های داستان، باید کارت هایی درباره خصوصیت های شخصیت ها، زمان و مکان، فضا و رنگ و نوع داستان فراهم آورید.

1- کارت شخصیت شامل نام، سن، شغل، تحصیلات و همه آنچه داستان به آن نیازمند است در نوشتن آن به شما یاری می دهد و به باورپذیری اش کمک می کند.

2- کارت زمان و مکان نیز شامل تاریخ و دوره و برهه یی از زمانی است که حادثه های داستان در آن وقوع می یابد و مکان یا مکان هایی که محل وقوع حادثه ها است و چند و چونی آنها و زمان خطی یا غیرخطی آنها مثلاً در رمان «دندان گرگ» برهه زمانی خطی است و حادثه ها در پیش از انقلاب اتفاق می افتد و در رمان «بوف کور» برهه زمانی دایره یی است. زمان در حال شروع می شود و به گذشته می رود و باز به همین زمان حال برمی گردد و حادثه در زمان نامشخصی روی می دهد و در زمانی «شازده احتجاب» برهه زمانی عمودی است. داستان در شب با سرفه کردن شازده شروع می شود و صبح با مرگ او به پایان می رسد.

3- کارت فضا و رنگ؛ فصل ها، ماه ها و روزها و چند و چونی آنها، بن مایه هایی که می تواند به این فضا و رنگ قوام ببخشد و تکرار آنها، اثر را در جهت هماهنگی و یکپارچگی پیش ببرد و تاثیری را که مورد نظر نویسنده است، به وجود آورد.

4- کارت نوع داستان؛ نویسنده باید از نوع داستانی که می خواهد بنویسد آگاه باشد و به خصوصیت ها و ویژگی های آن شناخت داشته باشد. بیش از 40 گونه، برای انواع داستان قائل شده اند که می توان آنها را در چهار نوع کلی خلاصه کرد؛ داستان محیط، داستان اندیشه، داستان شخصیت و داستان حادثه. از کارت های دیگری نیز می توان نام برد که نویسنده را در پیشبرد اثرش کمک می کند و به کارش نظم می دهد. البته بعضی از داستان نویسان از هیچ کارتی استفاده نمی کنند، بلکه حین بازنویسی های مکرر اطلاعاتی را که داستان به آن نیازمند است، به آن می افزایند و خود را از تهیه کارت بی نیاز می دانند.

گفتم که داستان نویس باید طرحی برای نوشتن رمان در سر داشته باشد. این طرح ممکن است در ذهن او ماه ها و سال ها بماند و داستان نویس یادداشت هایی برای نوشتن آن فراهم آورد و کتاب هایی درباره موضوع آن بخواند و به آدم هایی بربخورد که شباهت هایی با شخصیت های طرحش داشته باشند یا ماجراهایی بر سر آنها آمده باشد که می تواند مورد استفاده او در نوشتن رمانش قرار گیرد و حرکت ها و صحبت ها و بازتاب هایشان در برخورد با گذشته یی که پشت سر گذاشته اند، در نوشتن رمان به او کمک کند. من طرح رمان «شب چراغ» را سالیان دراز در سر داشتم؛ داستان نسل سرگشته و تباه شده یی که بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332 هر کدام به گوشه یی پرتاب شده بودند و هویت و منیت خود را از دست داده بودند، البته رمان «شب چراغ» اولین رمان من نبود و پیش از آن رمان «درازنای شب» را نوشته بودم.

به هر حال موقعش می رسد و باید زمانی طرحی را که در سر دارید، شروع کنید. شروع کردن تا پایان بردن رمان، دو چیز متفاوت است، هر نوع رمانی که طرح نوشتن آن ریخته شده باشد، برای آنکه خلق شود، زمان و انرژی بسیاری می برد و شور و سودای فراوانی به خود اختصاص می دهد. ممکن است داستان نویس صفحه های بسیاری سیاه کند و به جایی نرسد. از این رو نویسنده پیش از آنکه شروع به نوشتن کند باید بداند چه می خواهد و به چه نیازمند است تا در میان راه سرخورده کار خود را رها نکند. پیش از اینکه بنشینید و تصمیم بگیرید داستان خود را روی صفحه بیاورید، باید پنج نکته را در نظر داشته باشید و از خود بپرسید
     
  
مرد

 
  • بررسی روانشناختی آثار صادق چوبك، محمد صنعتی

داستانهای كوتاه صادق چوبك وصف رابطه‌های برزخی در دوزخ گندآلود و هراس‌آور و تحمل‌ناپذیر زیستگاهی است كه گریز و رهایی از آن جز در آرزو نمی‌گنجد. همه آروزی رهایی در سر دارند اما به اجبار «عادت و ترس» بر جای خود میخكوب شده‌اند. ترس و بدبینی و بی‌اعتمادی چنان در خویشتن آنها خانه كرده است كه از سایه خود نیز می‌هراسند. در كثافت و مدفوع خود غوطه‌ورند و فراتر از ابتدایی‌ترین نیازهای خود نمی‌روند، زیرا هیچ‌گاه این نیازها به درستی تأمین نبوده‌اند. همه با هم یگانه و بیگانه‌اند. در گریز از تنهایی، ناامنی و وحشت از چوب خیزران، در كنار یكدیگر پناه می‌جویند، تا دریابند هر كدام چوب خیزرانی دارند و منتظر افتادن دیگری‌اند تا بر سر فروافتاده فرود آورند. به هم وابسته و از هم بیزارند، زیرا دو نیازمند و ناتوانند و از این ناتوانی رنج می‌برند و در خود احساس حقارت و زبونی می‌كنند و از این احساس شرمنده و سرافكنده‌اند. پس، از وابستگی بیزارند و آرزوی رهایی در سر می‌پرورانند و برزخ رابطه در اینجاست؛ در این «احساس دوگانه» متناقض، كه در هر جا و هر رابطه‌ای تكرار می‌شود؛ انگار میخ زنجیرشان را در یك نقطه كوبیده‌اند و آنها به اجبار به دور خود می‌چرخند.
برای درك اینكه چگونه صادق چوبك طرح رفتاری و ساختار روانی خاصی را به صُوَر گوناگون و در وضعیتهای به ظاهر متفاوت در داستانهای خود تكرار می‌كند، به جای تحلیل یك داستان، به تحلیل چند داستان كوتاه او می‌پردازیم، تا این خطوط مشترك و درونمایه یگانه و یا طرح هسته‌ای آنها را دریابیم. «انتری كه لوطیش مرده بود»، «مردی در قفس»، «بعد از ظهر آخر پاییز»، «قفس»، «چرا دریا توفانی شده بود» و «همراه» داستانهایی هستند كه برای این منظور برگزیده شده‌اند.

«دو تن به از یك تن‌اند. زیرا پاداش نیكویی برای رنجشان خواهند یافت. چون هرگاه یكی از پای افتد، دیگری وی را بر پا بدارد. اما وای بر آنكه تنها افتد، زیرا كسی را نخواهد داشت كه در برخاستن وی را یاری دهد.» (باب چهارم، كتاب جامعه)

این چند خط را صادق چوبك به عنوان پیش نوشتاری در آغاز داستان «همراه» می‌آورد، اما داستان با این خطوط پایان می‌گیرد:
«و آنكه بر پای بود، دهان خشك بگشود و لثه نیلی بنمود و دندانهای زنگ شره خورده به گلوی همره درمانده فروبرد و خون فسرده از درون رگهایش مكید و برف سپید پوك خشك، برف خونین پر شاداب گشت.»
اگر «كتاب جامعه» از دو یاور همراه سخن می‌گوید، چوبك دو همراهی را توصیف می‌كند كه نه اعتمادی بین آنهاست و نه مهر و عشقی. به دور از ارضای نیازهای ابتدایی، گاه دو بیگانه‌اند، گاه دو دشمن كه ناگزیر و از سر اتفاق در كنار یكدیگرند و رابطه‌ای برزخی، متزلزل و بلاتكلیف را تجربه می‌كنند. نیروی مرموزی آنها را به هم بسته است.
«باز هم از همان راهی كه آمده بود، از همان راهی كه فرار پیروزمندانه و در جستجوی آزادی از آن شده بود، برگشت. نیرویی او را به پیش لاشه تنها موجودی كه تا چشمش روشنایی روز دیده بود او را شناخته بود می‌كشانید. حس كرده بود كه بودنش بی‌لوطیش كامل نیست. با رضایت و خواستن پُرشوقی رفت به سوی كهنه‌ترین دشمن خودش كه هنوز پس از مرگ نیز زنجیر او را به سوی خودش می‌كشید. زنجیرش را به دنبالش می‌كشانید و می‌رفت. ولی این زنجیر بود كه او را می‌كشانید.»(انتری كه لوطیش مرده بود)

در داستان «مردی در قفس»، كه به تعبیری می‌توان گفت واگردان داستان «انتری كه لوطیش مرده بود» است، رابطه سید حسن خان با سگش، «راسو»، همین‌گونه متزلزل و لرزان است، گو اینكه به حد دشمنی نمی‌رسد.
«اگه من اقبال داشتم، تو این دنیای گل و گشاد، دلم را به تو تنها خوش نمی‌كردم كه تو هم سر به‌در بشی و فیلت یاد هندستون كنه.»(مردی در قفس)

راسو زبان نمی‌گشاید تا ببینیم احساسش به سید حسن خان چه شباهتی به احساس «مخمل» به «لوطی» دارد، ولی می‌توان احساس او را در انتهای داستان كوتاه «مردی در قفس» حدس زد، آنگاه كه سید حسن خان در خودش مچاله شده و از پا افتاده، جلویش در دو قدمی راسو با سگ غریبه ته‌به‌ته به هم قفل شده بودند و از بودن یك آدمیزاد مچاله شده در دو قدمی خودشان هیچ شرم و خجالتی نداشتند. حتی رابطه «كهزاد» و «زیور» در داستان «چرا دریا توفانی شده بود» به همین اندازه بی‌اعتبار و نامطمئن است. نیرویی مانند همان زنجیر «مخمل»، كهزاد را به سوی زیور در بوشهر می‌كشاند؛ در حالی كه كهزاد خود را در مورد وفاداری زیور می‌فریبد، و از توفانهای بوشهر، جایی كه زیور به آن چسبیده است، می‌هراسد. رابطه «اصغر سپوریان» در «بعد از ظهر آخر پاییز» با معلمش یا با مادرش همین طرح را تعقیب می‌كند. هیچ رابطه‌ای مطمئن نیست. در هر رابطه كششی بر اساس نیازهای ابتدایی، مانند غذا و تماس جسمی و ارضای جنسی و در حد گسترده‌ترش نوعی نیاز به مراقبت و پرستاری، وجود دارد. این همان نیروی مرموزی است كه آنها را به سوی «آبژكتی» ناخوشایند می‌كشاند و از سوی دیگر، احساس ترس و بی‌اعتمادی است نسبت به آبژكتی سخت‌گیر، مسلط و تنبیه‌كننده كه قادر است فرد را طرد كند، محروم كند و یا از هستی ساقط سازد. در بعضی از داستانها جنبه‌ای یا جنبه‌هایی از این آبژكت و این رابطه تصویر شده‌اند و در بعضی دیگر، مانند «انتری كه لوطیش مرده بود»، بیشتر این جنبه‌ها نمایانند. به این معنی كه این طرح رفتاری كاملاً در همه داستانها تكرار نشده، گاهی تنها بخشی از آن طرح هست و گاه داستانها مكمل یكدیگرند.
مخمل پس از فرار لوطی درمی‌یابد كه «بدون لوطیش، وجودش كامل نیست»، ناتوان و زبون است، حتی قادر نیست از خود دفاع كند. تا چشم باز كرده بود، لوطی به او غذا داده بود، دود داده بود و از او حفاظت كرده بود و حالا كه لوطی مرده بود، پس از آن گریز نافرجام، مخمل درمی‌یابد كه چقدر به لوطی وابسته است.
«لوطی برایش همزادی بود كه بی‌او وجودش ناقص بود، مثل این بود كه نیمی از مغزش فلج شده است و كار نمی‌كند.»
چوبك در داستانهایش وابستگی را به صورتهای مختلف نشان می‌دهد نه تنها وابستگی به آدمها، به حیوانات، به اشیاء، بلكه وابستگی به تریاك را گاه چنان به دقت تصویر می‌كند كه گویی این آدمها نوزادان شیرخواره‌اند، همان‌گونه ناتوان و وابسته كه به تأخیر انداختن ارضای نیاز برایشان جانكاه و زجرآور است. رسیده و نرسیده، بایستی منقل و وافور را بگذارند و پستانك وافور را چنان بمكند كه انگار پستان مادر است.
«عباس لبهایش را به پستانك وافور چسبانده بود و آن را مِك می‌زد. هولكی و پُراشتها مك می‌زد. تمام نیرویش را برای مكیدن به كار می‌برد، گویی بیرون زندگی ایستاده بود و زندگیش را چكه‌چكه از توی نی می‌مكید.»(چرا دریا توفانی شده بود)
لوطی جهان و سید حسن خان هم همین‌گونه رفتار می‌كنند و حتی مخمل و راسو را هم مبتلا كرده‌اند، طوری كه مخمل بایستی ساعتها منتظر بماند و به هر ساز لوطی برقصد تا لوطی به او دودی بدهد. وضع و حال راسو نیز بهتر از این نیست. محروم شدن از این «لذت دهانی» را نمی‌توانند تحمل كنند، گویی در شیرخوارگی خود تثبیت شده‌اند و جدایی از مادر و پستانك برایشان نشانه گرسنگی، مرگ و نابودی است. به این سبب، به آن كه منبع غذا و دود است چسبیده‌اند.
چوبك رابطه مخمل را با لوطی ناشی از «عادت و ترس» توصیف می‌كند. هر وقت لوطی میخ زنجیر مخمل را به زمین می‌كوبید:
«او دیگر همان‌جا اسیر می‌شد. همان‌جا وصله زمین می‌شد. هیچ زور ورزی نمی‌كرد. عادت و ترس او را سر جایش میخكوب می‌كرد.»
ممكن است تصور شود كه این «ترس» تنها ترس مخمل از چوب خیزران است، كه چنین نیست.
«بدترین كیفر برای مخمل تحمل گرسنگی و بی‌دودی بود. جهان وقتی كه كینه شتری‌اش گل می‌كرد او را گرسنه و بی‌دود می‌گذاشت و بهش خوراك نمی‌داد.»
گو اینكه، این ترس در وهله اول ترس از گرسنگی و بی‌دودی است، ولی در ادامه به ترس دیگری نیز منجر می‌شود و آن ترس از تنها ماندن و بی‌دفاع بودن است.
«راه و چاه را نمی‌دانست، نه خوراك داشت، نه دود داشت و نه سلاح كاملی كه بتواند با آن با محیط خودش دست و پنجه نرم كند. گوشت تنش در برابر محیط زمخت و آسیب‌رسان، زبون و بی‌مقاومت و ازبین‌رونده بود.»
از این‌روست كه برای مخمل، و نیز برای هر كودكی، «جدایی» اضطراب‌آور و هراس‌انگیز است. اما ترس همین‌جا پایان نمی‌گیرد. ترس از مجازات، خط كش و چوب خیزران، كارد قصاب و تبر تبردارها و قفس مرغ‌دارها و قناری‌دارها نیز همه وحشت‌انگیزند.
رشد «من» كودك، در وهله اول، در رابطه با مادر است و بعد پدر و دیگر اعضای خانواده و بعد تمامی ساختار اجتماعی. حال، اگر این رابطه‌ها ترس‌آور باشند و درونی شوند، همه آبژكت‌های درونی‌شده نیز ترس‌آور خواهند بود. و چون درونی می‌شوند مثل این است كه كودك از سر عادت از آنها بترسد و ترس را كه جزیی از او شده است، به تمامی محیط خود فرابیفكند. به این سبب است كه «ترس» از مرزهای رابطه مخمل با لوطی جهان فراتر می‌رود و به رابطه مخمل با جهان او تعمیم پیدا می‌كند.
«نگاه لوطیش پشتش را می‌لرزاند. از او قبل از همه‌كس می‌ترسید. از او بیزار بود. زندگیش جز ترس از محیط خودش برایش چیز دیگر نبود. از هر چه دور و ورش بود وحشت داشت. به تجربه یافته بود كه همه دشمن خونی او هستند.»
اما این تنها مخمل نیست كه ترس وجود او را آكنده است، لوطی جهان نیز با آن همه «كیایی» از انترش می‌ترسد.
     
  
مرد

 
«از انتر، حیوونی حرومزاده‌تر تو دنیا نبود و تا چشم آدمو می‌پایید، زهرش را می‌ریخت و یك وقت می‌دیدی آدمو تو خواب خفه می‌كرد.»

به این سبب، همیشه میخ طویله زنجیز مخمل را تا حلقه‌اش قرص و قایم تو زمین می‌كوبید، گویی لوطی نیز در همان جهان پرورش یافته بود كه انترش، جهانی «پُر از ترس» و ناامنی كه در آنجا به هیچ آدمیزادی نمی‌توان اعتماد كرد. چون هیچ آدمیزادی قابل اعتماد نیست، از آن‌رو كه نمی‌توان بر او چیره شد و مهارش كرد، پس با حیوانات و اشیا رابطه برقرار می‌كند، با این تصور كه حیوانات و اشیاء همیشه در اختیار او هستند. ولی در این داستانها این آبژكت‌ها هم قابل اعتماد نیستند. یك نمونه‌اش مخمل است. نمونه‌های دیگر را در داستان «مردی در قفس» می‌بینیم. سید حسن خان، به دلیل تجربه تلخ از دست دادن زنش (سودابه)، از آدمیزاد فراری است و تنها به اشیاء و سگش (راسو) دلبسته است. یا «همانطور كه به تریاك عادت كرده بود به راسو هم عادت كرده بود.» رابطه خود را با «قلمتراش دسته صدفی» كه «از روی میز یك رفیق صمیمی هندی خودش دزدیده بود و به این قلمتراش علاقه و هم كینه شدیدی داشت» به زیبایی توصیف می‌كند. نمی‌داند چرا این قلمتراش را دزدیده است و فكر می‌كند «شاید برای اینكه در نهان، كاری انجام داده باشد» (توجه كنیم به كارهای پنهانی مخمل، به دور از چشم لوطی، اصغر سپوریان به دور از چشم مادر و معلم و بچه‌ها) و رابطه سید حسن خان با قلمتراش بر اساس این علاقه و كینه است. و با این احساس دوگانه به این قلمتراش عادت كرده است، همان‌طور كه انتر به لوطیش یا قناری به قفس خود.
«اما قناری‌ها چون از اول به قفس عادت كرده بودند و بلد نبودند آزاد بپرند به چند خیز خود را روی علفهای خشكیده چینه باغ انداختند و با آشفتگی و ترس سرهایشان را به این طرف و آن طرف حركت می‌دادند...» (مردی در قفس)
مانند انتر كه وقتی لوطی می‌میرد چند لحظه‌ای احساس می‌كند آزاد است، ولی...
«به ناگهان چشمش به زنجیر افتاد... تا خودش را شناخته بود، مانند كفچه ماری دور او چنبر زده بود. هم او را كشیده بود و هم او را در میان گرفته بود و هم راه فرار را بر او بسته بود، مانند عضوی از اعضای تنش بود. آن را خوب می‌شناخت و مانند لوطیش و همه‌چیز دیگر ازش بیزار بود.»
از آنجا كه زنجیر مانند عضوی از اعضای تنش بود، یعنی درونی شده بود، پس آزاد شدن از لوطی آزاد شدن از زنجیر نبود.
«اما دید زنجیر هم دنبالش راه افتاد و آن هم با او ورجه‌ورجه می‌كرد. آن هم با او شادی می‌كرد. او هم رها شده بود... اما هر دو به هم بسته بودند... مخمل پكر شد... برزخ شد... اما چاره نداشت.»
زیرا زنجیر پاره‌ای از او بود، گویی همزاد او بود و وجودش بدون این آبژكت معنی و مفهومی نداشت، چه در گذشته، چه در حال و چه در آینده. این زنجیر است كه تعیین‌كننده روابط اوست. زنجیر او را به آبژكتی پیوند می‌دهد كه خصوصیات لوطی جهان را داشته باشد، چرا كه انتر جز این جهانی را تجربه نكرده و نیازموده است. جهان او لوطی و زنجیر است و معركه و تریاك و چوب خیزران و تسلیم. و تسلیم تضمین بقای اوست. از آنجا كه هنوز آنقدر رشد نیافته است تا بتواند نیازهای خود را مرتفع سازد، به دیگری چسبیده است، همان‌گونه كه بچه‌ای شیرخواره- ناتوان و بی‌دفاع- به مادرش وابسته است.
صادق چوبك گاه از زبان خود و گاه از زبان شخصیتهای داستانهایش این موجودات را ناقص‌الخلقه می‌خواند، گویی هم به دلیل نیازشان و ناتوانی در رفع این نیازها، ناقص‌الخلقه‌اند.
«این آدم ناقص‌الخلقه واخورده هم، مثل تمام مردم، در مقابل احتیاجات طبیعی خودش زبون و بیچاره بود. او هم ناچار بود كه به تلافی و كفاره چند لقمه غذایی كه می‌خورد...»(مردی در قفس)
و در «بعد از ظهر آخر پاییز» شاگردهای كلاس آن‌گونه توصیف می‌شوند، مثل اینكه نقصی در خلقت آنهاست. «بیشتر به توله‌سگ شبیه بودند تا به آدمیزاد». و راسو، سگ سید حسن خان، به دلیل احساسهای جنسی، شبه‌آدمیزاد می‌شود و انتر چیزی است بین آدمیزاد و میمون، همان‌طور كه اصغر سپوریان چیزی است بین حیوان و آدمیزاد، خط كش آقا معلم را مانند چوب خیزران لوطی بالای سر دارد و داد و هوار تحقیركننده و توهین‌آمیز معلم بر سرش فرود می‌آید.
«آهای سپوریان گوساله! آهای تخم سگ! (...)،‌ اینا رو واسه‌ی تو می‌گم كه فردا كه روز امتحانه مثل خر لنگ توی گِل نمونی.»
و اصغر سپوریان، مانند گوساله‌ای، توله‌سگی، خر لنگی، باید منتظر دست دیگری باشد تا به او غذا برساند. و از آنجا كه بی‌دفاع است به مش رسولی پناه ببرد تا هوایش را داشته باشد. ولی در عوض هر وقت كه مش رسول اراده كند، «اصغر مانند انتر» جلویش خم شود و بعد بچه‌ها، به سركردگی رجبعلی، به او «هِرهِر بخندن»، مانند تماشاچیان معركه لوطی كه به انتر می‌خندند.
«اینها بودند كه سنگ و میوه گندیده و چوب و استخوان و كفش پاره... به سوی او می‌انداختند و همه می‌خواستند كه او كونش را هوا كند و جای دشمن را به آنها نشان دهد.»
آن‌وقت كه انتر چنین كند، لوطی به او غذا می‌دهد و دود می‌دهد وگرنه او را تنبیه خواهد كرد. ازاین‌رو، مخمل موجودی شده بود كه:
«از خودش هیچ اختیاری نداشت. هر چه می‌كرد، مجبور بود. هر چه می‌دید، مجبور و هر چه می‌خورد، مجبور بود. از خودش هیچ اختیاری نداشت.
زنجیری داشت كه سرش به دست كس دیگری بود و هر جا كه زنجیردار می‌خواست می‌كشیدش. هیچ دست خودش نبود. تمام عمرش كشیده شده بود.»
و این دایره‌ی بسته آنهاست كه حتی وقتی لوطی می‌میرد، قفس باز می‌شود، زنجیر از هم می‌گسلد، گویی هیچ تغییر نكرده است، زیرا كه آبژكت درونی شده است.
«او دور دایره‌ای چرخ می‌خورد كه نمی‌دانست از كجای محیطش شروع كرده و چند بار از جایگاه شروع گذشته.»(انتری كه لوطیش مرده بود)
آنها قفس و زنجیر را با خود دارند و هر كجا بگریزند، آسمان همین رنگ خواهد بود. باید در قفسی چون «منجلاب» فرش شده از فضله و خاك و كاه و پوست ارزن زندگی كنند و راه گریزی نداشته باشند. مانند مرغان در داستان «قفس». همان‌گونه كه سید حسن خان مجبور بود مدتها توی مستراح بد‌بو و دخمه‌مانند خانه‌ی خود بنشیند و بوی گند بالا بكشد. این گند و كثافت را همه‌جا می‌بینیم. صادق چوبك در هر داستانی با جزئیات مشمئزكننده و تهوع‌آوری این مدفوعات، از خون دلمه و چرك بدن گرفته تا تُف و مُف و عرق و فضله و مدفوع، را توصیف می‌كند. گویی آدمها نه تنها در خورد و خوراك كه در مورد دفع هم مسأله دارند.
«مجبور بود... روی یك پا بنشیند و با عجز و انكسارش فانوس چین بشود و نفس‌نفس بزند و آنچه را با لذت و حرص خورده بود، با اكراه پس بدهد. این از قیودی بود كه او را پیش خودش كودك می‌كرد.»(مردی در قفس)

مثل اینكه بعضی از این آدمها می‌خواهند به این آبژكتهای تنفرانگیز خود كثافت بزنند؛ یعنی، به محیطی كه در آن این‌همه اجبار و ترس هست تف بیاندازند. بعضی دیگر از موجودات بیچاره و درمانده، می‌خواهند خودشان و محیطشان را مهار كنند. بنابراین، به همه چیز چسبیده‌اند. هیچ آبژكتی را نمی‌توانند از خود دور كنند. حتی اگر این آبژكت «مفی» باشد بین انگشتان اصغر سپوریان و یا قلمتراشی یا حتی سگی یا تكه مدفوعی در تملك سید حسن خان كه خود مانند معلم اصغر سپوریان، و لوطی جهان «ابرمنی» است سختگیر و بی‌رحم و طردكننده كه فرمان می‌دهد، انتقاد می‌كند، سرزنش می‌كند، و اگر دست از پا خطا كنند، می‌تواند گلویشان را مانند «بیخ بال جوجه ریغونه» بچسبد و در بیرون قفس كاردی تیز و كهن بر گلویشان مالیده می‌شود. ترس از این سهراب‌كُشی است كه تن اصغر سپوریان و مخمل و مرغ و خروسهای توی قفس را به لرزه درمی‌آورد، زیرا گویی هر پدری بالقوه پسركُشی است و یا دست كم اخته‌كننده است.

بنابراین، آنچه در این افراد می‌بینیم، «منی» است كه نه چندان رشدیافته و یكپارچه است كه بر جای خود بایستد و از خود دفاع كند و نه چندان ظریف و شكننده كه با نسیمی در هم بشكند. آنقدر رشد یافته است تا با آبژكت خود رابطه‌ای با «احساس دوگانه» برقرار كند. آنها به ناتوانی و زبونی خود آگاهند و نسبت به این كوچكی و زبونی احساس ناخوشایندی دارند. از سویی در دام امیال غریزی «آن» خود اسیرند و توان مهار آن را ندارند. از سویی دیگر، در زیر چوب خیزران «ابرمنی» مقتدر پشت خم كرده‌اند. «منی» در زیر فشار این «آن» ناآرام و آن «ابرمن» تنگ‌نظر. جرأت عرضه اندام ندارد. همیشه می‌ترسد. از همه چیز می‌ترسد، از انتقاد و تنبیه گرفته تا جدایی و طردشدگی؛ زیرا همه در یك معنی خلاصه می‌شوند و آن هم «مرگ» است، مرگی را كه به دیگران و محیط خود فرامی‌افكند تا درون خود را آرام سازد. ما مرگ را همه‌جا می‌بینیم، در كارد دارهای آخر «قفس» و «بعدازظهر آخر پاییز» یا در تبردارهای آخر «انتری كه لوطیش مرده بود» یا در شاهینی كه از آسمان فرود می‌آید، یا در نمادی مانند قلمتراش دسته صدفی یا حتی در غرش توفان پایان «چرا دریا توفانی شده بود» و نیز در مرگی كه واقع می‌شود و یا واقع شده است، در لاشه‌ی لوطی، در بدن مچاله‌شده‌ی سید حسن خان و مرغها و جوجه‌هایی كه كشته می‌شوند.
كودكی كه در رابطه با آبژكت خود، از مرحله «جدایی- فردشوندگی» نگذشته است و آن را به درستی تجربه نكرده است، منابع سازنده درونی خود را نخواهد شناخت و نمی‌تواند از آنها بهره‌برداری كند. بنابراین، وابسته باقی می‌ماند. گویی همه مانند سید حسن خان پایشان را از دست داده‌اند و چوب زیر بغل لازم دارند تا راه بروند؛ مثل اینكه مادرانشان در مرحله «همزیستاری» همان‌قدر به آنها یاری داده‌اند تا تنها نیازهای مادرانه‌ی خود را ارضاء كنند؛ محبت و پرستاری را به آن‌گونه عرضه كرده‌اند تا كودك همیشه كودك بماند، تا آنها بتوانند كودكی محرومیت‌كشیده‌ی خود را در كودك خود ببینند و آن را جبران كنند و كودك، كودك می‌ماند. پس همیشه پرستار و مسول لازم دارد و اینجاست كه میخ طویله زنجیر مخمل كوبیده شده است.
روابط وابسته آن‌گونه‌اند كه هم فرد می‌خواهد نیازهای وابستگی خود را در آن رابطه مرتفع سازد و هم این نیازها را انكار می‌كند و نسبت به رابطه خشمگین است، آنگاه كه با ناكامی مواجه می‌شود یا مثل اصغر سپوریان به پندار پناه می‌برد و یا مثل مخمل سرِ بزنگاه كار نمی‌دهد. البته باید متوجه بود كه تنها كتك‌خوردن نیست كه مخمل را آتشی می‌كند، «بدترین كیفر برای مخمل گرسنگی و بی‌دودی» است، همان‌طور كه بزرگترین لذت برای اصغر سپوریان «شیرین پلوی چرب با خرما و مغز بادام و خورش قورمه‌سبزی چرب...» است؛ می‌تواند در ازای «كباب با ماس» یا یك «خرمالوی دُرُسّه» خودش را تسلیم كند. اگر نمی‌خواهد دیگران مادر او را (یا جانشینش را) كه در قصابی نشسته است ببینند، این تنها از فقر بیرونی خود نیست كه شرمنده است، از فقری درونی‌شده شرمنده است. همان ناتوانی انسانی وابسته، كه از نیاز وابستگی خود شرمنده است و به آنكه وی را وابسته كرده است خشمگین و پرخاشگر.
اما وابسته‌كننده، خود گفتار همین كاستی بوده است. این فقط موش تنفرانگیز مستراح نیست كه زندگی انگلی دارد، بلكه خود سید حسن خان نیز چنین زندگی‌ای دارد؛ تنها تفاوت در این است كه موش «پولی ندارد كه تنزیل بدهد.» لوطی جهان هم به نوعی زندگی انگلی دارد. زنجیر وابستگی، حلقه به حلقه، به گردن همه آنهاست. مثل مرغان در قفس باید به فضله‌های یكدیگر نوك بزنند و اگر یكی به جای فضله زرده تخم‌مرغی بی‌پوسته دفع كند، آن نیز چنان آلوده شده است كه خود فضله‌ای است كه به دهان قفس‌دار می‌رود.
از این پس، چنین «منی» كم‌توان و كم‌قوام یافته، با «اَبَرمنی» خرده‌گیر و بخیل رودررو است كه سركشی در برابرش، تاوان سنگینی دارد؛ گویی، پدری سنگدل و مادرس وسواسی و سختگیر است كه بچه باید به هر سازشان برقصد و مثل میمون به آنها جای دوست و دشمن را نشان بدهد و اگر دست از پا خطا كند، به خصوص اگر خطا غریزی باشد، بچه توبیخ خواهد شد و چه سخت.
چنین «منی» كه با آبژكت خود رابطه‌ای بر اساس نیاز و ترس از مجازات برقرار كند، شخصیتی است ناگزیر و مجبور؛ احساس ناتوانی و ناامنی می‌كند؛ بنابراین، همه‌چیز را تهدیدكننده می‌یابد، ولی این احساس تهدید و خطر آن‌قدر او را درهم نمی‌شكند كه «شكافتگی» در منِ او اتفاق بیفتد و پاره‌پاره شود. به دنیای وهم‌زده پناه نمی‌برد. حداكثر قدمی كه از واقعیت فراتر می‌گذارد، این است كه به خیال و خاطره رومی‌آورد، مانند اصغر سپوریان و سید حسن خان و مخمل كه در پرواز اندیشه آنها مرز بین واقعیت و رویا مشخص و آشكار است. پندار و خاطره را چون پندار و خاطره تجربه می‌كنند، نه چون واقعیت اینجا و اكنون؛ در حالی‌كه شخص وهم‌زده، اوهامش را چون واقعیت اینجا و اكنون تجربه می‌كند. در شخصیت ناگزیر، حتی در آن زمان كه فشارهای واقعیت زمخت و نامطلوب آنها را به دامان پندارهای آرزوبرآورانه پرت می‌كند، دیری نمی‌پاید كه دوباره به واقعیت عینی بازگردند. در این حالت است كه گاه با افراط موشكافانه‌ای واقعیت زمخت و زشت را (با تمامی جزئیات تهوع‌آور و مشمئز كننده و نامطلوبش) تجربه می‌كنند و خود را بیش از پیش در آن اسیر و مقید می‌بینند. بنابراین، تنها آرزویشان رهایی از این قیود و زنجیرها و قفس‌هاست. لاجرم، علیه زنجیر و قفس طغیان می‌كنند؛ یعنی، با اینكه شخصیتهای ناگزیر، مجبور و انفعالی و تسلیم به نظر می‌رسند، تمامی عمرشان نشان از تسلیم‌ناپذیری و طغیان دارد، طغیان بر ضد آنچه سرنوشت محتوم خود می‌دانند. این طغیان و تسلیم‌ناپذیری محتوی خیال و پندار و رویای آنهاست. ولی از آنجا كه از مرحله فردشوندگی به سلامت نگذشته‌اند، اغلب تلاش آنها برای رهایی، از حد پندار فراتر نمی‌رود. در واقعیت، طغیان آنها زودگذر، پنهانی و شبیه به شیطنتهای كودكانه است و باز به جای اول بازمی‌گردند.
«شتابزده پا شد فرار كند. می‌خواست از مرده‌ی لوطیش فرار كند. اما كشش و سنگینی زنجیر نیرویش را گرفت و با نهیب مرگباری سر جایش میخكوب كرد. گویی میخ طویله‌اش به زمین كوفته شده بود.»
و آن وقت كه از فردشوندگی بگذرند و بتوانند روی پای خود بایستند، رویای آنها به واقعیت می‌رسد.
     
  
مرد

 
آنچه در ادامه می خانید داستانی ست با عنوان(ماهی سیاه کوچولو)نوشته ی صمد بهرنگی نویسنده ی معاصر ایران غرض از نوشتن این داستان آشنایی دوستان است با سبک نویسندگان قبل از انقلاب نا گفته نماند که این داستان در ایران بسیار مشهور و پر مخاطب است.




  • ( بهرنگی، صمد/ماهی سیاه کوچولو)

شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت:

«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد. خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!

مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود - چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود - تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.

چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!

یک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:

«مادر، می خواهم با تو چند کلمه یی حرف بزنم».

مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد ، بهتر نیست برویم گردش؟»

ماهی کوچولو گفت:« نه مادر ، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم.»

مادرش گفت :« حتما باید بروی؟»

ماهی کوچولو گفت: « آره مادر باید بروم.»

مادرش گفت:« آخر، صبح به این زودی کجا می خواهی بروی؟»

ماهی سیاه کوچولو گفت:« می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر ، من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.»

مادر خندید و گفت:« من هم وقتی بچه بودم ، خیلی از این فکرها می کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد ؛همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمی رسد.»

ماهی سیاه کوچولو گفت:« آخر مادر جان ، مگر نه اینست که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد ، روز به آخر می رسد؛ هفته ، ماه ، سال...»

مادرش میان حرفش دوید و گفت:« این حرفهای گنده گنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقع گردش است نه این حرف ها!»

ماهی سیاه کوچولو گفت:« نه مادر ، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام ، می خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهی کوچولو یاد داده ، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته ام ؛ مثلا این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها، موقع پیری شکایت می کنند که زندگیشان را بیخودی تلف کرده اند. دایم ناله و نفرین می کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می خواهم بدانم که ، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...»

وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد ، مادرش گفت:« بچه جان! مگر به سرت زده ؟ دنیا!... دنیا!... دنیا دیگر یعنی چه ؟ دنیا همین جاست که ما هستیم ، زندگی هم همین است که ما داریم...»

در این وقت ، ماهی بزرگی به خانه ی آنها نزدیک شد و گفت:« همسایه، سر چی با بچه ات بگو مگو می کنی ، انگار امروز خیال گردش کردن ندارید؟»

مادر ماهی ، به صدای همسایه ، از خانه بیرون آمد و گفت :« چه سال و زمانه یی شده! حالا دیگر بچه ها می خواهند به مادرهاشان چیز یاد بدهند.»

همسایه گفت :« چطور مگر؟»

مادر ماهی گفت:« ببین این نیم وجبی کجاها می خواهد برود! دایم میگوید می خواهم بروم ببینم دنیا چه خبرست! چه حرف ها ی گنده گنده یی!»

همسایه گفت :« کوچولو ، ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده ای و ما را خبر نکرده ای؟»

ماهی کوچولو گفت :« خانم! من نمی دانم شما «عالم و فیلسوف» به چه می گویید. من فقط از این گردش ها خسته شده ام و نمی خواهم به این گردش های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده ام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بسته ام که بودم.»

همسایه گفت:« وا!... چه حرف ها!»

مادرش گفت :« من هیچ فکر نمی کردم بچه ی یکی یک دانه ام اینطوری از آب در بیاید. نمی دانم کدام بدجنسی زیر پای بچه ی نازنینم نشسته!»

ماهی کوچولو گفت:« هیچ کس زیر پای من ننشسته. من خودم عقل و هوش دارم و می فهمم، چشم دارم و می بینم.»

همسایه به مادر ماهی کوچولو گفت:« خواهر ، آن حلزون پیچ پیچیه یادت می آید؟»

مادر گفت:« آره خوب گفتی ، زیاد پاپی بچه ام می شد. بگویم خدا چکارش کند!»

ماهی کوچولو گفت:« بس کن مادر! او رفیق من بود.»

مادرش گفت:« رفاقت ماهی و حلزون ، دیگر نشنیده بودیم!»

ماهی کوچولو گفت:« من هم دشمنی ماهی و حلزون نشنیده بودم، اما شماها سر آن بیچاره را زیر آب کردید.»

همسایه گفت:« این حرف ها مال گذشته است.»

ماهی کوچولو گفت:« شما خودتان حرف گذشته را پیش کشیدید.»

مادرش گفت:« حقش بود بکشیمش ، مگر یادت رفته اینجا و آنجا که می نشست چه حرف هایی می زد؟»

ماهی کوچولو گفت:« پس مرا هم بکشید ، چون من هم همان حرف ها را می زنم.»

چه دردسرتان بدهم! صدای بگو مگو ، ماهی های دیگر را هم به آنجا کشاند. حرف های ماهی کوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از ماهی پیره ها گفت:« خیال کرده ای به تو رحم هم می کنیم؟»

دیگری گفت:« فقط یک گوشمالی کوچولو می خواهد!»

مادر ماهی سیاه گفت:« بروید کنار ! دست به بچه ام نزنید!»

یکی دیگر از آنها گفت:« خانم! وقتی بچه ات را، آنطور که لازم است تربیت نمی کنی ، باید سزایش را هم ببینی.»

همسایه گفت:« من که خجالت می کشم در همسایگی شما زندگی کنم.»

دیگری گفت:« تا کارش به جاهای باریک نکشیده ، بفرستیمش پیش حلزون پیره.»

ماهی ها تا آمدند ماهی سیاه کوچولو را بگیرند ، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند. مادر ماهی سیاه توی سر و سینه اش می زد و گریه می کرد و می گفت:« وای ، بچه ام دارد از دستم می رود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»

ماهی کوچولو گفت:« مادر! برای من گریه نکن ، به حال این پیر ماهی های درمانده گریه کن.»

یکی از ماهی ها از دور داد کشید :« توهین نکن ، نیم وجبی!»

دومی گفت:« اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی ، دیگر راهت نمی دهیم!»

سومی گفت:« این ها هوس های دوره ی جوانی است، نرو!»

چهارمی گفت:« مگر اینجا چه عیبی دارد؟»

پنجمی گفت:« دنیای دیگری در کار نیست ، دنیا همین جاست، برگرد!»

ششمی گفت:« اگر سر عقل بیایی و برگردی ، آنوقت باورمان می شود که راستی راستی ماهی فهمیده یی هستی.»

هفتمی گفت:« آخر ما به دیدن تو عادت کرده ایم...»

مادرش گفت:« به من رحم کن، نرو!... نرو!»

ماهی کوچولو دیگر با آن ها حرفی نداشت. چند تا از دوستان هم سن و سالش او را تا آبشار همراهی کردند و از آنجا برگشتند. ماهی کوچولو وقتی از آنها جدا می شد گفت:« دوستان ، به امید دیدار! فراموشم نکنید.»

دوستانتش گفتند:« چطور میشود فراموشت کنیم ؟ تو ما را از خواب خرگوشی بیدار کردی ، به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. به امید دیدار ، دوست دانا و بی باک!»

ماهی کوچولو از آبشار پایین آمد و افتاد توی یک برکه ی پر آب. اولش دست و پایش را گم کرد ، اما بعد شروع کرد به شنا کردن و دور برکه گشت زدن. تا آنوقت ندیده بود که آنهمه آب ، یکجا جمع بشود. هزارها کفچه ماهی توی آب وول می خوردند.ماهی سیاه کوچولو را که دیدند ، مسخره اش کردند و گفتند:« ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟»

ماهی ، خوب وراندازشان کرد و گفت :« خواهش میکنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.»

یکی از کفچه ماهی ها گفت:« ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می کنیم.»

دیگری گفت:« دارای اصل و نسب.»

دیگری گفت:« از ما خوشگل تر، تو دنیا پیدا نمی شود.»

دیگری گفت:« مثل تو بی ریخت و بد قیافه نیستیم.»

ماهی گفت:« من هیچ خیال نمی کردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را می بخشم ، چون این حرفها را از روی نادانی می زنید.»

کفچه ماهی ها یکصدا گفتند:« یعنی ما نادانیم؟»

ماهی گفت: « اگر نادان نبودید ، می دانستید در دنیا خیلی های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشایند است! شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست.»

کفچه ماهی ها خیلی عصبانی شدند ، اما چون دیدند ماهی کوچولو راست می گوید ، از در دیگری در آمدند و گفتند:

« اصلا تو بیخود به در و دیوار می زنی .ما هر روز ، از صبح تا شام دنیا را می گردیم ، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان ، هیچکس را نمی بینیم ، مگر کرم های ریزه که آنها هم به حساب نمی آیند!»

ماهی گفت:« شما که نمی توانید از برکه بیرون بروید ، چطور ازدنیا گردی دم می زنید؟»

کفچه ماهی ها گفتند:« مگر غیر از برکه ، دنیای دیگری هم داریم؟»

ماهی گفت:« دست کم باید فکر کنید که این آب از کجا به اینجا می ریزد و خارج از آب چه چیزهایی هست.»

کفچه ماهی ها گفتند:« خارج از آّب دیگر کجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیده ایم! هاها...هاها.... به سرت زده بابا!»

ماهی سیاه کوچولو هم خنده اش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچه ماهی ها را به حال خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرشان هم دو کلمه یی حرف بزند ، پرسید:« حالا مادرتان کجاست؟»

ناگهان صدای زیر قورباغه ای او را از جا پراند.

قورباغه لب برکه ، روی سنگی نشسته بود. جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت:« من اینجام ، فرمایش؟»

ماهی گفت:« سلام خانم بزرگ!»

قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمایی است ، موجود بی اصل و نسب! بچه گیر آورده یی و داری حرف های گنده گنده می زنی ، من دیگر آنقدرها عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه است. بهتر است بروی دنبال کارت و بچه های مرا از راه به در نبری.»

ماهی کوچولو گفت:« صد تا از این عمرها هم که بکنی ، باز هم یک قورباغه ی نادان و درمانده بیشتر نیستی.»

قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو. ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرم های ته برکه را به هم زد.

دره پر از پیچ و خم بود. جویبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر می خواستی از بالای کوه ها ته دره را نگاه کنی ، جویبار را مثل نخ سفیدی می دیدی. یک جا تخته سنگ بزرگی از کوه جداشده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتی ، به اندازه ی کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمی آفتاب لذت می برد و نگاه می کرد به خرچنگ گرد و درشتی که نشسته بود روی شن های ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه یی را که شکار کرده بود ، می خورد. ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید. از دور سلامی کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهی کرد و گفت:

« چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو ، بیا!»

ماهی کوچولو گفت:« من می روم دنیا را بگردم و هیچ هم نمی خواهم شکار جنابعالی بشوم.»

خرچنگ گفت:« تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی ، ماهی کوچولو؟»

ماهی گفت: “من نه بدبینم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید ، به زبان می آورم.»

خرچنگ گفت:« خوب ، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما می خواهیم شما را شکار کنیم؟»

ماهی گفت:« دیگر خودت را به آن راه نزن!»

خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدی بابا! من با قورباغه ها لجم و برای همین شکارشان می کنم. می دانی ، این ها خیال می کنند تنها موجود دنیا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من می خواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعا‏ً دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم ، بیا جلو ، بیا !»

خرچنگ این حرف ها را گفت و پس پسکی راه افتاد طرف ماهی کوچولو. آنقدر خنده دار راه می رفت که ماهی ، بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی ، از کجا می دانی دنیا دست کیست؟»

ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایه یی بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ی محکمی خرچنگ را توی شن ها فرو کرد. مارمولک از قیافه ی خرچنگ چنان خنده اش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ ، دیگر نتوانست بیرون بیاید. ماهی کوچولو دید پسر بچه ی چوپانی لب آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه می کند. یک گله بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزه هایشان را در آب فرو کردند. صدای مع مع و بع بع دره راپر کرده بود.

ماهی سیاه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:

«مارمولک جان! من ماهی سیاه کوچولویی هستم که می روم آخر جویبار را پیدا کنم . فکر می کنم تو جانور عاقل و دانایی باشی ، اینست که می خواهم چیزی از تو بپرسم.»

مارمولک گفت:« هر چه می خواهی بپرس.»

ماهی گفت:« در راه ، مرا خیلی از مرغ سقا و اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار می ترساندند ، اگر تو چیزی درباره ی این ها می دانی ، به من بگو.»

مارمولک گفت:« اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار، این طرف ها پیداشان نمی شود ، مخصوصاً اره ماهی که توی دریا زندگی می کند. اما سقائک همین پایین ها هم ممکن است باشد. مبادا فریبش را بخوری و توی کیسه اش بروی.»

ماهی گفت :« چه کیسه‌ای؟»

مارمولک گفت:« مرغ سقا زیر گردنش کیسه ای دارد که خیلی آب می گیرد. او در آب شنا می کند و گاهی ماهی ها ، ندانسته ، وارد کیسه ی او می شوند و یکراست می روند توی شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهی ها را در همان کیسه ذخیره می کند که بعد بخورد.»

ماهی گفت:« حالا اگر ماهی وارد کیسه شد ، دیگر راه بیرون آمدن ندارد؟»

مارمولک گفت:« هیچ راهی نیست ، مگر اینکه کیسه را پاره کند. من خنجری به تو می دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی ، این کار را بکنی.»

آنوقت، مارمولک توی شکاف سنگ خزید و با خنجر بسیار ریزی برگشت.

ماهی کوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولک جان! تو خیلی مهربانی. من نمی دانم چطوری از تو تشکر کنم.»

مارمولک گفت:« تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم. وقتی بیکار می شوم ، می نشینم از تیغ گیاه ها خنجر می سازم و به ماهی های دانایی مثل تو می دهم.»

ماهی گفت:« مگر قبل از من هم ماهی یی از اینجا گذشته؟»

مارمولک گفت:« خیلی ها گذشته اند! آن ها حالا دیگر برای خودشان دسته ای شده اند و مرد ماهیگیر را به تنگ آورده اند.»

ماهی سیاه گفت:« می بخشی که حرف ، حرف می آورد. اگر به حساب فضولی ام نگذاری ، بگو ببینم ماهیگیر را چطور به تنگ آورده اند؟»

مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همینکه ماهی گیر تور انداخت ، وارد تور می شوند و تور را با خودشان می کشند و می برند ته دریا.»

مارمولک گوشش را گذاشت روی شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من دیگر مرخص می شوم ، بچه هایم بیدار شده اند.»

مارمولک رفت توی شکاف سنگ. ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش می کرد:« ببینم ، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی ، اره ماهی دلش می آید هم جنس های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟

ماهی کوچولو، شنا کنان ، می رفت و فکر می کرد. در هر وجب راه چیز تازه ای می دید و یاد می گرفت. حالا دیگر خوشش می آمد که معلق زنان از آبشارها پایین بیفتد و باز شنا کند. گرمی آفتاب را بر پشت خود حس می کرد و قوت می گرفت.

یک جا آهویی با عجله آب می خورد. ماهی کوچولو سلام کرد و گفت:

«آهو خوشگله ، چه عجله ای داری؟»

آهو گفت:« شکارچی دنبالم کرده ، یک گلوله هم بهم زده ، ایناهاش.»

ماهی کوچولو جای گلوله را ندید اما از لنگ لنگان دویدن آهو فهمید که راست می گوید. یک جا لاک پشت ها در گرمای آفتاب چرت می زدند و جای دیگر قهقهه ی کبک ها توی دره می پیچید. عطرعلف های کوهی در هوا موج می زد و قاطی آب می شد.

بعد از ظهر به جایی رسید که دره پهن می شد و آب از وسط بیشه یی می گذشت. آب آنقدر زیآد شده بود که ماهی سیآه ، راستی راستی ، کیف می کرد. بعد هم به ماهی های زیادی برخورد. از وقتی که از مادرش جدا شده بود ، ماهی ندیده بود. چند تا ماهی ریزه دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اینکه غریبه ای ، ها؟»

ماهی سیاه گفت:« آره غریبه ام. از راه دوری می آیم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« کجا می خواهی بروی؟»

ماهی سیاه گفت:« می روم آخر جویبار را پیدا کنم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« کدام جویبار؟»

ماهی سیاه گفت:« همین جویباری که توی آن شنا می کنیم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« ما به این می گوییم رودخانه.»

ماهی سیاه چیزی نگفت. یکی از ماهی های ریزه گفت:« هیچ می دانی مرغ سقا نشسته سر راه ؟»

ماهی سیاه گفت:« آره ، می دانم.»

یکی دیگر گفت:« این را هم می دانی که مرغ سقا چه کیسه ی گل و گشادی دارد؟»

ماهی سیاه گفت:« این را هم می دانم.»
     
  
مرد

 
ماهی سیاه گفت:« آره ، هر طوری شده باید بروم!»

به زودی میان ماهی ها چو افتاد که: ماهی سیاه کوچولویی از راه های دور آمده و می خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهی ریزه ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو می آمدیم ، ما از کیسه ی مرغ سقا می ترسیم.»

لب رودخانه دهی بود. زنان و دختران ده توی رودخانه ظرف و لباس می شستند. ماهی کوچولو مدتی به هیاهوی آن ها گوش داد و مدتی هم آب تنی بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زیر سنگی گرفت خوابید.نصف شب بیدار شد و دید ماه ، توی آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.

ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب هایی که ماه توی آب می افتاد ، ماهی دلش می خواست که از زیر خزه ها بیرون بخزد و چند کلمه یی با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بیدار می شد و او را زیر خزه ها می کشید و دوباره می خواباند.

ماهی کوچولو پیش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»

ماه گفت:« سلام ، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا اینجا کجا ؟»

ماهی گفت:« جهانگردی می کنم.»

ماه گفت:« جهان خیلی بزرگ ست ، تو نمی توانی همه جا را بگردی.»

ماهی گفت:« باشد ، هر جا که توانستم ، می روم.»

ماه گفت:« دلم می خواست تا صبح پیشت بمانم. اما ابر سیاه بزرگی دارد می آید طرف من که جلو نورم را بگیرد.»

ماهی گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست دارم ، دلم می خواست همیشه روی من بتابد.»

ماه گفت:« ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور می دهد و من هم آن را به زمین می تابانم . راستی تو هیچ شنیده یی که آدم ها می خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»

ماهی گفت:« این غیر ممکن است.»

ماه گفت:« کار سختی است ، ولی آدم ها هر کار دلشان بخواهد...»

ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه ، تک و تنها ماند. چند دقیقه ، مات و متحیر ، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.

صبح زود بیدار شد. بالای سرش چند تا ماهی ریزه دید که با هم پچ پچ می کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد ، یکصدا گفتند:« صبح به خیر!»

ماهی سیاه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!»

یکی از ماهی های ریزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نریخته.»

یکی دیگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمی گذارد.»

ماهی سیاه گفت:« شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد.»

اما تا خواستند راه بیفتند ، دیدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده اند.

ماهی سیاه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده ایم ، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.»

ماهی ریزه ها شروع کردند به گریه و زاری ، یکیشان گفت:« ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در بردی!»

یکی دیگر گفت:« حالا همه ی ما را قورت می دهد و دیگر کارمان تمام است!»

ناگهان صدای قهقهه ی ترسناکی در آب پیچید. این مرغ سقا بود که می خندید. می خندید و می گفت:« چه ماهی ریزه هایی گیرم آمده! هاهاهاهاها... راستی که دلم برایتان می سوزد! هیچ دلم نمی آید قورتتان بدهم! هاهاهاهاها...»

ماهی ریزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید ، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم ، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!»

مرغ سقا گفت:« من نمی خواهم همین حالا شما را قورت بدهم. ماهی ذخیره دارم ، آن پایین را نگاه کنید...»

چند تا ماهی گنده و ریزه ته کیسه ریخته بود . ماهی های ریزه گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم ، ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده...»

ماهی کوچولو گفت:« ترسوها ! خیال کرده اید این مرغ حیله گر ، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟»

ماهی های ریزه گفتند:« تو هیچ نمی فهمی چه داری می گوئی. حالا می بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می بخشند و تو را قورت می دهند!»

مرغ سقا گفت:« آره ، می بخشمتان ، اما به یک شرط.»

ماهی های ریزه گفتند:« شرطتان را بفرمایید ، قربان!»

مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.»

ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه ها گفت:« قبول نکنید! این مرغ حیله گر می خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه ای دارم...»

اما ماهی ریزه ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت: «ترسوها ،به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید ، زورتان هم به من نمی رسد.»

ماهی های ریزه گفتند:« باید خفه ات کنیم ، ما آزادی می خواهیم!»

ماهی سیاه گفت:« عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی کنید ، گولش را نخورید!»

ماهی ریزه ها گفتند:« تو این حرف را برای این می زنی که جان خودت را نجات بدهی ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمی کنی!»

ماهی سیاه گفت:« پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی های بیجان ، خود را به مردن می زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنید ، با این خنجر همه تان را می کشم یا کیسه را پاره پاره می کنم و در می روم و شما...»

یکی از ماهی ها وسط حرفش دوید و داد زد:« بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم... اوهو... اوهو... اوهو...»

ماهی سیاه گریه ی او را که دید ، گفت:« این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟»

بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند ، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا ، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم...»

مرغ سقا خندید و گفت:« کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت می دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!»

ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.

اما ماهی سیاه ، همان وقت ، خنجرش را کشید و به یک ضربت ، دیواره ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید ، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ی کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه از فراوانی آب لذت می برد. ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. اینور رفت ، آنور رفت ، به جایی برنخورد. آنقدر آب بود که ماهی کوچولو تویش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جایی نخورد. ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می کند. یک اره ی دو دم جلو دهنش بود . ماهی کوچولو فکر کرد همین حالاست که اره ماهی تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب ، بعد از مدتی ، دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. وسط راه به یک گله ماهی برخورد – هزارها هزار ماهی ! از یکیشان پرسید:« رفیق ، من غریبه ام ، از راه های دور می آیم ، اینجا کجاست؟»

ماهی ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنید! یکی دیگر...»

بعد به ماهی سیاه گفت:« رفیق ، به دریا خوش آمدی!»

یکی دیگر از ماهی ها گفت:« همه ی رودخانه ها و جویبارها به اینجا می ریزند ، البته بعضی از آن ها هم به باتلاق فرو می روند.»

یکی دیگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، می توانی داخل دسته ی ما بشوی.»

ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت:« بهتر است اول گشتی بزنم ، بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم. دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید ، من هم همراه شما باشم.»

یکی از ماهی ها گفت:« همین زودی ها به آرزویت می رسی، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند ، دست از سر ما بر نمی دارد.»

آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت:

« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...»

ماهی سیاه کوچولو نتوانست فکر و خیالش را بیشتر از این دنبال کند. ماهیخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهی کوچولو لای منقار دراز ماهیخوار دست و پا می زد ، اما نمی توانست خودش را نجات بدهد. ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در می رفت! آخر ، یک ماهی کوچولو چقدر می تواند بیرون از آب زنده بماند؟

ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقیقه ای جلو مرگش را بگیرد. با این فکر به ماهیخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمی دهی؟ من از آن ماهی هایی هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر می شود.»

ماهیخوار چیزی نگفت ، فکر کرد:« آی حقه باز! چه کلکی تو کارت است؟ نکند می خواهی مرا به حرف بیاوری که در بروی؟»

خشکی از دور نمایان شده بود و نزدیکتر و نزدیکتر می شد. ماهی سیاه فکر کرد:« اگر به خشکی برسیم دیگر کار تمام است.»

این بود که گفت:

«می دانم که می خواهی مرا برای بچه ات ببری، اما تا به خشکی برسیم، من مرده ام و بدنم کیسه ی پر زهری شده. چرا به بچه هات رحم نمی کنی؟»

ماهیخوار فکر کرد:« احتیاط هم خوب کاری ست! تو را خودم میخورم و برای بچه هایم ماهی دیگری شکار می کنم... اما ببینم... کلکی تو کار نباشد؟ نه ، هیچ کاری نمی توانی بکنی!»

ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدن ماهی سیاه ، شل و بیحرکت ماند. با خودش فکر کرد:

«یعنی مُرده؟ حالا دیگر خودم هم نمی توانم او را بخورم. ماهی به این نرم و نازکی را بیخود حرام کردم!»

این بود که ماهی سیاه را صدا زد که بگوید:« آهای کوچولو! هنوز نیمه جانی داری که بتوانم بخورمت؟»

اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همینکه منقارش را باز کرد ، ماهی سیاه جستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بد جوری کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهی سیاه کوچولو. ماهی مثل برق در هوا شیرجه می رفت، از اشتیاق آب دریا ، بیخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دریا سپرده بود. اما تا رفت توی آب و نفسی تازه کرد ، ماهیخوار مثل برق سر رسید و این بار چنان به سرعت ماهی را شکار کرد و قورت داد که ماهی تا مدتی نفهمید چه بلایی بر سرش آمده، فقط حس می کرد که همه جا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدای گریه می آید. وقتی چشم هایش به تاریکی عادت کرد ، ماهی بسیار ریزه یی را دید که گوشه ای کز کرده بود و گریه می کرد و ننه اش را می خواست. ماهی سیاه نزدیک شد و گفت:

«کوچولو! پاشو درفکر چاره یی باش ، گریه می کنی و ننه ات را می خواهی که چه؟»

ماهی ریزه گفت:« تو دیگر... کی هستی؟... مگر نمی بینی دارم... دارم از بین... می روم ؟... اوهو... اوهو... اوهو... ننه... من... من دیگر نمی توانم با تو بیام تور ماهیگیر را ته دریا ببرم... اوهو... اوهو!»

ماهی کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروی هر چه ماهی است ، پاک بردی!»

وقتی ماهی ریزه جلو گریه اش را گرفت ، ماهی کوچولو گفت:

« من می خواهم ماهیخوار را بکشم و ماهی ها را آسوده کنم ، اما قبلا باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.»

ماهی ریزه گفت:« تو که داری خودت می میری ، چطوری می خواهی ماهیخوار را بکشی؟»

ماهی کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:

« از همین تو ، شکمش را پاره می کنم، حالا گوش کن ببین چه می گویم: من شروع می کنم به وول خوردن و اینور و آنور رفتن ، که ماهیخوار قلقلکش بشود و همینکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، توبیرون بپر.»

ماهی ریزه گفت:« پس خودت چی؟»

ماهی کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا این بدجنس را نکشم ، بیرون نمی آیم.»

ماهی سیاه این را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اینور و آنور رفتن و شکم ماهیخوار را قلقلک دادن. ماهی ریزه دم در معده ی ماهیخوار حاضر ایستاده بود. تا ماهیخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، ماهی ریزه از دهان ماهیخوار بیرون پرید و در رفت و کمی بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهی سیاه خبری نشد. ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچ و تاب می خورد و فریاد می کشد ، تا اینکه شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده...

ماهی پیر قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« دیگر وقت خواب ست بچه ها ، بروید بخوابید.»

بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»

ماهی پیر گفت:« آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خیر!»

یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب به خیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود...


ماهی سیاه گفت:« آره ، هر طوری شده باید بروم!»

به زودی میان ماهی ها چو افتاد که: ماهی سیاه کوچولویی از راه های دور آمده و می خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهی ریزه ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو می آمدیم ، ما از کیسه ی مرغ سقا می ترسیم.»

لب رودخانه دهی بود. زنان و دختران ده توی رودخانه ظرف و لباس می شستند. ماهی کوچولو مدتی به هیاهوی آن ها گوش داد و مدتی هم آب تنی بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زیر سنگی گرفت خوابید.نصف شب بیدار شد و دید ماه ، توی آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.

ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب هایی که ماه توی آب می افتاد ، ماهی دلش می خواست که از زیر خزه ها بیرون بخزد و چند کلمه یی با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بیدار می شد و او را زیر خزه ها می کشید و دوباره می خواباند.

ماهی کوچولو پیش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»

ماه گفت:« سلام ، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا اینجا کجا ؟»

ماهی گفت:« جهانگردی می کنم.»

ماه گفت:« جهان خیلی بزرگ ست ، تو نمی توانی همه جا را بگردی.»

ماهی گفت:« باشد ، هر جا که توانستم ، می روم.»

ماه گفت:« دلم می خواست تا صبح پیشت بمانم. اما ابر سیاه بزرگی دارد می آید طرف من که جلو نورم را بگیرد.»

ماهی گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست دارم ، دلم می خواست همیشه روی من بتابد.»

ماه گفت:« ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور می دهد و من هم آن را به زمین می تابانم . راستی تو هیچ شنیده یی که آدم ها می خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»

ماهی گفت:« این غیر ممکن است.»

ماه گفت:« کار سختی است ، ولی آدم ها هر کار دلشان بخواهد...»

ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه ، تک و تنها ماند. چند دقیقه ، مات و متحیر ، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.

صبح زود بیدار شد. بالای سرش چند تا ماهی ریزه دید که با هم پچ پچ می کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد ، یکصدا گفتند:« صبح به خیر!»

ماهی سیاه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!»

یکی از ماهی های ریزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نریخته.»

یکی دیگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمی گذارد.»

ماهی سیاه گفت:« شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد.»

اما تا خواستند راه بیفتند ، دیدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده اند.

ماهی سیاه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده ایم ، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.»

ماهی ریزه ها شروع کردند به گریه و زاری ، یکیشان گفت:« ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در بردی!»

یکی دیگر گفت:« حالا همه ی ما را قورت می دهد و دیگر کارمان تمام است!»

ناگهان صدای قهقهه ی ترسناکی در آب پیچید. این مرغ سقا بود که می خندید. می خندید و می گفت:« چه ماهی ریزه هایی گیرم آمده! هاهاهاهاها... راستی که دلم برایتان می سوزد! هیچ دلم نمی آید قورتتان بدهم! هاهاهاهاها...»

ماهی ریزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید ، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم ، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!»

مرغ سقا گفت:« من نمی خواهم همین حالا شما را قورت بدهم. ماهی ذخیره دارم ، آن پایین را نگاه کنید...»

چند تا ماهی گنده و ریزه ته کیسه ریخته بود . ماهی های ریزه گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم ، ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده...»

ماهی کوچولو گفت:« ترسوها ! خیال کرده اید این مرغ حیله گر ، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟»

ماهی های ریزه گفتند:« تو هیچ نمی فهمی چه داری می گوئی. حالا می بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می بخشند و تو را قورت می دهند!»

مرغ سقا گفت:« آره ، می بخشمتان ، اما به یک شرط.»

ماهی های ریزه گفتند:« شرطتان را بفرمایید ، قربان!»

مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.»

ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه ها گفت:« قبول نکنید! این مرغ حیله گر می خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه ای دارم...»

اما ماهی ریزه ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت: «ترسوها ،به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید ، زورتان هم به من نمی رسد.»

ماهی های ریزه گفتند:« باید خفه ات کنیم ، ما آزادی می خواهیم!»

ماهی سیاه گفت:« عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی کنید ، گولش را نخورید!»

ماهی ریزه ها گفتند:« تو این حرف را برای این می زنی که جان خودت را نجات بدهی ، و گرنه ، اصلا فکر ما را نمی کنی!»

ماهی سیاه گفت:« پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی های بیجان ، خود را به مردن می زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنید ، با این خنجر همه تان را می کشم یا کیسه را پاره پاره می کنم و در می روم و شما...»

یکی از ماهی ها وسط حرفش دوید و داد زد:« بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم... اوهو... اوهو... اوهو...»

ماهی سیاه گریه ی او را که دید ، گفت:« این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟»

بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند ، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا ، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم...»

مرغ سقا خندید و گفت:« کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت می دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!»

ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.

اما ماهی سیاه ، همان وقت ، خنجرش را کشید و به یک ضربت ، دیواره ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید ، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ی کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه از فراوانی آب لذت می برد. ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. اینور رفت ، آنور رفت ، به جایی برنخورد. آنقدر آب بود که ماهی کوچولو تویش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جایی نخورد. ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می کند. یک اره ی دو دم جلو دهنش بود . ماهی کوچولو فکر کرد همین حالاست که اره ماهی تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب ، بعد از مدتی ، دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. وسط راه به یک گله ماهی برخورد – هزارها هزار ماهی ! از یکیشان پرسید:« رفیق ، من غریبه ام ، از راه های دور می آیم ، اینجا کجاست؟»

ماهی ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنید! یکی دیگر...»

بعد به ماهی سیاه گفت:« رفیق ، به دریا خوش آمدی!»

یکی دیگر از ماهی ها گفت:« همه ی رودخانه ها و جویبارها به اینجا می ریزند ، البته بعضی از آن ها هم به باتلاق فرو می روند.»

یکی دیگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، می توانی داخل دسته ی ما بشوی.»

ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت:« بهتر است اول گشتی بزنم ، بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم. دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید ، من هم همراه شما باشم.»

یکی از ماهی ها گفت:« همین زودی ها به آرزویت می رسی، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند ، دست از سر ما بر نمی دارد.»

آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش در سطح دریا
     
  
مرد

 
  • سید محمد علی جمال زاده – آغاز گر داستان نویسی جدید در ایران

سید محمد علی جمال زاده را پایه گذار داستان نویسی جدید فارسی و آغازگر سبک رئالیستی در ایران نامیده اند. 14 مجموعه داستان، هفت ترجمه، و دویست و سی و نه مقاله در زمینه های گوناگون آثار به جا مانده از وی است. داستان های جمال زاده به زبان های انگلیسی، فرانسه، آلمانی، روسی، ایتالیایی و ژاپنی و غیره ترجمه شده است. در سال 1959 یونسکو برگزیده ای از داستان های او را در مجموعه ای منتشر کرد.

سید محمد علی جمال زاده در سال 1270 خورشیدی در اصفهان به دنیا آمد. پدر وی از خطیبان
مشهور مشروطه بود که در به ثمر سانیدن انقلاب مشروطه نقش موثری داشت و سرانجام به حکم محمد علی شاه به قتل رسید.

پدر جمال زاده فرزند را در دوازده سالگی برای تحصیل به بیروت فرستاد. پس از قتل پدر به مصر، فرانسه و سویس رفت و در فرانسه در رشته حقوق درجه لیسانس گرفت. پس از 15 سال اقامت در آلمان به سویس رفت و در دفتر بین المللی ژنو با سمت مامور مطالعه ی قوانین و مقررات کار مشغول به کار شد. او در تاسیس وزارت کار در ایران نقش به سزایی داشت. چندی نیز در دانشگاه ژنو زبان و ادبیات فارسی تدریس کرد.

جمالزاده فعالیت های خود را با پژوهش آغاز کرد و نویسندگی را با نگارش مباحث تاریخی و اجتماعی و سیاسی در مجله کاوه شروع کرد. پس از تعطیلی کاوه با مجله فرنگستان در برلن و سپس با روزنامه های ایران همکاری کرد.

آثار جمالزاده را می توان به شش گروه تقسیم کرد: نوشته های پژوهشی (گنج شایگان، تاریخ اقتصادی ایران، تاریخ روابط ایران و روس، فرهنگ لغات عامیانه)، نوشته های داستانی (فارسی شکر است، یکی بود و یکی نبود)، نوشته های اجتماعی – سیاسی (آزادی و حیثیت انسانی، تصویر زن در فرهنگ ایرانی)، ترجمه (قهوه خانه سورات، خسیس)، خاطرات، تفننی (هزار بیشه، کشکول جمالی، اصفهان)، انتقاد و معرفی کتاب (نزدیک به هشتاد مقاله).

جریان داستان نویسی در ایران با جمال زاده آغاز شد. او روح ایرانی را در چهارچوب اروپایی داستان کوتاه ریخت و به ادبیات داستانی ایران جان تازه ای بخشید. او از نویسندگان اروپایی تاثیر گرفت اما خود زبانی مستقل و شیوا داشت.

جمال زاده داستان نویسی را با یکی بود یکی نبود آغاز کرد. این کتاب شش داستان را در بر می گیرد و اولین داستان آن "فارسی شکر است" نام دارد. این داستان ها در ابتدا در مجله ی کاوه چاپ شدند و مورد استقبال قرارگرفتند. قصد جمال زاده در این داستان ارائه ی نمونه ای از یک نثر ساده با استفاده از گنجنیه ی فرهنگ و لغات مردم بود. با یکی بود یکی نبود مکتب و سکب رئالیستی در ایران آغاز شد و همین سبک و مکتب بود که در واقع شالوده ی جدید ادبیات داستان سرایی در ایران گردید. تازگی مضامین، طرز و اسلوب ارایه معانی در قالب تصویر از ویژگی های داستان های یکی بود و یکی نبود است.

پیش از جمال زاده ابراهیم بیگ در سیاحت نامه و دهخدا در چرند پرند در ساده نویسی کوشیدند، اما جمال زاده محتاط تر از دهخدا، از زبان شکسته عامیانه استفاده نکرد و ترکیبی از زبان ادیبانه و زبان گفتاری را به کار گرفت. با به کار گیری لغات و اصطلاحات و امثال عامیانه از ساخت گفتاری در نوشتن بهره جست و به غنای نثر خود افزود. پس از چرند و پرند دهخدا، یکی بود یکی نبود مهم ترین رویداد نثر فارسی سده ی گذشته است.

شیوه ی متفاوت و مستقل جمال زاده در نثر نویسی و تاثیر این شیوه بر ادب معاصر در واقع بیش و پیش از تاثیر او بر داستان نویسی ایران مطرح است. او نثر زنده و شیرین عامیانه را در خدمت داستان سرایی قرار داد. از نثر داستانی ساده و صمیمی در نگارش داستان های کوتاه استفاده کرد. نثر یکی بود و یکی نبود از لحاظ تکامل نثر جدید فارسی در نیمه ی قرن بیستم دارای اهمیت تاریخی است. این نثر شیرین و زیبا به او توانایی توصیف و ایجاد فضا و خلق شخصیت های گوناگون می دهد. یکی از امتیازات جمال زاده قدرت طنزپردازی اوست که در آثار اولیه ی وی شیرین و خوش بینانه است. در نخستین داستان هایش به طور غیر مستقیم وارد میدان انتقاد اجتماعی می شود و با حربه ی طنز ریاکاران، متعصبان، دروغ گویان حاکمان و سیاست بازان را رسوا می کند. جامعه ی زمان جمال زاده تشنه شنیدن انتقادات اجتماعی در قالب طنز بود و او راه طنز و طنز نویسی را در قالب داستان های شیرین و لطیفه وار اجتماعی به روی نویسندگان جدید باز کرد.
     
  
مرد

 
جمال زاده در آثارش به داشتن و نداشتن می پردازد. نومیدی در نوشته های او جنبه سیاسی و اجتماعی دارد و در نتیجه برای خوانندگان قابل لمس و فهم است. سرچشمه الهام او تجربه ها و خاطرات شخصی است. جمال زاده از کردار و رفتار متعصبانه و نادرست خادمین به مذهب ایراد
می گیرد.

بدعت او در توصیفات و به ویژه تصاویر و تمثیلات، متل ها، نکات و استعارات و امثال و حکم است که بسیار به جا و موثر به کار گرفته شده اند. نثر وی ساده و بی تکلف و قابل خواندن و فهم برای عموم درس خوانده ها بود. شرح روابط فرهنگی و اجتماعی اهل کوچه و محل از دیگر ویژگی های داستان های اوست. جمال زاده تصویری از زندگی اجتماعی در کوچه و محله های تهران و شهرهای دیگر به دست می دهد. جمال زاده نویسنده رئالیست و ناقد اجتماعی است که فردیت آدم های داستان هایش با تیپ و محیط اجتماعی شان سخت آمیخته است. خلقیات اینان بیش از روحیاتشان مطرح است. آدم های داستان های او به شخصیت نزدیک می شوند اما در حد خلقیات و رفتار و خواننده از اعماق روحیاتشان اثری نمی بیند. تاکید او بر انواع یا تیپ های گوناگون و نه شخصیت ها و فردیت های دقیق و ویژه با روحیات منحصر به فرد است.

از ایرادهایی که در شیوه داستان نویسی پس از 1320 به جمال زاده گرفته اند، این است که نوشته های وی بر اساس ایران زمان قاجار هستند. این نکته را نویسنده خود تایید می کند که در ایران نبوده و از آن چه بر مردم می گذشته خبر نداشته، پس در موضوع داستان های خودف به آن چه از گذشته در خاطر دارد تکیه می کند.

جمال زاده در سال 1355 قسمتی از کتاب های کتاب خانه خود را در سه مرحله به کتاب خانه مرکزی و مرکز اسناد دانشگاه تهران بخشید. ضمنا اجازه داد که زیر نظر هیئت امنایی یک سوم از حقوق تالیف کتاب های نوشته او صرف خرید کتاب برای همان کتاب خانه بشود، یک سوم آن به دانشجویان مستحق که علاقمند به تحقیقات ادبی و تاریخی هستند بشود، و باقی مانده به یک موسسه خیریه در اصفهان داده شود.

در سال 1355 دانشگاه تهران به جمال زاده درجه دکترای افتخاری اعطا کرد.
اگر چه جمال زاده بیش از سیزده سال از عمر صد و شش ساله خود را در ایران زندگی نکرد، همواره پیوند خود با ایران را که زبان فارسی است حفظ نمود. در پایان کتاب سر و ته یک کرباس نوشته بود که آرزو دارد که در اصفهان در جوار زاینده رود به خاک سپرده شود. وی در هفدهم آبان 1376 در شهر ژنو در سویس چشم از جهان فرو بست، اما آرزوی او برآورده نشد و به جای آرمیدن بر کناره زاینده رود کنار دریاچه لمان در سویس به خاک رفت.
     
  
مرد

 
  • تاریخچه داستان کوتاه :

داستان نويسي به شيوه مورد بحث، از قرن نوزدهم در بين ملل اروپايي و آمريكايي ظهور كرد. پس عمري چندان طولاني ندارد اما داستان گويي عمري بسيار طولاني تردارد و چنانكه فورستر اشاره مي كند؛ به زماني بر مي گردد كه انسانها ي اوليه شبها به هنگام خوردن گوشت شكار، وقايع روزانه را براي هم تعريف مي كردند1 .

آلن پو(1849-1809) و گوگول (1852-1809) را پدران داستان نويسي كوتاه مي دانند؛ آلن پو اولين بار داستان كوتاه را تعريف كرد و با نوشتن داستانهاي كوتاه «مرگ سرخ» و «آوار خانه آشر»كوتاه نويسي را آغاز كرد. گوگول نيز داستانهاي كوتاه واقع گرايانه مي نوشت و داستان «شنل» او را آغازگر سبك واقع گرايي دانسته اند و اشاره ي داستايوسكي به داستان «شنل» او ناظر به همين معناست كه:همه ي ما از زير شنل گوگول بيرون آمده ايم2.

چنانكه گفته شد اين نوع داستان نويسي در قرن نوزدهم شكل گرفت. «در اوايل همين قرن سالنامه ها و جنگهاي ادبي وسيله اي در اختيار خوانندگان گذاشت تا خود را از راه داستان كوتاه به خوانندگان معرفي كند. از اين رو در قرن نوزدهم داستان هاي كوتاه بيش از زمانهاي ديگر نوشته شد؛ زيرا منظوري بهتر ازاين داشت كه طي يك رمان طولاني فقط به علاقه ي خواننده تلنگر بزند و آن را تحريك كند.3 » بعد از گوگول و آلن پو، تاثير دو نويسنده بعدي؛ يعني «گي دو موپاسان» و «آنتوان چخوف» برنويسندگان بعد از خود بسيار چشمگير است. نويسندگان بزرگ ديگري چون او. هنري، جيمز جويس، ارنست همينگوي، سالينجر، فالكنر نيز از پيشكسوتان اين نوع داستان نويسي به شمار مي آيند.

در قرن بيستم پيشرفت صنعت و زندگي ماشيني وقت و فراغت زيادي براي خوانندگان باقي نگذاشت تا به رمان خواني اشتياق نشان دهند بر اين اساس نهضت كوتاه نويسي كوشيد تا با پرداخت داستانهاي كوتاه مانع از آن شود كه خوانندگان از داستان خواني فاصله بگيرند؛ بدين گونه داستانهاي زيادي با اين فرم نوشته شد.
     
  
مرد

 
  • درباره داستان کوتاه:

داستان کوتاه گونه‌ای از ادبیات داستانی است که نسبت به رمان یا داستان بلند حجم کم‌تری دارد و نویسنده در آن برشی از زندگی یا حوادث را می‌نویسد درحالی که در داستان بلند یا رمان، نویسنده به جنبه‌های مختلف زندگی یک یا چند شخصیت می‌پردازد و دستش برای استفاده از کلمات باز است. به همین دلیل ایجاز در داستان کوتاه مهم است و نویسنده نباید به موارد حاشیه‌ای بپردازد.

داستان کوتاه قالبی از نوشتار روایی منثور است که با تعداد جملاتش از سایر قالب‌های همانندش متمایز می‌شود و نیز با نیت نویسنده اش که آیا می‌خواسته داستانی کوتاه بنویسد (یا مثلاً یک رمان کوتاه). این قالب نوشتاری ممکن است بزرگ هم باشد و درکل می‌توان گفت که اجماعی در این مورد وجود ندارد. داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شوند که کوتاه تر از داستان‌های بلند باشند. تعیین طول قطعی یک داستان کوتاه مساله ساز است. یک تعریف کلاسیک از طول یک داستان کوتاه این است که طول داستان کوتاه به قدری باید باشد که بتوان آن را در یک نشست خواند. ولی استفادهٔ معاصر از عنوان داستان کوتاه گاهی شامل نوشتارهای داستانی ای (fiction) می‌شود که گاهی بالغ بر ۲۰۰۰۰ کلمه دارند. البته درعمل طول یک داستان کوتاه بستگی به کشوری دارد که آن داستان آنجا منتشر می‌شود. مثلاً در ایالات متحده یک داستان کوتاه می‌تواند بالای ۱۰۰۰۰ کلمه داشته باشد (که آنها را «داستان کوتاه بلند» یا «long short stories» می‌نامند) درحالیکه در بریتانیا متوسط تعداد کلمات داستان‌های کوتاه حدود ۵۰۰۰۰ کلمه‌است و در استرالیا کم داستان کوتاهی بیش از ۳۵۰۰ کلمه دارد. گرچه داستان‌های کوتاهی نیز هستند که تنها چندصد کلمه دارند (که آنها را اغلب «روایت کوچک» یا «micro narratives» می‌نامند)، خوانندگان معاصر داستان کوتاه انتظار دارند که داستان کوتاهی که می‌خوانند حداقل ۱۰۰۰ کلمه را داشته باشد. داستان‌های کوتاه اغلب قالبی از ادبیات داستانی هستند. قالب اکثر داستان‌های کوتاه منتشر شده، نوشتار داستانی ژانری (genre fiction) هستند: داستان علمی (science fiction)، داستان رعب آور (horror fiction)، داستان کارآگاهی (detective fiction) و امثال اینها. داستان کوتاه قالب‌های غیرداستانی (non-fiction) مانند سفرنامه، شعر منثور (prose poetry) و نسخه‌های پست مدرن قالب‌های داستانی و غیرداستانی مانند داستان- نقد (ficto-criticism) یا روزنامه نگاری نوین (new journalism) را نیز دربرمی گیرند. داستان‌های کوتاه ادبی که طولشان از طول یک داستان کوتاه معمول (حتا «داستان کوتاه بلند») متجاوز باشد، اغلب رمان کوتاه (novella) نامیده می‌شوند و اثرهای طولانی تر (اغلب بیش از ۴۰۰۰۰ کلمه) را رمان می‌نامند.

تبدیل رمان به داستان کوتاه کاری دشوار است و با تمرین و ممارست قابل انجام است اما تبدیل داستان کوتاه به رمان علاوه بر دشواری نیاز به خلاقیت نیز دارد تا نویسنده شخصیت‌ها و فضاهای جدیدی خلق کند. برخی رمان‌ها در ابتدا به صورت طرح در ذهن نویسنده شکل می‌گیرند و گاهی به صورت داستان کوتاه نوشته می‌شوند و سپس به صورت رمان درمی آیند اما بعضی دیگر از رمان‌ها مرحله تبدیل از داستان کوتاه به رمان را طی نمی‌کنند و نویسنده از همان ابتدا کل رمان را به صورت فهرست بخش‌های مختلف در نظر می‌گیرد.
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

درباره ی داستان نویسی در ایران بنویسید.

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA