انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2

داستانی از پائولو کوئیلو (یازده دقیقه )



 
فصل نهم

اینگونه بود که این اتفاق افتاد. به همین آسانی. او در شهري غریبی بود که کسی او را نمی شناخت، اما امروز در آن حس آزادي عجیبی می کرد. جایی که لازم نبود خودش را به هر کسی توضیح دهد. او تصمیم گرفت براي اولین بار در این چندین سال تمام روز را به تفکر در مورد خودش اختصاص دهد. تا به امروز او همیشه ذهنش را مشغول این می کرد که مردم دیگرچه فکر می کنند: مادرش، دوستان مدرسه اش، پدرش، آدم هاي آژانس مد، معلم فرانسه، خدمتکار، کتابدار، غریبه در خیابان. در حقیقت هیچ کس به هیچ چیز فکر نمی کرد، نه لااقل در مورد ماریا، یک غریبه ي فقیر، که اگر فردا هم ناپدید شود حتی پلیس هم متوجه نخواهد شد.

او زودتر از هر روز بیرون رفت، در کافی شاپ همیشگی صبحانه خورد، دور دریاچه قدم زد و در آنجا به دیدن نمایشی که توسط پناهنده ها برگذار می شد پرداخت. یک زن که با یک سگ کوچک مشغول قدم زدن بود به ماریا گفت که آنها کرد هستند، و ماریا به جاي آن که تظاهر کند جواب را می داند تا ثابت کند باهوشتر از آن است که مردم فکر می کنند، پرسید:

«کردها از کجا آمده اند؟»

زن نمی دانست، چیزي که ماریا را سوپرایز کرد. جهان مثل این می ماند:

مردم جوري حرف می زنند که همه چیز را می دانند، اما اگر جرات کنی که یک سوال بپرسی، آنها هیچ چیز نمی دانند. او به یک کافی نت رفت و فهمید که کردها از کردستان آمده اند، یک کشور که وجود ندارد و هم اکنون بین ترکیه و عراق قسمت شده. او دوباره به دریاچه برگشت و دنبال زن و سگش گشت، اما آنها رفته بودند. احتمالن چون سگ بعد از نیم ساعت نگاه کردن به آن آدم ها با پرچم و روسري و موسیقی و دادهاي عجیب خسته شده بود.

«من حقیقتن شبیه آن زن هستم. یا حداقل شبیه او بودم. کسی که تظاهر می کرد همه چیز را می داند، در سکوت خود پنهان شده بودم، تا وقتی که مرد عرب مرا عصبانی کرد و من جرات آن را پیدا کردم که به او بگویم تنها چیزي که می دانم تفاوت بین دو نوشابه بود. آیا او شوکه شده بود؟ آیا او نظرش در مورد من عوض شد؟ البته که نه. او باید در برابر صداقت من متحیر شده باشد. هر وقت سعی کرده ام که از آنچه هستم باهوشتر به نظر برسم بازنده بودم.خوب، کافی است.»

او به آژانس مد فکر کرد. آیا آنها می دانستند مرد عرب واقعن چه می خواهد یا آنها واقعن فکر می کردند او می خواهد براي ماریا در کشورش کار پیدا کند؟

واقعیت هر چیزي که بود، ماریا در آن صبح خاکستري در ژنو احساس تنهایی کمتري کرد، با دمایی نزدیک به صفر و نمایش کردها، واگن ها که براي هر توقف سر وقت می رسیدند، مغازه هایی که جواهراتشان را دوباره در ویترین به نمایش می گذاشتند، بانک ها باز می شدند، گداهایی که خوابیده بودند و سوییسی هایی که به سر کار می رفتند. او کم تر احساس تنهایی می کرد چون کنارش زنی نشسته بود که احتمالن به چشم رهگذرها نمی آمد. ماریا قبلن حواسش به او نبود اما او کنارش نشسته بود.

ماریا به زن نامرئی کنارش لبخند زد. زن که شبیه مریم مقدس، مادر مسیح بود به او لبخند زد و به او گفت: مواظب باش همه چیز آنقدر که تو فکر می کنی ساده نیست. ماریا نصیحت او را نادیده گرفت و به او گفت که او بزرگ شده و مسئول تصمیم هاي خودش است، و نتوانست باور کند که یک توطئه دنیوي برخلاف او انجام شده باشد. او یاد گرفته بود که مردمی وجود دارند که حاضرند براي یک شب هزار فرانک سوییس بپردازند، براي نیم ساعت بین پاهاي او، و تمام چیزي که او باید در موردش در روزهاي آینده تصمیم می گرفت این بود که آیا با آن هزار فرانک بلیط برگشت به شهر زادگاهش را بخرد یا کمی بیشتر بماند تا پول کافی بدست آورد تا براي خانواده اش خانه، براي خودش چند لباس زیبا، و بلیط به تمام مکان هایی که آروزي دیدنشان را می کرد، بخرد.

زنی که کنارش نشسته بود دوباره گفت که مسایل انقدر ساده نیستند، اما ماریا با این که از این مصاحبت خوشحال بود اما از او درخواست کرد مزاحم افکار او نشود، زیرا او نیاز داشت که تصمیم هاي مهمی بگیرد. او شروع کرد به تحلیل کردن، این بار با دقت بیشتري، امکان برگشتن به برزیل. دوست دخترهایش که تا به حال حتی شهر زادگاهشان را ترك نکرده بودند خواهند گفت که او از شغلش اخراج شده، که او هیچ وقت آن قدر استعداد نداشته که ستاره ي جهانی شود. مادرش باید ناراحت باشد از اینکه مبلغی که به او قول داده شده بود ماهانه به دستش برسد هرگز به او نرسیده، حتی با اینکه ماریا در نامه هایش به او اطمینان می داد که اداره ي پست باید آنها را دزدیده باشد. پدرش از این به بعد براي همیشه با نگاهی که درآن «من به تو گفته بودم» موج می زند به او نگاه می کند. او دوباره به سر کارش برخواهد گشت، پارچه می فروشد، و با صاحب کارش ازدواج خواهد کرد- اویی که با هواپیما سفر کرده بود، پنیرهاي سوییسی خورده بود ،فرانسه یاد گرفته بود و در برف راه رفته بود.

از طرف دیگر، نوشیدنی هایی وجود داشت که به ازایش او می توانست هزار فرانک دریافت کند. شاید زیاد طول نکشید- از همه ي اینها گذشته، زیبایی به سرعت باد تغییر می کند، اما او در یک سال می تواند آن قدر پول بدست آورد که دوباره روي پاي خودش بایستاد و به دنیا بازگردد، این بار با شرایط دلخواه خودش. تنها مشکل واقعی این بود که او نمی دانست چه کند؟ چه گونه شروع کند. او روزهایی که در «کلاب خانوادگی شبانه» کار می کرد را به خاطر آورد که دختري از مکانی به نام ریو دو برن نام برده بود- در حقیقت این یکی از اولین حرف هایی بود که او زد حتی قبل از آنکه به ماریا نشان دهد چمدان هایش را کجا بگذارد.

ماریا یکی از نقشه هایی ژنو را پیدا کرد. یک مرد آنجا ایستاده بود و ماریا از او پرسید آیا می داند ریو دو برن کجا است. مرد در حالی که شیفته شده بود از او پرسید منظورش خیابان ریو دو برن است یا به دنبال جاده اي می گردد که به برن، پایتخت سوییس می رود. ماریا گفت که به دنبال خیابانی در ژنو می گردد. مرد با نگاهش او را برانداز کرد و بدون گفتن کلمه یی ، در حالی که متقاعد شده بود آن یک دوربین مخفی بود که از احمق جلوه دادن مردم لذت می برد، دور شد. ماریا براي پانزده دقیقه نقشه را مطالعه می کرد- شهر بزرگی نبود- و در آخر مکانی را که می خواست پیدا کرد.

دوست نامرئی او که در زمانی که ماریا نقشه را مطالعه می کرد ساکت بود حالا سعی می کرد که براي ماریا دلیل بیاورد- این یک مسئله ي اخلاقی نیست، در مورد رفتن به راهی است که بی بازگشت است. ماریا گفت که اگر پول کافی براي رفتن به خانه به دست آورد، به اندازه ي کافی بدست آورده که از هر شرایطی خلاص شود. در کنار اینها، هیچ کدام از مردمی که می گذشتند راهشان را انتخاب نکرده بودند. این واقعیت زندگی است. ماریا به دوستش گفت: «ما در جهان اشک ها زندگی می کنیم».» ما می توانیم هر گونه آرزویی داشته باشیم، اما زندگی سخت است، جبران ناپذیر و غمناك. تو سعی داري به من چه بگویی: که مردم سعی بر این دارند که من را محکوم کنند؟ هیچ کس نخواهد فهمید- این یک وجهه از زندگی من است.»

دوست نامرئی اش با یک لبخند غمگین و شیرین ناپدید شد.

ماریا به یک شهر بازي رفت و براي ترن هوایی یک بلیط خرید. او همراه دیگران داد زد، با اینکه می دانست هیچ خطري وجود ندارد و همه ي اینها یک بازي است. در یک رستوران ژاپنی غذا خورد. با این که نمی فهمید در حال خوردن چه چیزي است و فقط می دانست که گران است و احساس می کرد در حس و حالی است که دوست دارد به خودش اجازه ي هر گونه خوشگذرانی را دهد. او شاد بود، نیازي نبود که منتظر زنگ تلفن بماند یا براي هر سانتیم (یک صدم فرانک) که خرج می کند نگران شود.

آن روز او براي آژانسیک پیغام گذاشت تا از آنها تشکر کند و به آنها بگوید که ملاقات به خوبی پیشرفت. اگر آنها صادق بودند براي عکسها درخواست می کنند. و اگر دلال زنان بودند، ملاقات هاي بیشتري ترتیب خواهند داد.

او از پل گذشت تا به سمت اتاق کوچکش رود و تصمیم گرفت هر چه قدر هم که در آورد و با وجود همه ي نقشه هایی که داشت به طور حتم هیچ وقت تلویزیون نخواهد گرفت. او نیاز داشت که فکر کند. که همه ي وقتش را صرف فکر کردن کند.

از دفترچه خاطرات ماریا در آن شب که در حاشیه ي آن یادداشت کرده بود «مطمئن نیستم»:

من کشف کردم که چرا یک مرد به خاطر زن ها پول می پردازد: او می خواهد که شاد باشد.

او هزار فرانک نمی پردازد که فقط یک ارگاسم را تجربه کند. او می خواهد که شاد باشد . من هم می خواهم، هر کسی می خواهد اما هیچ کس شاد نیست.

من چه چیزي به دست آورده ام که از دست بدهم، اگر بر اي یک مدت تصمیم بگیرم که … باشم. این کلمه ي سخت ی است که بنویسم یا حتی در موردش فکر کنم … اما بگذار بی پرده باشیم. من چه چیزي را از دست می دهم اگر تصمیم بگیرم براي یک مدت فاحشه باشم؟ شرف.شان. عزت نفس. اگرچه، وقتی در موردش فکر می کنم، من هیچ وقت هیچ یک از آنها را نداشته ام . من به خواسته ي خود به دنیا نیامدم، من هیچ وقت هیچ کس را نداشتم که دوستم داشته باشد، من همیشه تصمیم اشتباه گرفته ام- حالا به زندگی اجازه می دهم براي من تصمیم بگیرد.
هر بی‌لیاقتی رُ تو قلبتــــون جا ندید!!
جای آفتـــابه تو بــوفه نیست . . .
     
  
صفحه  صفحه 2 از 2:  « پیشین  1  2 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانی از پائولو کوئیلو (یازده دقیقه )


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA