روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند. یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است. هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند. مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند " سرورم"! مرد سوم گفت " پسر من کاردینالاست و وقتی وارد جایی میشود مردم میگویند او را "عالیجناب" صدا میکنند. مرد چهارم گفت : پسر من پاپاست و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند! زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختردارم. 178 سانت قدش است ، بسیار خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای بلوند و چشمهای روشن . وقتی وارد جایی میشود همه میگویند : " خدای من ! "
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید : زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم. ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد ، از خر عذر خواهی می کند و می گوید : شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید : قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟ملکه زنبورها با تاسف فراوان می گوید : می دانم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو اين كه با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است
"خدا در همین نزدیکی است" مورچه و سلیمان نبی (ع) روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد. ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم."سلیمان به مورچه گفت : "وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟" مورچه گفت آری او می گوید :ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن...
پری دریایی " السی " دخترکوچکی بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود . در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ، داستانی در مورد پری دریایی شنید . از آن روز به بعد دخترک تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود . او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد . پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ " مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری - داخل دریا - به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجا شنا کنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . " دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها ، مرواریدی درشت و درخشان وجود دارد ! " السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ... آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد! نوشته : الساندرو پوپل
یه داستان فوق العاده قشنگلذت پیاده رویاولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها. نشسته بود روی نيمکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون. سير نگاش کردم. هيچ توجهی به دور و برش نداشت. ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود. يه نقاشی منحصر به فرد. غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود. اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد. ديگه عادت کرده بودم. ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود. نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم. شايد يه جور ترس از دست دادنش بود. شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم. من به همين تماشای ساده راضی بودم. دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست. نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه. هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد. هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم. حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز. اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم. هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم. ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود. مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود. ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود. بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی. خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود. نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم. فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن. يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم. شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم. اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد. نمی تونستم. دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم. از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت. من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم. حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم. کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت. از خودم و غرورم بدم می اومد. با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم. بلند شدم و ايستادم. در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون. درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد. طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود. دقيق که نگاه کردم ديدمش. خودش بود. انگار تمام راه رو دويده بود. داشت به من نگاه می کرد. نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود. زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود. دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود. نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست. - شما هم دير رسيديد؟ و من چی می تونستم بگم. - درست مثل شما. و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم. - مثه اينکه بايد پياده بريم. و پياده رفتيم ... و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه
دوخط موازی سر کلاس ریاضی نشسته بودیم بابچه ها گرم صحبت بودیم که استاد در زد و وارد کلاس شد او گفت: درس امروز ما در رابطه با خط های موازی است.سپس پس از نوشتن به نام خدا روی تخته آن دو خط را رسم کرد در فکر فرو رفتم و محو تماشای دوخط شده بودم خط بالایی با یک نگاه زیرکانه به خط پایینی نگاهی انداخت و در یک لحظه عاشق خط پایینی شد خط پایینی هم با تبسمی پاسخ نگاه خط بالایی راداددرافکارخودم غرق شده بودم وای خدایا یعنی خط هاهم عاشق میشوند؟درهمین خیال بودم که ناگهان با یک صدا از جا پریدم و از همه چیز بیزار شدم چون دلم سوخت آخه معلم خیلی قاطع به خاطر درس خودش گفت: این دو خط هیچ گاه به هم نمیرسند.
در جستوجوی حقیقتمهاتما گاندی ... آنچه که در چشم فردی، حقیقت است، اغلب در چشم فرد دیگر نیست، اما جوینده نباید از این بابت نگرانی به دل راه دهد. اگر تلاش صادقانه در کار باشد، درمییابد آنچه که به صورت حقیقتهای متفاوتی نمایان شده، مانند برگهای بیشمار درختی است که تنها در ظاهر با هم متفاوتند ... حقیقت، نام درست خداست. پس نه تنها هیچ اشکالی ندارد که هر فردی در پرتو نگاه خود به دنبال حقیقت روانه شود، بلکه چنین کاری وظیفهی اوست. به این ترتیب اگر در راه جستجوی حقیقت، خطایی از او سر زند، خطایش خود به خود، جبران و به مسیر درست هدایت میشود؛ چرا که جستجوی حقیقت مستلزم تاپاس [*] یا تحمل ارادی رنج - گاهی تا سرحد مرگ - است و در آن، حتی نشانی کوچک از خودخواهی جایی ندارد. در چنین جستجوی بیشائبهای، گم شدن یا مردد ماندن در راه، چندی نمیپاید.»
آن طو ر كه تاریخ ذكر كرده اند روزی شیخ فرید الدین عطار نیشابوری در دكان شلوغ عطاری اش سخت در گیر مشتری هایش بوده كه درویشی بی نوا وارد میشود و از وی در خواست دارویی میكند عطار كه بسیار پزشك حاذق و معروفی بوده و انطور كه نقل كرده اند روزانه دو تا سه هزار نفر مراجعه كننده داشته درویش را جدی نمی گیرد و با ریشخند به وی می گوید زندگی و مرگ تو در دست من است پس صبر كن تا علاجت كنم درویش كه انسانی با كرامات خاص بوده رو به شیخ می كند و میگوید زندگی و مرگ من در دست خودم است نه تو بعد از بیان این جمله كشكولش را زیر سرش می گزارد و میان دكان عطار دراز میكشد عطار بالای سر وی میرود به گمان این كه درویش نقش بازی میكند و دنبال داروی مجانی است اما هر چه اورا تكان میدهد هیچ اثری از حیاط در وی نمییابد وگویی كه درویش سالیان درازی است كه مرده نقل است كه بعد از این اتفاق عطار در دكان را می بندد و دچار تحول روحی میگردد آنچنان كه تا به امروز در عرفان ایران كم نظیر است و به دنبال حقیقت هفت شهر عشق را می پیماید.
داراییهای درونیثروت حقیقی نه از پول تشکیل میشود، نه از مقام و نه از قدرت. اتکای صرف به پول، ایستادن بر مکانی لغزنده است. ثروت حقیقی شما، موجودی فضایلتان است و قدرت حقیقیتان، استفادههایی است که از این فضایل میبرید. قلبتان را اصلاح نمایید و آنگاه زندگیتان را اصلاح خواهید نمود. شهوت، نفرت، خشم، رشک، غرور، آزمندی، هوسرانی، خودجویی، لجاجت و... همه تهیدستی و ناتوانی هستند. حال آن که مهر، پاکی، ملایمت، آرامش، شفقت، سخاوت، ازخودگذشتگی، فداکاری و... همه ثروت و قدرت هستند. با غلبه بر عوامل تهیدستی و ناتوانی، از درونْ یک نیروی غیرقابل مقاومت و غالب شکل میگیرد و آن کس که در ایجاد والاترین فضایل در خود موفق گردد، جهان را در اختیار خواهد گرفت. لیکن اغنیا هم چون فقرا شرایط ناخوشایندشان را دارند و دم به دم بیش از فقرا از سعادت جدا میشوند. و اینجاست که میبینیم سعادت وابسته به تسهیلات و داراییهای خارجی نیست، بلکه وابسته به حیات درونی است.برگرفته از كتاب:آلن، جيمز؛ مسير رفاه؛ برگردان افشين ابراهيمي؛
پادشاهی در حاله گذر كردن از شهری بود كه به او خبر دادند در این شهر پیرزنی است كه گاوی دارد و هر روز آن را بغل میكند و با خود به چراگاه میبرد!پادشاه بسیار متعجب شد و ییرزن را به حضور طلبید وقتی پیرزن به حضور شاه رسید شاه از او خواست تا نحوه ی انجام این كار را برای وی بازگوید پیرزن در جواب گفت :راز خاصی در كار نیست فقط من از وقتی این گاو گوساله ای كوچك بوده او را بغل می كردم و هر چه زمان گذشت و او بزرگتر شد با ز هم برای من همان گوساله ی كوچك اول بود و بعد خطاب به پادشاه گفت(كاره نیكو كردن از پر كردن است).((پر كردن یعنی بسیار انجام دادن))نتیجه این كه هرچه انسان در زندگی مشكلات را بغل كند سنگینی آنها را احساس نمی كند.