انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 72:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


زن

Princess
 
ارزش یك لبخند



در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی‌دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه‌المنظر بود.شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی‌آمد و از او وحشت داشتند، کودکان از او دوری می‌جستند و مردم از او کناره‌گیری می‌کردند.

قیافه زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.

او که همه را گریزان از خود می‌دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می‌توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می‌گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می‌نمود و مردم را از خود دور می‌کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.....


یک روز دختر جوان که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترجوان با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه‌ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دختر جوان برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترجوان همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه‌ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. همین لبخند دخترجوان در روحیه پیرمرد تاثیر بسزایی داشت. او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می‌کشید. دخترجوان هر بار که پیرمرد را می‌دید، شدت علاقه وی را به خویش درمی‌یافت و با مهربانی سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترجوان دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه‌ای به منزل آنها آورد و پدر دخترجوان نامه را دریافت کرد. وصیت نامه پیرمرد همسایه بود که همه ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

جالب بود نه !حالا لبخند بزن شاید یکی عاشق لبخند تو باشه و ...........
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
روزی دو دوست در جنگلی با هم قدم می زدند كه ناگهان هر دو به داخله چاهی سقوط می كنند.
هر دو به سختی با گرفتن ریشه های درختان كه از دیواره های چاه بیرمن آمده بودند خود را نگه می دارند و با سو صدا كردن از مردم كمك می طلبند.
رهگذران گرد چاه جمع می شوند و هنگامی كه درونه چاه را روشن می كنند مشخص می شود كه چاه مكان زندگی ماران و زاد و ولد آنها است مردم كه این موضوع را می فهمند شروع به سر و صدا كردن می كنند و هر كدام نظری می دهند یكی از دونفر كه حرفهی مردم را می شنود امیدش را از دست می دهد و با بیهوده تلاش كردن خود را خسته می كند و به درونه چاه سقوط می كند.
دوسته دیگر با تلاش زیاد خود را به بالای چاه میرساند مردمه متعجب كه هیچ امیدی به نجاته آنها نداشتند گرد وی جمع می شوند و شروع به تشویق او می كنند ولی وی هیچ جوابی نمی دهد و تازه آنجا روشن می شود كه این مرد كر است!
نتیجه این كه هیچ گاه آدمی در شرایط سخته زندگی نباید به حرفهای نا امید كننده ی دیگران گوش كند اگر گش كرد به سرنوشت مرد اول دچار خواهذ شد.
     
  
مرد

 
آورده اند که جغد پیش سلیمان رفت و سلام کرد. سلیمان پرسید: چرا از کِشتِ ما نخوری؟

گفت: زیرا که آدم بدان از بهشت بیرون افتاد.

پرسید: چرا از آب ما نخوری؟

گفت: زیرا که قوم نوح به آب غرق شدند، من ترسم که از آن بخورم.

پرسید: چرا در ویرانه باشی؟

گفت: زیرا که مرا آن میراث است از پدران.

پرسید: چرا به روز بیرون نیایی؟

گفت: تا گناهان آدمیان نبینم.
     
  
مرد

 
دیوانه وار
عاشق تو هستم!
در روزگاران دور جوان صحرانشینی، سرگردان در صحرا می رفت تا اینکه خود را در کنار چاهی یافت، دختری بسیار زیبا چون قرص ماه از آن ، آب می کشید.
به او نزدیک شد و گفت: «دیوانه وار عاشق تو هستم!» دختر جوان پاسخ داد: «کنار چشمه، زن دیگری هم هست، چنان زیبا است که من لایق خدمتگزاری او هم نیستم» جوان روی برگرداند، کسی را ندید.
پس دخترک ندا سر داد: «صداقت چه زیباست و دروغ چه زشت»
می گویی واله وشیدای منی اما همین که از زن دیگری با تو سخن می گویم تو روی از من برمی گردانی!»
     
  
مرد

 
داستانی کوتاه

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرس روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:
" امیلی عزیز،
عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا"

امیلی همانطور که با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:" من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!" پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه بازگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت:" خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
امیلی جواب داد:" متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام."
مرد گفت:" بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همانطور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت به دنبال آنها دوید:" آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید." وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت.
مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
" امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
با عشق، خدا"
     
  
زن

Princess
 
سنگتراش


روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
نياز
لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »
     
  
مرد

 
موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود .
     
  
زن

Princess
 
روماتیسم

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی هم از کشیس پرسید
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد
بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم
اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
از تل خاک سکوی پرتاب بساز

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز ھر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه ، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه . مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ ھر بار خاکھای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ھا . روستایی ھا ھمینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ ھم ھمینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد.
مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل ھمیشه دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و
دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
نظر شما چیه؟!!
ز شیر شتر خوردن و سوسمار عرب را به جایی رسیدست کار
که تخت کیانی کند آرزو تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
     
  
صفحه  صفحه 11 از 72:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA