انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 72:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.
     
  
مرد

 
درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود. یکی از پادشاهان بر او بگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است، سر بر نیاورد و التفاتی نکرد. سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است به هم برآمد و گفت: «این طایفه خرقه پوشان مثال حیوانند و آدمیت ندارند.» وزیر نزدیکش آمد و گفت : «ای درویش، پادشاه وقت بر تو بگذشت، چرا سر برنیاوردی و شرایط او به تقدیم نرسانیدی؟» گفت: «مَلِک را بگوی که توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.»
پادشه پاسبان درویش است / گرچه نعمت به فرّ دولت اوست
گوسفند از برای چوپان نیست / بلکه چوپان برای خدمت اوست
ملک را گفتار درویش استوار آمد، گفت: «چیزی از من بخواه.» گفت: «میخواهم که دیگر زحمت من ندهی.» گفت: «مرا پندی بده.» گفت: «دریاب کنون که نعمتت هست به دست / کاین دولت و ملک میرود دست به دست
     
  
مرد

 
مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .
     
  
مرد

 
راهب و گناهان

.راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد. در خانه روبرویش، یک روسپی اقامت داشت. راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند. تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد : " تو بسیار گناهکاری. روز و شب به خدا بی احترامی می کنی. چرا دست از این کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی. "
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نكرد. بعد از یک هفته گرسنگی، دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار که بدن خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد:
" از حالا تا روز مرگ این گناهکار، می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند. "
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد. هر مردی که وارد خانه می شد، راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت.

مدتی گذشت. راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت:
" این کوه سنگ را می بینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای آن هم بعد از هشدار من. دوباره می گویم: مراقب اعمالت باش! "
زن به لرزه افتاد، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد:
" پروردگارا، کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند؟ "
خداوند دعایش را پذیرفت. همان روز، فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد. روح روسپی، بی درنگ به بهشت رفت. اما شیاطین، روح راهب را به دوزخ بردند. در راه، راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شکوه کرد:
"خدایا، این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام، به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده، به بهشت می رود!"
یکی از فرشته ها پاسخ داد:
" تصمیمات خداوند همواره عادلانه است. تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران.
هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی، این زن روز وشب دعا می کرد. روح او، پس از گریستن، چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم."

واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند / چون به خلوت می روند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس / توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
     
  
مرد

 
لحظه ای درنگ

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد.»

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.»

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم.»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم.»

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است. همين امروز گرمابخش قلب يکنفر شويد ... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد، و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
     
  
زن

Princess
 
دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود.
روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود.
روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد.
روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند
اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره،
دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان،دختران پای کوبان،
دختران زنان شدند و زنان مادران
و مادران اندوه گزاران.




دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید.

آسمان لبخندی زد که خورشید شد و

دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت.

دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد !


و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.


زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود.

زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.

درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید.

درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...


از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد.

زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.



عرفان نظرآهاری
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
عشق و فداکاری

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو ,من می ترسم مرد جوان: چرا می ترسی؟ اینجوری که خیلی بهتره زن جوان: خواهش میکنم ,من خیلی می ترسم مرد جوان: باشه , اما اول باید بگی که دوستم داری زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی مرد جوان: منو محکم بگیر زن جوان: باشه یواش تر برو من میترسم مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم راحت برونم.خیلی اذیتم میکنه روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد , یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه همسرش را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .
     
  
مرد

 
از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه آن جالب بود

سؤال از اين قرار بود:

نظر خودتان را راجع به كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟
و جالب اینکه كسي جوابي نداد

چون :

در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟
در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟
در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟
در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟
و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟
     
  
مرد

 
خوش‌بینی

استیو چندلر

در یکی از شب‌های نه‌چندان دور، دختر چهارده ساله‌ام «استفانی»، از من ‏اجازه گرفت که به همراه دوستش برای قدم زدن از خانه بیرون بروند و قول داد که ساعت 10 شب بازگردند.

‏من بعد از پایان اخبار ساعت ده ‌و نیم، ناگهان متوجه شدم که هنوز بازنگشته است. مدتی با نگرانی در خانه قدم زدم و فکر کردم که چه باید بکنم؟ سرانجام اتومبیل‌ام را برداشتم و در همان اطراف به جست‌وجو پرداختم. تمام ذهن‌ام را خشم و وحشت فراگرفته بود.

‏ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه که دوباره از جلوی خانه‌ی خودم می‌گذشتم، سایه‌ی او را در پنجره دیدم. دیدم که صحیح و سالم در خانه است. اما بعد، باز هم به رانندگی‌ام ادامه دادم، چون به این نتیجه رسیدم که همه‌ی آن نگرانی‌هایم تنها به خاطر افکار منفی بوده است.

‏همان‌طور که رانندگی می‌کردم، متوجه شدم که چگونه خودم را در آن افکار منفی غوطه‌ور کرده بودم؛ مثلاً این که چرا او به من بی‌احترامی کرد؟ چرا او نتوانست سر قول‌اش باشد؟ چرا قوانین من برایش هیچ مفهومی ندارد؟ این نهایت سنگ روی یخ شدن است!

‏بعد هم فکر کردم تا چهار سال آینده خدا می‌داند چه مشکلاتی با او خواهم داشت! چه کسی می‌داند او به کجا رفته و چه می‌کرده است... آیا پای مواد مخدر هم در کار بوده است؟ یا سکس؟ یا جنایت؟

‏با آگاهی به منفی بودن تمام این افکار، به آن‌ها فرصت دادم یک نفس خودشان را خالی کنند و هر طوری که می‌خواهند فکر کنند تا این‌که من بگویم دیگر بس کنید! بعد، به سراغ آن طرف قضیه بروم.

‏یکی از ترفندهای مورد علاقه‌ی من برای پرش به سمت خوش‌بینی، معمولاً با این سؤال شروع می‌شود: «خب! حالا چه باید بکنم؟ چه طور می‌توانم دوباره ارتباط‌م را با دخترم برقرار کنم و چارچوپ توقعات خود را به او نشان بدهم؟» ‏در این‌جا افکار مثبت‌ام را به جریان می‌اندازم و متوجه می‌شوم که ایجاد یک رابطه‌ی خوب همیشه با یک حادثه آغاز می‌شود.
‏به این ترتیب تصمیم گرفتم مدت طولانی‌تری رانندگی کنم و او را در خانه منتظر بگذارم! مطمئن بودم که خواهر کوچکش به او گفته است که نگران بودم و ‏به دنبالش می‌گشتم. ‏

فکر کردم، اکنون که من به دنبال راه‌حل می‌گردم، بهتر است او هم کمی عرق کند!

‏خاطرات زمان کود‏کی‌اش به یادم افتاد. یکی از نکته‌های درخشان در مورد ‏او صداقت‌اش بود. هرگاه د‏ر محیط مدرسه یا با شاگرد‏ان دچار مشکل یا ماجرایی می‌شد، همه چیز را با من در میان می‌گذاشت و ما خیلی زود ‏به نتیجه می‌رسیدیم.
‏روزی را به یاد ‏آورد‏م که «استفانی» به مدرسه‌ی ابتدایی می‌رفت و مرا برای شرکت در مراسمی دعوت کرده ‏بودند که طی آن به دخترم جایزه‏ای که برای‌شان ‏درحد اسکار بود، بدهند! بعد هم من تحت تأثیر احساسات افتخارآمیز خودم، به مدیر مدرسه پیشنهاد کرده بودم که نام او را روی مدرسه بگذارند و به این ترتیب «استفانی» را دچار شرمندگی کرده بودم!

‏همان‌طور که رانندگی می‌کردم، احساس کردم آرام آرام جنبه‌های خوش‌بینی و مثبت ذهنم رشد می‌کند و پیش می‌آید. ‏زمانی که به خانه رسیدم، به خوبی دیدم که چه‌قدر ترسیده است. مقصر اصلی ماجرا از نظر او فراموش کردن ساعت‌اش بود. من ابتدا با حوصله ‏به تمام حرف‌هایش گوش کردم. بعد ضمن یادآوری خاطرات پر از صداقت گذشته، پیشنهاد کردم که راهی برای شروع دوباره‌ی روابط خود پیدا کنیم.

‏او به اعتراض گفت که بهتر است مسأله را این قدر بزرگ نکنیم! من یادآوری کردم که مسأله‌ی بسیار مهمی است و به روابط ما بستگی دارد... آن شب تا مدت‌ها با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از آن پس به هر چه می‌گوید، عمل کند.

‏حادثه‌ی آن شب را هیچ‌یک از ما فراموش نکردیم، چرا که باعث اعتماد ‏دوباره‌ی ما به یکدیگر و ادامه‌ی انضباط و حساسیت او شد.


برگرفته از كتاب:
چندلر، استيو؛ با يكصد روش زندگي خود را متحول كنيد؛ برگردان ناهيد كبيري؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.

منبع:ره پو
     
  
مرد

 
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد.

پرسیدم: «چرا می خندی؟»

پاسخ داد: «از حماقت تو خنده ام می گیرد»

پرسیدم: «مگر چه كرده ام؟»

گفت: «مرا لعنت می كنی در حالی كه هیچ بدی در حق تو نكرده ام»

با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»

جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»


پرسیدم: «پس تو چه كاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»
     
  
صفحه  صفحه 12 از 72:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA