ارسالها: 2470
#121
Posted: 9 May 2011 19:08
مي گويند آلفرد هيچكاك، استاد بزرگ سينما و متخصص هنر ترساندن مردم، در حال رانندگي در جاده هاي سوئيس بود كه ناگهان از پنجره ماشين به بيرون اشاره كرد و گفت: "اين ترسناك ترين منظره ايست كه تا حالا ديده ام" و امتداد اشاره او، كشيشي بود كه دست بر شانه پسرك خردسالي نهاده بود و با او صحبت مي كرد. هيچكاك از پنجره ماشين به بيرون خم شد و فرياد زد: "فرار كن پسر جان! زندگي ات را نجات بده!".
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#122
Posted: 9 May 2011 19:08
زن: عزیزم… اگه من بمیرم تو چیکار می کنی؟
مرد: عزیزم! چرا این سوالو می پرسی؟ این سوال منو نگران می کنه!
زن: آیا دوباره ازدواج می کنی؟
مرد: البته که نه عزیزم!
زن: مگه دوست نداری متاهل باشی؟
مرد: معلومه که دوست دارم!
زن: پس چرا دوباره ازدواج نمی کنی؟
مرد: خیلی خب! ازدواج می کنم!
زن (با لحن رنجیده): پس ازدواج می کنی؟
مرد: بله!
زن (بعد از مدتی سکوت): آیا باهاش توی همین خونه زندگی می کنی؟
مرد: خب بله! فکر کنم همین کار رو بکنم!
زن (با ناراحتی): بهش اجازه میدی لباسهای منو بپوشه؟
مرد: اگه اینطور بخواد خب بله!
زن (با سردی): واقعا“؟ لابد عکسهای منو هم می کنی و عکسهای اونو به دیوار می زنی!
مرد: بله! این کار به نظرم کار درستی میاد!
زن (در حالی که این پا و اون پا می کنه): پس اینطور…
حتما“ بهش اجازه میدی با چوب گلف من هم بازی کنه!
مرد: البته که نه عزیزم! چون اون چپ دسته!!!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 2470
#124
Posted: 11 May 2011 16:51
My mom only had one eye. I hated her… she was such an embarrassment
مادر من فقط يک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون هميشه مايه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to meہہ
يک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed. How could she do this to me
خيلي خجالت کشيدم. آخه اون چطور تونست اين کار رو بامن بکنه ؟
I ignored her, threw her a hateful look and ran out
به روي خودم نياوردم، فقط با تنفر بهش يه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم
The next day at school one of my classmates said, EEEE, your mom only has one eye
روز بعد يکي از همکلاسي ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط يک چشم داره!
I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear
فقط دلم ميخواست يک جوري خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمين دهن وا ميکرد و منو ، کاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد
So I confronted her that day and said
If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال کني چرا نمي ميري ؟!!!
My mom did not respond
اون هيچ جوابي نداد….
I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger
حتي يک لحظه هم راجع به حرفي که زدم فکر نکردم، چون خيلي عصباني بودم.
I was oblivious to her feelings
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ کاري با اون نداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
Then, I got married, I bought a house of my own, I had kids of my own
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خريدم، زن و بچه و زندگي
I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگي، بچه ها و آسايشي که داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me
تا اينکه يه روز مادرم اومد به ديدن من
She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه هاشو
When she stood by the door, my children laughed at her
and I yelled at her for coming over uninvited
وقتي ايستاده بود دم در، بچه ها به اون خنديدند
و من سرش داد کشيدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بياد اينجا اونم بي خبر
I screamed at her, How dare you come to my house and scare my children
GET OUT OF HERE! NOW
سرش داد زدم، چطور جرات کردي بياي به خونه من و بچه ها رو بترسوني؟!
گم شو از اينجا! همين حالا
And to this, my mother quietly answered, Oh, I’m so sorry.
I may have gotten the wrong address, and she disappeared out of sight
اون به آرامي جواب داد، اوه خيلي معذرت ميخوام.
مثل اينکه آدرس رو عوضي اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore
يک روز، يک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
براي شرکت در جشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip
ولي من به همسرم به دروغ گفتم که به يک سفر کاري ميرم
After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قديمي خودمون البته فقط از روي کنجکاوي
My neighbors said that she is died
همسايه ها گفتن که اون مرده
I did not shed a single tear
ولي من حتي يک قطره اشک هم نريختم
They handed me a letter that she had wanted me to have
اونا يک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
My dearest son, I think of you all the time
I’m sorry that I came to Singapore and scared your children
اي عزيزترين پسر من، من هميشه به فکر تو بوده ام.
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
I was so glad when I heard you were coming for the reunion
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري مياي اينجا
But I may not be able to even get out of bed to see you
ولي من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بيام تو رو ببينم
I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينکه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
You see … when you were very little, you got into an accident, and lost your eye
آخه ميدوني … وقتي تو خيلي کوچيک بودي، تو يه تصادف، يک چشمت رو از دست دادي
As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye
به عنوان يک مادر، نمي تونستم تحمل کنم و ببينم که تو داري بزرگ ميشي با يک چشم
So I gave you mine
بنابراين چشم خودم رو دادم به تو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me in my place with that eye
براي من اقتخار بود که پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور کامل ببينه
With my love to you
با همه عشق و علاقه من به تو
Your’s Mother
مادرت
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 1615
#126
Posted: 17 May 2011 06:56
ﻓﺮﻫﺎﺩ ﻭ ﻫﻮﺷﻨﮓ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻳﮏ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﺍﻧﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻳﮑﺮﻭﺯ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻗﺪﻡ ﻣﻰ ﺯﺩﻧﺪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻋﻤﻴﻖ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ. ﻫﻮﺷﻨﮓ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻒ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮐﺸﻴﺪ. ﻭﻗﺘﻰ ﺩﮐﺘﺮ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻧﻪ ﻫﻮﺷﻨﮓ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﺪ،ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﻣﺮﺧﺺ ﮐﻨﺪ. ﻫﻮﺷﻨﮓ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ﻳﮏ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻳﮏ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻰ ﺗﻮﺍﻧﻰ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﻳﺸﮕﺎﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﻯ،ﺯﻳﺮﺍ ﺑﺎ ﭘﺮﻳﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻥ ﺟﺎﻥ ﻳﮏ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ،ﻗﺎﺑﻠﻴﺖ ﻋﻘﻼﻧﻰ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺤﺮﺍﻧﻬﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺩﺭ ﺗﻮﺳﺖ.ﻭ ﺍﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﺪ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺩﺍﺩﻯ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻤﺮ ﺑﻨﺪ ﺣﻮﻟﺔ ﺣﻤﺎﻣﺶ ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﺪﻳﻢ ﺍﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﻮﺷﻨﮓ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺘﻬﺎﻯ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻮﺵ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺍﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭ ﻧﺰﺩ.ﻣﻦ ﺁﻭﻳﺰﻭﻧﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺧﺸﮏ ﺑﺸﻪ... .....................ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﮐﻰ ﻣﻰ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻥ؟
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 2470
#127
Posted: 17 May 2011 08:23
کشيشي در اتوبوس نشسته بود که يک ولگرد مست و لايعقل سوار شد و کنار او نشست. مردک روزنامه اي باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتي هم از کشيش پرسيد: “پدر روحاني! روماتيسم از چي ايجاد مي شود؟”
کشيش هم موعظه را شروع کرد و گفت: “روماتيسم حاصل مستي و ميگساري و بي بند و باري است.”
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.
بعد کشيش از او پرسيد تو حالا چند وقت است که روماتيسم داري؟
مردک گفت من روماتيسم ندارم.
اين جا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتيسم بدي است!
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 1615
#129
Posted: 17 May 2011 12:14
ﭘﻨﺞ ﺁﺩﻣﺨﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﯾﺲ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺮﮐﺖ ﺧﺪﻣﺎﺕ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ ﺷﺪﻧﺪ. <<<<<< <<<<<<ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﻮﺷﺎﻣﺪﮔﻮﯾﯽ ﺭﺋﯿﺲ ﺷﺮﮐﺖ ﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺰﻭ ﺗﯿﻢ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯿﺪ.ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺣﻘﻮﻕ <<<< <<<<<<ﺧﻮﺑﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍﺧﻮﺭﯼ ﺷﺮﮐﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻏﺬﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ << <<<<<<ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ.ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻨﯿﺪ. <<<<<< <<<<<<ﺁﺩﻣﺨﻮﺍﺭﻫﺎ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﭼﻬﺎﺭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﺋﯿﺲ << <<<<<<ﺷﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ.ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ << <<<<<<ﺭﺍﺿﯽ ﻫﺴﺘﻢ.ﺍﻣّﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻈﺎﻓﺖ ﭼﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ <<<<< <<<<<<ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ <<<<<<ﺁﺩﻣﺨﻮﺍﺭﻫﺎ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺑﯽ ﺍﻃﻼﻋﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. <<<<<<ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺷﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ،ﺭﻫﺒﺮ ﺁﺩﻣﺨﻮﺍﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺪﻭﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻧﺎﺩﻭﻧﺎ <<<<< <<<<<<ﺍﻭﻥ ﻧﻈﺎﻓﺖ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻩ؟ <<<<<<ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺨﻮﺍﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ.ﺭﻫﺒﺮ ﺁﺩﻣﺨﻮﺍﺭﻫﺎ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼ ﺍﺣﻤﻖ!ﻃﯽ << <<<<<<ﺍﯾﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﺎ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﻣﺴﺌﻮﻻﻥ ﻭ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﭼﯿﺰﯼ <<<<<<ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﺭﺋﯿﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ! <<<<<<ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻟﻄﻔﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ! <<<<<
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#130
Posted: 17 May 2011 14:22
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻴﺴﮑﻮﻳﺖ
ﺳﻮﺧﺘﻪ
<
<ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ،ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻋﻼﻗﻪ
ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻬﮕﺎﻫﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ.ﯾﮏ ﺷﺐ ﺭﺍ
ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ
ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﺨﺖ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺩﺭ
ﺳﺮ ﮐﺎﺭ،ﺷﺎﻡ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ
ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺁﻥ ﺷﺐ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ
ﺯﯾﺎﺩﯼ،ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﺷﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﺨﻢ
ﻣﺮﻍ،ﺳﻮﺳﯿﺲ ﻭ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ
ﺳﻮﺧﺘﻪ،ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ.ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ
ﺁﯾﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺁﯾﺎ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ
ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺘﻬﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
<ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ،ﻫﻤﻪ ﯼ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ
ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﻃﺮﻑ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩ،ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑﻪ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺩﺭ
ﻣﺪﺭﺳﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﻮﺩ.ﺧﺎﻃﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ
ﺁﻥ ﺷﺐ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﻣﺎ
ﮐﺎﻣﻼً ﯾﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ
ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﻩ ﻭ ﮊﻟﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ
ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺘﻬﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪ ﻭ ﻟﻘﻤﻪ
ﻟﻘﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ.
<ﯾﺎﺩﻡ ﻫﺴﺖ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ
ﻏﺬﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ،ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺑﺖ
ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺬﺭ
ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
<ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ:ﺍﻭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ،ﻣﻦ
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺘﻬﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺷﺘﻪ
ﻫﺴﺘﻢ.
<ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ،ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎﻡ
ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﺑﺒﻮﺳﻢ،ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ
ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ
ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺘﻬﺎﺵ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
<ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ
ﮔﻔﺖ:ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺳﺮﮐﺎﺭ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻌﻼﻭﻩ،ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﮐﻤﯽ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻫﺮﮔﺰ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺪ!
<
<ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻧﺎﻗﺺ...ﻭ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮐﻢ ﻭ
ﮐﺎﺳﺘﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
<ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﺍﺭﺩ،ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ
ﻧﯿﺴﺘﻢ،ﻣﺜﻼً ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ،
ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﻭ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
<ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ
ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺳﺎﻟﻢ،ﻣﺪﺍﻭﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ:
<ﺩﺭﮎ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻋﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ–
ﻭ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ–ﺍﺳﺖ
<ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ،
ﺑﺪ،ﻭ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﯼ ﻭ
ﺑﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺁﻥ،ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻗﻬﺮ ﻭ
ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
<ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪ
ﺍﯼ ﺗﻌﻤﯿﻢ ﺩﺍﺩ.ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ،ﺗﻔﺎﻫﻢ،ﺍﺳﺎﺱ
ﻫﺮ ﺭﻭﺍﺑﻄﯽ ﺍﺳﺖ،
<ﻫﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﯾﺎ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ،
ﻓﺮﺯﻧﺪ ﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ،ﺧﻮﺍﻫﺮ ﯾﺎ ﺩﻭﺳﺘﯽ!
<ﮐﻠﯿﺪ ﺩﺳﺘﯿﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ
ﺟﯿﺐ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﺬﺍﺭﯾﺪ-ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ
ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯾﺪ.
<ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ،ﻟﻄﻔﺎً ﯾﮏ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﺑﺪﻫﯿﺪ،ﻭ ﺁﺭﻩ،ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﮐﻪ
ﺣﺘﻤﺎً ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ!.!.!.!.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد