انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 28 از 72:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دكتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ...
پزشک جراح در حالی كه قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم كه باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی كه در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه."
"این عمل، كاملا در مرحله أزمایش، ریسكی و خطرناكه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره، بیمه كل هزینه عمل را پرداخت میكنه ولی هزینه مغز رو خودتون باید پرداخت كنین."
اعضاء خانواده در سكوت مطلق به گفته های دكتر گوش می كردند، بعد از مدتی بالاخره یكیشون پرسید :"خب، قیمت یه مغز چنده؟"
دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یك زن و 200$ برای مغز یك مرد."
موقعیت ناجوری بود، خانمهای داخل اتاق سعی می كردند نخندند و نگاهشون با آقایان داخل اتاق تلاقی نكنه، بعضی ها هم با خودشون پوزخند می زدند !
بالاخره یكی طاقت نیاورد و سوالی كه پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید كه : "چرا مغز خانمها گرونتره؟"
دكتر با معصومیت بچه گانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد كه : "این قیمت استاندارد مغزه!"
ولی مغز آقایان چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر!"



نظر یادتون نره ...
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
زمانی كه پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج كنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افكارم را به زبان می‌آورد. افكاری كه مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول كرده بود، برای همین كانال تلویزیون را عوض كردم، اما به جای این‌كه به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم.

مادرم كه چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا... خوشبخت شی مادر!
پدرم هم سرتكان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!

و همه از این شوخی خندیدند جز من كه مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود كه مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی كه یك تنه بچه‌هایش را بزرگ كرده و نصف دنیا را هم با پولی كه از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم كه بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود كه دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌كشیدم و خودخوری می‌كردم. تازه در شركت تعمیرات كامپیو‌تر با یكی از دوستانم شریك شده بودم. به گذشته كه نگاه می‌كردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت كنكور قبول شدم و در دانشگاه هم كار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌كردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم كه همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.

به خودم كه آمدم كارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سركار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تك مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌كردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فكر می‌كردم اما رویم نمی‌شد به كسی چیزی بگویم. اما حالا كه دوستانم همه ازدواج كرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح كرده بودند باید تكانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.

روز خواستگاری نمی‌خواستم لباس نو بپوشم نمی‌خواستم كسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را كرده بود توی یك كفش كه باید كت و شلوار طوسی‌ام را بپوشم. می‌گفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم ...

در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود كه یك بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ كه پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر می‌‌خواهی مادرش را ببین!

مادرم سبد بزرگی از گل‌های اركیده گرفت، كه پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی می‌زد: ما كه نباید خودمونو چیزی كه نیستیم، نشان بدیم.

فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید كرد.
فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره كه از همین اول... بعد توقعاتشون می‌ره بالا.
مادرم به فریده چشم غره‌ای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ كدام حرفی نزدیم...

خانه آنها بزرگ‌تر و مجلل‌تر از آن بود كه گمان می‌كردم. منزل ویلایی با سقف كج شیروانی و یك حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دست‌هایم سنگینی می‌كرد همین طور عرق می‌‌ریختم با این‌كه هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم كفش‌هایمان را دربیاوریم خانم اسعدی كه زنی درشت اندام و خوش‌چهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!

در سالن آیینه‌كاری نشستیم و خدمتكار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف می‌زدند، از استعفای فلانی از اضافه‌كارو... و من معذب‌تر از آن بودم كه به آینده فكر كنم، نمی‌دانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا... حدود 10 دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی كرد.

من در همان نگاه كوتاهی كه به او انداختم، دلم لرزید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی كه این طرف و آن طرف می‌دیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم كه می‌گفت او علی‌رغم ثروت به پول اهمیتی نمی‌دهد باعث شد كه... نمی‌دانم... هرچه كه بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و... او دانشجوی تغذیه و پنج سال كوچك‌تر از من بود. متین و موقر به نظر می‌آمد. حتی متوجه نشدم یك بار سرش را بلند کند و به من نگاه كند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نكردند كه به اتاقی دیگر برویم و صحبت‌های اولیه را بكنیم برخلاف چیزهایی كه درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان كه بعد از یك ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی كردیم یك دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا كسی را بپسندم، این آنها هستند كه باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیك بود فنجان چای به زمین بیفتد.

در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام كرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا می‌خوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم می‌ریزم یا شما؟... چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نكشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟

- تو اینا رو نمی‌شناسی. خیلی خونواده سطح بالائین... جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع كردن؟
همه ساكت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم كه در صندلی جلو كنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی می‌كرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی كه در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من... من موافقم!

یادم می‌آید تا دو روز بعد كه مادرم با من صحبت كرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس می‌كردم نمی‌توانم جلوی احساسی را كه در دلم شكفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار كننده از ازدواجم با مرجان مدام فكر می‌كردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود كه او بخواهد با من زیر یك سقف زندگی كند آن هم من كه نمی‌خواستم دستم را جلوی پدرم دراز كنم و می‌خواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانه‌شان برویم و حالا هم...

اما مادرم كه چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت كردند تا هم من با مرجان صحبت كنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود كه اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را دوباره پیدا كردم. آنها از اول من را پسند كرده بودند با این‌ كه می‌دانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و...

حالا كه به آن روزها فكر می‌‌كنم، می‌بینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمی‌توانست باشد.

روز مهمانی كه برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیم‌ساعت در اتاق او با هم صحبت كردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است كه روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشكی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش می‌ریخت. گفت كه خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و دارایی‌اش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد كه مرد زندگی‌اش به خاطر او چه كارها می‌كند. (حاضر بودم هركاری بكنم) آن شب خاطره‌ انگیزترین شب زندگی‌ام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.
بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای این‌كه نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه كارها بكنم او را به رستورانی گران‌قیمت بردم و حسابی ولخرجی كردم. به خودم می‌گفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی كرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم كنم كه در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نكشد. در صحبت‌هایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا می‌شدیم اما من فقط متوجه می‌‌شدم با این‌كه كار ما دارد كم‌كم به سرانجام می‌رسد اما خیلی دور از دسترس به نظر می‌آید و هر كاری به عقلم می‌‌رسید كردم. با یكی از دوستانم مشورت كردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل می‌‌خریدم. كه او فقط با یك مرسی خشك و خالی آنها را قبول می‌كرد. تازه داشتم معنی زندگی را می‌فهمیدم، من و او در كنار هم زندگی خوبی پیدا می‌كردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگی‌مان را درو می‌كردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی می‌كردم كه نمی‌خواستم به چیز دیگری فكر كنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت و ما به وصال هم می‌رسیدیم.

چند شب بعد كه مادرم مطرح كرد مهریه را هزار سكه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نكردم آن قدر سرمست موفقیت بودم كه حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان كم است. اما لبخند روی لب‌های من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق كرده فریده و پدرم روی لب‌ها خشك شد.

فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چه‌تان شده؟ ‌
پدرم كه به ندرت عصبانی می‌‌شد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.

سر همین جریان برای اولین بار دیدم كه بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها كه در تمام این سال‌ها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد كشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام كرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت می‌كنی... خانم اسعدی مگه كیه كه این قدر سنگش را به سینه می‌زنی؟

مادرم داد زد: كیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید كاری واسش بكنیم؟ كه آبروشون حفظشه؟ كه سرشكسته نشن... تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون می‌كنیم.

انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم می‌خواست هر چی مرجان می‌‌گفت همان می‌شد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی می‌گرفتیم، یك بار كه به خانه‌مان آمده بود، احساس كردم كه جور خاصی به اسباب و اثاثیه‌مان نگاه می‌كند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ كردم و مبلمان نو تهیه كردم.

روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به كناری كشید و گفت كه خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریكا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سكه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمی‌دانم عقلم را از دست داده بودم كه وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام كردم دو هزارسكه مهر مرجان می‌‌كنم و بی‌توجه به چهره‌های رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا كردم.

اما نمی‌دانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یك دفعه عوض شد بدون هیچ پرده‌پوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. كمتر سعی می‌كرد مرا ببیند، وقتی می‌دید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد می‌گرفت. به من می‌‌گفت چرا این قدر بلند می‌‌خندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمی‌كنم. چرا كارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم می‌كند و بهتر است بعد از جشن عروسی كاملا با همه قطع رابطه كنیم. دنبال خانه كه بودم هر بار، هر جایی را كه انتخاب می‌كردم ایراد می‌گرفت یكی آفتاب‌گیر نبود و دیگری طبقه آخر بود... آخر گفت چه طور است اصلا ‌در خانه خودشان با مادرش زندگی كنیم؟ هم مادرش تنها نمی‌ماند هم جای آبرومند می‌‌مانیم.

من برای این‌كه او را از دست ندهم با هر چه می‌گفت موافقت می‌‌كردم. اما پنهانی سیگار می‌‌كشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی كه می‌افتادم، پشتم می‌لرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور كه مرجان برنامه‌ریزی كرده بود كم كم پانزده میلیون خرجمان می‌‌شد مجبور بودم قرض كنم. دیگر یادم ‌نمی‌آید روزها چه طور می‌آمدند و می‌‌رفتند. با شریكم حرفم شد و از محل كار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد كرد همراه دایی‌اش به آمریكا برویم یا توی شركت عمویش كار كنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس می‌‌كنم از آن كسی كه بودم خیلی فاصله گرفته‌ام و فریده یك روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان كرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟

لاغرشده بودم و زیر چشم‌هایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب می‌كنه بعد تو...

كلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست می‌‌گفت این دقیقا همان اتفاقی بود كه داشت برای من می‌افتاد. من از شخصیت اصلی‌ام دور شده بودم، چون همه كارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب می‌كرد تا به چیزهایی كه می‌خواست برسد و من هم به خاطر علاقه‌ای كه به او داشتم قبول می‌‌كردم.

فریده وقتی سكوت مرا دید پدرم را صدا كرد. آنها مدام حرف می‌‌زدند توی صحبت هم می‌پریدند تا مرا متوجه وضعیتم كنند. این طور كه آنها می‌‌گفتند من مردی تخریب شده بودم كه به جای رشد كردن در این مدت كم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ ‌زندگی كه هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع می‌شد چه نتیجه‌ای می‌داد؟ مرجان كه مدام مرا تخریب می‌‌كرد تا از نو چیزی كه می‌خواست از من بسازد اگر من همان چیزی كه او می‌خواست نمی‌شدم چه كار می‌كرد؟ رهایم می‌كرد؟

عصر همان روز خجالت را كنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم كه بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! كاملا متوجه شدم كه مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی كرد خودش را از تك و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پركرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این‌ كه مطابق میلش رفتار نكرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد كه گوشی را گذاشت.

تا چند روز بعد كه مدام با خودم كلنجار می‌رفتم چه كار كنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت كردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شده‌ام. مرجان به تلفن‌هایم جواب نمی‌داد. مادرم یك روز عصبی و برافروخته از سركار آمد كه چی شده و من چه كردم و چرا دارم همه چیز را به هم می‌ریزم... شب در خانه ما قیامتی به پا شد كه بیا و ببین. من مثل آدم‌های مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون این‌كه بتوانم كاری بكنم. احساسم جریحه‌دار شده بود. یك كلمه حرف من كه مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریك كشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد می‌‌زدند... خانواده‌ از هم پاشیده شده بود.

و آخر همان هفته اتفاقی افتاد كه نباید می‌افتاد فهمیدیم كه مرجان مهریه‌اش را اجرا گذاشته است دوهزار سكه طلا. حكم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه می‌‌كرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نكردین... چرا؟ ‌چرا؟

مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم با‌هاش عقد كردم و می‌خواستم ببینم برای من چی كار می‌‌كند، كه نكرد!

این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد كرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد كردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمی‌دهم. مثل آدمی بودم كه دارد غرق می‌شود، اما به یك پر می‌آویزد. تا به خودم بیایم پشت میله‌های زندان بودم با آینده‌ای تاریك و مبهم، با خانواده‌ای دردمند و مضطرب با این سوال كه این چه طور زندگی بود كه دو نفر به جای این‌كه با هم همه چیز را بسازند هرچه را كه دارند نابود می‌كنند. آیا تخریب راه زندگی است؟!



نظر فراموش نشه
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم بهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.

تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما!

خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشه‌گي. براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم.

وقتي داشتيم برمي‌گشتيم، مشیم رو به من كرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نمي‌كنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من.

وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشم تا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحت راحت .

در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقه‌اي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچه‌هام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو مي‌خوندند.

... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!



-----------------نظر فراموش نشه------------------
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
من خیلی خوشحال بودم !

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود...!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم...!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی...!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!


نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي‌كرد كه به تمرين‌هايش ادامه دهد. گرچه به او مي‌گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين‌ها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين‌ها شركت مي‌كرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي‌كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرين‌ها شركت مي‌كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي‌داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي‌تمرين‌ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد. در يكي از روزهاي آخر مسابقه‌هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي‌رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي‌كرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانه‌هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرامي ‌وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف‌هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي‌كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي‌تواني بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود.

تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي‌توانست او را متوقف سازد. او مي‌دويد پاس مي‌داد و به خوبي دفاع مي‌كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي‌توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي‌دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي‌دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه‌ها شركت مي‌كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي‌توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي‌خواستم به او نشان دهم كه مي‌توانم خوب بازي كنم.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم.

"حميد مرد زندگي است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" اين عين جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم . حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنين " و " جانم " و " عزيزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد . همان ماههای اول ازدواج نيمه شب يکی از روزهای تعطيل از او شيرينی تازه خواستم و حميد تمام شهر را زير و رو کرد و حتی يکی از دوستان قنادش را از خواب بيدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترين شيرينی قابل تصور را فراهم ساخت .

حميد به راستی عاشق و شيفته من بود و من از اينکه توانسته بودم به راحتی و بدون هيچ زحمتی چنين شيفته شوريده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجيدم . هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم . یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشويد و روز ديگر از او می خواستم که مرا به گرانترين رستوران شهر ببرد . روز ديگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نيمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگيرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز ديگر خودم را به مريضی میزدم واز او میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد .

حميد همه اين کارها را بدون هيچ اعتراضی انجام می داد . او آنقدر مطيع و رام بود که کم کم یادم رفت حميد به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد . حتی یک روز در یک جمع فاميلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که " حميد خر خودم است و هر چه بگويم گوش می کند . "

صورت سرخ و چشمان شرمنده حميد نشان داد که او از اين جمله من ناراحت شده است اما با همه اينها هيچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسير صحبت را عوض کرد .

شب که منزل خود برگشتيم حميد در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنايش را نفهميدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اينکه یک شوخی ساده بود قضيه را به فراموشی سپردم . آن شب حميد گفت : " عشق موجود حساسی است واز اينکه کسی به او شک گند و مهمتر از اينکه کسی او راامتحان کند بدش می آيد . "

کم کم اين فکر به مخيله ام افتاد که حميد در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصيت است ومن موجودی بسيار برتر و والاتر از او هستم . حتی گاهی اوقات به اين فکر می افتادم که شايد اگر کمی دندان وی جگر می گذاشتم و به حميد " بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصيبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم . احساس قربانی بودن و حيف بودن به تدريج بر من قالب شد و کار به جايی رسيد که هر چه حميد بيشتر نازم را می کشيد و بيشتر برای برآوردن آرزوهايم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقيرتر می شد . کار به جايی رسيد که ديگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بيدار نمی شدم وشبها برايش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد .

حميد همه اين بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت . بخصوص در کنار فاميل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد . همه زنها و دختر های فاميل به اين عشق شور انگيز حميد غبطه می خوردند و من مغرورتر از هميشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آيند در مقابل جمع با او سخن می گفتم .

بالاخره من باردار شدم و يک دختر و پسر دوقلو به دنيا آوردم . دخترک شباهت عجيبی به حميد و پسرک شباهت غريبی به من داشت . دوران بار داری ودو سال بعد از آن هيکل و اندام مرا به کلی تغيير داد و چهار چوب بدن من ديگر آن ظرافت وجذابيت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حميد را مسبب اين اتفاقات میدانستم . به هر حال اگر حميد به خواستگاريم نمی آمد من می توانستم مدت بيشتری زيبايی و جذابيت زمان جوانی را حفظ کنم .

ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی ديگری داد. حميد هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختيار برای دخترک نگران تر بود. روزی دليل اين نگرانی را از حميد پرسيدم و او بالبخند تلخی گفت: "تربيت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسيب پذيرتر از پسران هستند."

اما من اين توضيح را قبول نکردم و گفتم که دليل اين محبت بيش از اندازه شباهت بيش از اندازه دخترک به اوست . بعد برايش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبيه خودش شود . حميد مدتها به اين جمله من خنديد ولی با اين همه ذره ای از حالت تسليم و عشق بی قيد وشرطش نسبت به من کم نشده بود . هرچه شوريدگی و شور و عشق حميد نسبت به من و بچه هايش بيشتر می شد جسارت وزياده روی من در امتحان گرفتن از عشق حميد بيشتر می شد . ديگر مطمئن بودم که حميد به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد . شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هايم را نسبت به عشق و شوريدگی اش بيشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بيشتر تقويت می شد.

اما همه اين تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصيت حميد روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد . پسر عموِيم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فاميل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند . من به اصرار از حميد خواستم تا هديه ای گرانقيمت تهيه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آينده اش در کشور صحبت کند . در حال صحبتها ودر حالی که حميد در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : " اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم."

بدون توجه به اين که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم: " افسوس که دير شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حميد شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."

جمله ي من آن قدر بی‌شرمانه و توهين آميز بود که سکوتی سهمگين بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حميد برگشت . حميد مردی که هميشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسليم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هايش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد وبا نگاهی که ديگر آن نگاه حميد عاشق و شوريده نبودخطاب به من گفت : " هنوز دير نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون ديگر آنها متعلق به تو نيستند ! "
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم .



بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم . روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است . به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است .

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده ورفته است . به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم . او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود . هیچ کس ا زاو سراغی نداشت واین برای من شوک روحی بزرگ بود .فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه واز فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام .

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد . به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست واگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم . حمید نوشته بود : " وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند وآنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد . اوکه هنوز دوستت دارد ! حمید ! "

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید ویا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد .

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود وهنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم. شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت : " انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند . فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند . "

شش ماه در تنهایی گذشت . من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم . هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم . حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت . تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد . در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم .

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم . اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی ! "

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"

پسر عمو دیگر با من حرف نزد . عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت وآسوده به منزل خودم باز گشتم . منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید وبچه ها نبود . اما با همه اینها احساس خوبی داشتم . اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم .و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود . برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید وعشق پاکش کوتاهی کرده ام وهرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم . ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند. دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم. و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم. ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم. بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند وبه زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند . اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ایده آل وآرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت."

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم . به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد . چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود . مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم . بله حمید حق داشت ومن باز داشتم عشق او را امتحان می کردم . اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم . چهل روز اعتصاب غذایم گذشت . شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد وموهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند .اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت: "اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟"

....
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 
بازگشت

خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در ، بازم اخطاریه برای بابا.
پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد.
سینا بود آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.حاضر شدم.
یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت می خوای کار کنی؟ گفتم آره." چرا شخصی کار نمی کنی؟ " ماشین ندارم " پس آشناست"
گفتم می شه گفت " گواهینامه که داری؟ " رانندگی بلدم. راننده خندید "خیلی وقت بیکاری؟ " گفتم آره، بغل دستیم گفت نمی زارن، آژانس و می گم.راننده گفت آشناست بغل دستیم گفت پس چتو یکهو ؟ می شد زودتر بری سر کار، نه؟ چقدر فوضولن، آخه می خواستم استراحت کنم. راننده از تو آینه به بغل دستیم نگاه کرد می خواست بهش بفهمونه که یارو یه چیزیش هست.فکر کرد من نگاهشو ندیدم اما مطمئنم بغل دستیم منظورشو نگرفت!
مثل دخمه بود. تو کوچه پس کوچه های تاریک بدتر از کوچه ی خونه ی ما بود.سینا و داداششو دیدم. با سرعت رفتم طرفشون گفتم اینجاست؟ سینا گفت انتظار داشتی شمال شهر تو یه آژانس با کلاس کار کنی؟ اونم بدون گواهینامه؟ اونم بدون ماشین؟ اونم با سابقه ای که تو داری؟ گفتم خفه شو دیگه. داداشش گفت بدون مجوز. گفتم فهمیدم، غیر این بود جای تعجب داشت.سعید جلو رفت، سینا منو گرفت و آروم در گوشم گفت معنیش این نیست که هر غلطی خواستی بکنی ها!
با هم رفتیم تو.
توش تمیز بود. صاحبش به ظاهر آدم خوبی به نظر می اومد به من مثل دوستام و آشناهام نگاه نکرد مثلاً به دستم نگاه نکرد آخه اولین برخورد همه اینه، فکر می کنن دستمو بریدن!
سعید آقا رو معرفی کرد، شاه چراغی و بعد منو. نمی دونستم سعید همه چی رو بهش گفته یا نه. پرسید چند سال زندان بودی؟ فهمیدم همه چی رو نگفته. به سینا و سعید نگاه کردم خندیدم و گفتم کلاً ؟ سینا به من چپ چپ نگاه کرد سریع خندم و جمع کردم، چهار سال... فکر کنم.
سعید گفت همش به یه جرم بودا ! شاه چراغی سرشو تکون داد، گفته بودین.
چند لحظه سکوت بود گفتم حقوقش؟ سعید به من نگاه کرد.
چیه ؟ انگار جرم کردم پرسیدم . مگه یه آدمی مثل من نباید برا کاری که می کنه پول بگیره؟
سینا گفت می خواین ماه اول رو پول ندین اونوقت اگه کارش خوب بود از ماه بعد حقوق بدین.از در زیر زمین اومدم بیرون.
سینا دنبالم اومد، بازم چیه؟ گفتم مثل اینکه آدم کشتم؟! سینا گفت نمی دونستم روحیت اینقدر حساس شده!
گفتم خودم می گردم یه کاری جور می کنم.
از کوچه های تنگ که فقط جای یه ماشین بود در اومدم رفتم خونه. وقتی نبودم بابا اومده بود خونه از چند تا هزاری که روی میز گذاشته بود فهمیدم.
     
  
مرد

 
سين جيم مادرانه!


تا این موقع؟
قبل از اینکه درو باز کنه تو خیابون به ساعتم نگاه کرده بودم، ده و نیم بود اما از ترس دوباره به ساعتم نگاه کردم گفتم وای! نزدیک یازده شبه که.
مامان روی کاناپه نشست و پاشو گذاشت روی پاش و بهم زل زد " خب؟ " خب چی؟ " با کی بودی؟ "
گفتم که مامان جان با سیما دارم می رم بیرون. خودت خونه بودی وقتی سیما زنگ زد گفت بریم بیرون که! " من که جای تو گوشی رو نداشتم ! "
می ذاری لباسمو عوض کنم؟ " مگه جلوتو گرفتم؟ " رفتم تو اتاقم " کجا ها رفتین؟ " کافی شاپ
" کدوم کافی شاپ؟ " حرصم در اومده بود. می خواستم بیفتم سر لج اما حوصله دعوا نداشتم، دی. " کجا هست؟ "
لباسمو عوض کردم و اومدو کنارش واستادم، انتهای خیابون طالقانی. " گفتی با کی رفتی؟ " سیما " چی خوردین؟ " آب جو " راستشو بگو "
آخه مادر من چی باید می خوردم؟ کافه گلاسه." شلوغ بود؟ " تقریباً، چایی می خوری؟ " نه "
رفتم تو آشپزخونه و برا خودم چایی ریختم." شام نمی خوری مگه؟ " پیتزا خوردم." أه! پس پیتزا هم خوردی. چرا نگفتی؟ " یادم رفت." جداً ؟ معمولاً یادت نمی رفت . اونجا با کی رفتی؟ "
با سیما
" سیما با کی بود؟ " با من " دیگه کجا ها رفتین؟ " همون خیابونای اطرافو دور زدیم.
چایی رو گذاشتم روی میز کنارش، می تونم برم دستشویی؟ سرشو تکون داد.
وقتی از دستشویی اومدم فهمیدم کیفمو گشته، رنگش پریده بود انگار جن دیده بود، چیه؟ نکنه اون روسری رو پیدا کردی؟ " کی برات خریده؟ " من خریدم برای تو. " به چه مناسبت؟ "
گفتم فردا بعد عمری می خوای بری جشن روسریه قشنگ سرت کنی " یعنی اینقدر به فکر من بودی؟ "
روی کاناپه نشستم و چایی رو برداشتم، مامان جون به خدا من اینو برای تو خریدم. اینو خودم خریدم به علی اینو خودم خریدم.
" کدوم علی؟ اونی که تو بهش اعتقاد داری؟ " آره همون علی! همون که تو بهش اعتقاد داری.چایی رو گذاشتم روی لبم. سرشو انداخت پایین و تکون داد. چیه مامان؟
" من خیلی تو رو اذیت می کنم نه؟ " ول کن، من دیگه عادت کردم به خدا." من اصلاً یه طور دیگه شدم "
آره مامان، هزار بار اینو گفتی. هر هزار بار هم منو بوسیدی و گفتی ببخش این آخرین بار.

" خونه که نبودی یه نفر زنگ زد حرف نزد " خب؟
" حتماً با تو کار داشت " مامان تو رو خدا ، منو داری دیوونه می کنی ها! می دونی مامان تو به اونی که باید گیر می دادی گیر ندادی حالا چسبیدی به من. مامان مطمئن باش من تو رو ترک نمی کنم من همیشه پهلوت می مونم به خدا من همیشه به تو فکر می کنم همیشه و همه جا.
دستاشو آورد طرفم، رفتم تو بغلش. صورتش خیس شد صورت منم خیس کرد.

داشتم لباس خوابمو می پوشیدم که مامان گفت ویدا یه چیز بگم قول می دی ناراحت نشی؟ بگو
" شماره ی سیما چنده؟ " از اتاقم اومدم بیرون و شماره تلفن سیما رو براش گرفتم و گوشی رو دادم دستش، با مامان سیما حرف زد پرسید که سیما کجا رفته بود با کی رفته بود چی خورده بود و همه ی اون سوال هایی که از من پرسیده بود ، مامان سیما با آرامش به سوالاش جواب داد، مامان خودش همیشه می گه.
خیالش راحت شد گوشی رو گذاشت و به من نگاه کرد. گفتم دیگه چیه؟ لبخند زد، شب به خیر.

روی تختم دراز کشیدم.
     
  

 
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت…

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم،

کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد…

ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .

روز ملاقات فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : “گل صداقت”

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
     
  
صفحه  صفحه 28 از 72:  « پیشین  1  ...  27  28  29  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA