ارسالها: 767
#291
Posted: 26 Jul 2011 19:52
حقوق من در یک ساعت بیست دلار است." پسرک سرش را پایین انداخت و گفت:"پس لطفا ده دلار به امانت به من بدهید." پدر عصبانی شد و گفت:حتما بازهم می خواهی اسباب بازی بخری. من هر روز بسختی کار می کنم، اما تو فقط به خودت فکر می کنی، برو و بخواب!" پسرک جواب نداد و به اتاق خود برگشت.
پدر نشست. چند دقیقه دیگر آرامش پیدا کرد. متوجه شد رفتار خشن با پسرش ممکن است پسرک واقعا چیزی لازم دارد. پدر وارد اتاق پسرش شد و با صدای ملایم پرسید: "عزیزم ؟ خواب هستی؟" پسرک جواب داد:" نه بابا." پدر گفت:" ببخشید، عزیزم، نباید عصبانی می شدم. این ده دلار را به تو می دهم تا آنچه می خواهی بخری.
پسرک تشکر کرد و هیجان زد و ده دلار را گرفت و از پشت متکای خود چند اسکناس دیگر بیرون آورد. پدر پولها را دید و گفت:"تو که پول داری، چرا بازهم از من گرفتی؟" و بازهم ناراحت شد. پسر بی توجه به حرف های پدر،با خوشحالی گفت: الان من بیست دلار دارم. می توانم یک ساعت کار شما را بخرم. لطفا فردا زودتر به خانه بر گردید تا شام را باهم بخوریم. مدت هاست که ما در کنار هم نبوده ایم.
پدر دیگر سخنی نگفت و کودک را در بغل گرفت.
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#292
Posted: 26 Jul 2011 19:56
در دوران باستان ، در صحرای شمالی ، کوه بلندی دیده می شد . در جنگل دور دست افراد غول پیکر زندگی می کردند . رهبر آنان " کوا فو " نام داشت . در گوش هایش دو مار طلایی آویزان و در دستهایش نیز دو مار طلایی دیده می شد .
روزی ، هوا بسیار گرم بود . آفتاب سوزان نور می داد و درختها سوخته و رودخانه ها خشک شده بود . مردم رنج کشیده یکی پس از دیگری درمی گذشتند . " کوا فو " بسیار غمگین شد . وی به آفتاب نگاه کرد و به مردم گفت : آفتاب بسیار نفرت انگیز است . حتما آفتاب را تعقیب و آن را دستگیرمی کنم تا به فرمان مردم گوش دهد . مردم با شنیدن سخنان " کوا فو " ، وی را از انجام این کار بازداشتند . بعضی ها گفتند که نباید این کار را انجام دهد . آفتاب بسیار دور است و حتما بر اثر خستگی جان خود را از دست خواهد داد . بعضی ها گفتند که آفتاب بسیار سوزان است و وی را می سوزاند ؛ اما " کوا فو " تصمیم خود را گرفته بود . وی به مردم غمگین گفت : برای سعادت شما ، حتما می روم !
" کوا فو " با مردم خداحافظی کرد و همانند باد به سوی آفتاب دوید . آفتاب در آسمان با سرعت حرکت می کرد و " کوا فو " در زمین با تمام نیرو می دوید و از کوه ها و رودخانه ها عبور کرد . زمین به گام او به غرش در آمد و تکان می خورد . " کوا فو " خسته شد . او خاک کفش خود را به روی زمین ریخت و به دنبال آن کوه خاکی بزرگی به وجود آمد . " کوا فو " دیگ بزرگ را روی سه سنگ گذاشت و غذا پخت . سپس این سه سنگ به کوه بلند تبدیل شد . " کوا فو " به دنبال آفتاب رفت . هر چه به آفتاب نزدیک تر شد ، اطمینان بیشتری داشت .
سرانجام " کوا فو " در جایی که آفتاب غروب می کرد ، به پای آفتاب رسید ." کوا فو " بسیار خوشحال بود و می خواست آفتاب را در آغوش بگیرد. اما آفتاب بسیار سوزان بود و " کوا فو " احساس تشنگی و خستگی می کرد . وی به کنار رودخانه زرد رفت و همه آب رودخانه را خورد . بار دیگر به رودخانه " وی " رفت و آب آن رودخانه را نیز خورد . اما تشنگی وی رفع نشد . " کوا فو " به شمال دوید زیرا آنجا چند دریاچه بزرگ وجود داشت . اما هرگز به آنجا نرسید و به سبب تشنگی در گذشت .
" کوا فو " در لحظه مرگ احساس تاسف کرد و برای مردم دلتنگ بود . بدین سبب عصای خود را انداخت . جایی که عصا به روی زمین افتاد ، بی درنگ درختهای سبز هلو رشد کرد . این درختها در تمام سال پر میوه بودند و همانند چتر آفتاب با سایه های خود از مسافران پذیرایی می کردند . هلو نیز تشنگی مسافران را رفع می کرد و خستگی مردم را از بین می برد .
داستان تعقیب آفتاب توسط " کوا فو " نشانگر آرزوی چینیان قدیم برای مقابله خشکسالی است . با وجود آنکه " کوا فو " در گذشت ، اما روحیه تسخیر ناپذیر او همیشه در ذهن مردم باقی ماند . در بسیاری کتب قدیم چین ، این داستان ثبت شده است . در بعضی مناطق چین برای یادبود " کوا فو " کوه بلندی به نام وی نامگذاری شده است
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#293
Posted: 26 Jul 2011 20:01
یک بود، یکی نبود، پادشاه ثروتمندی بعد از مسافرت از راه دور به کاخ سلطنتی خود بازگشت. به دلیل راه رفتن زیاد پاهایش بسیار درد می کرد . او از این بابت عصبانی شد و قصد داشت از مردم بخواهد با چرم همه راه های کشور را بپوشاندند.
وزیر وفاداری بود که به پادشاه این طور پیشنهاد داد: شما برای چه پولهای کلان را به هدر می دهید ؛ اگرتنها با یک چرم نرم و کوچک، پای خود را بپوشانید آسانتر و بهتر نیست .
پادشاه نهایتا این پیشنهاد را قبول کرد و برای خود یک کفش با چرم گاو درست کرد . برای بهبود زندگی نباید به دنبال تغییر جهان باشیم . ابتدا از خود شروع کردن بهتر است .
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#294
Posted: 26 Jul 2011 20:07
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#295
Posted: 26 Jul 2011 20:21
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم
3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم
4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#296
Posted: 26 Jul 2011 20:23
ریسمان ذهنى
شیوانا به همراه تعداد زیادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتى چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و براى هر یک از اعضاى گروه اسم حیوانى را درست کردند و با صداى بلند این اسامى ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.
وقتى شبانگاه گروه به آنسوى کوهستان رسیدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شیوانا در جمع شاگردان سوالى مطرح کرد و از آنها خواست تا اثر گذارترین خاطره این سفر یک روزه را براى جمع بازگو کنند. تقریبا تمام اعضاى گروه مسخره کردن صبحگاهى جوانان کنار جاده را به شکلى بازگو کردند و در پایان خاطره از این عده به صورت جوانان خام و ساده لوح یاد کردند.
شیوانا تبسمى کرد و گفت: شما همگى متفق القول خاطره این جوانان را از صبح با خود حمل کردید و در تمام مسیر با این اندیشه کلنجار رفتید که چرا در آن لحظه واکنش مناسبى از خود ارائه ندادید!؟ شما همگى از این جوانان با صفت ساده لوح و خام یاد کردید اما از این نکته کلیدى غافل بودید که همین افراد ساده لوح و بىارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتى همین الآن هم بخش اعظم فکر و خیال شما را اشغال کردند.
اگر حیوانى که وسایل ما را حمل مىکرد توسط افسارى که به گردنش انداخته شده بود طول مسیر را با ما همراهى کرد. آن جوانان با یک ریسمان نامریى که خود سازنده آن بودید این کار را کردند. در تمام طول مسیر بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کردید و آن صحنهها را براى خود بارها در ذهن خویش تکرار کردید.
شما با ریسمان نامریى که دیده نمىشود ولى وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازى خوردهاید. و آنقدر اسیر این بازى بودهاید که هدف اصلى از این سفر معرفتى را از یاد بردهاید. من به جرات مىتوانم بگویم که آن جوانان از شما قوىتر بودهاند چرا که با یک ادا و اطوار ساده همه شما را تحت کنترل خود قرار دادهاند و مادامى که شما خاطره صبح را در ذهن خود یدک بکشید هرگز نمىتوانید ادعاى آزادى و استقلال فکرى داشته باشید و در نتیجه خود را شایسته نور معرفت بدانید.
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#297
Posted: 26 Jul 2011 20:26
پادشاهى که بر یک کشور بزرگ حکومت مىکرد، از زندگى خود راضى نبود و دلیلش را نیز نمىدانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مىزد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مىکرد، صداى آوازى را شنید. به دنبال صدا رفت و به یک آشپز کاخ رسید که روى صورتش برق سعادت و شادى مىدرخشید.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: «چرا اینقدر شاد هستى؟» آشپز جواب داد: «قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش مىکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم. ما خانهاى حصیرى تهیه کردهایم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضى و خوشحال هستم...»
پیش از شنیدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت: «قربان، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است.»
پادشاه با تعجب پرسید: «گروه ٩٩ چیست؟»
نخست وزیر جواب داد: «اگر مىخواهید بدانید که گروه ٩٩ چیست، این کار را انجام دهید: یک کیسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودى خواهید فهمید که گروه ٩٩ چیست؟»
پادشاه بر اساس حرفهاى نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.
آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکههاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکههاى طلا را روى میز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاقها و حتى حیاط را زیر و رو کرد، اما خسته و کوفته و ناامید بازگشت.
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیر وقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بیدار نکردهاند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمىخواند، او فقط تا حد توان کار مىکرد!
پادشاه نمىدانست که چرا این کیسه چنین بلایى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: «قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنین افرادى هستند. آنان زیاد دارند اما راضى نیستند. تا آخرین حد توان کار مىکنند تا بیشتر به دست آورند. آنان مىخواهند هر چه زودتر «یکصد» سکه را از آن خود کنند! این علت اصلى نگرانىها و آلام آنان مىباشد. آنها به همین دلیل شادى و رضایت را از دست مىدهند.»
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#298
Posted: 26 Jul 2011 20:28
خدا وجود دارد!
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#299
Posted: 26 Jul 2011 20:28
3 پند لقمان به پسرش:
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !
سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد
ارسالها: 767
#300
Posted: 26 Jul 2011 20:29
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقای " كی" پرسید: اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهی های كوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای كی گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهیها جعبه های محكمی میساختند،
همه جور خوراكی توی آن میگذاشتند،
مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند.
برای آنكه هیچوقت دل ماهی كوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میكردند،
چون كه گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه میساختند
وبه آنها یاد میدادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلی ماهیها اخلاق بود
به آنها می قبولاندند
كه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است
كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند
به ماهی كوچولو یاد میدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنند
آینده یی كه فقط از راه اطاعت به دست میآیید
اگر كوسه ها ادم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می كشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان
شاد و شنگول به دهان كوسه ها شیرجه میرفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور كننده یی هم مینواختند كه بی اختیار
ماهیهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها میكشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
كه به ماهیها می آموخت
"زندگی واقعی در شكم كوسه ها آغاز میشود"
برتولت برشت
توجه: نوشتار بالا به هیچ عنوان قصد توهین به مذاهب راستین را نداشته و فقط انتقادی از تفكراتی مذهبی است كه مستبدانه سعی در سوار شدن بر گورده مردم و بیگاری كشیدن از آنها را دارند.
.
..
در ايران صنعت بزرگي دارم به نام صنعت دين در اين صنعت براي رفع و ارضاي قدرت طلبي ولايت فقيه و براي نياز مالي خمس و زكات و براي ارضاي نیاز جنسي صيغه وجود دارد