ارسالها: 1615
#311
Posted: 31 Jul 2011 02:58
۳ ـ ساعت
زن به ساعت نگاه كرد:چي شده اين وقت روز تماس گرفتي؟
دلم برات تنگ شده بود.
منم منتظرت بودم!!
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#312
Posted: 31 Jul 2011 02:59
بوسه
دست به سينه به چارچوب پنچره تكيه داده بود
و مناظر زيبا را از نظر مي گذراند.
آن دور ها درختي را ديد كه سال ها قبل زير سايه ي
آن نشسته و
اولين بوسه ي عشق را از لب معشوق
چشيده بود.
و بقيه بوسه ها كه همه از روي هوس بود!!!
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#313
Posted: 31 Jul 2011 03:00
سارا
سارا؟ سارا؟ كجايي؟
زن، نزد مرد رفت.كنارش نشست.
دست توي موهاي او برد:مي دوني چند ساله كه
ديگه منو به اين اسم صدا نزدي؟!!
مرد بعد از مدت ها دست زن را در دست
گرفت:متاسفم.هر كاري كردم اسمت يادم نيومد.
مكث كرد و با تعجب پرسيد:مگه تو اسم ديگه ايي هم داشتي؟!!
زن، دست مرد را به سينه فشار داد.آن را بوسيد و با صداي
بغض آلودي گفت:ديگه مهم نيست.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#314
Posted: 31 Jul 2011 03:02
تازگی!!!
زن به نقطه ایی خیره شد:خیلی دلم می خواد منو تو آغوشت
بگیری.نوازشم کنی و بگی که دوستم داری.
آهی کشید:درست مثل وقتی که جوون بودم.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#315
Posted: 31 Jul 2011 03:03
کمی آنسو تر
پیرزن نزدیک مترسک رفت. شاخه گلی در جیب بالایی
کت او گذاشت.عقب ایستاد و به او خیره شد.
جلو رفت.یقه و بعد کلاه او را مرتب کرد:حالا شد.
دختر جوان پرده را انداخت و شاخه ی گل را به سینه فشرد.
پیرمرد وارد خانه شد
و در را محکم پشت سرش بست.
کمی آنسوتر کلاغ روی بوته ی ذرت نشست و
مشغول خوردن شد.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#316
Posted: 31 Jul 2011 03:03
رویا
عزیزم داری به چی فکر می کنی؟
زن به خودش آمد:هیچی.همین طوری.
نه، بگو، داشتی به یه چیزی فکر می کردی!
خیلی دلت می خواد بدونی؟
مرد سر به نشانه تایید تکان داد.
زن آهی کشید:خوب،راستش،
داشتم به مرد رویاهام فکر می کردم.مردی
که می خواست منو خوشبخت کنه.ولی،
تو همه چیز رو خراب کردی.
تمام رویاهای منو به هم زدی.می فهمی
مرد با عصبانیت پرسید:اون کیه؟
زن به چشم او خیره شد
و با صدای بغض آلودی گفت:خود تو.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#317
Posted: 31 Jul 2011 03:04
باد شمال شرقی
دختر جوان از تپه بالا رفت.
خودش را به او رساند.کنارش نشست.
نفس تازه کرد و گفت:سلام.امروز اومدم فقط یه چیز به ام بگی.
به دور و بر نگاه کرد و ادامه داد:کافیه به ام بگی دوستم داری،یه بار
اون وقت ببین برات چه کارا که نمی کنم.
پیرمرد از خانه بیرون آمد.دود پیپ را بیرون داد و دختر را صدا زد.
دختر از جا بلند شد. لبه ی دامن را بالا گرفت.
سر جلو برد و گونه ی او را بوسید:لازم نیست همین الان بگی.
با سرعت از سرازیری جاده پایین رفت.همراه پیرمرد وارد خانه شد.
کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.
باد شمال غربی شروع به وزیدن کرد.
و گردن مترسک ناگاه به سمت خانه ی دختر شکسته شد.
کلاغ در جا پرید و دوباره سر جایش نشست.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#318
Posted: 31 Jul 2011 03:07
آدم برفی ۱
دخترک فقیر دکمه ها را از جیب در آورد.
آن ها را روی تن آدم برفی فرو کرد.
عقب ایستاد و به آن نگاه کرد.
لبخند زد:حالا تو ام برای خودت یه دست لباس گرم داری.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#319
Posted: 31 Jul 2011 03:07
آدم برفی ۲
پسرک به اطراف نگاه کرد.
جلو رفت:فکر کنم خیلی وقت باشه که تو ام یه سیب درسته نخورده باشی
و هویج را از تو صورت آدم برفی برداشت.
به آن گاز کوچکی زد
و با سرعت از آن جا دور شد.
هنوز چند لحظه ایی از رفتن پسرک نگذشته بود
که یکی از ذغال ها از جای چشم آدم برفی در آمد
و روی زمین افتاد.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#320
Posted: 31 Jul 2011 03:08
((آدرس))
دختر دست روی شانه ی زن گذاشت.
زن که کمی ترسیده بود،رو به او کرد:بفرمایید؟
دختر کاغذی از کیف در آورد. با حرکات دست از او خواست تا
آدرس را به او نشان دهد و آن را نزدیک دست زن برد.
زن کاغذ را گرفت:این چیه؟
شانه بالا انداخت و ادامه داد:اگه ممکنه برام بخونیدش.آخه من نابینا هستم.
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد