انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 36 از 72:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
داستان تكراري مردي كه متفاوت بود ، مردي كه پرنده ها روي شانه اش مي نشستند ، مردي كه شايد خودش هم يك فرشته بود ! ، جديد نيست اصلاً جديد نيست ، مردي كه اتومبيل ندارد ولي اگر روزي سوار اسب شاخ دار ببينمش اصلاً و ابداً تعجب نخواهم كرد ؛ مردي كه ساده بود ساده هست و سادگي را دوست دارد .
اگر يك روز بيايي و بگويي كه ديشب درست وسط خيابان دو تا فرشته ديده اي به خدا هيچكس حرفت را باور نمي كند به جز مردي كه فرشته ها را مي فهمد !
يك بار فكر كردم نكند شازده كوچولوي داستان آنتوان دوسنت اگزوپري باشد ؟ بعد گفتم " نه "!، موهاي شازه كوچولو طلايي بودند ، مرد قصه من كه موهايش طلايي نيستند ! حالا اين كه مرد قصه من مو هايش چه رنگي اند بماند !
قصه غصه انگيز مرد داستان من از روزي شروع شد كه ، شروع كرد با فرشته ها صحبت كند ، آخر مي داني ، نيست كه خيلي خيلي خيلي خيلي مهربان است ، دوست دارد با همه حرف بزند ، حالا هر چه مي خواهند باشند ، آدم ، پرنده ، فرشته ، گل ، قاصدك ، آسمان و....!
يك روز كه يك فرشته به طور اتفاقي آمده بود لب ايوان خانه مرد قصه من ! مرد شروع كرد به حرف زدن با او ، از روزگار گفت كه چقدر بي رحم است و چقدر عجيب ، و از اينكه چقدر توي دنيا چيزهايي هست كه باورش مشكل است ، مرد قصه من همه چيز را گفت و فرشته هم گوش داد وگوش داد ...
هر روز فرشته مي آمد و هر روز مرد ، قصه اي از قصه هاي زندگي مي گفت و از روابط انساني و گاهي از عشق . گفتم " عشق " ! مرد قصه من ، يك روز كه داشت داستان ليلي مجنون را براي فرشته تعريف مي كرد ، يكهو، احساس كرد كه چقدر عاشق فرشته شده است !
فرداي آن روز وقتي فرشته پر زد وآمد لب ايوان و بعد بالهايش را جمع كرد و زير آبشار طلايي موهايش قايمشان كرد ، هر چقدر منتظر ماند ، مرد نيامد و روز بعد و روز بعد ....
طفلك مرد قصه من كه از عشق فرشته سخت بيمار شده بود حتي قادر نبود لب ايوان برود ، مرد مي دانست ، فرشته خيلي خوب و مهربان و زيباست ، هميشه به حرفهايش گوش مي كند ، هر وقت دلش مي گيرد پيدايش مي شود ؛ اما اين را هم مي دانست كه عشق ، فقط وفقط مال آدم هاست ! مي دانست كه رفتنش لب ايوان بي فايده است !
يك روز، ديگر تصميمش را گرفت ؛ پيش خودش گفت : " به جهنم كه عشقم يك طرفه است " به ايوان رفت ولي انتظار بي حاصلش خسته كننده شده بود ، قاصدكي از راه رسيد و به مرد گفت :" فرشته من را فرستاده كه بگويم مدتها منتظرت شد ، صبحها و شبها ، غروبها و طلوعها ، ولي تو نبودي ، نيامدي ؛ فرشته عادت جديدي پيدا كرده است ." قاصدك از آه مرد تكاني خورد ؛ موهاي سپيدش به يك سو حركت كردند دوباره گفت : " به خيابان نگاه كن !"
مرد غصه دار قصه من از ايوان آويزان شد ؛ يك دختر مو طلايي داشت به يك پيرزن كمك مي كرد؛ قاصدك رو به مرد گفت :
" عادت جديد فرشته ديگر عاشق كردن نيست ؛ كمك كردن است . "
خدا حافظ برای همیشه

این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  

 
نقشه شکست خورده
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد.روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد .«...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»
من عاشق سینه بزرگم
     
  

 
مادر : نمی تواند جای دیگری برود آخر پیدایش می کنی غصه نخور!گفتم : آخه چطوری؟ اون پرنده ایی زیبا بود که پرواز کرد ورفت.مادر گفت برادرت گوش به بازیست ، بدل نگیر او عاشق پرنده تو بود نمی دانست پرنده قفس را دوست ندارد و خواهد پرید .باز هم باید شاد باشی که پنجره بسته بود .در خیالم صدای پرنده را آهسته شنیدم که می گفت :در قفس هستم !دست دراز کن و مرا برداردست دراز کردم و پرنده را برداشتم و به مادر نشان دادم. چه نرم و زیبا بود! آرام در گوشپرنده زمزمه کردم :عجب کلکی هستی!
من عاشق سینه بزرگم
     
  
مرد

 
کمپ ما!


خیلی حرف واسه گفتن داشت ولی نمی دونست چطوری بگه! شنیده بود که یکی از بهترین روش ها برای اینکه حرفی بزنی که تاثیر لازم رو داشته باشه اینه که به صورت داستان گفته بشه، پس تصمیم گرفت حرفهاشو بریزه توی قالب داستان.

شروع کرد به نوشتن. اوایل کلاسیک نوشت؛ داستانهاش یه شخصیت محوری داشت که اکثراً خودش بود و تمام اتفاقاتِ داستان رو در قالب رویدادهایی که برای این شخصیت اتفاق می افتاد بیان می کرد. یه آغاز داشت و یه نتیجه گیری هم در پایان. بعضی مواقع هم جو گیر می شد و می رفت روی منبر و برای خواننده هاش روضه می خوند، که یه وقت خواننده توی انتظار ادامه ی داستان و نتیجه باقی نمونه.

ولی انگاری کسی جدیش نمی گرفت و به داستان هاش و در واقع حرفهاش توجه نمی کرد. فکر کرد شاید اشکال از نوع بیانشِ که کلاسیک می نویسه. پس تصمیم گرفت مدرن بنویسه.

کمی فشرده تر و کوتاه تر نوشت، دیگه یه شخصیت محوری نداشت که خودش باشه بلکه چندین شخصیت داشت که همه محوری بودن و هیچ کدوم محوری نبودن! یعنی هیچ کدوم بر دیگری برتری نداشتن و همه در یک سطح بودن و شخصیت های بسیار کنش پذیر و منفعل داشت. در آخر نتیجه گیری نمی کرد و روی منبر هم نمی رفت و سعی نمی کرد چیزی رو به زور به خورد خواننده بده و دست خواننده رو باز میگذاشت تا خودش نتیجه گیری کنه.

ولی اینبارم انگار کسی جدیش نگرفت و به داستان ها و حرف هاش توجهی نکردن. بازم فکر کرد شاید اشکال از نوع بیانش باشه و مدرن نوشتن هم باعث نمیشه که کسی حرفهاشو بفهمه. پس تصمیم گرفت بره تو کار پست مدرن.

نوشت؛ درهم برهم، ساختار داستان رو به هم ریخت ، دیگه نه آغاز داشت نه پایان، نه نتیجه گیری داشت نه روی منبر رفتن، شخصیت ها هم یه به نحو کاریکاتور گونه ای در داستان حضور داشتن. همه جوره خواننده دستش باز بود، اونقدر باز که می تونست هزارتا نتیجه ی جورواجور از داستان بگیره. فکر کرد اینطوری خیلی ها به حرفهاش پی می برن.

ولی دوباره و دوباره کسی جدیش نگرفت و خبری از توجه نبود. هر چی فکر کرد علتش رو نفهمید، گفت شاید با اینکه پست مدرن می نویسه ولی نتونسته ایجاز لازم ِ پست مدرنی رو توی داستان ایجاد کنه و یکم خواننده رو خسته می کنه. پس باید حرفهاشو با کمترین کلمات بزنه. این دفعه تصمیم گرفت مینی مال رو امتحان کنه، حتماً جواب میداد! یکم سخت بود که اون همه حرف رو توی یه داستان مینی مال زد، ولی کاریش نمی شد کرد، این روزها مردم وقت کمی دارن و باید توی کمترین زمان و با کمترین کلمات حرفتو بهشون بزنی تا شاید توجه کنن. به قول مینی مال نویسان "کمم زیاده".

حرفهاشو کرد توی قالب مینی مال. اینبارم کسی جدیش نگرفت، حتی یه ذره. فکر کرد شاید واقعاً اون کمم زیاده. پس رفت سراغ اس ام اسی: توی یه جمله ی یه خطی کل حرفاشو میزد.

ایندفعه هم مثل دفعات قبل جدی گرفته نشد. مطمئن بود هر کسی از اون اطراف رد میشه با دیدن یه خط نوشته وسوسه میشه و می خونه. پس مشکل از کوتاهی و بلندی یا کلاسیک بودن و نبودن نیست. مشکل حتماً از یه جای دیگس!

اینبار تصمیم گرفت هیچی ننویسه، نه کلاسیک، نه مدرن، نه پست مدرن، نه مینی مال، نه اسم ام اسی. پس سکوت کرد. اونوقت همه جدیش گرفتن، هم خودشو، هم حرفهاشو که در قالب سکوت میزد!

پایان!
خدا حافظ برای همیشه

این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  
مرد

 
چرچيل (نخست وزير اسبق بريتانيا) روزي سوار تاکسي شده بود و به دفتر BBC براي مصاحبه مي‌رفت. هنگامي که به آن جا رسيد به راننده گفت : آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: نه آقا ! من مي خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنراني چرچيل را از راديو گوش دهم.
چرچيل از علاقه‌ ي اين فرد به خودش خوشحال و ذوق ‌زده شد و يک اسکناس ده پوندي به او داد.
راننده با ديدن اسکناس گفت: گور باباي چرچيل ! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر مي ‌مانم !
خدا حافظ برای همیشه

این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  
مرد

 
وقتی زمین میخوری

وقتی روی برف‌ها سر خورد و به زمین افتاد جوان‌های دیگر به او خندیدند پیرمردی دستش را گرفت و از زمین بلندش کرد و به او گفت: در زندگی گاهی اوقات آدم به زمین می‌خورد و دیگران او را مسخره می‌کنند اگر بلند نشوی و به راهت ادامه ندهی زندگی را خواهی باخت
خدا حافظ برای همیشه

این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  
مرد

 
خودخواهی

مرد بدکاری هنگام مرگ ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: "کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی، تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن." مرد به خاطر آورد یکبار که در جنگلی قدم می‌زد. عنکبوتی سر راهش دیده بود و برای این که عنکبوت را لگد نکند راهش را کج کرده بود.
ملکه لبخندی به لب آورد و در این هنگام تار عنکبوتی از آسمان نازل کرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقیه محکومان نیز از تار استفاده کردند و شروع به بالا رفتن کردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پایین هل داد.
در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنید که ملکه می‌گوید: "شرم آور است که خودخواهی تو، همان تنها خیر تو را به شر مبدل کرد
خدا حافظ برای همیشه

این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  
مرد

 
پول به چه قیمتی

پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه‌ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد. او در مدت زندگیش، 296 سکه 1 سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت. در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز طلوع خورشید ، درخشش 31369رنگین کمان و منظره درختان ا فرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ها در حا لی که از شکلی به شکلی دیگر در می‌آمدند، ندید . پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد
خدا حافظ برای همیشه

این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  
مرد

 
داستان دو دوست

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت ((امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.))
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛


بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد(امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد))
دوستش با تعجب پرسید: ((بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ نصب میکنی؟))
دیگری لبخند زد و گفت: ((وقتی کسی مارا آزار می دهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.))
خدا حافظ برای همیشه

این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  
مرد

 
نماینده فروش کوکا کولا

از نمایندگان فروش شرکت کوکاکولا، مایوس و نا امید از خاورمیانه بازگشت.
دوستی از وی پرسید: «چرا در کشورهای عربی موفق نشدی؟»
وی جواب داد: «هنگامی که من به آنجا رسیدم مطمئن بودم که می توانم موفق شوم و فروش خوبی داشته باشم. اما مشکلی که داشتم این بود که من عربی نمی دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

پوستر اول مردی را نشان می داد که خسته و کوفته در بیابان بیهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردی که در حال نوشیدن کوکا کولا بود را نشان می داد.
پوستر سوم مردی بسیار سرحال و شاداب را نشان می داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وی پرسید: «آیا این روش به کار آمد؟»
وی جواب داد: «متاسفانه من نمی دانستم عربها از راست به چپ می خوانند و لذا آنها ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را دیدند.»

نکته: قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجاه بشه.
خدا حافظ برای همیشه

این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
     
  ویرایش شده توسط: aria_2011   
صفحه  صفحه 36 از 72:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA