ارسالها: 436
#361
Posted: 6 Aug 2011 18:26
خیانت کار یا امانت دار
مردی در بغداد زندگی می کرد که کارش امانتداری بود، اما در باطن، مردی دورو و ریا کار بود. او خود را مسلمان و درستکار نشان می داد تا امانتهای مردم را بگیرد و به آنها خیانت کند. همیشه خود را طلا نشان می داد در حالی که از مس هم کمتر بود.
روزی مردی از خراسان به زیارت خانه خدا می رفت. وقتی که به بغداد رسید، پول های خود را پیش آن مرد به امانت گذاشت و به مکه رفت.
وقتی که از زیارت بر می گشت، دزدها به کاروان حمله کردند و همه دار و ندارشان را بردند. مرد حاجی به بغداد آمد و پیش مرد امانتدار رفت تا امانتی خود را بگیرد.
امانتدار گفت: « مگر دیوانه شده ای مرد؟ گمان می کنم آفتاب داغ به سرت زده و عقلت را بخار کرده! کدام امانت؟ »
حاجی هرچه گفت و هرچه التماس کرد، فایده ای نداشت. عاقبت پیش یکی از دوستان خود رفت و ماجرا را تعریف کرد. آن دوست گفت: « دوای درد تو پیش ابوحنیفه حاکم همین شهر است. برو از او کمک بگیر؛ او مردی داناست و مطمئن باش که پولهای تو را پس می گیرد. »
حاجی پیش حاکم رفت و درد دل خود را گفت. حاکم گفت: « امروز برو و فردا بیا تا فکری برایت بکنم. » مرد حاجی تشکر کرد و رفت.
ابوحنیفه بلافاصله یک نفر را فرستاد تا آن مرد خیانتکار را بیاورند. وقتی مرد امانتدار آمد، حاکم گفت: « حاکم بزرگ، امیرالمؤمنین از من خواسته است که قاضی بغداد باشم، اما من دوست ندارم قاضی باشم. او هم گفته اگر تو قبول نمی کنی، کس دیگری را معرفی کن. من هرچه فکر کردم دیدم هیچ کس بهتر از تو نیست. می دانم که تو مرد درستکاری هستی و به امانتداری معروف هستی. اگر موافق باشی حکمی بنویسم و این شغل مهم را به تو بدهم.»
امانتدار خیانتکار که با شنیدن این حرف ها، از شادی نمی دانست چه کار بکند، گفت: « باشد قبول می کنم. »
حاکم گفت: « بسیار خُب، اما برو و خوب فکرهایت را بکن و فردا بیا. اگر عقیده ات عوض نشده بود، می گویم که فوری حکم را بنویسند. »
آن شب امانتدار از شادی خوابش نبرد. اول صبح به راه افتاد و به خانه حاکم رفت. حاجی هم در همان موقع به او رسید و هر دو پیش حاکم رفتند و سلام کردند. امانتدار با دیدن حاجی، ترسید که مبادا خیانتش آشکار شود و شغل قضاوت را از دست بدهد. این بود که بی معطلی گفت: « ای حاجی کجایی؟! دیروز در به در، به دنبالت می گشتم. به یادداشت های خودم نگاه کردم و اسم تو پیدا شد. یادم آمد که تو هم امانتی پیش من گذاشته بودی. زودتر بیا و امانت خود را بگیر که در این مدت از بابت آن خواب و قرار نداشتم. گفتم نکند اتفاقی برای تو یا من بیفتد و حق به حقدار نرسد. »
حاجی که به خواسته اش رسیده بود، دیگر حرفی نزد. ابوحنیفه گفت: « امانت او را برگردان تا با هم صحبت کنیم. » امانتدار، کسی را فرستاد تا کیسه پول حاجی را بیاورد، بعد آن را در حضور حاکم به مرد حاجی دادند. وقتی که حاجی امانت خود را گرفت، ابوحنیفه گفت: « ای خیانتکار! حالا که امانت این حاجی را پس دادی به سلامت به خانه ات برگرد. قصد من این بود که حق این مسلمان به دستش برسد که رسید. از اول هم می دانستم که تو مردی خیانتکار هستی، امروز به چشم خود دیدم، تو نمی توانی قاضی مردم باشی. »
این خبر با سرعت در بغداد پخش شد و همه مردم فهمیدند که آن مرد، امانتداری خیانتکار است. طولی نکشید که او را از بغداد بیرون کردند و روز به روز فقیر تر و بیچاره تر شد.
پیغمبر (ص) فرموده است: « امانتداری روزی را زیاد می کند و خیانت فقر می آورد. »
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#362
Posted: 6 Aug 2011 18:27
جعبه کفش
زن و شوهری در طول 60 سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند. تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ داخل آن را نبیند. روزی حال پیرزن بد شد و مشخص شد که نفس های آخر عمرش است. پیرمرد از او اجازه گرفت و در جعبه کفش را گشود. از چیزی که در داخل آن دید شگفت زده شد! دو عروسک و شصت هزار دلار پول نقد! با تعجب راجع به عروسک ها و پول ها از همسرش پرسید. پیرزن لبخندی زد و گفت: 60 سال پیش وقتی با تو ازدواج می کردم، مادرم نصیحتم کرد و گفت: خویشتندار باش و هرگاه شوهرت تو را عصبانی کرد چیزی نگو و فقط یک عروسک درست کن! پیرمرد لبخندی زد و گفت: خوشحالم که در طول این 60 سال زندگی مشترک تو فقط دو عروسک درست کرده ای! پیرزن خنده تلخی کرد و گفت: هیچ می دانی این پول ها از کجا آمده است؟ پیرمرد کنجکاوانه جواب داد: نه نمی دانم. از کجا؟ پیرزن نگاهش را به چشمان پیرمرد دوخت و گفت: از فروش عروسک هایی که طی این مدت درست کرده ام!!!
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#363
Posted: 6 Aug 2011 18:30
وقتی خدا به قولش عمل میکند
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما، خود مزیدی شده بر دشواری درس.
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد، آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش، روی صندلی جا گرفت.
استاد ۵۰ سالهمان با آن كت قهوهاي سوختهاي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید، بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
"من حدودا ۲۱ یا ۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کراوات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش. رفتم. بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار در رفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود! پرسیدم: این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#364
Posted: 6 Aug 2011 18:32
(¯`*•.کوهنورد.•*´¯)
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ای خدا نجاتم بده! واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ البته که باور دارم اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بودو با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#365
Posted: 6 Aug 2011 18:32
روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند: استاد زيبايي انسان درچيست؟ حکيم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولي ازطلا درست شده است ودرونش زهراست و دومي کاسه اي گليست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامي خوريد؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلي را. حکيم گفت: آدمي هم همچون اين کاسه است.
آنچه که آدمي را زيبا مي کند درونش واخلاقش است.
درکنارصورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#366
Posted: 6 Aug 2011 18:34
مرد در چمنزار
مرد نجوا کرد :"خدایا با من صحبت کن"
یک چکاوک آواز خواند ولی مرد نشنید .
پس مرد با صدای بلند گفت:" خدایا با من صحبت کن"
آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد.
مرد فریاد زد :" خدایا به من یک معجزه نشان بده"
یک زندگی متولد شد ولی مرد نفمید.
مرد نا امیدانه گریه کرد و گفت :" خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم "
پس مرد بالهای پروانه را شکست و در حالي که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد !!
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#367
Posted: 6 Aug 2011 18:35
داستانی از مثنوی مولوی
یکی پرسید از عالمی که اگر در نماز کسی بگرید و آه کند نمازش باطل شود؟ جواب گفت: که نام او آب دیده است تا آن گوینده چه دیده. اگر
شوق خدا و پشیمانی گناهی به گریه اش انداخته نمازش کمال می یابد. اگر رنجوری تن و فراق فرزند دیده، نمازش تباه شود که اصل نماز
ترک تن و فرزند است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#368
Posted: 6 Aug 2011 18:36
به نقل از شخص عارفي که چنين مي گفت: شبي در قبرستان در حال قدم زني بودم و دعا براي اهل قبور مي خواندم نا گهان متوجه شدم جواني خوش سيما و نوراني با بوي خوش از کنارم گذشت و وارد قبري شد
من در کمال تعجب بودم که ديدم يک حيوان سياه و وحشتناک و بد بو وارد همان قبر شد من با تعجب نزديک قبر رفته و به ان قبر نظاره کردم صداي فريا د و غرش از داخل قبر شنيده مي شد بعد از مدتي ان جوان خوش سيما با حالتي زخمي و خوني که تمام بدنش جراحت پيدا کرده بود از قبر بيرون امد و ان حيوان در ان قبر باقي ماند من به طرف ان جوان رفتم و با خواهش علت اين عمل و حسب و نسب ان جوان را جويا شدم او گفت من اعمال نيک اين ميت بودم و براي محافظت او وارد قبر شدم و ان سگ سياه اعمال بد او بوده است و براي اذيت او وارد قبر شد و چون اعمال بد او از اعمال نيکش بيشتر بود قدرت ان حيوان هم زياد بود و من نتوانستم در مقابل ان ايستادگي کنم و به همين خاطر از قبر خارج شدم
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#369
Posted: 6 Aug 2011 18:37
روزى شخصى از بيابان به سوى مدينه مى آمد، در راه ديد پرنده اى به سراغ بچه هاى خود در لانه رفت ، آن شخص كنار لانه پرنده رفت و
جوجه ها را گرفت و به عنوان هديه نزد پيامبر آورد. چون به حضور پيامبر رسيد، جوجه ها را نزد پيامبر گذاشت ، در اين هنگام جمعى از
اصحاب حاضر بودند، ناگاه ديدند مادر جوجه ها بى آنكه از مردم وحشت كند آمد و خود را روى جوجه هاى خود انداخت . معلوم شد مادر
جوجه ها، به دنبال آن شخص به هواى جوجه هايش بوده ، محبت و علاقه به فرزندانش بقدرى بود،
كه چون به حضور پيامبر رسيد، جوجه ها را نزد پيامبر گذاشت ، در اين هنگام جمعى از اصحاب حاضر بودند، ناگاه ديدند مادر جوجه ها بى
آنكه از مردم وحشت كند آمد و خود را روى جوجه هاى خود انداخت . معلوم شد مادر جوجه ها، به دنبال آن شخص به هواى جوجه هايش
بوده ، محبت و علاقه به فرزندانش بقدرى بود، كه بدون ترس خود را روى جوجه هايش انداخت . پيامبر به حاضران فرمود: اين محبت مادر را
نسبت به جوجه هايش درك كرديد، ولى بدانيد خداوند هزار برابر اين محبت ، نسبت به بندگانش محبت و علاقه دارد
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#370
Posted: 6 Aug 2011 18:37
راز زندگی
در افسانه ها آمده روزي که خداوند جهان را آفريد
فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند
و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند
يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمين مدفون کن
فرشته ديگري گفت آن را در زير درياها قرار بده
سومي گفت راز زندگي را در کوهها قرار بده
ولي خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته هاي شما عمل کنم
: فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آن را بيابند
در حال که من مي خواهم راز زندگي در دستر س همه بندگانم باشد
در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت فهميدم کجا اي خداي مهربان
راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده
زيرا هيچکس به اين فکر نمي افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب
و درون خودش نگاه کند و خداوند اين فکر را پسنديد
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس