ارسالها: 436
#381
Posted: 6 Aug 2011 18:53
هميشه کسانى که خدمت میکنند را به ياد داشته باشيد
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد
قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش
رفت. ـ
- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد
پرسيد: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عدهاى بيرون قهوه
فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بیحوصلگى گفت: ٣٥ سنت
پسر دوباره سکههايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد
خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر
بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت
کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريهاش گرفت. پسر
بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود! ـ
يعنى او با پولهايش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى
انعام دادن برايش باقى نمیماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى
خورده بود! ـ
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#382
Posted: 6 Aug 2011 18:54
مانعى در مسير
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس
در گوشهاى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر میدارد. برخى
از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور
زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آنها نيز به شاه بد و بيراه
گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به
سنگ نداشتند! ـ
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين
گذاشت و شانهاش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده
هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ريختنهاى زياد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگيرد و به راهش
ادامه دهد متوجه شد کيسهاى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را
باز کرد پر از سکههاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکهها مال
کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند
آن مرد روستايى چيزى را میدانست که بسيارى از ما نمیدانيم! هر مانعى = فرصتی
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#383
Posted: 6 Aug 2011 18:56
داستان زیبای “ اثر خشم “
یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و
یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب.
روز اول …..
پسرک مجبور شد ۳۷ میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد
که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی
که به دیوار کوفته بود رفته رفته کمتر شد.. پسرک متوجه شد که آسانتر آنست که
عصبانی شدن خودش را کنترل کند تا آنکه میخها را در دیوار سخت بکوبد.
بالأخره به این ترتیب روزی رسید که پسرک دیگر عادت عصبانی شدن را ترک کرده بود
و موضوع را به پدرش یادآوری کرد. پدر به او پیشنهاد کرد که حالا به ازاء هر
روزی که عصبانی نشود، یکی از میخهایی را که در طول مدت گذشته به دیوار کوبیده
بوده است را از دیوار بیرون بکشد.
روزها گذشت تا بالأخره یک روز پسر جوان به پدرش روکرد و گفت همه میخها را از
دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری که میخها بر روی
آن کوبیده شده و سپس درآورده بود، برد.
پدر رو به پسر کرد و گفت: « دستت درد نکند، کار خوبی انجام دادی ولی به
سوراخهایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن !! این دیوار دیگر هیچوقت
دیوار قبلی نخواهد بود.
پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است که بر دیوار دل
طرف مقابل می کوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم
نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم که آن کار را کرده
ام، زخم چاقو کماکان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یک زخم فیزکی به همان بدی یک
زخم شفاهی است.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#384
Posted: 6 Aug 2011 18:57
” آرزوی دانه ”
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
“نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.”
خدا گفت:
“اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.”
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد.
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#385
Posted: 8 Aug 2011 08:52
کارمند بانک بودن
در 15 سالگی می دیدم كارمندان بانك را كه در ساختمانی خنك و با كلاس مشغول شمارش اسكناس و عیش و نوش هستند و لبخند از لبانشان نمی افتد. در 20سالگی آرزو كردم ای كاش من هم استخدام بانك شوم و همی به مردم لبخند بزنم . در 23 سالگی خود را كارمند بانك یافتم . در همان سال دانستم چه غلطی كرده ام و اصلا هم لبخندم نمی آید. و نیز بدانستم كه شمارش پول اصلا لذت بخش نیست و جز میكروب چیزی نصیبم نمی شود. در 24 سالگی 2زاری ام افتاد كه ساعات كاری بانك می تواند 18 ساعت در یك شبانه روز هم باشد. در 25 سالگی یقین كردم كه من یك تراكتور هستم و بر شانس خود تف انداختم . در 26سالگی خود را تا خرخره زیر دین و بدهی تسهیلات مسكن بانك یافتم .آنگاه شصتم خبردار شد بدجایی گیر نموده ام. در 27 سالگی دانستم چشم بعضی ها خصوصا معلمان عزیز دنبال فیش حقوقی بانكیها افتاده است. در 28سالگی دانستم بر خلاف سایر مشاغل ، سال به سال دریافتی ام كاهش می یابد. در 29 سالگی دانستم كه 39 ساله به نظر می رسم و زهوارم در رفته است . در 30سالگی دریافتم شایسته سالاری یعنی همان پاچه خوار سالاری. در 32 سالگی شنیدم عمده مشكلات اقتصادی جهان گردن بانكها افتاده است. چندی بعد شنیدم تعدادی از همكاران نیز در اثر عذاب وجدان رحمت را سر كشیده اند. در 36سالگی دانستم دارم كچل می شوم . در 40سالگی دانستم همانا من یك كله تاس هستم . در 45 سالگی دریافتم هرچه ارتقای شغلی گرفتم استرس بیشتری نصیبم شده است . در 48 سالگی دانستم از بقیه همكاران سالم تر هستم . در 50سالگی تجربه به من آموخت ،هرگاه شعبه ام را عوض كردم ،مشتریان قدر دان ،از من روی گرداندند. در 53 سالگی با عینكی كلفت و قوزی در پشت و سنگی در كلیه و اعصابی خرد و چهره ای پكیده ،به افتخار باز نشستگی نائل آمدم. 3 ماه بعد اولین سكته را زدم . و 6 ماه بعد دومی را نیز. سپس به كنجی خزیده با چندر غاز حقوق بازنشستگی روزگار گذرانیده و بر زمین و زمان لعنت فرستادم . هنوز هم كابوس دوران تحویلداری و كسر صندوق و فحاشی مشتریان عزیز و ... را می بینم و تا صبح دندون قروچه می كنم . تا سكته بعدی بدرود
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#386
Posted: 8 Aug 2011 08:53
وصیت حاجی آقا
در كتاب حاجيآقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچكترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت ميكند:توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نميخواهي جزو چاپيدهها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي ! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه ميكنه و از زندگي عقب مياندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگهداري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من ميشنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري!سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا ميتواني عرض اندام بكن، حق خودت رابگير!از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش ميشه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بيسواد؛چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز بايد خورد!سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيدهاي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!....
كتاب و درس و اينها دو پول نميارزه! خيال كن تو سر گردنه داري زندگي ميكني!اگر غفلت كردي تو را ميچاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس
ارسالها: 436
#387
Posted: 8 Aug 2011 08:53
انواع دوستی
دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسهایست.
هول هولکی و دم دستی.
این دوستیها برای رفع تکلیف خوبند.
اما خستگیات را رفع نمیکنند.
این چای خوردنها دل آدم را باز نمیکند.
خاطره نمیشود.
فقط از سر اجبار میخوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمیکنی.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.
پر از رنگ و بو.
این دوستیها جان میدهد برای مهمانبازی برای تعریف کردن لطیفههای خندهدار.
برای فرستادن اس ام اسهای صد تا یک غاز.
برای خاطرههای دمِ دستی.
اولش هم حس خوبی به تو میدهند.
این چای زود دم خارجی را میریزی در فنجان بزرگ.
مینشینی با شکلات فندقی میخوری و فکر میکنی خوشحالترین آدم روی زمینی.
فقط نمیدانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت میشود رنگ قیر.
یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ میدهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای.
دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است.
باید نرم دم بکشد.
باید انتظارش را بکشی.
باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی.
باید صبر کنی.
آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی.
باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک.
خوب نگاهش کنی.
عطر ملایمش را احساس کنی
و آهسته، جرعه جرعه بنوشیاش و زندگی کنی
خدا حافظ برای همیشه
این كاربر به درخواست خودش بن شد
مدیریت انجمن پرنس و پرنسس