انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 40 از 72:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
فقط برای خودت!

زی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟

پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!

پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!

مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.

شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد
     
  
مرد

 
عمو سبزي*فروش!

داستاني که در زير نقل مي*شود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد:

«ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصيل مي*کرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عده*مان کم است. گفت: اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل مي*کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند.

چاره*اي نداشتيم. همه ايراني*ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما به*ياد نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم.

يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نمي*دانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند.

اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ مي*دانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نمي*شد به*صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچه*ها، عمو سبزي*فروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچه*ها گفتند: آخر عمو سبزي*فروش که سرود نمي*شود. گفتم: بچه*ها گوش کنيد! و خودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عمو سبزي*فروش . . . بله. سبزي کم*فروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچه*ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه «بله» بود که همه با صداي بم و زير مي*خوانديم.
همه شعر را نمي*دانستيم. با توافق هم*ديگر، «سرود ملي» به اين*صورت تدوين شد:

عمو سبزي*فروش! . . . بله.
سبزي کم*فروش! . . . . بله.
سبزي خوب داري؟ . . بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزي*فروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زال*زالک داري؟ . . . . . بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزي*فروش! . . . بله.

اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يک*شکل و يک*رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزي*فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به*طوري که صداي «بله» در استاديوم طنين*انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به*خير گذشت
     
  
مرد

 
آرامش و نا آرامي

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابیدو خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده

نتیجه اخلاقی داستان

عذاب وجدان هميشه مال كسي است كه صادق نيست
آرامش مال كسي است كه صادق است
لذت دنيا مال كسي نيست كه با آدم صادق زندگي مي كند
آرامش دنيا مال اون كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند
     
  
مرد

 
دستور خداوند...
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم. ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود.

در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد.

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟ بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.
     
  
مرد

 
دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد

به ‏استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس ميدانيد؟
استاد جواب ‏داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم.

دانشجو ادامه داد: بسيار ‏خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،

اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم

‏در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس رابدهيد.
‏استاد قبول ‏كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست،

منطقي است ولي قانوني ‏نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟
استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و ‏مجبور شد

نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
‏بعد از مدتي استاد با بهترين ‏شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد.

و شاگردش بلافاصله جواب داد:
‏قربان شما 63 ‏سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي ‏نيست.
‏همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست.

واين ‏حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد ‏نه قانوني است و نه منطقي
     
  
مرد

 
پنجره بیمارستان و دو بیمار

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می‏نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره می‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می‏کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏کرد، هم اتاقیش چشمانش را می‏بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏کرد و روحی تازه می‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏کرده است.
پرستار پاسخ داد:
ولی آن مرد کاملا نابینا بود
     
  
مرد

 
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند.
پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است
پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر
تمام مي شود
جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد
پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر
حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به
درد نمي آورد
جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است
پيرزن گفت: درست است ، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش
شما نمي شود و به او طمع نمي برد
جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است
پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت ، باعث مي شود که
خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از
خيابان گردي ، خرج برايت نمي تراشد
جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد
پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي
عروس به اين نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد
احمد شاملو
     
  
مرد

 
کمبوجیه جهانگشای ایرانی

کمبوجیه پسر بزرگ کوروش هخامنشی مردی شجاع و بی نهایت زیبا و قوی پنجه بود . پس از مرگ پدر به قصد آرام کردن غرب امپراتوری ایران که همواره دچار حمله یاغیان و شورشیان بود عازم مصر و آفریقا شد در سال ۵۲۱ (پیش از میلاد) گئومات مغ از اعتماد برادر کمبوجیه سوء استفاده نموده و بردیا را مسموم ساخته و او را از پای در آورد . در این زمان کمبوجیه مصر را فتح نموده و در سرحدات آفریقا (شمال تونس و لیبی امروزی) می تاخت . گئومات برخی از جنایت پیشگان را اجیر کرده و به جان رییش سفیدان و بزرگان ایران افتاده و آنها را با ترفندهای گوناگون از پای در می آورد . یکی از رییش سفیدان که به راز گئومات پی برده بود به پسر بزرگ خویش جریان را گفت و از او خواست خودش را به سپاه ایرانزمین برساند و توطئه گئومات را بر ملا سازد و از پسر خواست زود عازم این سفر طولانی شود و گفت حتما دیر یا زود گئومات به سراغ من هم خواهند آمد چون آنها به رسم یونانیان ، وجود بزرگان عشایر را تحمل نمی کنند تا بدین گونه همه مردم را به زیر یوغ خویش کشند . به قول اندیشمند کشورمان ارد بزرگ : نخستین گام بهره کشان کشورها ، ابتدا نابودی بزرگان و ریش سفیدان است و سپس تاراج دارایی آنها . پسر آن ریش سفید شب روز تاخت و اسبهای بسیاری در این سفر از پای در آمدند تا خودش را به صحرای خشک سینا رسانید در بین راه گرفتار یاغیان و دزدان شد و گریخت هر چند سه تیر زهرآگین بر دست و پشتش فرود آمد در سیاهی شب به پشت دروازه خاوری مصر رسیده بود با خون خود بر دروازه شهر نوشت (( بردیا کشته شده است )) کمبوجیه چون خبر مرگ برادر را شنید به سوی پایتخت تاخت بدبختانه در نزدیکی دمشق با مکر و سم دیو سیرتان از پای درآمد .
یونانیان به رهبری تاریخ نویسانی همچون هردوت بسیار کوشیدند کمبوجیه را نفی و بد جلوه دهند حتی به دروغ گفتند او با خواهر خویش ازدواج نموده و حتی او را کشته است بسیاری از دروغ های دیگر تا بدین گونه ایرانیان را از داشتن جوانی رشید و فرهمند تر از اسکندر محروم سازند . و شوربختانه هنوز هم بسیاری این تهمت ها را نقل قول می کنند همانند تهمت قتل سورنا به دست ارد اشکانی ، که اینها همه دروغ است و دلیل این تاریخ سازی های یونانیان و رومیها ، نابود کردن اسطوره های عزت و سربلندی تاریخ ایران است . اسکندر مقدونی در روزهای آخر عمر خویش می گوید : آرزو داشتم همچون کمبوجیه در جوانی جهانگشایی کنم اما سرزمینی که من فتح کردم یک ساتراپ (ایالت) کمبوجیه هم نشد .
یونانیان و رومیها از هر پادشاه ایرانی ضربه مهلک تری خورده اند برایش جنایت نویسی !های بیشتری کرده اند همانند کمبوجیه ، خشایارشاه ، ارد دوم و ...
     
  
مرد

 
رفقا

خانم هاتي فلفور دكمه كنترل از راه دور رازد و دزدگير ماشين رااز كار انداخت، همان موقع گروهي از جوان هااز پشت به او نزديك شدند. سياه. لازم نبود بترسد، اينجاخيابان شهر نبود.
اينجامحل آموزش و يادگيري غيرنژادي بود، جايي كه گلخانه گياهان پرورشي و درختاني به حساب آمد كه شناسنامه گياه شناسي داشتند. جوان هاهم مثل او بخشي از جماعتي بودند كه براي شركت در كنفرانس دانشگاهي آموزش خلق آمده بودند.
آنهاقرار بود آموزش ببينند و او از اعضاي كميته فعالان سياه و سفيد به شمار مي آمد، طرح ژنريك انقلابيون، چپگراهاي سكولار، مسيحي هاي انقلابي و ليبرال.
پشت فرمان كه نشست، جوان باريك و تركه اي دم پنجره او آمد.
<رفيق...> از چشم و ابرو آمدن دوستانه زن و چشم هاي آبي و صورت كك مكي اش جرا‡ تي به خود داد. رفيق به شهر مي رويد؟
نه خلاف جهت مي رفت... به خانه، اماتحت تاثير جو تالار كه اين جوان هابه هر حال همراه و همفكر او بودند، پامي كوبيدند و آواز آزادي سر مي دادند، نه ببخشيد او همپاي آن هاآواز مي خواند، گفت كه تاايستگاه اتوبوسي كه سردسته شان اسم برد، مي رساندشان - بياييد بالا!
بقيه در صندلي عقب نشستند. سردسته شان كنار او.
سفيدي تخم چشم هايش راديد كه به او نگاه كرد و بعد نگاهش رادزديد. دنبال حرفي بود كه سر صحبت باآنهاراكند. البته سؤ ال خوب بود. پابه سن گذاشته هامعمولاً از جوان هاسؤ ال مي كنند. اهل سووتو هستند؟
از هارليست آمده بودند، محله فونينگ.
به حساب سرانگشتي دستش آمد كه دويست كيلومتر فاصله است. چطور خودشان رابه اينجارسانده اند؟ كي به آن هاگفته كه چنين كنفرانسي هست؟
ماعضو كنگره جوانان فونينگ هستيم.
هيات نمايندگي. بااتوبوس آمده بودند، يكي از عقب مانده هاي گروه هاي سياسي كه بعد از شروع كنفرانس مي رسيدند آنهارارساند. پس ناهار مجاني به ايشان نرسيده بود؟
پشت ماشين نفس از كسي درنمي آمد. لابد سردسته به چشم و ابرو به آنهافهمانده بود. برخي الزامات سفر ياتجارب مشترك بين گروه جوانان گاه صدايي درمي آورد: <ماگرسنه ايم> از صندلي عقب انگار يكهو هوايي رابه سكوت خفقان آور مي دمد.
زن يك لحظه زبانش بند آمد. اين گردهمايي هاي بزرگ او راهم به هيجان مي آورد و هم تابلو مي كرد، در مقابل جمعيتي كه پرشور گوش تاگوش مي نشستند كم مي آورد. كساني كه در رديف جلو بودند. آنهايي كه در رديف عقب شعار مي دادند، پاي قهوه اي بچه هايي كه بغل مادرشان بودند و مادرهاكهنه هاشان راعوض مي كردند، دخترهاي كوچولويي باگيس هاي بافته كه مثل پيرزن هاي عجوزه گوش مي دادند، زن هاي گنده اي كه خود راتكان مي دادند و زمزمه مي كردند، مرداني باچهره هاي سياه كه نمي شد چيزي در آن بخواني يكصدااز خدامي خواستند او هم خونتو وي سيزوه راحفظ كند همان طور كه همه در همه جابراي سربازهايشان و جنگهايشان دعامي كنند. آخر روزهايي مثل اين دلش يك نوشيدني مي خواست تادر خلوت و آرامش حالش جابيايد.
گرسنه. نه براي نوشيدني بايخ و كله پاشدن. انگار خود رانمي باخت. ببينيد خانه من همين نزديكي هاست. بياييد چيزي بخوريد، بعد خودم مي رسانم تان به شهر.
خيلي خوب. خيلي هم خوشحال مي شويم. نفس هاي حبس شده در صندلي عقب رهاشد.
به دنبال او از در وارد شدند و از سگ گنده او ترسيدند كه مي گفت آزاري نمي رساند و قلاده نازي به گردن داشت. آنهارااز در آشپزخانه تو برد.
زيراخودش هميشه اين طور وارد خانه مي شد، كاري كه اگر بزرگ بودند، نمي كرد، دوستان سياهي از سر بدجنسي فكر مي كردند انتخاب در ورودي اشتباه تاريخي است. چون مي خواست شكم شان راسير كند، آنهارابه اتاق نشيمن نبرد كه پر از گل و كاناپه بود، بردشان به اتاق ناهارخوري تاسر ميز بنشينند. اتاقي بود كه راحت مي شد اضافي به حساب بياوري. كف بي فرش كه باسقف چوبي طلايي جور در مي آمد چلچراغ مفرغي عتيقه، حصير به جاي پرده هاي كلفت. يك مجسمه چوبي آفريقايي شيري رانشان مي داد كه از زادگاه خودش رهاشده و در سطح درخت موكواخودنمايي مي كرد. چهار صندلي پيش كشيد و خودش به آشپزخانه رفت تاقهوه درست كند و ببيند در يخچال چيزي براي ساندويچ درست كردن پيدامي شود يانه. آنهاباخدمتكار خانه به زبان خودشان احوالپرسي كردند، اماوقتي خدمتكار و بانوي خانه گوشت سرد و نان راهمراه باقهوه حاضر كردند، بانو اجازه نداد كلفت غذاببرد. خودش سيني سنگين راسر ميز برد.
دور ميز نشستند و اصلاً معلوم نبود كه زبان ايماو اشاره راكنار گذاشته باشند شنيدند كه نزديك مي شد. بشقاب هاو فنجان هاراپخش كرد. به غذاچشم دوختند اماانگار به چيز ديگري هم نگاه مي كردند، چيزي كه او نمي ديد، چيزي كه توش و توان مي برد. تعارف مي كرد. ببخشيد فقط گوشت سرد داشتم. ترشي انبه هم هست اگر بخواهيد. شير؟ قهوه اش غليظ است؟ ببخشيد كم نمي گذارم. مي خواهيد آب جوش بياورم؟
مي خورند. وقتي سعي مي كند بايكي ديگر حرف بزند، او مي گويد اكسكيوس؟ بعد متوجه مي شود كه او انگليسي نمي داند، زبان سفيدهارانمي فهمد، شايد مختصري از آفريكانرهاي شهرك روستايي شان شنيده باشد. ديگري اسم خودش رامي گويد، انگار مي خواهد از غذاتعريف كند. من شدراك نسوتشاهستم. نام خانوادگي اش راتكرار مي كند كه جابيفتد.
اماديگر حرف نمي زند. زبان چشم و ابرويي به كار مي افتد و سردسته ظرف خالي شده شكر رابه طرف او مي گيرد: <لطفاً>. مي دود به آشپزخانه پر مي كند و برمي گردد. به كربوهيدرات نياز دارند. گرسنه اند، جوانند، نياز دارند، مي سوزانند. از كمي غذاآشفته است و بعد متوجه ظرف ميوه مي شود، جاميوه اي بزرگ مسي پر از سيب و موز است. شايد يكي دو هلو هم زير برگ هاي مويي باشد كه باآن دوست دارد منظره طبيعت بي جان راتكميل كند. ميوه بخوريد. بفرماييد.
بشقاب هاو فنجان هاراروي هم مي گذاشتند نمي دانستند چه كنند و توي اين اتاقي كه معلوم بود فقط مي خورند و آشپزي نمي كنند و نمي خوابند، نمي دانستند بايد چه بكنند، در حالي كه ظرف سيب و موز رادرمي آوردند و شدراك نسوتشاتنهاهلو رانشان كرد و آن رابرداشت، او باسردسته حرف مي زد و اسمش راپرسيد. دوميل. هنوز در مدرسه اي، دوميل؟ البته به مدرسه نمي رود. آنهاهم به مدرسه نمي روند. بچه هاي هم سن و سال آنهاچند سالي بود كه به مدرسه نمي رفتند، چون مدرسه سنگر مبارزه، محل تحريم، تظاهرات، آموزش عقايد سياسي و آموزش قيام عليه نوع زندگي و بدبختي هاي خانواده شان عنوان هاي دهن پركني داشتند. رئيس شعبه كنگره جوانان، دو سال پيش از مدرسه اخراج شد. رهبري يك تحريم رابه عهده داشت؟ به پليس سنگ انداخته بود؟ شايد هم مدرسه راآتش زده باشد؟ مي گويد همه اين هاهست. خيلي سر درنمي آورد فقط اسم فعاليت هاي سياسي رابلد است. دو سال نگذاشتند به مدرسه بروي، نه. تمام اين مدت چكار مي كردي؟
به او فرصت نمي دهد سيب بخورد. يك گاز گنده مي كند و سرش راراروي گردن باريك پسرانه اش تكان مي دهد. من تو بودم. از ژوئن امسال 6 ماه تو هلف بودم.
به بقيه نگاه مي كند، تو چي؟
شدراك سر خم مي كند. دوتاي ديگر به او نگاه مي كنند. بايد مي دانست، بايد مي دانست از رنگ آنهابايد مي فهميد چه جوابي بدهند. قرار نبود كه جزو يازده نفر اول كريكت انتخابشان كنند يابه اردوي تفريحي اروپابفرستندشان.
سردسته دوميل به او مي گويد كه مي خواهد دوره مكاتبه اي بخواند كه از دو سال پيش دنبال آن بوده. دو سال پيش كه هنوز بچه بود و اين موهاپشت لب و صورتش درنيامده بود كه او رامرد مي كرد و از دنياي كودكي مي كند. در ترديد و سكوت حاكم بر اتاق و لكه هاي قهوه اي روي بشقاب هاو ميز و پوست موز روي ميز معلوم مي شد كه نمي تواند فرم ثبت نام دوره مكاتبه اي رابگذارند، نمي تواند و آن دو سال رامحروم مانده بود. به آنهانگاه كرد و باورش نمي شد چه چيزي رامي داند كه آنهاهمين حالادر خانه او كلاشينكوفهاي خود راكه فقط سرودش رامي خواندند بيرون بكشند و سرود خوان مرگ رابه بازي بگيرند. مواد منفجره مي بستند زير كاميون ها، مي روند و لاي بوته هاو جاده هابيل به دست مي گيرند امانه براي كشاورزي و درخت كاري بلكه براي كاشت مين. آنهارامي بيند كه به سختي زخمي شده اند اماباورش نمي شود كسي رازخمي كنند. دست هاي نوچشان راباماليدن كف دست هابه هم پاك مي كردند.
سكوت رامي شكند، حرفي بزنيد، چيزي بگوييد. از شير من خوشتان آمد؟ قشنگ نيست؟ يك هنرمند زيمبابوه اي آن رادرست كرده، اسمش فكر مي كنم دوبه باشد. امااين حركت ناگهاني چشمشان راباز كرد. دوميل بانگاه خيره بي حرف آنچه رابر وجودشان سنگيني مي كرد لو داد. در اتاق دنگال چلچراغ عتيقه گران قيمت و پرده حصيري و شير منبت كاري شده همه اش يك حد داشت، پديده هاي نامتمايز و غيرقابل كشف، تنهاچيز واقعي غذابود كه سيرشان كرد
     
  
مرد

 
ابتکار در حل مشکل

یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است .

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :



پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌ دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید .

سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !
     
  
صفحه  صفحه 40 از 72:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA