شیوانا و فروشنده دوره گرد "شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد ساغ کار دیگر برود .من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه ؟ همین شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
راز خوشبختی “تاجری پسرش را برای آموختن « راز خوشبختی » به نزد خردمندترین انسانها فرستاد پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بودآنجا زندگی می کرد بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد .فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ آن منطقه چیده شده شده بود .خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که « راز خوشبختی» را برایش فاش کند .پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد مرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم آنوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت .مرد خردمند از او پرسید : ایا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن ان کرده است دیدید ؟آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است .تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس .آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد.مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت .در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست.او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد.وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کردخردمند پرسید : پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.آنوقت مرد خردمند به او گفت :تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست؛ راز خوشبختی اینست که :«همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
حكايت و داستاني آموزنده و زيبا در رابطه با اراده انساندوستم هانسزیمر حادثه شدیدی با موتور سیکلت داشت و دست راستش از کار افتاد" خوشبختانه من چپ دستم "او این را در حالی گفت که داشت با مهارت برایم یک فنجان چای می ریخت" چیز هایی که می توانم با یک دست انجام دهم شگفت آور است"با وجود آن که انگشت های دستش را از دست داده بود در کم تر از یک سال آموخت که با یک هواپیما پرواز کنداما یک روز در هنگام پرواز در یک منطقه کوهستانی ، هواپیمایش دچار مشکل موتوری شد و سقوط کرداو زنده ماند ، اما از سر تا پا فلج شد . من او را در بیمارستان ملاقات کردم . او به من لبخند زدگفت : "چیزمهمی اتفاق نیفتاده که خیلی مهم باشد . چه چیزی است که من باید تصمیم بگیرم که انجام دهم "زبانم بند آمده بودفکر کردم که دوستم دارد فقط تظاهر می کند و وقتی که من بروم او شروع به گریه کرده و به وضع خود تاسف می خورد .این ممکن است همان چیزی باشد که او در آن روز انجام داد ، اما او هنوز تمام نشده بودزندگی هنوز بعضی شگفتی های ظریف برایش ذخیره کرده بوداو زن زندگیش را در طی کنفرانس افراد معلول ملاقات کرداو یک سیستم نوشتن دیجیتال که به دستورات صوتی پاسخ می داد اختراع کرد ومیلیون ها کپی از کتابی که بسط سیستم جدید نوشته بود فروختدر پشت جلد کتابش این نکته کوتاه را نوشت :" قبل از آنکه فلج شوم ، می توانستم یک میلیون کار مختلف را انجام دهم ،اما اکنون فقط می توانم 990000 تای آن را انجام دهماما چه شخص معقولی بخاطر 10000 چیزی که دیگر نمی تواند انجام دهدنگران است ، در حالی که 990000 تا باقیمانده است
زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم! مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره! زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم! مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني.مرد جوان: مرا محکم بگير . زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟ مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند:برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه افريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت.مرد جوان از خالي شدن ترمز اگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي اخرين بار دوستت دارم رااز زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .
حکایتی از خیار دزد خیالبافروزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم،یک مرغ میخرم.مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید،به جوجهها غذا میدهم تا بزرگ شوند،بعد آنها را میفروشم و یک گوسفند میخرمگوسفند را میپرورم تا بزرگ شود،او را با یک گوسفند جفت میکنم،او تعدادی بره میزاید و من آنها را میفروشم.به ادامه مطلب بروید :با پولی که از فروش آنها میگیرم، یک مادیان میخرم،او کره میزاید، کرهها را غذا میدهم تا بزرگ شوند،بعد آنها را میفروشمبا پولی که برای آنها میگیرم، یک خانه با یک باغ میخرم.در باغ خیار میکارم و نمیگذارم احدی آنها را بدزدد.همیشه از آنجا نگهبانی می کنم.یک نگهبان قوی اجیر میکنم، و هر از گاهی از باغ بیرون میآیم و داد میزنم:آهای تو، مواظب باش.آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و بابالاترین صدا فریاد میزد.نگهبان صدایش را شنید و دواندوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت و کتک مفصلی به او زد.بیچاره تازه فهمید که همش رویا بوده است.
لیاقت عشقروزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟"شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟"شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!
عشق ''...زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!
نیما و نیشامتوفان که از شیراجان (نام پیشین سیرجان ) گذشت غم و اندوه بسیار برجای گذاشت بسیاری از خانه ها و درختان را خراب و سرنگون ساخت دل مردم گرفته غمگین بود . در این آشوب زمانه پسری به نام نیما دلباخته دختری شده بود که نامش نِیشام بود نیما سالها دور از خانواده و در سفر زندگی کرده بود و چهار برادر داشت که هر یک دارای ثروت و اندوخته ایی بودند پدر نیشام بارها به خانواده نیما گفته بود هر یک از برادران دیگر خواستگاری می کرد مشکلی نبود اما نیما توان اداره زندگی نیشام را ندارد . و هر چه خانواده نیما به او می گفتند به جای عاشقی پی کسب و کاری را بگیرد و به این شکل به همگان بفهماند توانایی همسرداری را دارد او نمی شنید و از دور چشم به خانه زیبا و بلند نیشام داشت .کم کم رفتار نیما موجب برافروختگی و ناراحتی پدر و بردران نیشام گشت آنها شبی به خانه نیما آمده و در برابر پدر و برادران نیما به او گفتند اگر باز هم در اطراف خانه اشان پرسه بزند چشم خویش را بر دوستی های گذشته خواهند بست .نیما انگار تازه از خواب بیدار شد بود گفت مگر من چکار کرده ام ؟ تنها عاشقم همین !پدر نیشام گفت : عاشقی که خانه و خوراک زندگی نیست ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم .نیما گفت : من مستمند نیستمپدر و برادران نیشام خندیدند و گفتند آنچه ما می بینیم جز این نیست .نیمروز فردایش شش مرد با پوششی از گران بهاترین پارچه های نیشابوری و اسبهای ترکمن در برابر خانه نیشام ایستاده بودند آن شش مرد نیما ، پدر و برادرانش بودند . بهت سرآپای وجود میزبانان را گرفته بود . پس از آنکه بر صندلی میهمانی نشستند نیما گفت هنگامی که در سفرم بانو آفرین ( سی امین شاهنشاه ساسانی ) را از رودخانه خروشان نجات دادم او به من گفت پیش من بمان . گفتم من مسافرم و او گفت یادگاری به تو می دهم که هر وقت همچون من به خفگی رسیدی کمکت کند .دیشب شما سعی داشتید مرا غرق کنید اما اینبار دستان پادشاه ایران مرا نجات بخشید .پدر و برادران نیشام از این که شب قبل به گونه ی بسیار زشت به او گفته بودند : ما دختر به آدم مستمندی همچون تو نمی دهیم پشیمان بودند .سفر انسانها را پخته و نیرومند می سازد . و به سخن ارد بزرگ : سفر ، نای روان است برای اندیشه و آرمان بزرگ فردا .می گویند نیما و نیشام همواره دستگیر مستمندان بودند و زندگی بسیار نیکو داشتند .
مادر من فقط يك چشم داشت.من از اون متنفر بودم...اون هميشه مايه خجالت من بوداون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پختيك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خودش به خونه ببرهخيلي خجالت كشيدم.آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه؟به روي خودم نياوردم فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدمروز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت اوه مامان تو فقط يك چشم دارهفقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم.كاش زمين دهن وا ميكرد و منو..كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري؟اون هيچ جوابي نداد...حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم چون خيلي عصباني بودم.احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشتدلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداسته باشمسخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برماونجا ازدواج كردم واسه خودم خونه خريدم زن و بچه و زندگي...از زندگي بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودمتا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن مناون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شووقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا اونم بي خبر!سرش داد زدم چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!گم شو از اينجا!همين حالااون به آرامي جواب داد اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضياومدمو بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد.يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسهولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم.بعد از مراسم رفتم به اون كلبه قديمي خودمون البته فقط از روي كنجكاوي.همسايه ها گفتن كه اون مرده!ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختماونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به مناي عزيزترين پسر من من هميشه به فكر تو بوده ام منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندمخيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجاولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينموقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفمآخه ميدوني...وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو ازدست داديبه عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشمبنابراين چشم خودم رو دادم به توبراي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي مندنياي جديد رو بطور كامل ببينهبا همه عشق و علاقه من به تو»»» مادرت «««
دوست 5 دقیقه ای(داستان کوتاه)دوست 5 دقیقه ای(داستان کوتاه)از مترو بیرون اومدم طبق معمول همیشه ماشینهای زرد رنگی به نام تاکسی یه طرف در مترو ایستاده بود.طرف دیگه در خروجی مترو صدای چه چه موتور سواران بود که با هم سرود موتور رو با همنوازی لوله اگزوز پیر ماشین یک جوان تمرین می نمودن آسمان هم مثل سایر نقاط کشور دودآلود بود.از خیابان اول با شگرد عجیبی رد شدم (سر تو عین گاو بنداز برو) از خیابان دوم هم به همون سبک عبور کردم به خیابون سوم که رسیدم مردم در حال عبور و مرور بودند که صدای عجیبی از میون جمع حواسم پرت کرد نا خودآگاه به پشت سرم نگاه کردم، که یه دفعه یه پسری رو دیدم که روی ویلچر نشسته و با پاش داره ویلچرشو جلو میبره! وسط خیابون بود ماشین بوق میزد آدم بزرگا اصلا بهش توجه نمیکردن کسی پشتشو نگرفته بود اول فکر کردم ویلچرش جای دست نداره اما دقت کردم دیدم داره اما آدم بزرگا دست بردن اونو ندارن.سریع خودمو بهش رسوندم دستامو به کمر ویلچرش گره زدم ، بهش گفتم چطوری دوست عزیز سرشو بالا اورد نگاهی به من کرد گفت:خوخو خو خوبم دوست عزیز !!!بهش گفتم کجا میری با این عجله؟ممم مترو !میرسونمت داداش .خخخخخخ خودت اووووووووونجا م ممی میریی؟نه من تازه از اونجا اومدم اما اونجا کار دارمباهم همراه یک سفر ۵ دقیقه ای شدیم از روبروی مخابرات رد شدیم که اون پسر به من گفت : ساختمون محکمی ؟ من متوجه نشدم چی گفت دوباره حرفشو تکرار کرد باز من متوجه نشدم الکی گفتم آره.آخه حواسم بهش نبود که ببینم چی میگه.دستم به ویلچر بود نگاهم به جلو گوشم به پشت سری که یه آدم بزرگ تو خیابون به بغل دستیش میگفت بنده خدا این حتما داداشش عمه منم…برا همینم حواسم اصلا به اون نبود فقط داشتم میرسوندمش مترو که یه دفعه باز صحبت کرد و گفت کیفت پاره میشه منم چون باز متوجه نشده بودم الکی گفتم آره!رفیقم فهمید که من متوجه حرفاش نمیشم گفت گوشتو بیار جلو منم اوردم حرفشو باز تکرار کرد من این دفعه که متوجه شده بودم بهش گفتم فدای سرت اما جواب داد هرگز سالامت موجودی رو نگیر حتی اگر جون نداشته باشه!!!اه خدای من این چی میگه بهش گفتم سنگین خسته میشی اونم با لبخند زیبایی که داشت به من گفت ما بب به چیزای سسس سنگین عادت داریم !!!کیفمو دادم دستش که یه دفعه باز با من شروع کرد صحبت کردن گفت: ززز زندگی چطوره ببب برات؟ منم نمیدونستم چی بگم اگه میخواستم بگم سخت در مقابل زندگی اون زندگی من بهشت و به من می گفت ناشکری نکن.من بچه هم چون بلد نیستم مثل آدم صحبت کنم گفتم خوب سلام میرسونه خندید و باز چند دقیقه ای بینمون سکوت افتاده بود که یه دفعه نمیدونم چرا این سئوال رو ازش پرسیدم : خدا رو دوست داری؟رفیقم حوصله جواب دادن به سئوالمو داشت گفت:نه ام ما هر ووووقت ببب باهاش بدتر صحبت می می میکنم بیش بیش بیشتر میآد طرفم.این جملهاش منو خیلی تو فکر برد داشتم به خودم میگفتم این پسر عقب مونده ذهنی نیست عقب مونده جسمی اما من برعکس!!!تو حین فکر کردن بودم که یه دفعه سئوال خودمو از خودم پرسید: تو چی؟؟کی من؟ من خدا رو دوست دارم! اما کاشکی بهش میگفتم خدا دوستیه واسۀ من که دیر دیر بهش سر میزنم.به مترو رسیدیم مترو شلوغ بود مترو اول رفت مترو دوم هم همینطور مترو سوم که شد رفتیم جلو در وقتی داشت مسابقه هل بازی تموم می شد یکی تو اون جمع آدم بزرگا گفت: مترو واسه پا داراست!!دنبالش گشتم پیداش نکردم سوار متروش کردم باز به من می خندید .میخواستم برم که به من گفت: دست تو جیجیجی جیبم کن، گفتم:چرا؟گفت: یییی یه یادگاری ببب برا تو، دست کردم یه بلیط کهنه مترو بود که تا خرده بود گفت: این بببب برا تو تتتت تا حالا استفاده نکردم.من اول قبول نکردم بعد از اسراری که کرد ورش داشتم، این دوست ۵ دقیقهای به من یادگاری داد در مترو بسته شد من بیرون مترو و دوستم داخل و لبخند بر روی لبهاش.اونجا بود که به خودم باز گفتم:زرتشت گفت: گفتار نیک، پندار نیک، رفتار نیکاسلام بیان کرد: مساوات ، برادری، یگانگیو ما گفتیم: خود مهمیم، دیگری بمیرد!