انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 42 از 72:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
نام داستان : ازادی
زمینه : سیاسی

دخترک به سرعت با دست بر روی کاغذی مینوشت . گاهی به کنار درب رفته و از چشمی به بیبرون نگاه میکرد و یا به کنار پنجره رفته و اطراف رو دید میزد .اسمان خاکستری اشک های خود را به شیشه میکوباند . به پشت میز بر میگشت . داشت به سرعت مینوشت . به سرعت . ناگهان ایستاد . خشک شد و از جا برخاست . صدای پوتین اهنین که به زمین کوبیده میشد به گوشش رسید . به اتاق رفت و کوله پشتی ای برداشت . به سمت درب رفت که اشخاصی به درب کوبیدند و با صدای بلند و فحش های ناموسی در صدد شکست درب بر امادند . دختر به کنار پنجره رفت . ارتفاع زیاد بود . کاغذ را در کوله گذاشت و خودش را به زمین پرتاب کرد . دخترک جان باخت باران ، خون او را به دریا تبدیل کرد . پسری اگاه و هم حزب ، مثل دختر عاشق به سمت پیکر بی جان او شتافت . میدانست در کوله ی دختر چیست . ان را برداشت . به عقب نگریست گله ای مامور هار به دنبالش امدند . پسر برخاست و به سمت محل رستاخیز دوید . چنان با عشق میدوید گویی هرگز سگانی هار به دنبالش نبودند . چهارراه اول ، دوم و سوم را رد کرد ، ولی دیگر نمیشد . پسر کاغذ را به راننده ی خودرویی داد ، راننده ای اگاه و هم حزب ، مثل ان دو عاشق .... خودرو با سرعت رفت ، راننده میدانست ان مکان موعودکجاست . چند ثانیه گذشت ، صدای شلیک تفنگ ، پرواز چند کفتر در هوا ، گریه اسمان بیشتر شد بیشتر از ترکش های یک خمپاره در قلب سپاه . راننده به سرعت میرفت ، ناگهان آژیر ماشینی از خشم و عقده زمین را پر کرد ... اسمان سه رنگ داشت ، گاهی قرمز ، گاهی ابی ، گاهی خاکستری
صدای تصادفی پرندگانی را که در لای شاخ برگ درختان پناه گرفته بودند را به پرواز وا داشت . کبوتر به محل نزدیک بود . میدوید چون اهو و میدانست که میرسد به مکان موعود .
صدای فریاد مردم اگاه و هم حزب مثل انان عاشق را میشنوید ، نزدیک بود . باد به چه سختی میوزید . چهار راه اخر که فقط یک راه داشت ، ان راه ،راه ازادی بود . از هر طرف سگ میدید. کاملا مبحوس شد . دست هایش بالا رفت . برگه ازاد شد و نسیم تند زمستانی برگه را به سمت مردم برد، مردمانی اگاه ، هم حزب و عاشق مثل ان ها .... و پس از چند لحظه از چهار سو ، چهارصد ها تیر به سمتش روانه شدند . اب جوب قرمز قرمز شد . باد اکنون وظیفه ای به گردن داشت . چند لحظه بعد کودکی فریاد زد .
" ببینید ای مردم ... این کاغذ خیس خونیست و که با خط درشت به رنگ سبز بر روی ان نوشته است ازادی "
     
  
مرد

 
افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد


در زمان های قديم، پيش از حمله ی اعراب به ايران زمين، 1شاهنشاهی به نام هرمزد بر اين سرزمين حکومت می کرد. عمر شاهنشاه هرمزد رو به پايان بود و او پنج پسر با نام های شاپور، اردشير، يزدگرد، بهرام و خسرو داشت. از بين پسران، شاهنشاه فرزند دوم خود که اردشير نام داشت را بيش از ديگران دوست می داشت. شايد علتش علاقه ی بيش از حد هرمزد به زن دوم خود ( مادر اردشير ) بود. در روزگار جوانی، به علل سياسی و به فرمان پدر، هرمزد با زن اول خود ( مادر شاپور ) که از خاندان قدرتمند سورن که بعد از خاندان ساسانی قدرتمند ترين خانواده ی کشور بود و بسياری از مقامات لشکری و کشوری و از جمله مقام وزير اعظم 2( ورزگ فرمَدار ) که بر عهده ی شخصی به نام 3قباد بود را در اختيار داشتند، ازدواج کرده بود. در آن زمان 4هفت خانواده ی بزرگ تيول دار که از گذشته های قديم در ايران زمين وجود داشتند، دارای قدرت و ثروت بودند که در عصر ساسانی خود خاندان ساسانی يکی از اين هفت خانواده بود و بعد از آن خاندان سورن ( suren ) و کارن يا قارن ( karin ) بيشترين قدرت را داشتند. زن دوم، انتخاب خود هرمزد بود و به همين علت دوست داشت فرزند اين زن جانشينش شود. بنابراين او را برخلاف نظر بسياری از بزرگان به ولايت عهدی انتخاب کرده بود. اما عرف آن زمان به جانشينی فرزند ارشد حکم می داد. شاپور، پسر بزرگ تر که از طرز فکر پدر بسيار ناراحت بود، چون شاهنشاهی را حق خود می دانست، بعد از نااميدی از پدر، سعی در جلب نظر بزرگان داشت و چون از سورن ها بود، قباد و خاندان سورن به شدت از او حمايت می کردند. از طرف ديگر خاندان کارن که چشم ديدن جاه و مقام بيش از حد سورن ها و کم شدن قدرت خود در آن زمان را نداشت، به سرپرستی شخصی به نام پيروز، از نظر هرمزد و جانشينی اردشير حمايت می کرد. در اين ميان فرزند سوم ( يزدگرد ) ميل چندانی به قدرت نداشت. او سعی می کرد زندگی آرامی داشته و از مسائل سياسی دور بماند. اما فرزند چهارم که 5بهرام نام داشت و مادرش از خاندان بزرگ سپَندياد بود، علاقه ی فراوانی به نظامی گری داشت. با اينکه او يک شاهزاده بود، بيشتر وقت خود را در پادگان ها می گذراند و حتی شب ها در آنجا می خوابيد. او با تمام توان سعی می کرد، فنون رزمی و استراتژی های جنگ را هر چه بهتر بياموزد. بهرام دوستی به نام مهرداد داشت که مثل خودش از خاندان ساسانی بود و بسيار به يکديگر نزديک بودند. مهرداد در تير اندازی با کمان بسيار استاد بود، چنانکه می توانست سواره و از فاصله ای دور تير را بر گردن موش صحرايی گريزان فرود آورد. کوچک ترين برادر که خسرو نام داشت، در اين زمان هنوز به سن بلوغ نرسيده بود.
     
  
مرد

 
داستان گردنبند



ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.

ویکتوریا قبول کرد …

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.

بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می *کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.

هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …

و دوباره روی او را بوسید و گفت:

"خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"

چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.

ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.



این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ...

زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت.
     
  
مرد

 
به خاطر جثه کوچک شان, مشاهده ي کارهايي که انجام مي دادند کار ساده اي نبود اما اگر به اندازه ي کافي از نزديک به آنها نگاه مي کرديد مي توانستيد چيزهاي بسيار شگفت انگيزي را در رفتار آنها ببينيد.
موش ها و آدم کوچولوها هر روز اوقات خود را در هزارتوي مارپيچ, در جستجوي پنير مخصوص خود مي گذراندند.
موش ها, اسينف و اسکوري, که هم چون ديگر جونده ها, داراي مغزي ساده, ولي شم و غريزه قوي بودند, مانند اغلب موش ها در جستجوي پنير سفتي بودند که آن را ذره ذره گاز بزنند و بخورند و لذت ببرند.
آدم کوچولوها, يعني هِم و هاو, از مغز خود که انباشته از عقايد و باورهاي بسيار بود براي جستجوي نوعي پنير متفاوت که معتقد بودند باعث شادي و موفقيت بيشتر آنها مي شود استفاده مي کردند.
موش ها و آدم کوچولو ها به همان اندازه که با هم متفاوت بودند, خصوصيات مشترکي نيز داشتند: هر روز صبح هر کدام از آنها گرمکن و کفش ورزشي خود را مي پوشيد و خانه کوچک خود را ترک مي کرد و به سرعت در جستجوي پنير به داخل هزارتوي مارپيچ مي رفت.
اين هزارتو, کلاف سردرگمي از دالان ها و اتاق ها بود که بعضي از آنها مملو از پنير خوشمزه بود. اما زواياي تاريک و راهروهاي بن بستي هم در آن جا وجود داشت که بعضي از آنها انتهايي نداشت و هر کسي ممکن بود در آن جا گم شود.
به هر حال, براي آنهايي که راه خود را پيدا مي کردند,هزارتوي مارپيچ اسراري هم داشت که به آنها اجازه ي لذت بردن از يک زندگي بهتر را مي داد. موش ها, اسنيف و اسکوري, از روش ساده اما ناکار آمد آزمون و خطا براي پيدا کردن پنير استفاده مي کردند. يعني ابتدا يک راهرو را جستجو مي کردند و اگر خالي بود به راهروهاي بعدي مي رفتند.
اسنيف با استفاده از دماغ بزرگ خود رد پنيرها را بو مي کشيد و اسکوري مستقيم به دنبال آن به طرف جلو ميدويد. همان طور که انتظار مي رفت آنها معمولاً راه خود را گم مي کردند, جهت را اشتباه مي رفتند و اغلب به ديوار مي خوردند.
اما دوتا آدم کوچولو, هِم و هاو, از روش متفاوتي استفاده مي کردند که بر قدرت تفکر آنها و استفاده از تجربيات گذشته متکي بود. اگر چه , بعضي از اوقات, آنها هم بر اثر عقايد و احساسات شان سر در گم مي شدند.
درنهايت, هر کس به طريقي آن چه را که در جستجويش بود پيدا مي کرد. هر کدام از آنها همان نوع پنيري را که دوست داشت در انتهاي يکي از راهروها, در ايستگاه پنير C , پيدا مي کرد.
از آن روز به بعد, هر روز صبح, موش ها و آدم کوچولوها لباس گرمکن پوشيده و عازم ايستگاه پنير C مي شدند. طولي نکشيد که هر يک از آنها کار ثابت و مشخص روزانه خود را يافتند.
اسنيف و اسکوري هر روز صبح زود از خواب بيدار مي شدند و به داخل هزارتوي مارپيچ مي دويدند و همواره همان مسير هميشگي را دنبال مي کردند.
موش ها وقتي به مقصد مي رسيدند کفش هاي ورزشي خود را در آورده آنها را به هم گره مي زدند و دور گردن خودشان آويزان مي کردند.
با انجام اين کار هر وقت کفش هاي خود را لازم داشتند به راحتي مي توانستند آنها را پيدا کنند. سپس از پنير خوردن لذت مي بردند.
در اوايل, هِم و هاو, نيز هر روز صبح به طرف ايستگاه پنير مي دويدند تا از خرده پنيرهاي خوشمزه اي که در انتظار آنها بود لذت ببرند. اما بعد از مدتي, آدم کوچولوها راه و روش متفاوتي را در پيش گرفتندو
هِم و هاو, هر روز صبح کمي ديرتر از خواب بيدار مي شدند, کمي آهسته تر لباس مي پوشيدند و سلانه سلانه به طرف ايستگاه پنير مي رفتند زيرا به هر حال مي دانستند که پنير کجاست و چطور مي توان به آن جا رسيد.
آنها اصلاً فکر نمي کردند که اين پنير از کجا مي آيد و چه کسي آن را در آن جا مي گذارد. تصور آنها فقط اين بود که پنير آن جا خواهد بود. هر روز صبح به محض اين که هِم و هاو به ايستگاه پنير شماره C مي رسيدند احساس مي کردند در خانه خود هستند؛ گرمکن هاي خود را آويزان مي کردند و کفش هايشان را در مي آوردند و دمپايي هاي راحتي خود را مي پوشيدند. حالا که پنير را پيدا کرده بودند بسيار آسوده خاطر بودند. هِم مي گفت : عاليه , در اين جا پنير کافي تا ابد براي ما وجود دارد». آدم کوچولو ها احساس شادي و کاميابي و امنيت مي کردند.
طولي نکشيد که هِم و هاو, پنير موجود در ايستگاهC را متعلق به خود دانستند آن جا آن قدر پنير بود که آنها سرانجام خانه خود را عوض کردند و در نزديکي انبار پنير ساکن شدند و يک زندگي اجتماعي در اطراف آن ايستگاه براي خود درست کردند. هِم و هاو براي اين که بيشتر احساس کنند که در خانه ي خودشان هستند . ديوارهاي آن جا را با سخناني درباره ي پنير تزيين کردند و حتي تصاويري از پنير در روي ديوارها کشيدند که لبخند به لب آنها مي نشاند. يکي از اين ديوار نوشته ها چنين بود:
داشتن پنير آدم را خوشحال مي کند.
     
  
مرد

 
بی دلیل دوست دارم
هوا سرد بود و دختر خود را در لباس هایش مچاله کرده بود.اما پسر بدون توجه به سرمای اطراف با آتش عشقی که در درونش شعله ور شده بود به دختر می نگریست گویا در عالم دیگه ای بود عالمی که همیشه آرزویش را داشت عالمی که در آن دختر به پسر می گفت دوستت دارم و اون سرشار از عشق و خوشی می شد.هر دو روی آخرین نیمکت پارک نشسته بودند که دختر رو کرد به پسر و گفت:
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
دوست داشتنی هستی،
بخاطر لبخندت، به خاطر اون چشمات که هر موقع به من نگاه می کنی زانوانم سست می شه.
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه،چند روز بعد،اون دخترتصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت
پسر در حالی که در کنار تخت دختر مات و حیرت زده ایستاده بود برای جسم بیهوش او دردو دل می کرد.
عزیزم،گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی،میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
یادته بهت گفتم به خاطر رنگ و برق چشماته که دوستت دارم
ولی حالا که چشم هات رو بستی و من نمی تونم اونها رو ببینم پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم.
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه كه نه!!
پس چرا بی دلیل من هنوز هم عاشقتم
عزیزم
عشق واقعی هیچوقت از بین می ره
این هوس است كه كمتر و كمتر میشه واز بین میره
عزیزم صدای منو می شنوی یادته هی می گفتی برای عشقت دلیل بیار و من اون حرف ها رو به تو زدم حالا که بیهوشی و نمی تونی با من باشی پس چرا دوستت دارم؟هان؟حالا فهمیدی که من هیچ دلیلی نداشتم حالا فهمیدی که من بدون دلیل عاشقت بودم حالا باز هم حرف من رو باور نمی کنی.
از اون اتفاق سال هاست که می گذره و من هر روز عاشق تر از همیشه روی همون نیمکت توی پارک تنها می نشینم و به مسائل گذشته فکر می کنم.خودمونیم بعد از این همه سال هنوز هم که هنوزه بدون دلیل عاشقم و هرگز علتشو نفهمیدم.
     
  
مرد

 
دو مرد در كنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يكي از آنها ماهيگير باتجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست. هر بار كه مرد باتجربه يك ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي كه در كنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند اما ديگري به محض گرفتن يك ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي كرد. ماهيگير باتجربه از اينكه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود.
بنابراين ماهيگير باتجربه پس از مدتي از او پرسيد: «چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي كني؟»
مرد جواب داد: «آخر تابه من كوچك است


پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد: «هي پيرمرد، مردم اين شهر چه جور آدمهايي اند؟»
پيرمرد پرسيد: «مردم شهر تو چه جوريند؟»
گفت: «مزخرف»
پيرمرد گفت: «اينجا هم همينطور»
بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.
پيرمرد باز هم از او پرسيد: «مردم شهر تو چه جوريند؟»
گفت: «خب، مهربونند.»
پيرمرد گفت: «اينجا هم همينطور!»

يك كارگر ژاپني در پاسخ "چه انگيزه اي باعث شده است كه وي سالانه حدود هفتاد پيشنهاد فني به كارخانه بدهد؟" جواب داد: اين كار به من اين احساس را مي دهد كه شخص مفيدي هستم، نه موجودي كه جز انجام يك سلسله كارهاي عادي روزمره فايده ديگري ندارد.

يكي از مديران آمريكايي كه مدتي براي يك دوره آموزشي به ژاپن رفته بود، تعريف كرده است كه:
كه روزي از خياباني كه چند ماشين در دو طرف آن پارك شده بود مي گذشتم. رفتار جوانكي نظرم را جلب كرد. او با جديت و حرارتي خاص مشغول تميز كردن يك ماشين بود. بي اختيار ايستادم. مشاهده فردي كه اين چنين در حفظ و تميزي ماشين خود مي كوشد مرا مجذوب كرده بود. مرد جوان پس از تميز كردن ماشين و تنظيم آيينه هاي بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرفتر، در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاد. رفتار وي گيجم كرد.
به او نزديك شدم و پرسيدم: «مگر آن ماشيني را كه تميز كرديد متعلق به شما نبود؟»
نگاهي به من انداخت و با لبخندي گفت: «من كارگر كارخانه اي هستم كه آن ماشين از توليدات آن است. دلم نمي خواهد اتومبيلي را كه ما ساخته ايم كثيف و نامرتب جلوه كند.»

زن و مرد جواني به محله جديدي اسبا‌ب‌كشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايه‌اش درحال آويزان كردن رخت‌هاي شسته است و گفت:«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباس‌شويي بهتري بخرد.» همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت.
هر بار كه زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشك شدن آويزان مي‌كرد زن جوان همان حرف را تكرار مي‌كرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز كردم!»
     
  
مرد

 
دو‌ دوست ‌صميمي احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي ده را محكم و قشنگ بسازد.
روز اول مهر بود و قرار شد كه اين دو دوست صميمي به مدرسه بروند خيلي خوشحال شدند. هر دو كتاب‌هايشان را جلد كردند و قلم و دفترچه فراهم كردند تا درس معلم را خوب ياد بگيرند و قبول شوند و اتفاقا هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد كه پدرش از بيماري مرموزي رنج مي‌برد دلش مي‌خواست زودتر بزرگ شود و به آرزوي پدرش جامه عمل بپوشاند و به مردم ده خدمت كند زيرا دهي كه احمد و محمود در آنجا زندگي مي‌كردند، دكتر نداشت و آنها اگر كوچك‌ترين ناراحتي پيدا مي‌كردند بايد يك فاصله طولاني تا ده ديگر را كه دكتر داشت طي كنند. هنوز چند ماهي از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود كه بيماري پدر احمد بدتر شد و متاسفانه يك روز صبح كه احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد كه پدرش مرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسيار گريه كرد از طرفي او ديگر نمي‌توانست اين روزها به مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن كم بايد در كشاورزي به مادرش كمك مي‌كرد تا بتواند زندگي خواهر و مادر خود را تامين نمايد. محمود كه دوست خوبي براي احمد بود وقتي متوجه جريان شد با معلم او صحبت كرد و معلم هم ماجرا را براي مدير مدرسه تعريف كرد و قرار شد كه معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم كار كند و هم درس بخواند. بله بچه‌هاي خوب احمد روزها كار مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند و هرسال هم قبول مي‌شد و در اين راه محمود به احمد كمك مي‌كرد و هر چه ياد گرفته بود به او مي‌آموخت. بچه‌هاي خوب خلاصه ماجراي احمد و محمود به اينجا ختم مي‌شود كه پس از طي ساليان دراز احمد بر اثر تلاش و كوشش دكتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان طور كه آرزو مي‌كرد مهندس شد و به آباد كردن ده كوچكشان پرداخت. شما هم يادتان باشد كه در سايه تلاش و كوشش هم مي‌توان درس خواند و هم كار كرد تا بتوانيم در آينده به كشورمان خدمت كنيم. همان طور كه احمد و محمود خدمت كردند و حالا خوشبخت هستند.
     
  
مرد

 
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهرِ ما به تشییع جنازه‌اش رفتند. مردها از روی تاثر احترام‌آمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس می‌کردند، و زن‌ها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانة او که جز یک نوکر پیر - که معجونی از آشپز و باغبان بود - دست‌کم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانة چهارگوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیق‌ها و منارها و بالکن‌هایی که مثل طومار پیچیده بود به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود، و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست‌درازی کرده بودند حتی یادبودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسم‌دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانة میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوه‌گر و پا برجای خود را میان واگن‌های پنبه و تلمبه‌های نفتی افراشته بود –وصله ناجوری بود قاتی وصله‌های ناجور دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مست بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرمیده‌اند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به‌صورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطة توجه، یا یکنوع اجبار موروثی درآمده بود؛ و این از سال 1884، از روزی شروع می‌شد که کلنل سارتوریس شهردار -همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید- میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه این‌که میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ و برگ‌داری از خودش درآورده بود، به‌این معنی که پدر میس‌ امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظ صرفه‌اش ترجیح می‌داد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس می‌توانست از خودش بسازد و فقط زن‌ها می‌توانستند آن را باور کنند.وقتی که آدم‌های نسل بعدی، با طرز تفکر تازة خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصر نارضایی ایجاد کرد. اول سال که شد، یک برگ ابلاغیة مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند.ماه فوریه آمد و از جواب خبری نشد.آن‌وقت یک نامة رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرفرصت سری به مقر «شریف» بزند. یک هفته بعد خود «شریف» یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا اینکه اتومبیلش رابرای او بفرستد در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنة قدیمی به خط خوش ظریف و روان، با جوهر رنگ باخته‌ای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمی‌روند. برگ ابلاغیة مالیات هم بدون شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود.انجمن شهر جلسة مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مامور ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود -از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشی چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکر میس امیلی بود. اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان به‌میان تاریکی‌های بیشتری بالا می‌رفت. بوی زهم گرد و خاک و پان می‌آمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمرد سیاه آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کرد.سالن با مبل‌های سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که سیاه پردة یکی از پنجره‌ها را کنار زد دیدند که چرم مبل‌ها ترک‌ترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبل‌وار از اطراف ران‌هایشان بلند شد و با ذرات کاهل خود، در تنها شعاع آفتاب که از پنجره می‌تابید دور خودش پیچ و تاب خورد. تصویر مدادی میس امیلی در یک قاب اکلیلی تاسیده [خسته و کوفته]، روی سه پایة نقاشی گذاشته بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد آنها از جا پا شدند. میس امیلی زن کوچک اندام چاقی بود که لباس سیاه تنش بود. زنجیر طلایی نازکی تا کمرش پایین می‌آمد و زیر کمربندش ناپدید می‌شد. به یک عصای آبنوس که سر طلایی تاسیده‌ای داشت تکیه داده بود و شاید به همین جهت بود که آنچه در دیگری ممکن بود فقط فربهی برازنده‌ای باشد، در او چاقی و لختی می‌نمود. بدنش ورم کرده به نظر می‌رسید، مثل بدنی که مدت‌ها در اعماق تالاب راکدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بیخون بود.
چشم‌هایش میان چین‌های گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت، پیغام خودشان را بیان می‌کردند، چشم‌هایش به این طرف و آن طرف حرکت می‌کرد. مثل دو تکه ذغال بود که تو یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آنها تعارف نکرد بنشینند، همین‌طور تو درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف می‌زد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیک‌تیک یک ساعت نامرئی که شاید به‌دُم همان زنجیر طلایی آویزان بود به گوشش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع کنید.»
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کرده‌ایم. ابلاغیه‌ای به امضای شریف از ایشان دریافت نکرده‌اید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من کاغذی دریافت کرده‌ام. شاید ایشان به خیال خودشان شریف باشند... ولی من در جفرسن از مالیات معافم.»
«اما دفاتر خلاف این را نشان می‌دهد. ما باید توسط...»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم.»
«ولی میس امیلی...»
«از کلنل سارتوریس بپرسید.» (کلنل سارتوریس تقریبا ده سال بود که مرده بود.)
«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمرد سیاهی ظاهر شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»
     
  
مرد

 
روباه گفت: -سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من این‌جام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -یک روباهم من.
...شهریار کوچولو گفت: -بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: -اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: -یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: -رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: -راهش چیست؟
روباه جواب داد: -باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.
     
  
مرد

 
شب هنگام بود وخانه تاريک .و شايد تنها روشن کننده ي اتاق فروغ ماه بود.از پشت پنجره ي اتاقم به آسمون نگاه مي کردم.ستاره ها بهم چشمک مي زدند گويي او هم ميان اونها بود.چشماني که ازلحظه ي ديدار منو شيقته ي خودش کرده بود.چشمهايي که هزاران حس ناگفته داشت.هنوز زيبايي چشمان خمارش رو که با شيفتگي نگاهم مي کرد رو به ياد دارم.بهار بود و بارون مي باريد.با دلي پر از خونه بيرون زدم.دلم براي ديدنش پر مي کشيد.به اولين تاکسي که جلوي پام ترمز کرد سوار شدم.از شانس بد من خيابون ها ترافيک بود.توي دلم هزار تا فحش مي دادم.اون الان منتظرم بود.طاقت تنهايي رو نداشت.چشم به راهم بود.روي تخت سرد و يخ بيمارستان منتظرم بود.جايي که توي چند ماه اخير هم من و هم خودش متنفر شده بوديم.دلم داشت مي ترکيد.داشتم خفه مي شدم.اگه از راننده ي تاکسي خجالت نمي کشيدم مي شستم و زار زار گريه مي کردم.ولي مثل اينکه آسمون داشت عقده ي دلش رو شايد هم به گونه اي عقده ي دل منو خالي مي کرد.از زندگي متنفر شده بودم.از اينکه چرا انقدر بي رحم هستش.از اينکه چرا عزيزترين کسي که تمام وجودم رو به خودش اختصاص داده بود رو اينگونه بيمار کرده بود.مگه نمي گفت که من و اون روحمون يکي شده؟مگه نمي گفت که ما باهم يکي شديم؟پس من چرا الان خوبم و اون بد.اونقدر تو افکار خودم غرق شده بودم که با صداي راننده تاکسي که مي گفت آقا رسيديم به خودم اومدم.کرايه رو حساب کردم و از ماشين پياده شدم.با دلي پر از غم همراه با خوش حالي وارد بخش شدم.غم ديدن او در اين حال و خوش حالي هنوز با من بودنش.درو که باز کرده با لبخند نگاهم کرد گفت: -سلام با شفتگي نگاهش مي کردم.با لحن عاشقونه ي خودم گفتم: -سلام عزيزم خوبي؟امروز بهتر به نظر مي رسي؟! مثل هميشه لبخند زد و با چشماش باهام حرف زد.کنار تختش نشستم و دستش رو گرفتم بوسيدم و نگاش کردم.گفت: -امروز دير کردي؟ در حاليکه با انگشتاي ظريفش بازي مي کردم گفتم: -آره خيلي ترافيک بود. هردمون سکوت کرديم.فقط داشتيم به هم ديگه نگاه مي کرديم.نه من از ديدنش سير مي شدم و نه اون.صورت زيباش رو غم بزرگي احاطه کرده بود.مي دونستم خيلي خسته هستش.سرش رو با يه روسري بسته بود.تمام ابروهاش و پلک هاش ريخته بود.آره اون سرطان داشت.دکترش مي گفت شيمي درماني جواب مثبت داده ولي قيافش خسته تر از هر روز به نظر مي رسيد.اما من به هيچ کدوم از اينها اهميت نمي دادم.براي من فقط اون مهم بود.تنها چيزي که من عاشقش بودم چشماش بود.همين و بس.کم کم ديدم که چشماش براق شد.منم گريم گرفته بود.با نوک انگشتم اشکي رو از از چشماش پايين مي لغزيد گرفتم و گفتم: -عزيزم برا چي گريه مي کني؟ خنديد و گفت: -خودت براي چي گريه مي کني؟ لبخند زدم و اون ادامه داد: -علي مي ترسم.انطور نگام نکن.به خاطر خودم نه؟به خاطر تو.از اينکه ديگه نتونم چشم هاي زيباتو نبينم مي ترسم.از اينکه ديگه نتونم صداي مهربون و زمزمه هاي عاشقونت رو نشنوم مي ترسم. با ناراحتي نگاش کردم و گفتم: -کيانا؟عزيزم اين چه حرفيه؟چرا خودت و ناراحت مي کني؟من مطمئنم که تو خوب مي شي.چرا با اين حرفها هم منو و هم خودتو ناراحت مي کني؟مي دوني که من طاقت شنيدنش رو ندارم. گفت: -نمي خواستم ناراحتت کنم.ناراحتي تو آخرين چيزي هست که من مي خوام ببينم.ولي خواستم قبل از اينکه دير شده باشه بهت بگم که چقدر دوست دارم و خواهم داشت. گريم گرفته بود.چرا داشت از رفتن صحبت مي کرد؟اون هيچوقت درمورد رفتن صحبت نمي کرد ولي حالا؟يعني اين آخر خط بود؟يعني داشت با من خداحافظي مي کرد؟نه اين امکان نداشت.چطور مي تونست منو رها کنه؟نگاش کردم. -کيانا خواهش مي کنم اينطور نگو.تو داري منو مي ترسوني! اشکاش تند تند داشت از صورتش جاري مي شد.با بغض گفت: -علي به من بگو که دوسم داري.مي خوام برا آخرين بار هم که شده اين رو ازت بشنوم. -کيانا اين حرفها چه معني ميده؟يعني تو مي خواهي؟....نه تو حق چنين کاري رو نداري... گريه امان صحبت کردن و ازم گرفت.سرم رو روي دستش گذاشتم و گريه کردم.با دست ديگرش که آزاد بود موهام رو نوازش کرد و گفت: -خواهش مي کنم بگو علي... سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم: -دوست دارم کيانا.بخدا دوست دارم. لبخند زد و چشم هاش رو بست.بست و ديگه باز نکرد.هرچقدر صداش کردم بلند نشد.بلند نشد که بگه همه چيز يه کابوس بود و من پيشتم.اون رفت و منو تنها گذاشت.مگه دکترش نگفته بود که درمان جواب مثبت داده؟پس چرا رفت؟چرا رفت و منو توي وادي عشق تنها گذاشت؟آسوده رفت.آخرين زمزمه ي عاشقانه رو هم از معشوقش شنيد.ولي من چي؟منواز شنيدن صداش نگاه کردن به صورتش و چشاش و لمس کردن دستاش محروم کرد.باز آسمون داشت مي باريد.آسمون هم از غم من گريش گرفته بود.داد زدم چرا خدايا چرا؟مثل اون روز که ديدم چشاش رو باز نکرد.کاش من هم مي تونستم چشمام رو ببندم و ديگه باز نکنم.کاش من هم....
     
  
صفحه  صفحه 42 از 72:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA