انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 43 از 72:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
برف، برف عزیز، می دانم که تو برفی. برف. ما سال ها چشم به راه تو بودیم ای برف... مگر تو نمی شنوی صدای برف؟ صدای برف، ببین، هنوز صدای برف می آید. من می شنوم. تو هم می شنوی، خیال می کنی نمی شنوی. صدای برف، صدای برف از بیرون می آید. صدای خفه است. برف خفه کی کارش را می کند. مانند دزدها، سر و صدایی ندارد. وقتی کارش را تمام کرد، سقف و گنبد را بر سرت فرو افکند، بعد می بینی که همه جا را برف ها اشغال کرده اند و همه جا برف هست و برف، حتی گنجشک ها بی آب و بی دانه می شوند. می شنوی؟ من می شنوم. مرا می شناسی. من ترا می شناسم. آن روز یادت هست؟ خوب شد که آمدی. بسیار سال ها منتظرت ماندم. در روز بدی مرا گذاشتی رفتی. در همان روز که از خواب برخاستیم و دیدیم همه جا را برف پوشانده بود. سپید سپید، یک لکهء سیاهی هم نبود. چقدر خوش شدیم. چقدر خوش... پس از سال ها برف باریده بود. تو گفتی: بعد از هفت سال بازهم رنگ برف را دیدیم. هر چند برای من و تو برف در آن شب و روز که دست مان تنگ بود، خوش آیند نبود، اما با آن هم به خاطر سال آینده که این برف ها ارزانی و فراوانی می آورند، خوشنود بودیم. در سالی که ارزانی و فراوانی بیاید، برای من و کراچیم هم کار فراوان پیدا می شود. من گفتم برف ما را بی خبر، گیر کرد. آماده گی نداشتیم. چوب و هیزم و سرگین همه خلاص شده اند. تو گفتی: خیر باشد. یک چاره می شود، خوب شد که بارید. هفت سال خشکسالی، قحطی جان مردم را کشید. و من هم گفتم ها، به خدا راست می گویی زن، به خدا راست می گویی، غنچه گل.

بیا بنشین برایت قصه کنم که آن روز چه اتفاق افتاد. این صدای ترنگ ترنگ را می شنوی؟ سالهاست که کسی آهن پاره ها را می کوبد. می شنوی؟ چیزی به یادت نمی آید؟ صدای برف و صدای ترنگ ترنگ... چرا سوی من حیران، حیران نگاه می کنی. مثلی این که یادت نمی آید. مرا نشناختی. من سلام ِ کراچیوان هستم. تو دختر همسایهء ما بودی. دختر اسماعیل قداغگر. او را اسماعیل قره می گفتند. سیاه چهره بود. هنوز صدای قداغ گریش را که پیاله ها و چاینک های چینی را قداغ می کرد، می شنوم. مرا مردم آسمان باقر نام گذاشته بودند. چطور یادت رفته است. سلام، کدام سلام؟ همان سلام کراچیوان آسمان باقر... خو، آسمان باقر، عجیب دیوانه یی است. هر وقت که ببینی، رویش سوی آسمان است. فقط که زمین های بابا کلانش را در آسمان آبیاری می کند. چه روزهایی بودند. این، این همان طلا گل خود ماست. هم طلا و هم گل... نه، همین طور مانده است. نه بزرگ می شود و نه خرد... روی دست هایم هست، شب و روز. ببین، مثل یک گدی مقبول است. می گویند آهسته آهسته قد می کشد، کلان می شود، یک آدم خوب و صالح و آن وقت همه به او حسادت می کنند و می پرسند این شهزادهء انصاف کار کیست؟ می گویند این پسر همان سلام کراچیوان آسمان باقر است. از آن پدر و این پسر، با عقل جور نمی آید... جور بیاید، نیاید، همین است که می بینی. نه هنوز هم کسی را نیافتم که به گوشش آذان بدهد. راست بگویم پشتش نگشتم. به همان آذانی که خودم در گوشش خواندم، قناعت کردم. اگر مسلمان شده باشد، شده است و اگر نشده باشد، کلان شود، می شود. راستی، دیگر به یاد همین گپ هم نیفتادم. تو نبودی که به یادم می دادی. خوب، بگو، همه خوب بودند؟ آن جا؟ ها، یادت رفته است. همان روز پیش روی خودت سه بار در گوش هایش آذان دادم. الله اکبر و لااله الاالله را خواندم. من و تو آرزو داشتیم که اگر ملا و یا کدام صوفی یا ایشان و یا سید در گوش پسر ما آذان بدهد، خوب خواهد شد. آدم صالح خواهد شد و مسلمان محکم. اما آن روز موفق نشدیم. شاید این که بزرگ نمی شود، علتش همین است که من خودم در گوشش آذان خواندم. شاید آذان خواندن من عوض فایده نقص کرده است. اگر این طور باشد، من تا قیامت عذاب می کشم. نه، عذاب قیامت را من در همین دنیا می کشم.

آن روز، شش روزه گی طلا گل مان بود. ها، ها، یادم می آید… من هم فیصله هستم. پیری و زهیری است. اما یادم می آید… صبر کن ببینم که طلا گل؟ طلا گل خواب است، مثل یک گدی کاکل زری… آن روز تو هم گفتی که با من می آیی، گفتم چه می کنی زن، هوا برفی و سرد است و زن زچه در خانه باشد، بهتر است. من با یک دَوِش تا مسجد می برم، ملا در گوشش آذان می خواند، می آورم و پسان می روم پشت کار و غریبی. یک قدم راهست. در پتو خوب بپیچانیش که هوا سرد است و بر ف هنوز می بارد. صدای برف را می شنوی نی؟ او را بردم بیرون، بسیار خوشحال بودم. خوشحال بودم که برف باریده بود و برف می بارید. بعد از هفت سال قحطی و خشکسالی آن طور برف می بارید. برف فراوان، سال فراوانی و ارزانی می آورد. به مسجد که رسیدم، کسی را ندیدم. دو سه بار صدا زدم: ملا صاحب، ملا صاحب! صدایی نشنیدم، برف می بارید به فرمان خدا، برف نو از ما و برفی از شما... کبک آسمان باقر می خواند... برف روی کوچه ها و بیخ دیوار ها به اندازهء یک قد آدم شده بود، خوب، کمتر و یا زیادتر. یگان جای یک قد آدم، یگان جای نیم قد آدم. خوشحال بودم که خدا بعد از هفت سال برای ما فرزندی داده است. پسری، آه، می دانی چقدر جگر خون بودم. غصه می خوردم که اگر زنم همیشه نازا باقی بماند، چه خاکی بر سرم بکنم. به آدم بی سر و پایی مانند من کی دیگر زن می داد. هر کی که تو نمی شد و اسماعیل قرهء قداغ گر خدا بیامرز آدم جنتیی بود. چشم به مال و مکنت دنیا نداشت. ملنگ بود، ملنگ. مثل او آدم کم پیدا می شود. خوب خوب شعر ها را از دلش جور می کرد. ما واری بیسواد باشد هم، مگر آفرینش، خدا برایش داده بود. یگان وقت برای من هم می خواند. یادت هست؟ حالا هم همین نور کچل دیوانهء خود ما یگان تا از بیت های او را سر، سر خود خوانده می گردد. اگر نی کی به من زن می داد. یک خر داشتم مردنی و یک کراچی لق و لوق. از طالع بد، خر کراچیم هم به سر برابر نبود. هر هفته یکی دوبار در وقت کار و بار بری، در نصف راه، چهار پایش را دریک موزه می کرد و یک قدم راه نمی رفت. خدا زده لَج که می کرد، با بلدوزر هم نمی توانستی او را از جایش تکان بدهی، چه رسد به زدن و کندن که برایش نسوار هم نبود و بگویی که اشپش هایش هم خبر نمی شوند. بکشی هم از جایش نمی جنبید. آن وقت مرغ خر کراچی من هم یک لنگ داشت و بس. آخر از زدن و کندن و تیله و تمبه کردن خسته می شدم، از چیغ و ناله و دشنام دادن به اجداد و آبایش دلگیر می شدم و ناگزیر از جلوش می گرفتم، هم او و هم کراچی را کش می کردم. با هر کش کردنم، او هم با سرتنبه گی و لجاجت یک قدم پیش می آمد و باز در جایش میخکوب می شد. تو خود دیده بودی، به من دیوانه ببین. پیری و زهیری است. فیصله هستیم... برای تو قصه می کنم. ها، راستی، او به این کارش تا وقتی دوام می داد که جان در جان من نمی ماند و بعد مثل ماشین که روشن شده باشد، به راه می افتاد و چنان یورغه می رفت که دلت می شد عاشقش شوی. بعضی وقت ها که تنش را خارش و نوازش می کردم، به او می گفتم: به خیالم تو اصلاً خر نبوده ای، کدام گناه کلان کرده ای و خدا از قهر ترا خر ساخته است. جوانمرگی سرش را به بهانهء دور کردن پشه های دور سر و گردنش تکان، تکان می داد. یعنی چیزی می گفت. ها یا نی. من نمی دانستم. گاهی به خیالم می آمد که او به گپ های ما می فهمد و خودش را به خری می زند. ها، می گفتم رفتم به مسجد، می شنوی صدای برف را، فردا صبح که از خواب بر می خیزیم، می بینیم که همه جا برف، مثل لشکرها همه جا را گرفته و پوشانده است. من صدای شان را می شنوم. هنگام شب، هنگامی که مردم در خوابند، برف ها کار شان را می کنند. در مسجد کسی را نیافتم. یادم آمد که من ملا را می خواستم پیدا کنم. اگر زنم نمی زایید، توان زن دیگر گرفتن را نداشتم. چه عجب که همان روزها آسمان هم به بارید ن شروع کرد و ما هم صاحب اولاد شدیم. تا که به دنیا نیامد و چهره اش را ندیدم، باورم نمی شد. از آسمان برف آمد و ما هم صاحب اولاد شدیم. چند بار درِ حجرهء ملا را زدم، مگر صدایی نیامد. کسی نبود. صدا کردم: ملا صاحب، خدا برای سلام کراچیوان آسمان باقر بعد از هفت سال اولاد داده، آورده ام که در گوشش آذان بدهید، معطل کردنش وبال دارد. شما را زحمت ندادم، خودم آوردمش… اما جوابی نگرفتم. در آن روزهای سرد و برفی ملای مسجد به خانهء ما نمی آمد. می دانست که چیزی حصولش نمی شود. اگر می گفتمش هم، می گفت بیار همین جا، خانهء خدا از هر جای دیگر بهتر است.

در بسته ماند. صدایی هم نشنیدم. طلا گل ما میان غنداق و پتو می جنبید. برف چپ و راست می بارید. چه هوایی، خطک های سپید برف در هوا یک دیگر را قطع می کردند. جنگ داشتند. از مسجد که بیرون شدم، چند نفر می آمدند. برف بود. شناخته نشدند. خوب که نگاه کردم، دیدم، هووو، می گویند چه چه را که یاد کنی، پیش رویت سبز می شود. همان لحظه در دلم گشته بود. سربازان بودند. نمی دانم از کدام ملک، من چه می دانم، همهء شان موی زرد هستند. مقصد خارجی بودند، از دیدن من وارخطا شدند. تفنگ های شان را سوی من گرفتند. فریاد زدم: نی، نی میستر، میستر، من از خود، از خود... از سرو صدا و ایما و اشاره های شان دانستم که باید طلا گل را به زمین بگذارم و دست هایم را بالا بگیرم. دانستم که باز طالب گیرانی است و آمده اند که طالب پیدا کنند و بگیرند. چاره نبود. دست ها بالا و گفتم: من سلام کراچیوان… یکی از آن ها با احتیاط به من نزدیک شد و مرا به سوی دیوار کوچه راند و به دیوار کوفت. تمام بدنم را پالید. قوطی نسوار و یک تا پنجایی که برای ملا نگه داشته بودم، دیگر چیزی نداشتم که می یافت. وقتی میان پتو را دیدند، تعجب کردند و با خود چیز هایی گفتند مانند: بی بی، بی بی… من که طلا گل را در بغل گرفته بودم، در دلم گفتم: بی بی ننیت، قریب طلا گل ما را کشته بودید، خدا ناشناس ها… و این که زودتر خود را از شر شان خلاص کنم، گفتم: تنکیو، خره شو، بای بای. همین قدر زبان خارجه یاد داشتم. اما نگذاشتند. مقصد تا جایی باید همراه شان می رفتم تا کسی پیدا می شد و گپ های مرا به آن می فهماند و مرا به آن ها معرفی می کرد که این آدم از آن کاره ها نیست. همراه کراچی لق و لوق و خر دیوانه اش سر گردان است و بس.

ظالم ها روزم را بیگاه کردند. تا که یک عسکر خود ما پیدا شد و مرا از گیر شان خلاص کرد. می دانستم که طلا گل ما چه حال دارد. دیگر پشتم را نگاه نکرده، دوان دوان به خانه برگشتم. ها، تو چشم به راه من بودی. از آشخانه صدای ترنگ تُرنگ می آمد. دانستم که مادرم آهن پارچه های جمع کرده گی مرا می کوبد تا خرد تر شوند، می خواستم بگویم مادر، خودت را عذاب مده، پوچک مرمی تانک ها و راکت ها خرد نمی شوند… ها راستی، یادم رفت، هنگام آمدن، به خانهء صوفی ایشانقل هم تک تک کردم، کسی نبرامد، دیگر جایی نرفتم، آمدم خانه، وضع خوب نبود. یگان صدای ترق و تروق فیر مرمی هم از دور و نزدیک شنیده می شد. گلوله ها در هوای سر د و برفی صدای نمزده یی داشتند. صدا ها را برف و سردی هوا قورت می داد. شاید سردی هوا و برف ها نمی خواستند که صدای گلوله ها تا دور ها برود. زود گم می شدند. تو پرسیدی: چه گپ است. من گفتم: هیچ، طالب پالی است.

هر دو دور صندلی نشستیم. من خودم سه بار به گوش طلا گل آذان دادم و هر دو گفتیم: حالا شد مسلمان. از هیچ کرده خو خوب است.

گفتم که می روم کار و کراچی را می برم شهر. تا شام چیزی پیدا کنم. طلا گل را شیر بده. خو ب، ننه، تو هم بیا سر گردان نشو، پوچک مرمی هاوان و راکت ها و تانک ها خرد نمی شوند. آن روزها فکر مادر خوب نبود. آرام نشسته بود که ناگاه بی اختیار از جا بر می خواست و یکه راست به آشخانه می رفت و تیشه را می گرفت و به جان آهن پارچه ها می افتاد و هی صدای ترنگ ترنگ آن ها را می کشید. این آهن پارچه ها را من از دیگران می خریدم و بعد می بردم به شهر به دیگران می فروختم. مادرم چیزی به ما نمی گفت و ما هم به او نگفته بودیم که چنین کاری کند. شاید می خواست در کار های خانه سهم بگیرد. مرا می دید که گاهی همین کار را می کردم و یا شاید هم با زدن و کوفتن آن آهن پارچه ها درد و کوفت دلش را خالی می کرد. ترنگ، ترنگ، ترنگ… ما هم می گذاشتیم که دلش را خالی کند.

رفتم تا کراچی را آماده سازم، برای رفتن به شهر. تو صدا زدی و گفتی: جوانی و بادیان یادتان نرود…

در این هنگام بوی لیتی به مشامم آمد و اشتهایم را تحریک کرد. لیتی و هوای سرد برفی…

صدا زدم: لیتی پختی؟

و تو گفتی: نی، آیجان خاله یک کاسه روان کرده…

صدایت در میان صدای برف و صدای ترنگ ترنگ ها گم شد. با خودم گفتم:

همسایه باشد همین طور، آدم های مهربانی بودند. حالا خدا می داند کجایند؟

ای وای برف، ارزانی و فراوانی و برکت غله و دانه می آورد. بازار کار من هم خوب گرم می شود. شب شش می گیریم. کلان طوی سنتی می کنیم. من سال ها بود که سوی آسمان می دیدم و با خدا راز و نیاز می کردم. می گفتم: ای خدا، اولاد، هر چه باشد، یک اولاد. من دیگر زن گرفته نمی توانم. از این دنیا آرمان به دل، بی نام و بی نشان می روم. باز به خودم می گفتم: آسمان باقر لوده، اول از برای مردم دعا کن و بعد از برای خودت. باز روی بر آسمان می کردم و می گفتم: ای خدا، یک برف و باران فراوان که آرد ارزان شود و غله و دانه زیاد شود. دوم برای ما یک اولاد و سوم برای این حیوان، برای این چهار پای من یک کمی عقل که دیوانه گی را بس کند و رزق و روزی مرا نسوزاند. از دست لج کردن هایش دیوانه شده ام.

همیشه مواقعی که کراچی می راندم، رویم سوی آسمان بود و به دعا سرگرم و اگر کسی از کوچه می گذشت، بدون این که سویش نگاه کنم، سلامش را پاسخ می دادم: ها سلام، جور هستی و دوباره ادامه می دادم: دربارت کلان است خدایا، برف و باران، غله و دانه، یک اولاد و کمی هم عقل به این حیوان بی زبان به این چهار پای... به همین علت بود که مردم مرا آسمان باقر نام داده بودند. آسمان باقر یعنی کسی که همیشه رخش سوی آسمان است، انگار از آسمان مواظبت و مراقبت می کند. اما من به این کنایه ها و ریشخند های آن ها گوش نکردم و مطمئن بودم که یک روز خدا دعا های مرا قبول می کند.

وقتی که در گوش طلا گل آذان می دادم، آهسته گفتم: فکرت باشد، وقتی که کلان شدی، مرا بی آب نکنی. آدم خوب و مسلمان خوب شوی. چرا که من در گوشت آذان خوانده ام. اما نمی دانم. فهمید یا نه فهمید. شاید فهمید و شاید نفه
     
  
مرد

 
داستان ناپلئون و مرد پوست فروش



هنگام حمله ی ناپلون به روسیه دسته‌ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند. ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدا می‌افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می‌گیرند و در خیابان‌های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می‌پردازند. ناپلون که جان خود را در خطر می‌بیند پا به فرار می‌گذارد و سر انجام در کوچه‌ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می‌شود. او با مشاهده‌ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس‌های بریده بریده فریاد می‌زند: "کمکم کن، جانم را نجات بده کجا می‌توانم پنهان شوم؟"

پوست فروش می گوید: "زود باش بیا زیر این پوستین‌ها" و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین می‌ریزد. پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می‌شوند و فریاد زنان می‌پرسند: "او کجاست؟ ما دیدیم که او آمد تو". قزاقان علی‌رغم اعتراض‌های پوست فروش دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو می‌کنند. آنها تل پوستین‌ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می‌گیرند و می‌روند. ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستین‌ها بیرون می‌خزد. در همین لحظه محافظان او از راه می‌رسند. پوست فروش رو به ناپلون کرده و محجوب از او می‌پرسد: "ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می‌کنم اما می‌خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟"

ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه‌اش را جلو می داد خشمگین می‌غرد: "تو به چه حقی جرات می‌کنی که همچین سوالی از من بپرسی؟ سرباز! این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد."

محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می‌برند و سینه‌کش دیوار چشمان او را می‌بندند. پوست فروش نمی‌تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباس‌هایش را در جریان باد سرد می‌شنود. او برخورد ملایم باد سرد بر لباس‌هایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می‌کند. سپس صدای ناپلون را می‌شنود که پس از صاف کردن گلویش به ارامی می‌گوید: "آماده... هدف..."

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه‌ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر فابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می‌گیرد و قطرات اشک از گونه‌هایش فرو می‌غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام‌های را می‌شنود که به او نزدیک می‌شوند. سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می‌دارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلون را می‌بیند که با چشمانی نافذ و معنی‌دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می‌نگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی می‌گوید: "حالا می فهمی که چه احساسی داشتم"
     
  
مرد

 
مریدی ترسان نزد شیخ برفت و عرض بکرد : یا شیخ خوابی دیدم بس عجیب ، خواب دیدم گدای سر چهار راه از من کمک قبول نکردی و بگفت که تو تحریمی.

شیخ فرمود : کمی دیر خواب دیدی. گامبیا و امبیا و سنگال نیز ایران تحریم بکرده اند.

حیرانم ازاین عجایب تودرتو***دگران را برق بگیرد مارا جرقه ی پتو!

و مریدان همی گریستند.

مریدی “تگری زنان” نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.

شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟

عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.

شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل بعد از اخبار BBC ، اخبار بیست و سی بدیده ای.

و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.

شیخ را پرسیدند : از برای چه ساکتی ؟

فرمود : سکوتم از رضایت نیست ، دلم اهل شکایت نیست.

و مریدان از هوش برفتندی.

روزی شیخ به گشت و گذار در نت همی پرداخت و لکن سرعت اینترنت ایران به سرعت الاغ پیر لنگ لوکی می مانست که کُره ای در شکم دارد و باری بر کول !

پس هیچ سایتی نبود مگر آن که تا لود شدنش شیخ چهار رکعت نماز همی گذاردی.

نوبت به لغت نامه دهخدا برسید . شیخ به انگشت تدبیر اینتر بزد و …

بالا آمد آن صفحه ی نحس شوم *** دق دهنده ی مردم مرز و بوم

پس شگفتی مریدان را درگرفت. شیخ را پرسیدند : یا شیخ این لغت نامه ای بود. این دیگر چرا ؟

شیخ بگریست …

لغتنامه مملو زلغات کهن و نو***چه ربطی داشت به سیاست و پو.ر.نو

که چنینش کردند پیلتر و مسدود *** گناه دهخدای ادیب دیگر چه بود ؟

و مریدان آنقدر بگریستند و نعره کشیدند تا تسمه موتورشان بسوخت.

مریدی بر سر زنان نزد شیخ برفت رقعه ای به شیخ داد و عرض کرد یا شیخ قبض گازتان آمد.

فغان و ناله از مریدان برخاست.

شیخ گریان فرمود : کاش قبض روح می شدیم و قبض گاز نمی شدیم ، حال آن کلنگ بده ببینم.

مرید عرض کرد : یا شیخ این کلنگ نیست قبض است.

فرمود : هرچه که هست خانه مان را ویران بکرده.

پس نیک در قبض نگریست که صفرهایش از قبض برون زده بود.

فرمود : به گمانم هیزم نیز گران گشته. بگردید و تپاله جمع کنید که گر آن هم گران شود بی گمان بیچاره ایم.

خوشا تپاله و وفور بی مثالش *** نه به این گاز و بهای بی زوالش

و مریدان خون بگریستند .

شیخ را پرسیدند : اینترنت ایران به چه ماند ؟

فرمود : به زنبور بی عسل.

عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.

فرمود : واقعیت که داشت .

و مریدان رم کردندی و به صحرا برفتندی.
     
  

 
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چكآپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده:هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرتچيه دكتر؟دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب…بذار يه داستانبرات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار ازبس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتررو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين!پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره!حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده!دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاًمنظور منم همين بود!-----------------------
من عاشق سینه بزرگم
     
  
زن

Princess
 
شروع قوانین
ادوارد مورفی یک متخصص بود که برای ناسا کار میکرد. پس از اونکه در انجام آزمایشی، یکی از تکنسین‌ها سیمها رو اشتباهی وصل کرد و نتایج آزمایش غیر قابل استفاده شد، مورفی در حین عصبانیت در مورد اون گفت:اگر یک راه برای خراب کردن چیزی وجود داشته باشه، اون همون یه راه رو پیدا میکنه! و قوانینی بنیان نهاده شد که به قوانین مورفی معروفند.
قوانین مورفی زیادن ولی اونی که پایه همه شونه اینه: اگر یک حالت برای به فاجعه رسیدن کاری وجود داشته باشه، همون یک حالت اتفاق می افته.
قانون مورفی یک ضرب المثل عامیانه در فرهنگ غربی است که می‌‌گوید "همه چیز ذاتاً دچار خطا و دردسر می‌شد مگر اینکه برای درستی آن تلاشی شده باشد" یا "اگر قرار باشد چیزی خراب شود، می‌شود".
طبق این زبانزد همیشه همه چیزها در بدترین و نامناسبترین زمان به خطا می‌روند و کارها را لنگ می‌گذارند. معمولاً هنگامی که شخصی همواره بدشانسی می‌آورد او را شامل قانون مورفی می‌نامند.
من کم کم دارم عاشق این آقای مورفی میشم.
به زبان انگلیسی برای علاقه مندان:
The Law broadly states that things will go wrong in any given situation, if you give them a chance. "If there's more than one way to do a job, and one of those ways will result in disaster, then somebody will do it that way." It is most often cited as "Whatever can go wrong, will go wrong" (or, alternately, "Anything that can go wrong, will").

برخی از قوانین مورفی:
قوانین اولیه:
۱. هیچ چیزی به آن آسانی که به نظر می‌رسد نیست
۲. هر چیزی بیش از آن حدی که تصور می‌شود طول خواهد کشید.
۳. چیزی که ممکن است خراب شود، خراب می‌شود.
۴. اگر احتمال خراب شدن چندین چیز وجود داشته باشد،‌ آن یک خراب می‌شود که بیش‌ترین خسارت را بزند.نتیجه: اگر بدترین زمان خراب شدن‌ برای چیزی وجود داشته باشد، همان زمان است که خراب می‌شود.
۵. اگر چیزی قابل خراب شدن نباشد، پس حتما می‌شود.
۶. اگر پیش‌بینی می‌کنید که چهار احتمال برای خراب شدن چیزی وجود دارد و از قبل تمهیدی برای آن‌ها اندیشیده‌اید،‌ پس حتما راه پنجمی به طور غیرمنتظره به وقوع می‌پیوندد.
۷. وقایع خودبه‌خود تمایل به بدترشدن دارند.
۸. اگر به نظر می‌آید که همه چیز به خوبی پیش می‌رود،‌ پس حتما از چیزی صرف‌نظر کرده‌اید.
۹. طبیعت همیشه طرف‌دار خرابی‌های پنهان است.
10. طبیعت یک حرام‌زاده است.
۱۱. غیرممکن است که چیزی را بی‌خدشه (foolproof) ساخت چون احمق‌ها(fools) نابغه‌اند.
۱۲. هرگاه برنامه‌ریزی بکنی که چیزی را انجام دهی،‌ حتما چیز دیگری به وجود می‌آید که باید قبل‌اش انجام دهی.
۱۳. هر راه‌حلی مسایل جدیدی را به وجود می‌آورد.
۱۴.احتمال آنکه یک شیء آسیب ببیند نسبت مستقیم دارد با ارزش آن!
۱۵.هرگاه جسم بـا ارزشی از دست شما به زمین می افتد به غیر قابل دسترس ترین مکان میرود (حلقه برلیان یا داخل سطل زباله می افتد و یا در چاه فاضلاب)!
۱۶.شما هر موقع دنبال چیزی می گردید هـمیشه در آخـرین مـکانی که آن را جستجو میکنید می یابیدش!
۱۷.هیچ اهمیتـی ندارد که شما به چه اندازه دنبال جنسی بگردید به محض آنکه آن را خریدید آن را در مغازه ای دیگر ارزانتر خواهید یافت!
۱۸.زمانی که دستگاه معیوب خود را نزد تعمیرکار می برید کاملا بی عیب و درست کار خواهد کرد!
۱۹.هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است ویا غیر اخلاقی و یا چاق کننده!!
۲۰. اگر در توده یا کپه ای به دنبال چیزی بگردی، چیز مورد نظر حتما در ته قرار دارد.
۲۱.وسائل نقلیه مثل اتوبوس و هواپیما و قطار دیرتر از موعد حرکت می کنن مگر ان که شما دیر برسی اون موقعه حتما سر وقت رفته
۲۲.هشتاد درصد امتحانات پایان ترم براساس کلاسی است که در آن غایب بوده ای.
۲۳. در صورتی که شانس انجام درست یک کار پنجاه باشد احتمال غلط انجام دادن آن نود درصد است.
۲۴.هر کسی میتواند مدرک دانشگاهی بگیرد اما صاحب عقل نخواهد شد!
۲۵.زباله از خلاء بیزار است آنقدر انباشته میگردد تا فضای موجود را پر کند!
۲۶.هرگاه کفش نو را برای اولین بار به پا کنید همه پایشان را روی آن خواهد گذاشت!
۲۷.زمانی که می خواهید لکه روی شیشه پنجره را پاک کنید همیشه لکه سمت دیگر شیشه میباشد!
۲۸.قانون بقاء کثیفی: برای تمیز کردن هر چیزی چیز دیگری باید کثیف گردد!!
۲۹.اگر امری احتمال دارد اتفاق بیافتد و خیلی هم خوشایند باشد،هرگز اتفاق نخواهد افتاد!
۳۰.اگر حق با شما باشد هیچکس حرف شما را باور نخواهد کرد
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
افسوس

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبيه، دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يکديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو بده و بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنجره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد. ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد.منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدای بلندی گفت: خداي من منصور خودتي؟؟.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي؟؟ ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشان بود بيدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت.
منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد.طي پنچ ماه سوروسات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو آغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد. و ژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغیير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده.در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش.حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.
يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت وبا علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم. بعد عصاي نابیناها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد
ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده..؟!؟! منصور با فرياد گفت: من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي..؟!منصور با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم.؟ دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كورو لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي وگفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم.سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت؟؟دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود...
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
درسی در عشق (داستان واقعی)
الوین روسر





‏اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت.
هروقت موقع زنگ تفریح توی ‏زمین بازی مدرسه‌ی روستایی که در آن درس می‌خواندیم، دنبالش می‌کردم، طره‌های بلند مویش بالا و پایین می‌رفت و توی هوا ‏می‌رقصید.
ما هفت سال‌مان بود و دوشیزه بریج مواظب‌مان بود و برای کوچک‌ترین تخلف، کشیده‌ای توی صورت‌مان می‌زد. ‏
به چشم من، دوریس، جذاب‌ترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی ‏بود از دانش‌آموزان کلاس اول و دوم و من به شیوه‌ی هیجان‌انگیز یک ‏پسربچه‌ی عاشق، دلش را بردم.
رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش ‏سرسختی‌ام را گرفتم. ‏

در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانه‌ی فلزی ‏پیدا کردم. احتمالاً یک نشانه‌ی انتخاباتی بود.
سطح رویی‌اش هنوز ‏براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ می‌زد. با اندک تردیدی ‏تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم.
موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت.
بعد، کلماتی به یادماندنی به ‏زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت:
«الوین، اگر می‌خواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا می‌کنی باید به من بدهی.»

‏یادم می‌آید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچه‌ای به سن من و شرایط زندگی‌مان، خوش‌اقبالی به حساب می‌آمد،
حالا اگر یک چیز واقعاً ‏مهم مثلاً یک پنج‌سنتی پیدا می‌کردم چه می‌شد؟ می‌توانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا می‌توانستم به او بگویم که یک سکه‌ی تک سنتی پیدا کردم
و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ این‌طوری ‏او ثروتمندترین دختر مدرسه می‌شد.

‏وقتی به همه‌ی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد می‌خواست، معقول‌تر به نظر می‌رسید؛
اما تقاضای مستبدانه‌اش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستی‌مان - همه‌ی تصوراتم را خراب کرد.
‏پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم

و مهم‌تر از آن به خاطر این‌که به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چه‌طور حفظ کنم.
ضمناً دلم می‌خواهد بدانی که همیشه توی خواب‌های کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت می‌دوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.

اسپارتا، نیوجرسی




برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود...

مردی از اینکه زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه میکرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چندتا خیابان آنطرف تر ول کرد ولی تا رسید به خانه، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود.
بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دورافتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت آخرشب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه‌ی کره خر، خونه هست؟
زنش گفت: آره
مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!
برای جلوگیری از اعدام سعید ملک پور لطفا اینجا را امضا کنید
     
  ویرایش شده توسط: si4v4sh   
مرد

 
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.

خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.

بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.

آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!

بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 43 از 72:  « پیشین  1  ...  42  43  44  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA