انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 45 از 72:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
زندگي نوشيدن قهوه است
گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوري‌هاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند . پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي مانده‌اند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرس‌هاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود مي‌خواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و ... همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت. گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوري‌هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد .
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
پیرمرد نابينا و مردی با 9 تا بچه
زن و شوهري با 9 تا بچه در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاده بودند كه پیرمرد نابينايي هم به آنها ملحق شد
اتوبوس كه آمد پر بود و فقط زن و 9 تا بچه تونستند سوار بشوند. به همين خاطر شوهر و پیرمرد نابينا تصميم گرفتند پياده راه بيافتند
بعد از مدتي شوهره از تق تق چوب مرد نابينا عصباني شد و گفت چرا يه تيكه لاستيك سر چوبت نميكني. تق تق اش منو ديوونه كرد؟
پيرمرد نابینا جواب داد اگه تو هم لاستيك سر چوبت مي ذاشتي الان ما سوار اتوبوس بوديم پس خفه شو!!!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
فرض کنيد :

روزی به شما اين امکان رو ميدن که يک رئيس واسه دنيا انتخاب کنين که قادر باشه به بهترين نحو ممکن دنيا رو رهبري و صلح و ترقي و خوشبختي رو براي بشريت به ارمغان بياره ...

سه نفر براي اين کار نامزد شدند و شما بگين بين اين سه داوطلب کدوم رو انتخاب ميکنين؟!

ولي اولش به يه سوال جواب بدين و بعدش ميريم سراغ انتخابمون ، باشه ؟!

فکر کنين شما يه مشاور و مدد کار اجتماعي بسيار کار آمدي هستين و يک روز تو دفتر
کارتون نشستين که يه خانوم حامله به شما مراجعه ميکنه ...

اون هشت تا فرزند داره و از اين فرزندان سه تاشون ناشنوا ، دو تاشون کور و يکي از
اون ها عقب افتاده هست...!

ضمنا خود اين خانوم هم به بيماري مهلکي دچار هست ...

اون از شما مشورت ميخواد که سقط جنين بکنه يا نه ؟!

شما با تجاربي که دارين و صرف نظر از اعتقادات مذهبي و یا عرفی ، براي اين خانوم حامله چه
پيشنهاد منطقی و نه احساسی دارين ...؟!

به نظر شما اون باید اون بچه رو سقط بکنه يا خير؟!!

پس الان شد دو تا سوال : يه رهبر واسه دنيا و حل مشکل اين خانوم حامله !

گفتيم که سه تا نامزد براي رياست دنيا داريم...



آقاي شماره يک:

با سياستمدارهاي بدنام ورشوه خوار کار ميکنه و مشورتش با فالگير و رمال وغيب گو و منجم هست.

به زنش خيانت ميکنه و روزي ده ليوان هم مشروبات الکلي صرف ميکنه...!!!



آقاي شماره دو:

از محلهاي کار قبليش اخراج شده و تا 12 ظهر ميخوابه ...

در دوران مدرسه چند بار رفوزه شده ، تحصيلات آنچناني هم نداره...

روزي يه بطري مشروب ميخوره و چاق و بي تحرک هست...



و اما آقاي شماره سه :

دولت کشورش بهش مدال شجاعت داده.

گياه خوار و داراي سلامت کامل هست و اهل سيگار و مشروب هم نيست و هيچگونه سابقه بدي هم تا بحال نداشته...

بــــــــــــــــــــه چــــــــــــــــــــــــــه کســــــــــــــــي راي ميدهـــــــــــــــــــــــيد؟؟!!

.

.

.

.

.

.

.
آقاي شماره يک : فرانکلين روزولت !

آقاي شماره دو : وينستون چرچيل !

آقاي شماره سه : آدولف هيتلر !

راستي اون خانوم حامله رو داشت يادمون ميرفت...؟!

اگه به اون خانوم پيشنهاد سقط جنين دادين ميدونين اون جنين کي بود که شما پيشنهاد کشتنش رو دادين؟!

لودويک فان بتهوون نابغه موسیقی ...!!!

چه درسي گرفتيم؟؟

پيش داوري ، يعني کاري که همه ما ميکنيم از بزرگترين اشتباهات بشريت است ...

سخن روز : در تاریخ جهان هر لحظه عظیم و تعیین کننده ، پیروزی نوعی عشق است... امرسون
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
دو ماهیگیر

دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند. يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست.
هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد.
ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيارمتعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسيد:
- چرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی؟
مرد جواب داد : آخه تابه من کوچک است!
گاهی ما نيز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم.
چون ايمانمان کم است. ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم، اما نمی دانيم که تنها نياز مانيز، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم.
خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد.

اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سرراهت قرار می دهد استفاده کنی. هيچ چيز برای خدا غير ممکن نيست .
به ياد داشته باش:
به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است.
به مشکلاتت بگو که چقدرخدايت بزرگ است.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
آینده پسر؟!
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند.
پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد! »
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
کهنه یا نو؟

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
نشان!
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
"باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی... بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد: " نشان. نشانت را نشانش بده"
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
دلبسته ي کفشهایم بودم !

کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند ، دلم نمي آمد دورشان بيندازم...

هنوز همان ها را مي پوشيدم اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند

قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد

سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود

مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم و مي گفتم :چقدر همه چیز دردناک است ، چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم ..؟!

مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار و می گفتم: خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است ...

می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم ، قدم از قدم بر نمیداشتم ، می گفتم و می گفتم ...

پارسايي از کنارم رد شد

عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت و مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است و زيباترين خطر، از دست دادن...

تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ، برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور .جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي ...

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم : اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟!!

پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام ...

هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت و حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست ...

سخن روز : اگر فکر می کنید که موفق می شوید یا شکست می خورید، در هر دو صورت درست فکر کرده اید.آنتونی رابینز
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
برای اینکه دفتر نقاشیش سفید بود، معلم تنبیه اش کرد
غافل از اینکه دخترک فقط خدایی رو کشیده بود
که همه می گفتند دیدنی نیست..!


گاهی اوقات از نردبان بالا میری که دستای خدا را بگیری درحالی که خدا پایین نردبان رو گرفته که نیفتی...


زن و مرد آماده شده بودند و میخواستند به گردش بروند
قبل از خارج شدن از خانه مقابل آیینه ایستادند و به هم خیره شدند برای دقایقی
مرد، زن را در آغوش فشرد و با لبخند شیطنت لبهای زن را بوسید
یک عشقبازی کوتاه برای یادآوری میزان علاقه شان به همدیگر.....
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 45 از 72:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA