انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 52 از 72:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد همه آرزوی تملک آن را داشتند.

باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.

باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ي جاده‌ای دراز کشید.

او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...

مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.

روزهاست که چیزی نخورده‌ام نمی‌توانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.

باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.

مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.

برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي...

باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟

مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.

باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
داستان مرد خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  

 
یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه :
خانوم معلم من باید برم کلاس بالاتر، مثلاً کلاس سوم.
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه :
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم.


توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه.


معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن.
خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا،
دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا؛
همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم.


خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم.
میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟
مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده :
پا

دوباره خانوم معلمه میپرسه:
پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم
مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده :
جیب

دوباره خانوم معلمه سوال میکنه:
اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا
تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده :
دست دادن

باز معلمه سوال میکنه :
بگو ببینم اون چیه که وفتی میره تو سفت و قرمزه اما وفتی میاد بیرون شل و چسبناک
مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:
آدامس بادکنکی

دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم،
من خودم همه سوالهای شما رو غلط جواب دادم!!
جنین ارزوهایم بخاطر مشت های ظالمانه ی غرورت سقط شد
نترس دیگر از باتو بودن باردار نمیشوم غرور تو نازایم کرد
     
  

 
در روز قيامت و در صفی طولاني، يک راننده اتوبوس در جلو و يک کشيش پشت سر راننده ايستاده بودند.

نوبت راننده که رسيد فرشته‌اي نگاهي عميق به کارنامه ‌اش انداخت و بهش گفت: شما بفرمائيد بهشت.

نوبت کشيشه که رسيد فرشته نگاهي به کارنامه‌ اش کرد و بي معطلي گفت: شما بريد جهنم که به خدمتتون برسند!

کشيشه تا اينو شنيد صداي اعتراضش بلند شد: اين بي عدالتيه که اين يارو، راننده اتوبوس به بهشت بره و من‌ به جهنم. من که تمام عمرم را تو کليسا صرف عبادت خدا کرده‌ام.

فرشته با مهرباني بهش گفت: ببين، اون يارو رانننده اتوبوس وقتي رانندگي ميکرد تمام سرنشينان اتوبوس هر کاري داشتند ول ميکردند فقط دعا ميکردند! ولي تو، وقتي اون موعظه هات رو ميخوندي تمام کساني که تو کليسا بودند خوابشون ميگرفت!!
جنین ارزوهایم بخاطر مشت های ظالمانه ی غرورت سقط شد
نترس دیگر از باتو بودن باردار نمیشوم غرور تو نازایم کرد
     
  

 
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
... ... دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم
...

بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد
به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد
پرستار: شوخی کردم بابا !
رفته دستشویی الان میآد!!
جنین ارزوهایم بخاطر مشت های ظالمانه ی غرورت سقط شد
نترس دیگر از باتو بودن باردار نمیشوم غرور تو نازایم کرد
     
  

 
داداشی! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟

خوشحال بودم که کسی طوری نصیحتش کرده که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.

«هر کدوم از کتابها رو که به دردت میخوره بردار».

رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.

میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم.

توی اتاقش نبود ...

دنبالش گشتم ...دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!!
جنین ارزوهایم بخاطر مشت های ظالمانه ی غرورت سقط شد
نترس دیگر از باتو بودن باردار نمیشوم غرور تو نازایم کرد
     
  

 
فاصله ي دخترک تا پيرمرد يک نفر بود
روي نيمکتي چوبي
روبروي يک آبنماي سنگي
پير مرد از دختر پرسيد
غمگيني؟
نه
مطمئني؟
نه
چرا گريه مي کني؟
دوستام منو دوست ندارن
چرا؟
چون قشنگ نيستم
خودشون اينو بهت گفتن؟
نه
ولي تو قشنگترين دختري هستي که تا حالا ديدم
راست مي گي؟
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پيرمرد رو بوسيد وبه طرف دوستانش دويد
شاد شاد

چند دقيقه ي بعد پيرمرد اشک هاشو پاک کرد
کيفش رو باز کرد
عصاي سفيدش رو بيرون آورد ورفت

به راحتي ميشه دل ديگران رو شاد کرد / حتي با يک حرف ساده
جنین ارزوهایم بخاطر مشت های ظالمانه ی غرورت سقط شد
نترس دیگر از باتو بودن باردار نمیشوم غرور تو نازایم کرد
     
  

 
تقدیم به پدران
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:
تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
سر جواب داد:من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
با ناراحتی از کنار پسر رد شد
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد
شاید جوابی بهتر بشنود
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم
ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی!
جنین ارزوهایم بخاطر مشت های ظالمانه ی غرورت سقط شد
نترس دیگر از باتو بودن باردار نمیشوم غرور تو نازایم کرد
     
  
مرد

 
مرد میلیونری که چشم درد داشت

در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن !!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
از همان جلوی در می‌شد فهمید جمعیت زیادی در ساختمان است. راهروها این را بیشتر نشان می‌داد. آسانسور فقط 4 نفر ظرفیت داشت و بیشتر آدم‌ها مجبور بودند از پله‌ها بالا و پایین بروند.

یك داستان تكراری

مرد هم آرام‌آرام از پله‌ها بالا رفت. به طبقه اول كه رسید تعجب كرد؛ هنوز جوان بود؛ جوان و كوهنورد، اما یك طبقه بیشتر بالا نیامده، نفسش به شماره افتاده بود. آنقدر این حال برایش عجیب بود كه یكی دو دقیقه‌ای روی تنها صندلی خالی نشست. در كیفش را باز كرد و از بطری آب معدنی‌ای كه همیشه همراه داشت، چند جرعه‌ای نوشید. حس می‌كرد سرش گیج می‌رود اما نمی‌توانست بیشتر بنشیند. فقط چند دقیقه به وقتی كه از قبل تعیین شده بود، بیشتر باقی نمانده بود.

پله‌ها را بالا رفت؛ از طبقه دوم هم گذشت و به طبقه سوم رسید. شماره‌های روی دیوار را نگاه كرد؛ كاغذی از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت بعد مثل این‌كه بخواهد راهی را به كسی نشان دهد، با دستش به سمت چپ اشاره كرد. چند ثانیه‌ای مكث كرد و سپس به راهروی سمت چپ پیچید.

دفتر شعبه روبه‌رویش بود؛ اتاق كوچكی با سه میز و تعداد زیادی مراجعه كننده. هر طور بود خودش را به یكی از میزها رساند؛ نفسی تازه كرد و كاغذی را كه در دست داشت جلوی خانمی كه پشت میز نشسته بود گذاشت و گفت: ساعت ده و نیم وقت رسیدگی داریم.

زن نگاهی به كاغذ انداخت؛ دفترچه‌ای را از كشوی میزش بیرون آورد؛ ورق زد و بعد از این‌كه عددهای روی صفحه آخر را نگاه كرد، سر بلند كرد و گفت: پرونده‌تون رو دادم داخل، منتظر باشین تا صداتون كنن.
یك داستان تكراری

مرد نفس بلندی كه شبیه آه بود، كشید و از میان آدم‌های پشت سرش از اتاق بیرون آمد.

نگاهی به راهرو انداخت. دو طرف صندلی‌هایی گذاشته بودند و زن‌ها و مردهایی روی آنها نشسته بودند؛ عده دیگری هم كنار دیوارها ایستاده بودند. به آنها كه نگاه كرد، متوجه شد بیشترشان مثل خودش هستند؛ ناآرام و سردرگم و بی‌قرار.

در كیفش را دوباره باز كرد؛ چند جرعه‌ای آب نوشید و نفس عمیقی كشید. دوباره كه چشم گرداند، همسرش را دید؛ انتهای راهرو كنار دیوار ایستاده بود. سرش پایین و چشم‌هایش موزاییك‌های كف راهرو را نگاه می‌كرد؛ دست‌هایش در هم گره بود و دندان‌هایش لب پایین را می‌گزید. این حالت را خوب می‌شناخت؛ حالا می‌دانست رویا هم، عصبی و نگران است.
زن ،شروع به صحبت کرد .از چیز‌هایی كه دوست داشته، از چیزهایی كه آنقدر ساده و دم‌دستی بوده‌اند كه اسم بردن از آنها هم شاید خنده‌دار به نظر برسد. از این‌كه آنچه را دوست داشته بگوید یا بشنود از نگاه همسرش فقط نوعی لوس‌بازی بوده و او همیشه محكوم به این‌كه لوس و ساده‌انگار است.

نمی‌دانست باید چكار كند؟ پیش رویا برود یا همان‌جا بماند؟ در ذهنش دنبال حرف‌هایی می‌گشت كه آماده كرده بود. انگار حالا حرف‌ها، خیلی دور بودند؛ دورتر از آنچه به خاطر بیایند. میان این جستجو و آن دودلی، یك نفر از اتاق روبه‌رو او و همسرش را صدا كرد.

زودتر از رویا وارد اتاق شد. ایستاد تا او هم بیاید. سلامی نه چندان گرم بین‌شان رد و بدل شد. نشستند و همان ماجرای تكراری؛ یادش آمد وقتی این صحنه را در بعضی فیلم‌ها می‌دید، هم خودش و هم رویا می‌خندیدند و با هم می‌گفتند: بازم همون ماجرای تكراری!
یك داستان تكراری

حالا خودشان بازیگران ماجرای تكراری بودند. رویا كه از آن زندگی خسته بود، می‌گفت: آقای قاضی، دیگه توان ادامه دادن این زندگی رو ندارم.

بعد هم كلی حرف‌های دیگر گفت؛ از چیز‌هایی كه دوست داشته، از چیزهایی كه آنقدر ساده و دم‌دستی بوده‌اند كه اسم بردن از آنها هم شاید خنده‌دار به نظر برسد. از این‌كه آنچه را دوست داشته بگوید یا بشنود از نگاه همسرش فقط نوعی لوس‌بازی بوده و او همیشه محكوم به این‌كه لوس و ساده‌انگار است.

از این‌كه در نگاه همسرش زندگی فقط كار كردن و خسته آمدن به خانه و شام خوردن و خوابیدن و باز هم صبح و رفتن به محل كار بوده و جز اینها بقیه‌اش همان لوس‌بازی‌های مخصوص آدم‌هایی مثل رویا بوده است و...

زن اینها را می‌گفت و آهسته‌آهسته اشك می‌ریخت و صحنه‌های تكراری همان فیلم‌ها باز هم تكرار می‌شد.مرد حرف زیادی برای گفتن نداشت؛ می‌گفت همسرش را دوست دارد؛ بیش از آن‌كه او فكرش را هم بكند و زن بر حرف خودش اصرار داشت و می‌گفت: اگر هم منو دوست داره، من دیگه این نوع دوست داشتن رو نمی‌پذیرم. می‌خوام بقیه عمرم رو اون طور كه دوست دارم زندگی كنم...
یك داستان تكراری

قاضی هم همان مسیر تكراری را می‌رفت؛ قدری نصیحت و بعد هم این‌كه طرفین،
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 52 از 72:  « پیشین  1  ...  51  52  53  ...  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA