ارسالها: 3119
#641
Posted: 13 Nov 2011 05:38
خودشکنی
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد.
او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد... نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.
بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.
چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟
پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت:
تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.
... و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#642
Posted: 13 Nov 2011 10:12
گروه ۹۹
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: 'چرا اینقدر شاد هستی؟'
آشپز جواب داد: 'قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم...'
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : 'قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.'
پادشاه با تعجب پرسید: 'گروه 99 چیست؟؟؟'
نخست وزیر جواب داد: 'اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!'
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کردکه چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: 'قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#643
Posted: 13 Nov 2011 10:18
هدیه ای پر از محبت
روزی دختر کوچکی کناریک کلیسا در محلی ایستاده بود دخترک قبلایک بارکلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود.
همانطور که از جلوی کشیش رد می شد با لحنی کودکانه همراه با گریه گفت:من نمیتونم به کانون شادی بیام!
کشیش با نگاه کردن به لباسهای پاره و کهنه او توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت وبه داخل برد وجایی برای نشستن او در کانون شادی پیدا کرد .
دخترک برای اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود.شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر میکرد.
چند سال بعد آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند فوت کرد والدین او با همان کشیش خوش قلب ومهربانی که با دخترشان دوست شده بودتماس گرفتند تا کارهای نهایی وکفن و دفن دختر را انجام دهد
کشیش هنگام جابه جا کردن بدن دخترک یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کرد که به نظر میرسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده است.
داخل کیف 57سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بچگانه نوشته شده بود:این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگتر شود تا بچه های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند.
این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در آن دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
چشم های کشیش با خواندن نامه پر از اشک شد فهمید که باید چه کار کند پس نامه و کیف را برداشت و به سرعت به کلیسا رفت وپشت بلندگو قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد.
او احساسات مردم کلیسا را بر انگیخت تا دست به کار شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر کنند اما داستان اینجا تمام نشد..........
این داستان در یکی از روزنامه ها چاپ شد بعد از آن یک دلال معاملات ملکی زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت.
وقتی به آن دلال گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند او گفت:قیمت زمینهای من 57 سنت است.
در عرض پنج سال هدیه ی آن دختر کوچک تبدیل به 900هزار دلار شد.محبت فداکارانه او سودها و امتیازات زیادی رابه بار آورد..........
وقتی در شهر فیلادلفیا هستید به کلیسایchurch temple Baptist که 3300نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه temple universityکه تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید و بیمارستان good Samaritan hospital ومرکز شادی که صد ها کودک در آن هستند را ببینید.
در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دختر ببینیدکه با 57سنت پولش که با نهایت فداکاری جمع شده بود چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد در کنار آن تصویری از آن کشیش مهربان دکتر راسل اچ کان ول به چشم می خورد ..............
این یک داستان واقعی است که نشان میدهد خداوند با 57سنت چه کارهایی میتواند انجام دهد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#644
Posted: 16 Nov 2011 07:05
ای کاش برسه اون روز ...
توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد : "دربــــــــست". نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری 1500 تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسات همیشگی در تاکسی شروع شد.
کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفتگوی دو طرفه و بشرح زیر دنبال کنیم :
راننده تاکسی : برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند تو این مملکت میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه و آب از آب هم تکون نمی خوره اونوقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !
مسافر : نوش جونش !
راننده : (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟
مسافر : نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده !
راننده : (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟
مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم. مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟
راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !
مسافر : خب آقا جان راضی نیستی نخر! لاستیک نخر ...
راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟
مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی ...
راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !
مسافر : (با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3 برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.
راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...
مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتها وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه ...
راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !
من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم. راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ... یعنی میشه اون بالا دستی ها و بقول معروف از ما بهترون یه روز وجدانشون بیدار بشه، زیاده خواهی هاشون رو کمتر کنند و بجای حیف و میل مال این مردم صادق و نجیب؛ یک کمی هم احساس مسئولیت کنند ؟ ایکاش برسه اونروز ...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 1615
#645
Posted: 18 Nov 2011 03:31
آورده اند شخصی ده خر داشت. بر یکی از آنها سوار شد و خران را شماره کرد. چون خری که بر آن سوار بود را نمیشمرد، تعداد خران نه عدد بود. از خر پیاده شد و دوباره شماره کرد. تعداد درست بود. بر خر سوار شد و بار دیگر شماره کرد. باز هم یکی کم بود. چندین بار پیاده و سوار شد و خران را شماره کرد و طبق معمول هر بار که بر خر سوار بود تعداد نه عدد در می آمد. عاقبت از سواری صرف نظر کرد و گفت: سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#646
Posted: 18 Nov 2011 03:33
داستان کوتاه : جایگاه ادب از دیدگاه یک ریاضیدان
روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :
اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1
اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10
اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100
اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000
ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000
صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد و این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 3119
#647
Posted: 19 Nov 2011 06:16
روزی که کشیشی پای پیاده بسوی دهی میرفت تا برای مردم موعظه کند وآنان را از دام شیطان نجات دهد مردی زخمی را دید که روی زمین دراز کشیده بود و ناله میکرد و کمک میخواست ...
پدر روحانی در دلش گفت : این مرد حتماً دزد است . شاید می خواسته مسافرها را لخت کند و نتوانسته . کسی زخمی اش کرده می ترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند....
از کمک به او منصرف شد و به سفرش ادامه داد اما فریاد مرد محتضر او را متوقف کرد:
ترکم نکن ! دارم می میرم بیا جلو! بیا، ما دوست قدیمی هستیم . تو پدر روحانی هستی ، من هم نه دزدم و نه دیوانه !!!
کشیش با کنجکاوی به مرد نزدیک شد، اما او را نشناخت با کمی ترس پرسید تو کی هستی؟
مرد گفت من شیطان ام !
کشیش پس از دقت بر بدن کج ومعوج او فریادی از وحشت کشید و گفت :
خداوند تو را به من نشان داد تا تنفرم از تو بیشتر شود. نفرین بر تو. تو باید بمیری...
شیطان گفت : بیا زخمهای مرا ببند… تو نمیفهمی چه میگویی! اینجا عده ای فرشته به من حمله کردند ومیکاییل با شمشیر دو لبه اش ضربه ای کاری به من وارد کرده !
کشیش گفت خدا را شکر که میکاییل بشر را از شر شیطان نجات داد !
شیطان گفت : تو مرا نفرین میکنی؟ در حالیکه هرچه قدرت وثروت است از من داری!!!
بازار حرفه تو بدون من کساد است. اگر من بمیرم ، تو هم از گرسنگی می میمیری چون مردم دیگر گناه نمیکنند وبه تو نیازی ندارند. مگر کار تو این نیست که به مردم هشدار بدهی به دام من نیفتند ؟!
اگر من اینجا بمیرم تو و کلیسا دیگر به چه دردی میخورند؟ بیا تا تاریک نشده من را نجات بده...!
کشیش شیطان را کول کرد وبطرف خانه راه افتاد ودر راه برای نجات شیطان دعا میکرد !!!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#648
Posted: 19 Nov 2011 07:37
نردبان
دزدی از نردبان خانه ای بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسد:خدا کجاست؟
صدای مادرانه ای پاسخ می دهد: خدا در جنگل است، عزیزم.
کودک می پرسید: چه کار می کند؟
مادر می گفت: دارد نردبان می سازد.
دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد.
سالها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا می رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا چرا نردبان می سازد؟
حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سالها پیش، از آن پایین آمده بود و رو به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#649
Posted: 19 Nov 2011 07:55
به خاطر پول
مرد توی راهرو از کنار سلول های دیگر رد می شد و به طرف اتاق خودش می رفت. دسته ای پول را هم توی دستش گرفته بود و می شمرد. چند ماهی بود گرفتار زندان شده بود به خاطر بدهی ای که بالا آورده بود. دیگر داشت کم کم عادت می کرد به بیکاری زندان، سیگار کشیدن های پی در پی هم سلولی ها، دلتنگی های گاه و بی گاه برای دخترش، سوسوی شبانه چراغ خانه های مردم و خیلی چیزهای دیگری که تجربه اش را هیچ وقت نداشت. .....
.....
به در سلول که رسید، هنوز شمارش پول ها تمام نشده بود. یکی از هم سلولی هایش نشسته بود روی تختش و دود سیگار را حلقه ای می فرستاد هوا.
- به به پولدار شدید سهراب خان!
مرد سرش را بالا گرفت . لبخند زد.
- دخترم آمده بود ملاقات. داده دستم خالی نباشه.
و دوباره اسکناس ها را ورق زد و شمرد. هم سلولی توی تختش تکان خورد.
- دخترت چی کاره اس؟
شماره اسکناس ها از دست مرد در رفت. سرش را گرفت بالا و هم سلولی را نگاه کرد.
- هیچ نپرسیدی از دخترت که این پول ها را از کجا میاره؟
مرد یک قدم عقب رفت تکیه داد به میله های سلول. پول ها از دستش رها شدند و پر زدند روی زمین. خودش هم آرام سرید و نشست وسط پول های پخش شده روی زمین.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#650
Posted: 19 Nov 2011 07:59
رازی که هیچ گاه مشخص نشد
مرد مرتب زیر لب خدا را صدا می زد ولی از همسرش هیچ صدایی شنیده
نمی شد زیرا سقوط از پله ها او را به اغما برده بود. مرد در شهر غریب بود
ولی بیمارستان به جز پول، کس دیگری را نمی شناخت. مرد در فکر و خیال
دست و پا میزد و همسرش با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. مرد بی سواد
بود ولی می فهمید که همسرش در خطر مرگ است اما خانم حسابدار ظاهراً
گریه های مرد را نمی فهمید.
بعد از ساعتی فکر کردن مرد زیر لب گفت: با یکی هم می شود زندگی کرد و
این شد که اطلاعیه ای در تمام بیمارستانهای شهر نصب کرد و منتظر ماند اما
ممکن بود که مرگ منتظر نماند.
فردای آن روز دختر به اتاق عمل رفت و گویا عمرش به دنیا بود. زن جوان
دوباره در کنار همسرش زندگی کرد ولی حتی با وجود دردهای گاه و بی گاه
پهلوی راست همسرش ،هیچگاه نفهمید که پول عمل از کجا تهیه شد . . .
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه