ارسالها: 3119
#651
Posted: 19 Nov 2011 08:02
لیست خرید ....
لوئیز رفدفن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم .»
جان گفت نسیه نمیدهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت کو ؟
لوئیز گفت : اینجاست.
- « لیستات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت.
خواربارفروش باورش نمیشد.
مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفهها برابر شدند.
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است.
کاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود که نوشته بود :
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن »
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#652
Posted: 19 Nov 2011 12:33
پیرمرد و صندوق صدقات
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند، منصرف شد!!!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#653
Posted: 19 Nov 2011 13:34
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
.
.
.
حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.
- پسرم اومده؟
- «نه، داداش نیست، پرستاره»
دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#654
Posted: 19 Nov 2011 13:48
قلاب راست...!
میگن تو شهری رودی وجود داشت که مردم برای کسب درآمد از آن رود ماهی صید می کردند و امرار معاش می کردند. وسیله صید هم قلاب ماهیگیری بود که برای اینکه در دهان ماهی گیر کند، قلاب آن را کج می کردند (بدیهیه دیگه!) روزی فردی (از رعایای آن شهر) هم به جمع صیادان اضافه شد و قلاب خود را داخل آب انداخت. دیگر صیادان در کمال تعجب دیدند که قلاب وی راست است و کج نیست! آنها به آن فرد گفتند که با این قلاب راست نمی توانی ماهی بگیری! اما آن فرد گفت که شما متوجه نیستید و من صید خود را خواهم کرد! هر روز همه صیادان با ماهی های فراوانی که گرفته بودند، به شهر باز میگشتند و آن نفر دسته خالی بود. اما فردا دوباره با همان قلاب راست شروع می کرد به ماهیگیری... کاره عجیب و مضحک این مرد در شهر پیچید تا این جریان به گوش حاکم رسید! حاکم از این جریان خوشش آمد و برایش سوال شد که در آن رود چه چیزی وجود دارد که با یک قلاب راست صید می شود و خلاصه دستور داد که گروهی آن مرد را به نزد حاکم بیاورند. آن گروه به نزد آن مرد که کماکان در حال ماهیگیری بود! رسیدند و فرمان حاکم رو به آن مرد رساندند. آن مرد سر باز زد و گفت که مشغول صید است و وقت ملاقات با حاکم را ندارد. آن گروه جواب آن رعیت را به حاکم رساندند. حاکم از شنیدن این خبر تعجب کرد و کنجکاو تر شد و تصمیم گرفت که شبانه به ملاقات آن مرد برود. وقتی مخفیانه به خانه او رفت، خود را به آن فرد معرفی کرد و از او پرسید که با قلاب راست چه میخواستی صید کنی... آن رعیت هوشیار در جواب گفت: تو را! همه صیادان با قلاب های کجشان ماهی میگرفتند و انسان با دروغ فقط به خواسته های کوچکش می رسد... اما با قلاب راست، من توانستم حاکمی را متقاعد کنم که به منزل یک رعیت بیاید و با راستی انسان میتواند به آرزوها و خواسته های بزرگش برسد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#655
Posted: 19 Nov 2011 13:59
رنج محبت ....
در یکی از روزهای ماه مارس، برای دیدن دوست بیمارم به بیمارستان می رفتم. تعطیلات آخرهفته بود و آدم های زیادی جلوی ایستگاه اتوبوس منتظر بودند. در همین هنگام، پیرمردی با موهای سپید کنار من ایستاد و دخترش به او کمک کرد تا صاف بایستد. از صحبتشان متوجه شدم که برای معالجه به بیمارستان می روند.
اتوبوس رسید، دختر برای این که مردم هنگام رفت و آمد به پدرش برخورد نکنند، یک دستش را جلوی بدن او نگه داشت و با دست دیگر بازوی پدرش را گرفت. اتوبوس به زودی پر شد و زمانی که آن ها سوار شدند، هیچ صندلی ای خالی نبود. در همین هنگام دختر جوانی که نشسته بود بلند شد و به پیرمرد گفت: بفرمایید، بنشینید. پیرمرد فورا جواب داد: نه عزیزم، عیبی نداره، راحت باشید، نمی نشینم. دخترش هم گفت: مرسی،راحتیم،شما بنشینید.
دختر جوان که قبلا با این صحنه مواجه نشده بود، بسیار مشموش شد و دوباره گفت: بفرمایید، شما بنشینید. دختر پیرمرد بازهم خواست چیزی بگوید که پدرش با لبخند حرفش را قطع کرد و گفت: خیلی متشکرم، عزیزم! و بعد آهسته به سمت صندلی دختر رفت و نشست. دختر جوان بسیار خوشحال شد و خندید. اما با دیدن چهره دختر پیرمرد کمی تعجب کرد چون ظاهرا بسیار ناراضی به نظر می رسید. یعنی از نشستن پدرش خوشش نمی آید؟
سرعت اتوبوس بیشتر شد. پس از یک ترمز ناگهانی، پیرمرد را دیدم که با ابروهای درهم کشیده، عرق می ریزد. انگار که زخم شدیدی را تحمل می کرد. چه خوب که جایی برای نشستن پیدا کرده است، وگر نه چقدر برایش مشکل می شد.
به بیمارستان که رسیدیم، پیرمرد با دخترش پیاده شد و دوباره از دختری که جایش را به او داده بود سپاس گذاری کرد. من هم پیاده شدم هنگام پیاده شدن صحبت آن ها را شنیدم
بابا، خیلی درد دارید؟
یک کمی، نگران نباش.
گفتم که، شما زخم نشیمنگاه دارید، نباید می نشستید! حالا ببینید چقدر بد شد!
عزیزم، اگر محبت آن دختر را قبول نمی کردم، امکان داشت در آینده دیگر این کار را نکند .
آن موقع تازه متوجه شدم که دلیل آن ابرو های درهم کشیده چه بود. پیرمرد با رنج زیادی محبت دختر جوان را قبول کرد و این لطف بزرگ تری بود.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#656
Posted: 22 Nov 2011 04:54
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند.
میگوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#657
Posted: 22 Nov 2011 06:48
حکایت جالب غلام خواجه
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید.
غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد ...
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی،نه آنکه پی چند کار می روی،دیر بیایی و یک کار کنی.
غلام گفت:به چشم،از این به بعد
بعد از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت اینها چه کسانند؟
گفت : تو با من گفتی چون پی کارت فرستم،چند کار بکن و زود بیا.اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، و این غسال است که اگر مردی غسلت دهد،و این آخوند است که بر تو نماز خواند، و این تلقین خوان است،و این قبر کن است و این قرآن خوان !!!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 2470
#658
Posted: 22 Nov 2011 16:16
هوا رو به سردی می گذاشت و پیرمرد، هر روز صبح از کلبه جنگلی اش بیرون می آمد و برای زمستانی که در پیش رو داشت، هیزم می شکست. صدای تبر پیرمرد، آسایش پرنده را سلب کرده بود. نمی دانست تا کی باید صدای گوشخراش ضربه های تبر را تحمل کند...
یک روز که پرنده صبرش تمام شده بود، زبان به نفرین باز کرد و آرزو کرد که ای کاش هیزم شکن پیر بمیرد و سکوت دوباره به جنگل برگردد...
برف همه جا را سفید پوش کرده بود و پرنده که از سرما می لرزید، طبق عادت سالهای گذشته، به سمت کلبه پرواز کرد و روی دودکش آن نشست؛ اما هیچ گرمایی از دودکش بیرون نمی آمد. کمی که دقت کرد، متوجه سکوتی شد که بر جنگل حاکم شده بود..
چون مات توام
دگر چه بازم ...!!؟!
ارسالها: 3119
#659
Posted: 26 Nov 2011 10:03
طعم هدیه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.
آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.
پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.
اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.
شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.
ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:
آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟
استاد در جواب گفت:
تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.
این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#660
Posted: 26 Nov 2011 10:13
هم پیاز و هم چوب و هم پول
این ضرب المثل از آنجا باب شد که در زمان قدیم ، شخصی خطایی مرتکب شد ، حاکم دستور داد برای مجازات خطایی که مرتکب شده بود ، یکی از این سه راه را انتخاب کند: یا صد ضربه چوب بخورد ، یا یک من پیاز بخورد ، یا اینکه صد تومان پول بدهد.
مرد گفت:" پیاز را می خورم." یک من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را خورد ، دید دیگر قادر به خوردن بقیه اش نیست. گفت:" پیاز نمی خورم ، چوب بزنید." به دستور حاکم او را برهنه کردند. چند ضربه چوب که زدند بی طاقت شد و گفت:" نزنید ، پول می دهم." او را نزدند و صد تومان را داد . بیچاره هم پیاز را خورد و هم چوب را ، آخر سر صد تومان جریمه را هم داد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه