انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 67 از 72:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
قابل تامل... !!

یرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد.
پیرمرد: نمی گویم ننداز، بنداز، ولی آخه این چیه؟ خب حداقل اسم معصومی، قرآنی، دعایی، چیزی می انداختی دور گردنت، نه این. حیف نیست تویی که آمده ای مجلس امام حسین، ادای یه عده اجنبی را در بیاری؟ بچه مسلمان را چه به این رفتارها؟

موبایل پیرمرد زنگ خورد و مشغول صحبت شد. پسر جوان آرام از مجلس بیرون آمد. گوشی ام پی تری پلیر را در گوشش گذاشت. صدای مداحی را زیاد کرد و با چشمی گریان وارد کلیسای آنطرف خیابان شد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
قدر عافیت کسی داند ، که به مصیبتی گرفتار آید

آورده اند که: در روزگاران قدیم ، تاجری بود که که تصمیم گرفته بود کالاهای بسیاری را به آن سوی آبها ببرد تا با فروش آنها سودی به دست آورد. تاجر بارهایش را تا بندری در کنار دریا برد و کالاهایش را بر کشتی سوار کرد . یکی از شاگردها که تاجر به او بسیار اطمینان داشت ، همیشه در کنار او بود و به کارها رسیدگی می کرد .
بعد از اینکه جنس های تاجر را در انبار کشتی جا دادند ، او و شاگردش نیز خوشحال و خندان وارد کشتی شدند . تاجر بارها با کشتی های باری و مسافری به این کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستین بار بود که سوار کشتی می شد . تا زمانی که کشتی راه نیفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالای کشتی برای بدرقه کنندگان دست تکان می داد و برای سفری که همراه تاجر در پیش داشت ، آرزوهای شیرین و درازی در سر می پروراند . همینکه کشتی راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهی انداخت و کمی وحشت کرد . دیگر از ساحل خبری نبود تا چشم کار می کرد آب بود و آب / گاهی موج بزرگی کشتی را تکان می داد و گاه بادی می وزید و کشتی آن چنان جا به جا می شد که مسافران به چیز محکمی که دور و برشان می دیدند ، چنگ می زدند تا تعادلشان از دست نرود . ناگهان ترس و وحشت سراپای شاگرد تاجر را فرا گرفت،با خود گفت:" این چه غلطی بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتی سوار شدنم چه بود ؟ " تاجر که رفتار شاگرد را زیر نظر داشت ، فهمید که او ترسیده است . جلو رفت دستی به سر شاگرد کشید و گفت : "‌ سفرهای دریایی خیلی جالب و دوست داشتی است . کسی که اصلاً ً به سفر دریایی نرفته ، درابتدا کمی می ترسد ، حتی ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زیبایی های دریا و سفر روی آب می شود و لذت می برد . رنگ و روی شاگرد پریده بود ، چشمش به دریا بود و محکم به یکی از ستونهای کشتی چسبیده بود و اصلاً حرفهای تاجر را نمی شنید . تاجر که دید حال شاگردش اصلاً خوب نیست ، بهتر دید او را به حال خود رها کند . فکر کرد شاید اگر به ترس شاگردش بی اعتنایی کند ، او خود با مشکلی که دارد کنار بیاید . اما این طور نشد . هنوز ساعتی از حرکت کشتی نگذشته بود که صدای داد و فریاد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : " به دادم برسید . اشتباه کردم که سوار کشتی شدم . مرا به ساحل برگردانید . " تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکانی داد و گفت : " دست از شلوغ بازی بردار . مگر دیوانه شده ای ؟ کمی صبر کن به تکانهای کشتی عادت می کنی ." حرفهای تاجر اصلاً ً
به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بیداد می کرد و می خواست که کشتی را برگردانند تا او پیاده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکی به او می گفت . تاجر که دید شاگردش دارد آبرو ریزی می کند ، نقشه ای کشید . او به یکی از کارکنان کشتی که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : " برای نجات شاگردم آماده باش . " بعد با عصبانیت بسیار به شاگرد نزدیک شد و درحالی که دعوایش می کرد گفت : " اصلاً به چنین شاگرد ترسویی نیاز ندارم ، الان تو را به دریا می اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . " تاجر همان طوری که با شاگردش دعوا می کرد ، او را هل داد و از روی کشتی به داخل آب دریا انداخت . شاگرد بیچاره که اصلا انتظار چنین سرنوشتی را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده کرد . گریه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمی که گذشت ، مردی که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توی آب پرید ، شاگرد را از آب گرفت و به روی عرشه کشتی آورد . شاگرد تاجر که دید عرشه کشتی امن تر از داخل دریاست ، گوشه ای نشست و ساکت شد . مسافران کشتی که به دانایی تاجر پی بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : " این چه نقشه ای بود که به فکر ما نرسید ؟ " تاجر گفت : " وقتی شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او می فهمد ، کشتی سواری بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمی افتاد و حس نمی کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتی را نمی فهمید . "

از آن به بعد درباره کسانی که دچار مصیبت نشده اند و قدر نعمتهایی را که دارند ، نمی دانند ، می گویند : " قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید " .
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
می توانم یک ساعت از کارشما را بخرم ؟

مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه بازگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما. چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:'' این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟''
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:'' می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟''
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:'' اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خود خواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.''
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:'' چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟'' بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش در خواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا، این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:'' متشکرم بابا'' بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:'' با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟''
پسر کوچولو پاسخ داد:'' برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم....''
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
زن

Princess
 
دلیل قانع کننده

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.

مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."

مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!

افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
بو علی سینا و مرد کناس

بوعلی سینا مدت زیادی از عمرش را به سیاست و وزارت گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است، و این از جمله چیزهایی است که علمای بعد از او بر وی عیب گرفته‏اند که این مرد وقتش را بیشتر در این کارها صرف کرد، در صورتی که با آن استعداد خارق‏العاده می‏توانست خیلی نافع تر و مفیدتر واقع شود.

یک وقتی بوعلی با همان کبکبه و دبدبه و دستگاه وزارتی و غلام ها و نوکرها داشت از جایی عبور می‏کرد ، به یک کناسی برخورد کرد که داشت کناسی می‏کرد و مستراحی را خالی می‏نمود. بوعلی هم معروف است که سامعه خیلی قوی داشته و حتی مطالب افسانه‏واری در این مورد می‏گویند.

کناس با خودش شعری را زمزمه می‏کرد. صدا به گوش بوعلی رسید:

گرامی داشتم ای نفس از آنت

که آسان بگذرد بر دل جهانت

بوعلی خنده‏اش گرفت که این مرد دارد کناسی می‏کند و منت هم بر نفسش می‏گذارد که من تو را محترم داشتم برای اینکه زندگی بر تو آسان بگذرد.

دهنه اسب را کشید و آمد جلو گفت: انصاف این است که خیلی نفست را گرامی داشته‏ای! از این بهتر دیگر نمی‏شد که چنین شغل شریفی انتخاب کرده‏ای.

مرد کناس، از هیکل و اوضاع و احوال شناخت که این آقا وزیر است. گفت: نان از شغل خسیس خوردن به که بار منت رئیس بردن.

گفت: همین کار من از کار تو بهتر است. بوعلی از خجالت عرق کرد و رفت.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
واکسی ....

پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.
پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی!
پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید..
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
خدایا شکرت ...

روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباسهای کهنه فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه میکرد، ماشین گران قیمتی جلو پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.

با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.

آنها کودک را روی تاب گذاشتند.

خدایا! چه می دید! پسرک عقب مانده ذهنی بود.

با نگاه به جستجوی فرزندش پرداخت، او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.

چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
کفش های طلائی

تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد.
من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم.
جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش می‏فشرد.
لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏کرد که انگار گنجینه‏ای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کشها را گفت: 6 دلار
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر می‏کنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش ...
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!
دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
آدم بی خاصیت

راننده کامیونی وارد رستوران شد.
دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت . دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت : چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد : از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ۳ موتور نازنین را خرد کرد و رفت.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
امید و خدا

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 67 از 72:  « پیشین  1  ...  66  67  68  ...  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA