ارسالها: 3119
#671
Posted: 5 Dec 2011 06:16
راز سیب سرخ
از سیب سرخی پرسیدم : این قرمزی خوشرنگ از برای چیست؟
پاسخ داد: خون دل خوردم.
با تعجب پرسیدم : خون دل؟!
در حالیکه اشک میریخت گفت :
این قرمزی را از خون دل عاشقی به ارث بردم که بار ها در زیر سایه این درخت که امروز تو مرا از آن چیدی برای کسی گریه میکرد که قدر عشق پاکش را ندانست و او را تنها گذاشت.
قطره های اشک عاشق به پای این درخت مادر آنقدر ریخت تا در رگ و ریشه من که در حال شکل گیری بودم نفوذ کرد .
در حالیکه تعجبم بیشتر شده بود پرسیدم:
اما اشک بیرنگ است حداقل میدانم که قرمز نیست.
دوباره بغضش ترکید و گفت :
تو میدانی که عاشق از دلش گریه میکند؟
هر قطره اشک عاشق از قلبش عبور میکند و خون دلش را میشوید و میبرد.
و تو وقتی انرا میبینی که نه قرمز است که انرا خون بدانی و نه رنگی دارد که انرا رنگ اشک بخوانی.
بیرنگ میشود تا بر رنگها غالب شود.
من سیب سرخی هستم که عاشقان مرا دوست دارند و عطرم به آنها نفس زندگی میبخشد چرا که من خون دل عاشقی را خوردم که عشقش پاک بود
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#672
Posted: 6 Dec 2011 05:40
آتش شهوت
گویند: در بغداد آهنگرى را دیدم که دست در میان آتش مى کرد و آهن تفتیده به دست مى گرفت و آن را کار مى فرمود. گفتم : این چه حالت است؟
گفت: قحط سالى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد و گفت : مرا طعام ده که کودکان یتیم دارم. گفتم: ندهم تا که با من راست نگردى. آن زن برفت و دیگر روز باز آمد. همان سخن گفت و همان جواب شنید. روز سیم آمد و گفت: اى مرد! کار از دست برفت. بدانچه گفتى تن در دادم؛ اما به خلوتى باید که کسى ما را نبیند.
آن زن را در خانه بردم و در خانه بستم و خواستم که قصد وى کنم. گفت: اى مرد! نه شرط کرده ایم که خلوتى باید که کسى ما را نبیند. گفتم: که مى بیند؟ گفت: خداى مى بیند که پادشاه به حق است و چهار گواه عدل: دو که بر من موکلند و دو (که) بر تو.
سخن آن زن در من اثر کرد. دست از وى بداشتم و وى طعام دادم. آن زن روى به آسمان کرد و گفت: خداوندا! چنانکه این مرد آتش شهوت بر خود سرد گردانید، آتش دنیا و آخرت را بر وى سرد گردان.
پس آنچه مى بینى به برکت دعاى آن زن است.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#673
Posted: 6 Dec 2011 05:44
حسود و حسادت
ظاهرا زیر بار نرفته بود که برادرش جانشین بشود و ادعا کرده بود که لیاقتش بیشتر از اوست. به همین دلیل وقتی با پیشنهاد «امتحان» مواجه شد، چاره ای ندید جز اینکه قبول کند. در امتحان که رد شد، باز کوتاه نیامد؛ برادرش را به قتل تهدید کرد و شنیدم که گفت: «می کشمت! ... شک نکن». برادرش اما جواب داد: «من دست روی تو بلند نمی کنم؛ من از خدا می ترسم، تو هم آتش جهنم را برای خودت نخر». .....
ولی حسادت چشم هایش را کور کرده بود. انگار نه چیزی می دید و نه می شنید... همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. چشم که باز کرد، جنازه برادرش را دید که روی زمین افتاده... پاهایش سست شد؛ همان جا نشست؛ مات و مبهوت به جنازه او خیره شد... مانده بود با جسد برادر چه کند... این زشتی را باید پنهان می کرد... عقلش به جایی نمی رسید... مستأصل شده بود... .
خدا به من فرمود که بروم پایین درخت، زمین را بکاوم و غذا بیابم! تعجب کردم که این چه دستوری است؟! اما حرفی نزدم و اطاعت کردم. از بالای درخت پرواز کردم و جایی نزدیک جنازه فرود آمدم. با پاهایم شروع کردم به کنار زدن برگ های روی زمین ولی اثری از غذا نبود! مشغول کاویدن زمین بودم و زیر چشمی نگاهم به قاتل بود... توجه اش به من جلب شده بود و داشت مرا نگاه می کرد... کارم را ادامه دادم که صدایش بلند شد: «ای وای! یعنی من از این کلاغ هم کمترم؟» با عجله بلند شد. شروع کرد به کندن زمین و گودالی به اندازه جنازه برادرش و او را گذاشت داخل آن؛ اولین قبر دنیا! بعد هم خاک های اطراف را ریخت روی جنازه تا او را بپوشاند. نگاهش کردم؛ قابیل پشیمان شده بود اما چه فایده.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#674
Posted: 6 Dec 2011 05:46
کارگر بزرگوار
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او ارتباط دوستانه ای برقرار کرد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که: شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست.
پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین دلیل به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کرده باشم.
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشکش جاری شد. زیرا او می دید که آن کارگر فقط یک دست داشت!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#675
Posted: 6 Dec 2011 06:01
غرور عبادت سوز
زى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مىگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى مىکرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمىکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#676
Posted: 6 Dec 2011 06:14
جریمه
توی خیابون که سرعت بیشتر از 80 مجاز نبود 140 می روندم! یکدفعه پلیس نگهم داشت و پس از کمی تامل پرسید:
-شما امیر نویسنده ی فلان کتاب نیستید؟
-با خوشحالی تمام و از اینکه جریمه ام نخواهد کرد گفتم چرا خودمم.
در کمال تعجب جریمه رو نوشت و گفت همسرم چقدر تعجب خواهد کرد وقتی بداند شما را جریمه کرده ام.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#677
Posted: 6 Dec 2011 06:29
فقیری
از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پام بلند شدند همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم اومد.همین طور بی دلیل دشمنش شدم البته بی دلیل که نبود.دلیلش رو فقط خودم میدونستم و به هیچکس هم نگفتم.جرات نداشتم که بگویم اما حقیقت این بود که با دیدن بانی که پیدا بود دختر یه خانواده فقیره دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده فقیر بودم یادم می آمد.آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم و درسم رو ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم اما چون دوست داشتم گذشته ام رو فراموش کنم هر چیزی که آن ایام را تداعی میکرد از سر راه کنار میزدم.
درست مثل بانی که بالاخره یک بهانه از او گرفتم و چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر بانی به دانشگاه آمده بود تا رضایت مرا برای باز گرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد.اری خجالت کشیدم چون مادر بانی همان فراش مدرسه ام بود که هر روز(چون میدونست من با شکم گرسنه به مدرسه می آیم)وقت ظهر از غذای خودش شکم مرا سیر میکرد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#678
Posted: 6 Dec 2011 06:31
کلبه ای برای همه
روزی استادی در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم. من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود !!!
همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد. با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود. هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند. روزها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت. روزهای اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند. اما کم کم همه چیز به حال عادی بازگشت و تقریباً هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد. یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به استاد گفت: نمی دانم چرا با وجودی که تمام عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم!! اشکال کارم کجا بود!؟
استاد تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت: تو آرزویی بکن! پسر آشپز چشمانش را بست و گفت: اراده می کنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد !!!
همان روز پسر آشپز به سراغ کار نیمه تمام شاگرد قبلی رفت. اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند. حتی خود استاد هم به او کمک می کرد. کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد.
روز بعد استاد همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت: شاگرد اول موفق نشد خواسته اش را در زمان مقرر محقق سازد. چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد. هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفعت دیگران را هم در نظر بگیریم.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#679
Posted: 6 Dec 2011 06:34
عفو پروردگار
شیخ بهائى مى گوید : از مردى مورد اطمینان شنیدم، گنهکارى از دنیا رفت. همسرش براى انجام مراسم تغسیل و تکفین و تدفین از مردم درخواست کمک کرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهکار به اندازه اى بود که کسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار کسى را اجیر کرد که جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شاید اهل ایمان به انجام مراسم اقدام کنند، ولى یک نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد! پس جنازه را به وسیله ى اجیر به صحرا برد تا آن را بى غسل و کفن و نماز دفن کند.نزدیک آن صحرا کوهى بود که در آن کوه زاهدى مى زیست که همه ى عمر به عبادت گذرانده بود و میان مردمى که در آن نزدیکى مى زیستند مشهور به زهد و تقوا بود . همین که جنازه را دید از صومعه ى خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شرکت کند ، اهل آن اطراف وقتى این مطلب را شنیدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به میت حاضر شوند .مردم سبب شرکت کردن عابد را در مراسم آن گنهکار از شخص عابد پرسیدند ، گفت : در عالم رؤیا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو، در آنجا جنازه اى است که جز یک زن کسى همراه او نیست، پس بر او نماز گذار که او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .مردم از این واقعه تعجب کردند و در دریایى از حیرت فرو رفتند . عابد همسر میّت را خواست و از احوالات میت پرسید، همسر میت گفت : بیشتر روزها دچار یکى از گناهان بود.عابد گفت: آیا عمل خیرى از او سراغ دارى ؟ گفت : آرى سه عمل خیر از او مى دیدم :
1 ـ هر روز پس از ارتکاب گناه ، جامه هایش را عوض مى کرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ایستاد .
2 ـ هیچ گاه خانه اش از یتیم خالى نبود و بیش از مقدارى که به فرزندان خود احسان مى کرد به یتیم احسان مى نمود .
3 ـ هر ساعت از شب بیدار مى شد مى گریست و مى گفت : پروردگارا ! کدام زاویه از زوایاى دوزخ را با این گنهکار پُر خواهى کرد ؟؟
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
ارسالها: 3119
#680
Posted: 6 Dec 2011 06:43
حاجی طمع کار
مرد فقیری بود که نامش سلمان بود.سلمان خیلی بینوابود.سرشاخه های خشک را گرد می آورد و دسته دسته کرده می فروخت و به دشواری اندکی پول به دست می آورد وجمع می کرد وتا خری بخرد و بسته های سرشاخه ها را بار آن کند.ولی چون پول به قدر قیمت خر جمع کرد رأیش تغییر کرد و دردل اندیشید که «بیا ویک خُرده دیگر پول جمع کن ویکدفعه ای اسب بخر» سلمان می ترسید که پولهای پس انداز خود را خرج کند وتصمیم گرفت پول رابه حاجیی بسپرد وچنین کرد.
اما بهلول دانا ازدور دید که سلمان چگونه پول خود را به حاجی داده،بهلول می دانست که حاجی مرد نادرست وطمعکاری است.چون سلمان از خانه ی حاجی برمی گشت بهلول به او نزدیک شد وگفت: چرا پولت را به این مردکه ی طمعکار دادی؟ الساعة برگرد وپولت را از او بخواه.البته پول را پس نخواهد داد وکتکت خواهد زد.ولی شاید بتوانی از چنگش فرار کنی.آنوقت پیش من بیا،منتظرت خواهم بود!
سلمان به نزد حاجی رفته گفت: حاجی پولم راپس بده دیگر نمی خواهم اسب بخرم وپولی که حالا به تو سپردم برای خرید خر کافی است وخر هم برایم بس است!
سخن او چون به اینجا رسید حاجی چوبی برداشت وگفت: کدام پول؟ مگر دیوانه شده ای؟دفعه ی اول است که می بینمت! حاجی این را گفت و چوب را بلند کرد که برسر سلمان بکوبد ولی او در رفت وبه نزد بهلول شتافت.بهلول گفت: مگر نگفتمت که پول را پس نخواهد داد وکتکت هم میزند؟ خوب،حالا عیب ندارد.می روم پیش حاجی وانشاء الله پولت را از چنگ او در می آورم.توهمین جا بایست وبه ما نگاه کن.وقتیکه دستم را بلند کردم، به نزد حاجی بیا وبگو:«حاجی پولم را بده-برای خرید خر کافی است ودیگر اسب لازم ندارم».اگر باز کتکت زد تحمل کن وبرو ویک جای دوری بایست به طوری که ما را ببینی وما تو را نبینیم.باز همینکه دستم را بلند کردم به نزد حاجی بیا وبگو:« حاجی،پولم را پس بده برای خرید خر کافی است و اسب نمی خواهم.»
بهلول نزد حاجی رفته به او گفت: حاجی یک خُم طلا پیدا کردم،ولی تو خودت می دانی که به طلا احتیاجی ندارم.اما خم به ای ی ی ی ی ی ن بلندی است.
بهلول دراین موقع برای نشان دادن بلندی خُم دستش را بلند کرد.سلمان که این اشاره را ازدور دید به نزد حاجی آمد گفت:حاجی پولم را پس بده،برای خرید خر کافی است ودیگر به اسب احتیاجی ندارم.
حاجی خشمگین شد وبه سلمان حمله کرده بانگ بر او زد که:برو گم شو که دیگر چشمانم به رویت نیفتد.دور شو از اینجا وگورت را گم کن،بگذار ما به کارمان برسیم!
سلمان رفت وباز سر همانجای خودش ایستاد ومنتظر ماند تا کِی بهلول دست بلند کند.اما بهلول دنبا ل صحبت خود را با حاجی گرفته چنین گفت: آن خُم را به غاری بردم که پنهان کنم و دیدم توی آن غار خُمهای دیگری به ردیف چیده شده وهمه پُر ازطلا .خُمها به ای ی ی ی ی ی ن بلندی!
دراین لحظه بهلول بار دیگر دست بلند کرد که بلندی خُمها را نشان دهد،وسخن را چنین دنبال کرد:حاجی ،میدانم که تومردی درستکار وبا ایمان وخدا ترس هستی...
سخن بهلول که به اینجا رسید سلمان باز نزدیک حاجی شد وگفت:حاجی پولم را پس بده،برای خرید خر کافی است واز اسب صرف نظر کردم.
حاجی در دل اندیشید که:« اگر پول سلمان را پس ندهم بهلول به من بد گمان می شود و آن خُمهای طلا رانصیبم نمی گردد.»حاجی پول سلمان را پس داد وسلمان هم راه خود را گرفت ورفت.
وبهلول سخن را چنین دنبال کرد: ای حاجی،می دانم که تو مرد دنیا دیده وسرد وگرم روزگار چشیده ای هستی،حالا گوش کن:توی آن طلا ها حلقه ی انگشتری پیدا کردم،به انگشتم کردم حلقه گشاد شد،به بازویم کردم باز گشاد شد،چون چنین دیدم گردنم را توی آن حلقه کردم وناگهان حلقه تنگ شد.دیدم دارم خفه می شوم.سرم را تکان دادم ودیدم صبح شد وبیدار شدم.آخر حاجی تو ازهمه چیز با خبری،بگو ببینم تعبیر این خواب من چیست؟
بدین گونه بهلول سرِ حاجی طمعکار وحیله گر را کلاه گذار را،کلاه گذاشت!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه