انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 69 از 72:  « پیشین  1  ...  68  69  70  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
تقسیم رفاقتی

شبی راهزنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.

رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راهزنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟
رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذیرفتید پس حق اعتراض ندارید …
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
داستان مرد مسافر

مردی تعداد زیادی میوه نارگیل را بار اسبش کرد و برای فروش به سوی شهر به راه افتاد.

در مسیر خود به کودکی برخورد نمود و از او پرسید: چقدر طول میکشه که به مقصد برسم؟

کودک با نگاه دقیقی که به بار اسب کرد، پاسخ داد: اگر بخواهی این مسیر را آهسته طی کنی، زودتر به مقصد خواهی رسید، والا اگر تند بروی، تمامی روز را در راه خواهی بود.

مرد اسب سوار با بی اعتنائی توام با سوء ظن به سخن آن کودک گوش داده و اسبش را بجلو راند، اما هنوز چند قدم دور نشده بود که چند تا از نارگیل ها بر روی زمین افتادند، او بناچار از اسب پیاده شد و آنها را برداشته و بار اسب کرد و برای اینکه این زمان تلف شده را جبران نماید، اسب را به تند راه رفتن وادار کرد و این بار تعداد زیادتری از نارگیل ها بر زمین افتاده و مجددا اسب را نگهداشته و به جمع کردن نارگیل ها از روی زمین پرداخت و بدین ترتیب آن مرد زمانی به شهر رسید که شب کاملا فرا رسیده و بازار بسته شده بود
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
مکاشفات مورچگان

مورچه اى بر صفحه کاغذى مى رفت. از نقش ها و خطهایى که بر آن بود، حیرت کرد. آیا این نقش ها را، کاغذ خود آفریده است یا از جایى دیگر است؟ در این اندیشه بود که ناگاه قلمى بر کاغذ فرود آمد و نقشى دیگر گذاشت. مور دانست که این خط و خال از قلم است نه از کاغذ . نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشکار شد. گفتند: کدام حقیقت؟ گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم ، فقط صفحه مى بینیم ؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم ، قلمى روان خواهیم دید که مى چرخد و نقش و نگار مى آفریند.

در میان مورچگان ، یکى خندید. سبب را پرسیدند. گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم که آن قلم نیز، اسیر دستى است که او را مى چرخاند و به هر سوى مى گرداند. انصاف بده که کشف من، عظیم تر و شگفت تر است.
همگان اقرار دادند به بزرگى کشف وى. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند! چه ، تاکنون مى پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش ها، نه کاغذ و نه قلم است؛ بلکه آن دو خود اسیر دیگرى اند.

این بار، مورى دیگر گریست. موران، سبب گریه اش را پرسیدند. گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم مى زند نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم که آیا آن امیرى که قلم را مى گرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگرى است و این اسیران، کى به امیرى مى رسند که او را امیر نیست؟
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
داستان سائل

آورده اند که سائلی بر در عمارتی با شکوه رسید و چیزی خواست. بر خلاف انتظارش چیز کمی به او دادند. تبری آورد و خواست آن بارگاه را خراب کند.
پرسیدند چرا چنین می کنی؟
به صاحب عمارت گفت: یا خانه مطابق عطایت بساز و یا اینکه فراخور عمارت و درگاهت عطا کن. این بخشش اندک با این در بزرگ نمی سازد.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
پیر مرد و سالک

پیرمردى بر قاطرى بنشسته بود و از بیابانى می‌گذشت. سالکى را بدید که پیاده بود
پیرمرد گفت: اى مرد به کجا رهسپاری؟
سالک گفت: به دهى که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می‌ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنند
پیرمرد گفت: به خوب جایى می‌روى
سالک گفت: چرا؟
پیرمرد گفت: من از مردم آن دیارم و دیرى است که چشم انتظارم تا کسى بیاید و این مردم را هدایت کند
سالک گفت: پس آنچه گویند راست باشد؟



پیرمرد گفت: تا راست چه باشد
سالک گفت: آن کلام که بر واقعیتى صدق کند
پیرمرد گفت: در آن دیار کسى را شناسى که در آنجا منزل کنی؟
سالک گفت: نه
پیرمرد گفت: مردمانى چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند؟
سالک گفت: ندانم
پیرمرد گفت: چندى میهمان ما باش. باغى دارم و دیرى است که با دخترم روزگار می‌گذرانم
سالک گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیرمرد گفت: اى کوکب هدایت شبى در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابى و هم دیگران را بازسازى
سالک گفت: براى رسیدن شتاب دارم
پیرمرد گفت: نقل است شیخى از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می‌زد تا هدایت شوند. ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنى که شیخ کرد
سالک گفت: ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه؟
پیرمرد گفت: پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید. خلایق با خداى خود سرانجام به راه آیند
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند. از دروازه باغ که گذر کردند...


سالک گفت: حقا که اینجا جنت زمین است. آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش‌اند
پیرمرد گفت: بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد
دختر با شال و دستارى سبز آمد و تنگى شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد. سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیرمرد گفت: با آن شتابى که براى هدایت خلق دارى پندارم که امروز را رهسپارى
سالک گفت: اگر مجالى باشد امروز را میهمان تو باشم
پیرمرد گفت: تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است. اینگونه کن سالک در باغ قدمى بزد و کنار چشمه برفت. پرنده‌ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود. طعامى لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد. دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد. روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت: لابد به اندیشه‌اى که رهسپار رسالت خود بشوى
سالک چندى به فکر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن می‌دهد اما دل اطاعت نکند
پیرمرد گفت: به فرمان دل روزى دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد
سالک روزى دگر بماند
پیرمرد گفت: لابد امروز خواهى رفت, افسوس که ما را تنها خواهى گذاشت
سالک گفت: ندانم خواهم رفت یا نه, اما عقل به سرانجام رسیده است. اى پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پیرمرد گفت: با اینکه این هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گویم
سالک گفت: بر شنیدن بی‌تابم
پیرمرد گفت: دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطى
سالک گفت: هر چه باشد گردن نهم
پیرمرد گفت: به ده بروى و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانى تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت: این کار بسى دشوار باشد
پیرمرد گفت: آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می‌نمود
سالک گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام می‌دادم اگر خلایق به راه راست می‌شدند, و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیرمرد گفت: پس تو را رسالتى نبود و در پى کار خود بوده‌اى
سالک گفت: آرى
پیرمرد گفت: اینک که با دل سخن گویى کج کردارى را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت: آن یک نفر را من بر گزینم یا تو؟
پیرمرد گفت: پیرمردى است ربا خوار که در گذر دکان محقرى دارد و در میان مردم کج کردار, او شهره است
سالک گفت: پیرمردى که عمرى بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پیرمرد گفت: تو براى هدایت خلقى می‌رفتى
سالک گفت: آن زمان رسم عاشقى نبود
پیرمرد گفت: نیک گفتى. اینک که شرط عاشقى است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن, می‌خواهم بدانم چه دیده و چه شنیده‌ای؟
سالک گفت: همان کنم که تو گویى
سالک رفت, به آن دیار که رسید از مردى سراغ پیرمرد را گرفت
مرد گفت: این سوال را از کسى دیگر مپرس
سالک گفت: چرا؟
مرد گفت: دیرى است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغى روزگار می‌گذراند
سالک گفت: شنیده‌ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت: تازه به این دیار آمده‌ام, آنچه تو گویى ندانم. خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد. هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا. برگشت دست پیرمرد را بوسید
پیرمرد گفت: چه دیدی؟
سالک گفت: خلایق سر به کار خود دارند و با خداى خود در عبادت


پیرمرد گفت: وقتى با دلى پر عشق در مردم بنگرى آنان را آنگونه ببینى که هستند نه آنگونه که خود خواهى.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
درد و دل.... !

بغضش را قورت داد و از خانه بیرون آمد. زن چاقی که روسری قرمز داشت روی صندلی اتوبوس کنارش نشست. بغضش را قورت داد و گفت: 'شوهرم بازنشسته شده'.
زن چاق گفت:'بله' .
گفت: ' دیگه همیشه میاد تو آشپزخونه...'.
زن چاق که روسری قرمز داشت گفت:' بله متوجهم.' و پیاده شد چون به ایستگاه رسیده بودند.

توی سبزی فروشی وقتی منتظر بقیه پولش بود زن چاقی را دید که کنارش ایستاده است. گفت:' اووه! چه قدر مگس!'
زن چاق لبخند زد.
بغضش را قورت داد و گفت:' میدونید، از وقتی شوهرم بازنشسته شده میاد توی آشپزخونه و از همه چی ایراد می گیره.'
زن چاق لبخند زد و رفت چون سبزی هایش را آورده بودند.

احساس می کرد بغضش دیگر تقریبا از بین رفته است. در صف اتوبوس که ایستاد متوجه خانم چاقی شد که جلویش ایستاده بود. گفت:' چقدر ملت را معطل می کن!'
زن چاق سرش را تکان داد و گفت:' بله'.
گفت:' شوهرم تازه بازنشسته شده. از صبح زود میاد توی آشپزخونه و نق می زنه... '.
زن چاق سوار اتوبوس شد و در همهمه مسافران غیبش زد.

کلید درِ خانه را که می چرخاند، احساس می کرد دیگر از بغض خبری نیست. پیش خودش فکر کرد اگر هر روز مثل امروز با سه نفر درد و دل کند حالش خوب می شود.
زنبیل را که توی آشپزخانه گذاشت شوهرش گفت:' این همه راه رو رفتی که یک کیلو سبزی گندیده بخری؟'
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
روز های زندگی

مردی پس از سالها زندگی و در اوج پیری مُرد. هنگامی که به آن دنیا رفت، فرشته ای به سویش آمد و گفت: از آنجایی که تو انسان خوبی بودی، قبل از رفتن به بهشت یک آرزویت (غیر از اینکه به دنیا بر گردی و زنده شوی) بر آورده خواد شد.

مرد قدری فکر کرد و گفت: می خواهم گذر عمرم را با دور تند ببینم. فرشته به اشاره ای همین کار را کرد و مرد محو تماشای زندگیش شد و دید که همواره دو رد پا کنار زندگیش وجود دارد که فرشته توضیح داد: رد پای دوم متعلق به خداوند است که همواره کنار بندگانش قرار دارد.

مرد همچنان تماشا می کرد، اما ناگهان متوجه شد در دوران پر رنج و درد زندگیش فقط یک رد پا وجود دارد! مرد با لحنی رنجیده به فرشته گفت: مگر خداوند وعده نداده بود که حتی در دوران سختی نیز کنار بنده اش خواهد بود، پس چرا در آن ایام رد پای خداوند وجود ندارد؟

فرشته خندید و گفت: ای بنده خوب، خداوند هرگز تو را تنها نگذاشت، آنجا هم که می بینی (در دوران سخت) یک رد پا در کنار زندگیت وجود دارد، رد پای پروردگار است چرا که در سختی و مشکلات خداوند تو را روی بال فرشته ها قرار می داد تا از موانع به راحتی عبور کنی!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
دختربچه یهودی

یک روز در کلاس درس معلم متوجه شد که یکی از شاگردانش که دختر بچه ای یهودی بود هنگام نوشتن مشق ، نام خدارا که مینوشت نقطه(خ)را نمیگذاشت معلم با تعجب دانش آموز را صداکرد و گفت : چرا نقطه (خ)را نمیگذاری ؟

دخترک که 6 سال بیشتر نداشت در پاسخ گفت : میخواهم اگر دفترم روی زمین افتاد گناه نکرده باشم.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
خدایا دوستم داری؟!

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبۀ کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می کردند.کلبۀ آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای، اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آن قدری گیرشان می آمد،که شکمشان را به سختی سیرکنند.امایکسال بدون هیچ علتی محصول، کمی بیشتر از حد معمول به دست آمد.در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول به دست آوردن، زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد . همچنان که صفحات آن را یکی یکی ورق می زد، افراد خانواده هم دورش جمع شدند. بالاخره زن آینۀ بسیار زیبائی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش ازآن هرگز آینه ای نداشتند. ازآنجا که پول کافی برای خریدش داشتند ، زن آن را سفارش داد. در حدود یک هفته بعد وقتی که همه در مزرعه سرگرم کار بودند، مردی سوار بر اسب از راه رسید. او بسته ای در دست داشت وخانواده به استقبالش رفتند. به محض اینکه امضا دادند وبسته را تحویل گرفتند ، همه در کلبه دور مادرشان جمع شدند .

زن، اولین کسی بود که بسته را باز کرد و درآینه نگاه کرد وجیغ زد:

((جان، توهمیشه می گفتی که من زیبا هستم . من واقعاً زیبا هستم ! )) مرد آینه را به دست گرفت ، درآن نگاه کرد ، لبخندی زد و گفت :

(( تو هم همیشه می گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم . )

نفر بعدی دختر کوچک شان بود که در آینه نگاه کرد و گفت :
(( مامان ، مامان ، چشم های من هم شبیه چشمای تو هست ! )).

پسر کوچک شان که مثل همه پسر بچه ها بسیار پر انرژی بود ، از راه رسید و پیش از هر اقدامی از سوی آنها آینه را قاپید .

او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده و صورتش از ریخت افتاده بود. او فریاد زد : (( من زشتم ‍! من زشتم ! )

و در حالی که می لرزید به پدرش رو کرد و گفت :
(( پدر، آیا همیشه من همین ریخت بودم ؟))
(( بله پسرم ، همیشه همین ریخت بودی. ))
(( با این حال تو مرا دوست داری ؟ ))
(( بله پسرم ، دوستت دارم . ))
(( چرا ؟ برای چه من را دوست داری ؟ ))
(( چون که مال من هستی ))

. . . و من هر صبح وقتی صادقانه به خودم نگاه می کنم
و می بینم درونم زشت است ، از خدا می پرسم ،
آیا دوستم داری ؟ و او همیشه جواب می دهد : (( بله . ))
و وقتی می پرسم چرا دوستم داری ؟
او می گوید : (( چون مال من هستی ! ))
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
ترازوی کائنات

مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراطور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا ونزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین خاطر روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت: آهای پیر معرفت! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاق می زنم. به من نشان بده تو چگونه آن را تلافی می کنی.

شیوانا سر بلند کرد و نیم نگاهی به رعیت انداخت و سنگی از روی زمین برداشت و آن را در یک کفه ترازوی مقابل خود گذاشت. کفه ترازو پائین رفت و کفه دیگر بالا آمد. مرد ثروتمند شلاقی محکم بر پای رعیت وارد ساخت. فریاد رعیت شلاق خورده به آسمان رفت. هیچکس جرات اعتراض به فامیل امپراطور را نداشت و در نتیجه همه ساکت ماندند. مرد ثروتمند که سکوت جمع را دید لبخندی زد و گفت: پس قبول داری که همه درس های تو بیهوده و بی ارزش است!

هنوز سخنان مرد به پایان نرسیده بود که فریادی از بین همراهان مرد ثروتمند برخاست. پسر مرد ثروتمند همان لحظه به خاطر رم کردن اسبش به زمین سقوط کرده بود و پای راستش شکسته بود. مرد ثروتمند سراسیمه به سوی پسرش رفت و او را در آغوش گرفت و از همراهان خواست تا سریعاً به سراغ طبیب بروند.

در فاصله زمانی رسیدن طبیب، مرد ثروتمند به سوی شیوانا نیم نگاهی انداخت و با کمال حیرت دید که رعیت شلاق خورده لنگ لنگان خودش را به ترازوی شیوانا رساند و سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر ترازو انداخت. اکنون کفه پائین آمده، بالا رفت و کفه دیگر به سمت زمین آمد. می گویند آن مرد ثروتمند دیگر به مدرسه شیوانا قدم نگذاشت.
کفه ترازوی شما در ترازوی عدل الهی چگونه است؟!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 69 از 72:  « پیشین  1  ...  68  69  70  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA