ارسالها: 170
#67
Posted: 27 Oct 2010 19:52
وای از دست خانم ها
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....
اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم...!!!
او که شادماني را از مردم بگيرد ، بي شک از گماشتگان شيطان است " کوروش بزرگ"
ارسالها: 170
#68
Posted: 27 Oct 2010 19:53
پدر زن یا مادر زن
سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند………
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
اما داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»
او که شادماني را از مردم بگيرد ، بي شک از گماشتگان شيطان است " کوروش بزرگ"
ارسالها: 170
#69
Posted: 27 Oct 2010 19:54
شرح حال یک زندگی
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! ...
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ میخورد.
هر صفحهای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من میپرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه میدانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقهها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمیداشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشدهاش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجیاش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟
او که شادماني را از مردم بگيرد ، بي شک از گماشتگان شيطان است " کوروش بزرگ"
ارسالها: 170
#70
Posted: 27 Oct 2010 19:55
رقابت برنامه نویس و مهندس
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه نویس بازى کند…
برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟
» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود.
مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟
» برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید …
او که شادماني را از مردم بگيرد ، بي شک از گماشتگان شيطان است " کوروش بزرگ"