انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 71 از 72:  « پیشین  1  ...  69  70  71  72  پسین »

داستان هاي كوچولو


مرد

 
ی تیکه کاغذ

یک روز صبح نقاش و طراح معروف انگلیسی، ویلیام والکوت می‌خواست مجموعه‌ای از نوشته‌ها و طراحی‌های خود را درباره آسمان‌خراش‌های نیویورک، بسته‌بندی کند.

برای خرید کاغذ از خانه خارج شد. اما هیچ مغازه‌ای باز نبود.

به ناچار به دفتر دوستش آقای کرام که یک معمار بود رفت و فکر کرد در آنجا می‌تواند کمی کاغذ پیدا کند...

وقتی به آنجا رسید پسربچه‌ای را دید که در حال مرتب کردن وسایل و سروسامان دادن به کاغذهای طراحی و کاغذهای بسته‌بندی بود.

آقای ویلیام از پسر پرسید: آن کاغذ چیست؟ پسرک جواب داد: چیز خاصی نیست. یک تکه کاغذ بسته‌بندی!

آقای والکوت به پسر گفت: هیچ چیز معمولی نیست به شرطی که بدانی چه‌طور از آن استفاده کنی. حال کمی از آن کاغذها را به من بده تا به شما نشان دهم منظورم چیست.

آقای والکوت با سرانگشتان توانمندش در عرض چند دقیقه نقشه اولیه دو آسمان‌خراش عظیم را روی کاغذها طراحی کرد که یکی از آنها بعدها به قیمت 1000دلار و دیگری به قیمت 5000 دلار به فروش رفت...!
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب یلدا و ستاره خاموش

امید شمعی در شب تاریک انسان‌هاست. اگر نمی‌توانی برایش شمع باشی، شمعش را خاموش نکن؛ اگر‌چه به اندازه لحظه‌ای بیشتر روشن نماند. شب یلداست. هوا سرد و سنگین است. ابرهای سیاه آسمان را پوشانده‌اند؛ تنها در افق دوردست، ستاره‌ای چشمک می‌زند.
درون اتاق کوچکی مرد بیمار روی تخت‌خواب فلزی کهنه‌ای خوابیده و همسرش بر بالین او نشسته است. بالای سر بیمار انواع شیشه‌های دارو و جعبه‌های قرص روی تاقچه چوبی ردیف شده. نجوایی آرام و محزون از اتاق کنار به گوش می‌رسد. مادر در حال خواندن قرآن و دعاست.

روی تاقچه گچی دیوار، قاب عکسی از مرد جوان و زنی با سیمای روشن در لباس عروسی به چشم می‌خورد. در کنار آن تنگ آبی که روبان قرمز کاغذی دور آن پیچیده شده و در آن دو شاخه خشکیده گل مریم است. تیک‌تاکِ ساعت و اعلام ساعت دو. "ستاره"، دستانِ تکیده و سرد محسن را به آرامی تا نزدیک صورت خود می‌برد. گرمی صورت ستاره به محسن امید دوباره می‌بخشد. چشمان محسن در زیر پلک‌هایش می‌لرزد.

هوا کمی سردتر شده؛ ناگهان صدای غرش رعد و برق، تنها پنجره اتاق را روشن می‌کند و هم‌زمان برق خانه قطع می‌شود. آب کتری روی بخاری نفتی در وسط اتاق در حال جوش و خروش است. شعله‌های لرزان بخاری تصویر وهم‌انگیزی را روی دیوارهای تاریک اتاق ایجاد می‌کند. قطرات درشت باران بر روی شیشه‌ی مه‌گرفته می‌بارد. ستاره، شمعی در دست وارد اتاق می‌شود؛ اما با وزش باد از کنار درب، شمع خاموش می‌شود.

ستاره کبریتی را از کنار بخاری برمی‌دارد و دوباره شمع را روشن می‌کند و آن را کنار تخت محسن قرار می‌دهد. سایه‌ها چشمان و صورت محسن را تیره‌تر نشان می‌دهند. تمام موهای سر و صورت محسن در اثر شیمی‌درمانی ریخته شده است. ساعت روی تاقچه، پنج بار نواخته می‌شود؛ هوا هنوز تاریک است. نگاه محسن به ستاره خیره می‌شود. اشکی از چشمان بلوطی ولی خسته ستاره از روی گونه‌هایش سر می‌خورد و بر صورت او می‌ریزد. چشمان محسن نیز غرق اشک می‌شود؛ می‌خواهد چیزی بگوید و شاید از این همه فداکاری‌های او تشکر کند؛ اما گویی سخن در گلویش خفه شده است. ستاره که تاب دیدن آن صحنه را ندارد، خود را عقب می‌کشد تا اندوه خود را از چشمان امیدوار محسن دور کند. با این حرکت، اشکی از چشمانش بر روی آخرین بازمانده شمع می‌ریزد.

شمع خاموش می‌شود. با ملحفه سفیدی، سراسر بدن محسن را پوشانده‌اند. دست محسن در دستان ستاره گره خورده؛ ستاره سرش را کنار تشک محسن گذاشته است. پیرزنی در کنار پنجره ایستاده و به حیاط و درخت خشکیده چشم دوخته است؛ صدای بم آژیر آمبولانس و هم‌همه‌ی مردم از کوچه به گوش می‌رسد. فاخته‌ای بر درخت بدون برگ، آوای سوزناکی می‌خواند. مادر پنجره را به آرامی باز می‌کند؛ هوا صاف شده است و اثری از ابرهای تیره نیست. خورشید از جایی که ستاره چشمک می‌زد، درحال طلوع کردن است.
محسن سوار بر ماشین خود در راه بازگشت به خانه است. روی صندلی عقب ماشین در کنار یک دوربین فیلم‌برداری حرفه‌ای چند جعبه شیرینی، یک هندوانه بزرگ، پاکت‌های پراز میوه و آجیل دیده می‌شود. برخورد قطرات درشت باران و حرکت شاخه‌های درختان، نشانه دگرگونی هواست. لحظه به لحظه بر شدت باران اضافه می‌شود ، سیل از آسمان می‌بارد. برف‌پاک‌کن ماشین با تلاش زیاد خود سعی دارد دریای آب را کنار بزند. محسن می‌خواهد خود را زودتر به خانه برساند تا ستاره و سحر ـ دخترش ـ و دیگر مهمانان را بیشتر از آن منتظر نگذارد. ناگهان احساس می‌کند ماشینش با چیزی برخورد کرده از ماشین پیاده می‌شود. چند عدد نان روی زمین ریخته و کفش کتانی پاره، پسرکی که نقش بر زمین شده و باران بی‌وقفه بر پیکربی‌جانش می‌بارد. چشمانش سیاهی می‌رود. خیابان خلوت است. هیچ‌کس در آن نزدیکی‌ها نیست. می‌خواهد برود و پسرک را به حال خود رها کند؛ ولی .... صف نانوایی بیش از حد شلوغ بود و او آخرین نفر درصف نانوایی. دست‌های کوچک خود را از سرما به هم می‌سایید تا از کرختی در بیاید. صف آرام به جلو می‌رفت. نوبت که به او رسید، یک اسکناس سبز پنج تومانی مچاله‌ای را از گرم‌کن ورزشی آبی‌رنگ خود بیرون آورد و گفت: «پنج عدد نون لطفا» نانوا چشم‌غره‌ای به او کرد؛ سه تا نان و یک اسکناس دو تومانی به او داد و گفت: «باید به بقیه هم برسه یا نه؟» پسرک نگاهی به پشت سرش انداخت. مردی با پالتوی بلند سفیدرنگ و شیک پشت سرش ایستاده بود. معلوم بود که تازه رسیده؛ نانوا پس از کلی تعارف و تواضع، بقیه نان‌ها را که روی هم ده تا می‌شد، به آن مرد داد و گفت: «ببخشید بیشتر از این نمونده!» بغض گلوی پسرک را گرفته بود. به راحتی می‌توانستی خشم را از سرخی صورتش ببینی. نان‌ها را برداشت و بدون خداحافظی و با حالتی قهر به طرف خانه به راه افتاد.

خانه‌شان چند کوچه پایین‌تر بود. کوچه تقریبا تاریک بود؛ چون اکثر چراغ‌های کوچه خامواش بودند و چاله‌چوله‌های کوچه خاکی از بارون شب قبل، پر از آب شده بود. با هر قدم اشتباهی که برمی‌داشت، کفش‌های سوراخش پر از آب می‌شد و لرزشی تمام بدنش را می‌گرفت. نور بالای یک ماشین از پیچ ته کوچه یک لحظه چشمانش را کور کرد. ماشین به سرعت به طرفش آمد. خودش را مثل یک گربه کنار دیوار چسباند. لاستیک ماشین توی یکی از چاله‌ها افتاد. هرچی آب و گل بود، پاشید به سر و صورت پسرک.

ماشین بدون کوچک‌ترین توقفی به راهش ادامه داد. صدای قه‌قهه‌ی مستانه چند جوان از توی ماشین بلند بود که به پسرک بیچاره می‌خندیدند. درِ خانه را که زد، خواهرش نگین آمد و در را باز کرد. خانه کوچکی بود. تا چشم مادر پسرک به او افتاد، اول نان‌ها را گرفت و داد به نگین، بعد هم خودش با دل‌جویی و دل‌سوزی لباس‌های خیس پسرک را درآورد. پسرک دندان‌هایش از شدت سرما به هم می‌خورد. مادر، او را کنار بخاری برد و با یک حوله، سر و صورت بچه‌اش را خشک کرد. از آن سه تا نان، تنها یکی‌ش قابل خوردن بود. نان را سه‌تایی باهم خوردند، ولی سیر نشدند. فردای آن روز و روز بعدش پسرک بیچاره نتوانست برود سر کارش؛ چون سخت مریض شده بود. آن پسرک کسی جز خود محسن نبود و حالا .... سریع صندلی عقب ماشین را مرتب کرد و پسرک را روی صندلی خواباند. صورتش رنگ‌پریده بود. چهره معصومانه‌ای داشت. هر گاه چشمانش را باز می‌کرد، ناله ای سرمی‌داد و مادرش را صدا می‌کرد و دوباره چشمانش را می‌بست. تو مسیر هر بار محسن چشمش به او می‌افتاد، کودکی خودش و درد و رنج‌هایی که کشیده بود در ذهنش ترسیم می‌شد. باد سرد برگ‌های رنگارنگ پاییز را در هوا پخش می‌کرد و باران بی‌وقفه می‌بارید. ماشین را کنار بیمارستانی متوقف کرد؛ پسرک را بغل کرد و با سرعت وارد بیمارستان شد. دکتر کشیک و پرستارها مشغول معاینه و پانسمان زخم‌های پسرک شدند. زخم‌ها زیاد جدی نبود، ولی محسن اسرار داشت از سر پسرک عکس بگیرند تا خیالش راحت شود. پلیس با محسن صحبت می‌کرد و جزئیّات تصادف را ثبت می‌کرد.

ندایی آشنا محسن را صدا زد . محسن [با حالتی مضطرب]: «سلام پری! من با یه بچه تصادف کردم.» پری: «سلام؛ حالا کجا بردنش؟» محسن: «گفتم از سرش هم عکس بگیرن» پری: «نگران نباش، چیز مهمی نیست [ و او را دل‌داری می‌دهد]. پری از دوستان قدیمی و صمیمی ستاره ـ زن محسن ـ است. در اتاق، جلوی تابلوی نور، پری و محسن و دکتر پژمان در حال گفت‌و‌گو هستند. دکتر: «خوش‌بختانه ضربه‌ای به سرش نخورده، ولی!» محسن: «ولی چی آقای دکتر؟» دکتر: «متأسفانه این عکس نشون میده که اون بچه تومور مغزی داره و باید هر چه زودتر عمل بشه و قسمت خاصی از عکس رو به پری و محسن نشون میده.» محسن آهی از ته دل می‌کشد. محسن گواهی‌نامه‌اش را به مأمور پلیس می‌دهد و پسرک را که حالش کمی بهتر شده، سوار ماشین خودش می‌کند و می‌خواهد او را به خانه‌اش برساند. پس از گذشت ربع ساعت کوچه به کوچه شدن، پسرک یک خانه قدیمی را نشان محسن می‌دهد. محسن متعجب به پسرک نگاه می‌کند و می‌گوید این‌جا خانه شماست؟ خانه، خانه کودکی محسن است! مدت‌هاست که از آن خانه رفته‌اند و حالا این پسرک آن‌جا زندگی می‌کند. صدای زنگ تلفن همراه. «الو سلام، مگه چند بار زنگ زدی؟، نه اتفاق خاصی که نه، نگران نباش، گوشی رو تو ماشین جا گذاشته بودم، دیر؟، الآن ساعت چنده مگه؟، سحر حالش خوبه؟، مهمونا رفتن؟، تا نیم ساعت دیگه خونه ام، بعدا تعریف می‌کنم، فعلا خداحافظ» درب خانه دو لنگه آبی‌رنگ و حاشیه سفید، خانه‌ای با دیواری از آجرهای فرسوده، تیر برق چوبی با چراغی که طبق معمول همیشه خاموش بود. خاطرات آن خانه و کوچه و کودکی، دوباره در ذهنش نقش می‌گیرد.

زنگ خانه را می‌فشارد. پسرک کلیدی را از جیبش بیرون می‌آورد و به آرامی در را باز می‌کند. پسرک: «لطفا بفرمایید داخل» محسن پشت سر پسرک وارد خانه می‌شود. یک چراغ قسمت جلوی تراس را روشن کرده و درخت بزرگ و خشکیده نارنج، موزاییک حیاط زیر پاهایش بالا و پایین می‌روند، حوض چهارگوش که ترک‌های عمیق روی آن باعث می‌شد همیشه نیمه‌پر باشد و صدای برخورد باران به سطح آب حوض و ایجاد حباب‌های کوچک و بزرگ برای محسن آشنا و جذاب است. سطح تراس سه پله از حیاط بالاتر است. تراس از تقاطع دو اتاق به صورت عمودی افقی به وجود آمده است. دو اتاق با درب و پنچره‌های چوبی و شیشه‌های ساده؛ همان خانه بدون کوچک‌ترین تغییر. از پله بالا می‌روند؛ زن میان‌سالی در آستانه در اتاق ایستاده است. محسن سلام می‌کند، زن پس از سلام وتعارف، او را به اتاق راهنمایی می‌کند؛ روی بخاری داخل اتاق، ظرف آب که درون آن دو عدد تخم‌مرغ و سه عدد سیب‌زمینی با هم درگیر هستند. مادر از علت دیر آمدن پسرش و لباس‌های گلی و پاره‌اش می‌پرسد. محسن جواب می‌دهد و حادثه را برای او شرح می‌دهد. مادر با آرامش خاصی سرش را تکان می‌دهد و زیر لب چیزی می‌گوید و شاید دعایی می‌خواند. در گوشه اتاق، دختر کوچولویی کنار کیف مدرسه و دفتر و کتاب‌هایش به خواب رفته. مادر از اتاق خارج می‌شود. هوای داخل و خارج اتاق تقریبا به یک اندازه سرد است. در گوشه‌ای دیگر اتاق، چرخ خیاطی مشکی بر روی یک میز چوبی نارنجی قرارد دارد. گویی مادر پسرک با چرخ خیاطی خود چرخ زندگی را می‌چرخاند.

محسن در افکار خود غرق گشته است. صدای ساعت شماته‌دار روی تاقچه گچی، محسن را به خود می‌آورد. مادر با سینی وارد می‌شود. مقداری سبزی، نمک و فلفل و چند تکه نان بیات. با دست‌گیره ظرف را کنار سینی می‌گذارد. دیگر آبی درون ظرف نمانده است. مادر تعارف می‌کند، پسرک از مادرش می‌خواهد که او هم چیزی بخورد، ولی می‌گوید که سیر است. محسن از نگاه مادر می‌داند که دروغ می‌گوید، محسن تکه‌ای سیب‌زمینی آب‌پز را بر‌می‌دارد و در دهان خود می‌گذارد و بعد هم بلند می‌شود. با دست خود اشاره می‌کند که الآن برمی‌گردد و از اتاق خارج می‌شود. با هندوانه‌ای در دست، بسته‌ای آجیل و یک جعبه شیرینی و کیسه‌ای از میوه به داخل اتاق برمی‌گردد و از پسرک می‌خواهد چاقو بیاورد. گویا قصد دارد شب یلدا را در کنار آن خانواده بگذراند. هندوانه را با ضربه چاقو به دو نیم می‌کند. هندوانه‌ای چون قند سفید که با لبخند مادر و پسرک و لبخند خود محسن شیرینی خاصی پیدا می‌کند. با خنده‌های آنها که حالا تقریبا شبیه قه‌قهه شده، خواهر پسرک نیز بیدار می‌شود. در حالت خواب و بیداری سلام می‌کند. محسن دست نوازشی بر سر او می‌کشد؛ دختر با چهره بهت‌زده به او نگاه می‌کند. از نگاه معصومانه او درمی‌یابد از مهر پدر محروم بوده است، قاب عکس کوچک و رنگ‌پریده روی دیوار، فرضیه‌اش را کامل می‌کند. عکسی که چهره آشنا دارد برای او، فکر می‌کند او را می‌شناسد و یا .... .
زنگ تلفن همراه: «سلام، الآن حرکت می‌کنم، باشه، الآن میام، خداحافظ.» کنار در اتاق در حال پوشیدن کفش‌هایش است؛ از همه خداحافظی می‌کند. مادر از پسرش می‌خواهد محسن را تا بیرون منزل بدرقه کند. باران تقریبا بند آمده است. صدای شرشر آب از ناودان حلبی، آهنگ دل‌نشینی می‌نوازد. ابرها به سرعت از جلوی روی ماه در حرکتند. قطرات درشت آب روی شاخه‌های خشکیده درخت نارنج و بازتاب نور مهتاب در آن، مانند گردن‌بندی از الماس می‌درخشند. محسن سوار ماشین است. کارت ویزیت خود را با چند عدد اسکناس درشت به پسرک می‌دهد. پسرک به زحمت پول را می‌پذیرید. محسن از پسرک خداحافظی می‌کند. هر بار که لاستیک ماشین به چاله‌های کوچه خاکی می‌افتد، دریای آب به اطراف پخش می‌گردد. ماشین در سیاهی کوچه از نگاه پسرک گم می‌شود. صدای بسته شدن درمنزلخیابانِ خلوت شده، طبیعتِ شب، سکوت و بازتاب نورِ چراغ‌های شهر روی کف خیس خیابان، جلوه‌ای رؤیایی و رمانتیک را به نمایش گذاشته. محسن ماشینش را کناری پارک کرد و دوربین فیلم‌برداری خود را از صندلی عقب برداشت. از ماشین پیاده شد و مدتی از آن صحنه‌ها فیلم گرفت. جوی‌های کنار خیابان از آب لبریز بود و قوطی‌های خالی نوشابه و برخورد آنها با هم، سمفونی شادی را اجرا می‌کنند. برخورد دانه‌های ریز شبنم روی گونه‌هایش او را نوازش می‌دادند و بوی باران در شب مهتاب، او را مدهوش کرده. احساس آزادی احساس رهایی و آرامش تمام اتفاقات آن شب را فراموش کرد. تا خانه راهی نمانده بود. ماشین را روشن کرد. به خانه که رسید، جز چراغ جلوی دربِ ورودی، بقیه چراغ‌ها خاموش بودند. به آرامی وارد خانه شد. جعبه شیرینی و آجیل و پاکت میوه‌ها را روی میز اوپن آشپزخانه گذاشت.
شستاره و سحر خوابیده بودند. کوهی از ظرف غذا روی ظرفشویی ایجاد شده بود! روی کاناپه کنار شومینه خود را ولو کرد. ساعت از دوی نیمه‌شب گذشته بود. پلک‌هایش سنگین شده بود. شعله‌های آتش شومینه با ریتم خاصی می‌رقصیدند. محسن بدون هیچ کوششی به خواب رفت. خوابی عمیق. انگار یک هفته بیداری کشیده بود. چشمانش زیر پلک‌هایش می‌لرزید. شاید کابوس می‌دید. پیشانیش عرق کرده بود. ضربان قلبش تندتر می‌زد. قطره آبی از بالا بر روی گونه‌اش ریخت. با خود اندیشید که شاید دوباره سقف خانه چکه می‌کند از باران دیشب. پاهایش لمس شده بود. احساس سرما می‌کرد. شاید شومینه خاموش شده. چشمانش را به سختی گشود. سیمای ستاره را با چشمانی غرق در اشک با شمعی در دست که نیم‌رخ صورتش روشن بود، بر بالین خود دید. دانست برق رفته است. ولی چرا ستاره گریه می‌کند؟! ناگهان به یاد سحر دخترش افتاد. شاید برایش اتفاقی افتاده! با صدایی خفه چند بار سحر را صدا کرد. ولی آن‌قدر بی‌صدا می‌گفت که حتی ستاره هم در کنارش نمی‌شنید. صدای باران را می‌شنید؛ ولی دیشب که هوا صاف شده بود! چرا دوباره باران می‌بارد؟! صدای مبهم قرآن می‌آمد. گوشش را تیز کرد... صدا آشنا بود! صدای مادر پسرک! ولی او در خانه آنها چه می‌کند؟ کی آمده و... ! در خانه خود احساس غریبی می‌کرد. فضای خانه برایش مرموز شده بودند. کم‌کم چشمانش به نور محیط عادت کرد. می‌خواست با تمام وجود جیغ بکشد. شاید از آن کابوس رهایی یابد. او در خانه آن پسرک چه می‌کرد؟ یا خانه کودکی خود. دستان گرم ستاره صورتش را نوازش می‌داد. می‌خواست از جایش برخیزد؛ ولی انگار به تخت بسته شده بود. اختیار پاهایش را از دست داده بود. حرکت سرما از سمتِ پاها به طرف بالا را احساس می‌کرد. شمع کنارش خاموش شده بود. دستش در دستان ستاره گره خورده بود. ناگهان نوری سفید اتاق را روشن کرد. هیچ‌چیز را نمی‌دید؛ هیچ‌چیز را نمی‌شندید؛ حتی نفس خودش را. سکوت مطلق و دیگر هیچ. پایان عشق یعنی هست و هستی را در آتش سوختن/ عشق یعنی ساختن مانند شمعی سوختن
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
زن

Princess
 
بیل گیتس و پسر روزنامه فروش

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
پرسیدند: چه کسی؟

بیل گیتس ادامه داد:
سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!

بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته …
یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟
گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست.
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
بهلول و قیامت

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست

روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟
بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار می دهند .
هارون گفت :آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود
هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد .
آنگاه بهلول گفت : ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی وآنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست وپایش بسوخت و به پایین افتاد .
سپس بهلول گفت : ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند ...


سخن روز : برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد . پائولو کوئلیو
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
بهلول

بهلول روزی با عربی همراه شد .
از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟
عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).
بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟
عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .
بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟
عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟
عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پذر اب باران )
بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟
عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).
بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟

عرب گفت : ام اابحر. یعنی ( مادر دریا )

بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
داستانی کوتاه

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم،چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت،
همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش،
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.
در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
قلب

روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود .

او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و سپس آنرا به مردم نشان داد .

اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد ، لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند ...

اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید...

وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است ، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود !!!

مرد جوان به تمسخر گفت : تو به این میگوئی زیبا ؟!!

پیرمرد پاسخ داد : آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم !

جوان با حالت تعجب پرسید : می شود محاسن این قلب را برای ما شرح بدهی ؟!

پیر مرد پاسخ داد : این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است...!

سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است !

و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند ...

اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد...
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
زن

Princess
 
انعکاس

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.

به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....

و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.

هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید واگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.

هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد!

سخن روز : زندگي مثل دوچرخه سواري مي مونه ، واسه حفظ تعادلت هميشه بايد در حركت باشي ...آلبرت انيشتين
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
داستانی کوتاه

در اوزاکای ژاپن ، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود، شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که می پخت .

مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند ، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.

صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.

یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.

صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می کرد. وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟

صاحب مغازه در پاسخ گفت : مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.

شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 71 از 72:  « پیشین  1  ...  69  70  71  72  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستان هاي كوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA