انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین »

داستانهای هزار و یک شب


مرد

 
شب هفتم

چون شب هفتم برآمد

گفت:ای ملک جوانبخت،چون ماهیان آن بیت نخواندند، دختر تابه را سرنگون کرده ازهمان جا که در آمده بود بیرون گشت. وزیر گفت:این کاری است شگفت. ازملک نتوان پنهان داشت. در حال برخاسته پیش ملک آمد و ملک را ازماجرا آگاه گردانید.ملک گفت:من نیز باید ببینم. پس صیّاد بدادند . پس ملک با وزیر گفت که : در همین جا ماهیان بریان کن تا به عیان ببینم. وزیر گفت: تابه حاضر کردند وماهیان به تابه انداختند. هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت. غلامکی بیامد سیاه وچوبی اندر کف داشت.بازبان فصیح گفت: ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم هستی؟ ماهی سر برداشته گفت:آری آری .و همان بیت پیشین برخواند.پس ازآن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد وماهیان هر چهار بسوختند وغلامک ازهمان جا که درآمده بود، بیرون شد.
ملک گفت: باید این راز بدانم. درحال صیّاد را بخواست و از مکان ماهیان جویان شد. صیّاد گفت:از برکه ای است در پشت این کوه. ملک گفت: چند روزه مسافت است؟ صیّاد گفت:ای ملک،نیم ساعت بدانجا توان رفتن.ملک راعجب آمد وهمان ساعت سپاهیان و صیّاد بیرون رفتند . صیّاد به عفریت لعنت همی کرد و همی گفت:
زبداصل چشم بهی داشتن بود خاک بر دیده انباشتن
پس به فراز کوهی برشدندودربیابان بی پایان که درمیان چهارکوه بودفرود آمدندکه ملک و سپاهیان درتمامت عمرآنجاراندیده بودند.پس به کناربرکه رفته چهاررنگ ماهی در آنجا دیدند.ملک به حیرت اندرایستاده از سپاهیان پرسید که:تا اکنون این برکه رادیده بودید یا نه؟گفتند:لا واللّه.ملک گفت: دیگر به شهر بازنگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم.آنگاهسپاهیانراگفت:فرودآمدندووزیررابخواست.وزیر،مرددانشمندهشیاربود.پیش ملک آمده زمین ببوسید.ملک گفت:من همی خواهم که تنها نشسته ازچگونگی این برکه وماهیان آن جویان شوم. تو امیران سپاه را بسیارکه پیش من نیایند تا کسی به قصد من آگاه نشود.وزیرچنان کرد که ملک بفرمود.
چون شب درآمد ملک با تیغ برکشیده به هر سو می گشت. ناگاه از دور یکی سیاهی بدید. خرسند گردید.نزدیک رفته قصری یافت از رخام و مرمر که دو درآهنین داشت. یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود . خرّم وشادان به نزدیک درایستاده به نرمی دربکوفت. آوازی نشنید. بار دوم وسیّم در بکوفت.جوابی نرسید. در چهارمین کرّت به درشتی دربکوبید. آوازی برنیامد. دلیرانه به دهلیز اندر شد . فریادی برکشید که : ای ساکنان قصر ، مرد راهگذر فقیرم. توشه به من دهید. دوبار وسه بار سخن اعاده کرد، جوابی نشنید. دل قوی داشته به میان قصردرآمد.درآنجا حوضی است از بلور وبه چهار گوشه آن حوض شیرها از زر سرخ است که از دهانشان دّر و گوهر به جای آب همی ریزد. ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس می خورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد. پس در گوشه ای نشسته سر به گریبان فکرت برد و انگشت حیرت به دندان گرفت. ناگاه آوازی حزین شنید که به این شعر مترنّم بود:
نه بر خلاص حبس زبختم عنایتی نه در صلاح کار زچرخم هدایتی
ازحبس من به هرشهراکنون مصیبتی است وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج از دوست طعنه وزدشمن شکایتی
ملک چون این آواز بشنید ازجای برخاست وبدان سوی رفت. پرده ای دید آویخته . چون پرده برداشت در پشت پرده پسری دید ماهروی که به فراز تختی،که یک ذراع جدا از زمین جدا از زمین بر هوا ایستاده بود، نشسته وآن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته:
چو آفتاب و مه است آن نگار سیمین بر گر آفتاب گل وماه سنبل آرد بر
نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او مه است در روزه و آفتاب در چنبر
شکوفه را شکفتن زلف او شده است حجاب ستاره را گره جعد او شده است سپر
به زیر هر گرهی توده توده از سنبل به زیر هرشکنی حلقه حلقه ازعنبر
ملک را از دیدن آن جوان خرّمی وانبساط روی داد واما جوان ملول ومحزون بود. ملک سلام کرد. او جواب بازگفت:وازجای خویشتن برنخاست واز برنخاستن عذر خواست. ملک گفت: ای جوان، از این برکه وماهیان رنگین وازاین چهار کوه واین قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان و بازگو که چرا بدین سان گریانی . جوان چون این بشنید گریان شد ودامن خود را به یک سو کرد. ملک دید که از ناف تا به پای سنگ و از ناف تا به سر به صورت بشر است. پس جوان گفت: ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است که پدرم پادشاه این شهرونامش محمود صاحب صاحب جزایرالسود بود. هفتاد سال درملک داری بزیست. پس از آن بمرد و مملکت به من رسید. دختر عمّ را به زنی آوردم واو مرا بسی دوست داشتی وبی من سفره نگستردی وخوردنی نخوردی.
پنج سال بدین منوال گذشت. روزی به گرمابه اندر شد وبه خوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند. پس من به فراز تخت برشده خواستم بخسبم.با دو کنیز گفتم که باد به من بزنید. یکی به زیر پا ودیگری به بالین من بنشستند وباد به من همی زدند ولی مرا خواب نمی برد و چشم بر هم نهاده بیدار بودم. پس کنیزی که به بالین من نشسته بود با آن یکی گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه که به زن بدکردار دچار گشته وآن دیگر گفت : الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب به خوابگاه دیگران اندر است. آن یکی گفت: چرا خواجه از او هیچ نمی پرسد؟ دیگری گفت: خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ به ساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند وخود به جای دیگر رود. بامدادان باز آمده، خواجه را به هوش آورد.
چون من سخن کنیزکان بشنیدم، باور نکردم تا دختر عممّ از گرمابه به درآمد، سفره گستردند . خوردنی بخوریم وزمانی به حدیث اندر شدیم . پس از آن شراب حاضر آوردند. دختر عممّ قدحی خورده قدحی دیگر به من داد. من چنان بنمودم که باده همی خورم. اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم. شنیدم که می گفت: بخسب که برنخیزی. پس برخاسته جامه حریر وزرّین بپوشید وخویشتن بیاراست ودرگشوده برفت.
من نیز از اثر روان شدم وهمی رفتم تا به دروازه شهر برسیدم. سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم. در حال دروازه شهر گشوده شد واز شهر به در شدیم وهمی رفتیم تا به حصاری برسیدیم . دختر به خانه گلینی که درمیان حصار بود برفت ومن به فراز خانه برشدم و دیده بر روزنه بنهادم.دیدم که دخترک به غلام سیاهی سلام کرد وزمین ببوسید. غلامک سر برداشته به او تندی کرده گفت: تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان دراینجا بودند وهر کدام معشوقه در کنار داشتند وباده گساردند؟ چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم. دختر گفت: ای خواجه، خود می دانی که مرا شوهری است . او را بسی ناخوش دارم واگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر وزبر می کردم.غلامک گفت: ای روسپی ، دروغ می گویی.به جان زنگیان سوگند که دیگر به سوی تو نگاه نکنم ودست برتنت ننهم. آمدن تو نزد من از روی میل نیست. اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد.
الغرض،غلامک از این سخنان می گفت و دختر بر پای ایستاده می گریست و می گفت: ای سرور دل وروشنایی دیده مرا بجز تو کسی نیست. اگر برانی ام از در درآیم از دردیگر.
القصّه،دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد وبه نشستن جواز داد. دختر خرّم بنشست وبا غلام گفت: ای خواجه، خوردنی و نوشیدنی همی خواهم . غلامک گفت: درآن کاسه گلین پاره گوشت موشی هست و درآن کوزه سفالین درد شرابی مانده آنها را بخور. دختر برخاسته آنها را پیش نهاده بخورد وبنوشید وجامه برکند و بر روی بوریا وزیر کپنک در پهلوی غلام بخسبید.
من از روزنه خانه ایشان را می دیدم وسخن ایشان می شنیدم. آن گاه از فراز خانه به زیر آمده تیغ برکشیدم وخواستم هر دو را به یک بار بکشم. تیغ به گردن غلامک بیامد . من گمان کردم که کشته شد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب هشتم

چون شب هشتم بر آمد

گفت:ای ملک جوانبخت،جوان جادوگشته باملک گفت:مراگمان این بود که غلامک کشته شد.پس من ازخانه بیرون آمده به قصربشتافتم ودرخوابگاه خویش بخسبیدم.چون بامداد شد، دخترعمّ خودرادیدم که گیسوان بریده وجامه ماتم پوشیده پیش من آمد گفت:دوش شنیدم که یک برادرم رامارگزیده وبرادردیگرم ازفرازبام به زیرافتاده وپدرم به جنگ وشمنان رفته، هرسه مرده اند.اکنون سزاست که من به عزا بنشینم و گریان وملول باشم. من گفتم: هر آنچه خواهی بکن . سالی به ماتم داری واندوه بنشست. بسازم وآنجا رابیت الاحزان نامیده به ماتم داری بنشینم.گفتم : هر آنچه خواهی بکن . پس خانه وصندوقی بساخت وغلامک را بدانجا بیاورد که او نمرده بود. ولی ازآن زخم ، به رنجوری همی زیست وسخن گفتن نمی توانست . پس دختر همه روزه بامداد وشام به بیت الاحزان اندر شده به زخم غلامک مرهم می نهاد وشربت وشراب به او همی خوراند.تا اینکه روزی دختر بدان مکان رفت و من نیز از پی او برفتم. دیدم که می خروشد وسینه وروی خود می خراشد و این ابیات را می خواند:
مرا خیال توهرشب دهد امید وصال خوشا پیام وصال تو در زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا به روز بیم فراق و به شب امید وصال
ترا گرامی چون دیده داشتم همه روز کنار من وطن خویش داشتی همه سال
چون این ابیات برخواند من با تیغ برکشیده پیش رفتم و به او گفتم : ای روسپی، گفتار تو به گفتار آن زنان ماند که با مردان بیگانه عشق ورزند وبا ایشان درآمیزند. چون مرا دید که به قصد کشتن او تیغ بلند کرده ام ، دانست که غلامک را نیز من بدان روز انداخته ام .آن گاه سخنانی چند بگفت که من آنها را ندانستم و بامن گفت: افسون من نیمه ترا سنگ کند. در حال من بدین سان شدم. پس از آن به شهر و مردم شهر جادوی کرد. چون به شهر اندر چهار گونه مردم بودند مسلم ونصاری ویهود ومجوس، چها رگونه ماهیان شدند وشهر نیز برکه آبی شد وچهار جزیره ،چهار کوه شدند. پس ازآن همه روزه دختر به پیش من آمده مرا برهنه می سازد وبا تازیانه چندان زند که خون از تن من برود. آن گاه جامه پشمین بر من بپوشاند.
چون جوان این سخنان بگفت،گریان شد و این دو بیت برخواند:
گویند صبر کن که ترا صبر بردهد آری دهد ولیک به خون جگر دهد
ما عمر خویش را به صبوری گذاشتیم عمری دگر بباید تا صبر بر دهد
چون جوان ابیات به انجام رسانید،ملک گفت:ای جوان،به اندوه من بیفزودی.بازگوکه آن دخترکجاست؟جوان گفت:بامداد وشامگاه به کنارصورت قبری که غلامک درآنجاست بیاید وهنگام رفتن من آمده تن مرا بدان سان که گفتم: ازتازیانه نیلگون کند. ملک چون سخنان او را بشنید گفت:ای جوان ، به تو نیکیها وخوبیها کنم که پس از من به دفترها نگاشته در زبانها بگویند. پس ملک برخاست و به مقر خویش بازگشت. دید که قندیلها آویخته و شمعها افروخته وعود سوخته اند وزنگی به خوابگاه اندر خسبیده بود. درحال تیغ برکشیده غلامک را بکشت و به چاهش در افکند و جامه های او را پوشیده در خوابگاه او بخسبید و تیغ برکشیده در پهلوی خویشتن بگذاشت.چون ساعتی بگذشت دختر به قصر درآمد وپسر عمّ خود را برهنه کرد تازیانه بر او همی زد واو همی نالید ومی گفت: به من رحمت آور. این حالتی که من دارم مرا کافی است . دخترک گفت:پس از آن دخترک جامه پشمین بر او پوشانیده جامه حریر از روی او بپوشانید و به نزد غلام آمده ساغر شرابی پیش آورد وگریان گفت:ای خواجه، از این شراب جرعه ای بنوش وبا من سخن بگو. آن گاه این دوبیت برخواند:
سست پیمانا به یک ره دل زما برداشتی آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی
خاطر از مهرکسان برداشتم از بهر تو لیکن ای جانا تو هم خاطر زما برداشتی
پس از آن بگریست وگفت: یا سیّدی، با من سخن بگو.پس ملک شبیه زبان زنگیان ومانند سخن گفتن حبشیان گفت:آه،آه سبحان ا... . چون دختر آواز اوبشنید از فرح وشادی بیهوش شد.چون به هوش آمد گفت:ای خواجه،مرا امیدوارکردی.آن گاه ملک به آواز حزین گفت: ای روسپی، با تو سخن گفتن نشاید . دختر گفت:سبب چیست؟ گفت:ازبرای اینکه همه روزه شوهر خود را تازیانه می زنی واورا شکنجه می کنی . فریاد وناله او خواب بر من حرام کرده وگرنه من صد باره از بیماری خلاص می شدم. دختر گفت: اگر تو اجازت دهی، او را رها کنم. ملک گفت: او را رها کن و مرا راحت بخش.
درحال دختر نزد پسر عمّ رفته، طاسکی پر از آب کرد وافسونی بر او دمیده به آن جوان بپاشید. آن جوان به صورت نخست برآمد . دختر اورا قیصر بیرون کرد و گفت: دیگر بازمگرد وگرنه کشته می شوی . آن گاه دختر به بیت الاحزان درآمد وگفت:ای خواجه ، با من سخن بگو که پسر عمّ خود رااز جادوخلاص کردم . ملک گفت: آنچه بایست کرد هنوز نکرده ای. دختر گفت: ای خواجه آن کدام است که نکرده ام ؟ ملک گفت: این شهر ومردم این شهر را به صورت نخستین بازگردان که هر نیمه شب سر بر کرده مرانفرین همی کنند وبدین سبب من از بیماری خلاص نمی شوم . دختر سخنان ملک می شنید وگمان می کرد که غلام با او سخن می گوید . آن گاه برخاسته به نزدیک برکه آمد، پاره ای از آب برکه برداشت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد وشهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب نهم

چون شب نهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، دختر پاره ای از آب برکه برداشته فسونی بر او بدمید وآب به برکه برفشاند.درحال ماهیان به صورت آدمیان برآمدند و بازارها به صورت نخستین بازگشتند وکوهها جزیره ها شدند . پس ازآن دختر به بیت الاحزان برآمد وکردار خویش به ملک باز نمود . ملک آهسته گفت: نزدیکتر آی . دختر نزدیک آمده گفت:ای خواجه ،
پایت بگذار تا ببوسم چون دست نمی دهد درآغوش
درحال ملک تیغ برسینه دخترزد،دختردو نیمه بیفتاد.ملک برخاسته ازخانه بیرون شد.جوان رادید که به انتظارملک ایستاده.چون چشمش برملک افتاد شکربه جا آورد ودست وپای اورا بوسه داد.ملک نیز خلاصی اوراتهنیت گفت وازاوسوال کردکه اکنون درشهرخویش بسرمی بری یابا من همی آیی؟جوان پاسخ داد:تا جان دارم ازتو جدا نخواهم شد.پس جوان گفت:ای ملک،ازاینجا تا به شهرتویک سال راه است.ملک راتعجب زیاده شد.ملکزاده بسیج راه سفر کرده با وزیر خود گفت که:من قصد زیارت مکّه معظمه دارم.
پس ملکزاده درموکب ملک یک سال همل رفتند تا به شهر ملک برسیدند وسپاه و رعیّت به استقبال ملک شتافته سم سمند ملک بوسیدند وبه سلامت اوشادان شدند.
ملک به قصراندرآمده برتخت بنشست وصیّادرابخواست.خلعتش داده شماره فرزندانش باز پرسید.صیّاد گفت:پسری با دو دختردارم.ملک یکی ازدختران اورابرای خودودیگری رااز برای ملکزاده جادوگشته تزویج کردوامارات لشکربه پسراوسپردوحکومت شهرملکزاده وجزایرالسودرابه صیّاد تفویض کرد وبه کامرانی بسر بردند تا مرگ بدیشان دررسید واین حکایت عجیبتروخوشترازحکایت حمّال نیست وآن این بود که:

حکایت حمّال با دختران

در بغداد مرد عزبی بود . حمّالی می کرد . روزی از روزها در بازار ایستاده بود که دختری ، خداوند حسن و جمال، پدید شد، بدان سان که شاعر گفته :
مشک بازلف سیاهش نه سیاه است و نه خویش
سرو با قد بلندش نه بلند است ونه راست
او سمن سینه ونوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض وخورشید رخ و زهره لقاست
وباحمّال گفت: سبد برداشته با من بیا . حمّال سبد بگرفت و با دخترک همی رفتند تا به دکانی برسیدند. دختر یک دینار در آورده مقداری زیتون خرید وبه حمّال گفت: این را در سبد بنه وبا من بیا. حمّال زیتون در سبد گذاشت وسبد برداشته همی رفتند تا به دکانی دیگر برسیدند وآنجا سیب شامی و به عمّانی و انگور حلبی وشفتالوی دمشقی ولیموی مصری وترنج سلطانی ، از هر یکی یک من ، بخرید و به حمّال گفت: اینها را برداشته بامن بیا . حمّال آنها رانیز برداشته همی رفتند تا به دکان دیگر برسیدند . دخترک قدری ریحان واقحوان ویاسمن وشقایق خریده با حمّال گفت: اینها را بردار وبا من بیا . حمّال آنها رانیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصّابی برسیدند. دخترک ده رطل گوشت خریده به حمّال سپرد و همی رفتند تا به حلوایی رسیدند . دخترک همه گونه حلوا بخرید وبا حمّال گفت: اینها را در سبد بنه.حمّال گفت: اگر با من گفته بودی،خری با خود آوردمی که این همه بار گران بکشد.دختر تبسمی کرده روان شد. همی رفتند تا به بازار عطّاران رسیدند. از عطریات از هر یکی یک شیشه خریده به حمّال سپرد . بعد از آن به دکان شّماع برسیدند. ده رطل شمع کافوری خریده به حمّال بداد. حمّال همه آنها رادر سبد گذاشته دلاله از پیش وحمّال به دنبال همی رفتند تا به خانه محکم اساس بلند کریاسی رسیدند. دلاله در بکوفت. دختری نکوروی در بگشود. حمّال دید که دربان، دختر ماه منظر سیمین بری است چنان که شاعر گفته:
پرداخته از شیر دو گلنار سمن بوی انگیخته از قیر دو ثعبان سیه سار
جعدش چویکی هندوی عاشق که به رویش حلقه زده از کفر و شکیبا شده زنار
حمّال از دیدن او سست گشت و نزدیک شد که سبد ازدوشش بر زمین افتد. با خود گفت: امروز مبارک است فالم . پس به خانه اندر شد. دید که خداوند خانه دختری است از هر دو نیکوتر، به فراز تختی برنشسته و در خوبرویی چنان است که شاعر گفته:
نگار قند لب کو را بود در زلف سیصد چین
چو او یک بت نبیند کس به چین وقندهار اندر
خمار چشم او تا هست زیر غمزه جادو
شکنج زلف او تا هست گرد لاله زار اندر
دختر ازتخت به زیر آمد و گفت: چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته اید! پس دخترکان با هم یار گشته بار از دوش حمّال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمّال داده گفتند: بیرون شو. حمّال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی به خانه اندر نبود وهمه گونه خوردنی ومی و نقل آماده داشتند دل به بیرون نمی نهاد. دختران گفتند:چرا نمی روی ، اگر مزد کم گرفته ای یک دینار دیگر بستان . حمّال گفت:نه وا... ، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما به حیرت اندرم که شما بدین سان چرانشسته اید و درمیان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد وزنان را بی مرد تا با شما انس گیرد وزنان رابی مرد عیش بسی ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا دیر پاید. اکنون شما سه تن هستید واز چهارمین تن ناچار است که مرد آزاده عاقل وسخن دان وراز پوش باشد . دختران گفتند که : ما را بیم است از اینکه راز خویشتن به هر کس فاش کنیم و ما از گفته شاعر سرنپیچیم که گفته است:
نخست موعظه پیر مجلس این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
حمّال گفت:به جان شما سوگند که من بسی امینم،نیکیها بگویم وبدیها بپوشانم:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
چون دختران سخن گفتن فصیح اورابدیدند به اوگفتند:تومی دانی مالی بسیاربه این مجلس صرف کرده ایم اگرترازرنباشد نخواهیم گذاشت که دراینجا بنشینی وبرجمال صبیح وملیح ما نظاره کنی.مگرنشنیده ای محبت بی زردردسراست وبه عاشق بی مال اقبال نکند.حمّال گفت: به خدا سوگند جز درمهایی که از شما گرفتم چیزی ندارم .
آن گاه دلاله گفت: ای خواهران ، هر وقت نوبت بدو رسد من به جای او غرامت کشم . پس ایشان سخن دلاله بپذیرفتند و حمال را به ندیمی برگزیده به باده گساری بنشستند. آن گاه دلاله قرّابه پیش آورده پیاله بگرفت. ساغری خود بنوشید ودو پیمانه به دربان و خداوند خانه و پیمانه ای به حمّال بداد. حمّال ساغر بگرفت و این شعر بخواند:
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
واین بیت نیز بخواند:
اگر نه باده غم دل زیاد ما ببرد نهیب حادثه بنیاد ما زجا ببرد
پس ازخواندن شعر ، دست دخترکان ببوسید وقدح بنوشید ، قدحی دیگر پر کرده دربرابر خداوند خانه ایستاد وگفت: ای خاتون، من ترامملوک وخادمم.
من ایستاده اینک به خدمتت مشغول مرا از این چه که طاعت قبول یا نه قبول
خداوند خانه گفت: بنوش که ترا گوارا باد.حمّال دست او را بوسه داد وگفت:
نعیم روضه جنت به ذوق آن نرسد که یار نوش کند باده و توگویی نوش
الغرض،به می کشیدن و غزل خواندن ورقص کردن همی گذراندند اینکه مست شدند.دلاله برخاسته جامه برکنده وخود را به حوضی که به میان قصراندربود درافکند وآب شناهمی کرد تا اینکه شسته بیرون آمد ودرکنار حمّال نسشت ودرآخرصاحب خانه خود راشسته وپهلوی اونشست وبه شوخی ولهب مشغول شدند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد شهرزاد لب از داستان فروبست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب دهم

چون شب دهم بر آمد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، حمّال دخترکان را پهلوی خود نشسته دید با ایشان به شوخی و لهو مشغول شد. ایشان بخندیدند و به مزاح او را همی زدند و چَنگُل همی گرفتند تا هنگام شام شد. دخترکان گفتند: اکنون وقت آن است که از خانه بیرون روی و زحمت بر ما کم کنی. حمّال گفت: بیرون شدن جان از تن، آسانتر است که خود از اینجا به در شوم. یک امشب نیز بگذارید در اینجا بمانم چون بامداد شود از پی کار خویش خواهم رفت. دلاله گفت: سهل باشد که یک امشب این را نگاه داریم. دو دختر دیگر گفتند: به شرط آنکه هر چه بیند از سبب آن باز نپرسد و نپرسیده سخن نگوید. حمّال شرط بپذیرفت. پس گفتند که: برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند برخوان. حمّال برخاسته دید که نوشته اند: از هر چه بینی سوال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو. حمّال با ایشان پیمان بسته بنشستند.
آن گاه دلاله برخاسته شمع بر افروخت و عود بسوخت و خوان گسترده خوردنی بیاورد. آن گاه درِ قصر کوفته شد. دلاله برخاسته به در آمد. سه تن گدای یک چشمِ زنخ تراشیده بر در یافت. بازگشته با خواهران گفت که: کوبندگان دو سه تن اند که چشم چپ هر کدام نابینا و زنخ شان تراشیده و هر یکی به صورتی هستند، اگر به خانه اندر آیند حالتی دارند که مضحکه توانند بود. پس آن دو دختر جواز دادند به شرط آن که از هر چه بینند سوال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند. دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را به خانه در آورد. ایشان سلام کردند و به اجازت دختران بنشستند. چون حمّال را دیدند با هم گفتند که: این هم به صورت ماست. حمّال این بشنید. برآشفت و به تندی گفت: لب از یاوه بر بندید و هیچ مگویید. مگر آنچه بر طاق در نوشته بودند نخواندید؟ دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمّال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود. پس خوردنی بخوردند و به صحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همی خوردند تا مست شدند.
حمّال به گدایان گفت: ما را دمی مشغول کنید. گدایان را شور در گرفت و آلت طرب بطلبیدند. دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد. هر سه گدا بر پا خاستند هر یکی یک گونه آلت طرب به کف گرفته بنواختند و دختران نغمه همی پرداختند و آوازهای مستانه و آواز چنگ و چغانه از خانه بلند می شد که ناگه دگر بار در کوفتند. دلاله پشت در آمده در بگشود. دید که سه تن بازرگان اند و ایشان خلیفه هارون الرّشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که به صورت بازرگانان همی گذشتند. چون به در خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند خلیفه گفت: همی خواهم که سبب این حالت بدانم. آن گاه مسرور را کوفتن در فرمود. چون در گشوده شد جعفر گفت: ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم. در پیش رفیقی مهمان بودیم. اکنون که از مهمانی بازگشته ایم راه به منزل ندانیم و رفتن به سویی نتوانیم. یک امشب به ما جا دهید و منتی بر جان ما نهید. چون دلاله ایشان را به صورت بازرگانان دید بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را به خانه اندر آورد. چون بیامدند دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند به شرط اینکه از هر چه بینید سوال مکنید و نپرسیده سخن مگویید. چون ایشان بنشستند دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت. پیمانه پیش خلیفه آورد. خلیفه گفت: ما حاجی هستیم. آن گاه دربان ظرفی از لیمو به شکّر گداخته آمیخته پاره ای یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد. خلیفه با خود گفت: فردا پاداش نیکو به این دختر خواهم داد. چون یاران به باده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت باده گساران از شراب ناب مست شدند. دخترکان از خانه به در آمده در کنار حوض بایستادند و حمّال را پیش خود بخواندند. حمّال به نزد ایشان رفت دید که دو سگ سیاه در زنجیرند. پس خداوند خانه برخاسته تازیانه بگرفت و به حمّال گفت که یکی از این دو سگ را پیش من آورد. حمّال زنجیر یکی از آن دو برگرفته پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می زد و سگ همی خروشید و همی گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت. آن گاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و به رخسار و جبینش بوسه داد. پس از آن به حمّال گفت: این را به جای خود بازگردان و سگ دیگر را بیاور. حمّال چنان کرد. دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود. خلیفه از دیدن اینها در عجب شد و به جعفر اشارت کرد که چگونگی باز پرس. جعفر به اشاره گفت: سخن مگو. پس از آن خداوند خانه بیامد و به فراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته همیانی حریر که بندهای ابریشمین سبز داشت به در آورده و در پیش خداوند خانه ایستاده همیان بگشود و عودی از همیان به در آورده تارهای آن استوار کرد و آن را بنواخت و این ابیات برخواند:

اگر زکوی تو بویی به من رساند باد
به مژده جان جهان را به باد خواهم داد
اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی
دگر جهان درِ شادی به روی من نگشاد
خیال روی توام دیده می کند پرخون
هوای زلف توام عمر می دهد بر باد
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد می کنی از من نه می روی از یاد

و این ابیات نیز برخواند:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم

چون دختر این ابیات بشنید جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او به یک سو رفته تنش نمودار شد. اثر ضربت تازیانه در تن او پدید گشت. خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید شگفت ماند و خیره خیره بر او همی نگریست. دربارن برخاسته گلاب بر او بفشاند و او را به هوش آورده جامه بر او پوشانید.
خلیفه به جعفر گفت: من تاب ندارم که لب از پرسش ببندم و تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم آرام نخواهم گرفت. جعفر گفت: خدا خلیفه را موید بدارد، با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم باز نپرسیم.
پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات برخواند:
دوش در حلقه ما قصۀ گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزۀ جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرّۀ هندوی تو بود

چون دربان ابیات بشنید مانند دختر نخستین جامه بدرید و از خود برفت. دلاله برخاسته گلابش بفشاند و حله اش بپوشانید. پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت: بخوان که یک آوازه ای بیش نمانده. دلاله تارهای عود راست کرده این ابیات برخواند:
خجسته حال آن عاشق که معشوقش به بر باشد
نه چون من مانده تنها از رخ آن خوش پسر باشد
الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو
بگو از من ترا گر بر سر کویش گذر باشد
ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی
شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد

چون دختر ابیات بشنید فریاد بزد و جامه دریده بیخود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه پدید شد. گدایان گفتند که: کاش ما به خرابه اندر خفته بدینجا نمی گذشتیم. خلیفه گفت: مگر شما از اهل این خانه نیستید!؟ گفتند: گمان هم نداشتیم که بدین مکان بیاییم. گویا خانه از این مرد است و اشاره به حمّال کردند. حمّال گفت: به خدا سوگند من نیز این خانه را جز امشب ندیده بودم.
آن گاه گفتند که: ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند. ما از حالت ایشان باز پرسیم اگر به رضا پاسخ ندهند به قهر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر جعفر که او گفت: این رأی ناصواب است. ایشان را به حال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم. اکنون از شب ساعتی بیش نمانده، هر کس از ما به مقام خویش باز خواهد گشت. چون فردا شود قصّه باز پرسیم. خلیفه سخن جعفر نپذیرفته گفت: بیش از این مجال صبر ندارم اکنون باید پرسیم. خلیفه سخن کدام یارای پرسیدن نداشتند. قرعه به نام حمّال زدند. حمّال برخاسته با خداوند خانه گفت: ای خاتون، ترا به خدا سوگند می دهم که ما را از حالت این دو سگ خبر ده که عقوبت ایشان را سبب چیست و پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان همی شوی و بازگو که اثر ضربت تازیه بر تن خواهرت چه سبب دارد و ما را از تو سؤال همین است والسّلام. دختر گفت: ای جماعت، سخنی که این مرد گفت صحیح است یا نه؟ همگی گفتند: آری صحیح است، مگر جعفر وزیر که او سخن نگفت. چون دختر این بشنید گفت: ای مهمانان بدعهد، ما را رنجانیدید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید به رنج اندر افتد. پس دختر بانگی زد در حال هفت تن غلام با تیغ برکشیده به در آمدند. دختر گفت که: این مهمانان پرگو را دست ببندید. غلامان دست ایشان را بسته گفتند: ای خاتون، جواز ده که اینها را بکشیم. دختر گفت: ای خاتون، مرا به گناه دیگران مکشید این جمع گناهکاران اند که سر زده بدین مکان آمدند ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام، عیش بر ما حرام کردند. پس حمال این بیت برخواند:
امروز یار با ما در بند انتقام است
جرمِ نکرده ای کاش دانستمی کدام است
چون حمّال این بیت برخواند دختر بخندید.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب یازدهم

چون شب یازدهم بر آمد

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، دختر با آن همه خشم از گفتۀ حمال بخندید و با آن جماعت گفت: از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید. پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید؟ گفتند: نه به خدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم. آن گاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت: آیا تو از مادر به یک چشم بزادی؟ گفت: نه، من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد. پس دختر از آن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید. ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند: ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم.
دختر گفت: ای جماعت، یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدین مقام بیان سازید. نخست حمّال پیش آمده گفت: ای خاتون، من مردی بودم حمّال این دلاله مرا بدین مکان آورد. امروز در پیش شما بودم و با شما در میان گذشت، آن چه گذشت مرا حدیث همین است والسّلام. دختر گفت بند از او برداشتند و جواز رفتنش بداد. حمال گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.

حکایت گدای اول

پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون، بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من است که پدرم پادشاه شهری و عمّم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد، زن عمّم نیز پسری بزاد. سال ها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عمّ رفتم. پسر عمّم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم. پسر عمّم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یاد کردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که: این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر را برداشتم و به همان جا بردم.
هنوز ننشسته بودیم که پسر عمّم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت. تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمّم به آن دختر اشارتی کرد. در حال، آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمّم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن. گفتم: هر چه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز.
پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان. بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت می برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.
من سنگ به دریچه بازگرداندم بدان سان کردم که سپرده بود. آن گاه به قصر عمّ بازگشتم عمّم در نخجیرگاه بود. آن شب را به محنت و رنج به روز آوردم. بامدادان با هزار پشیمانی از قصر به در آمدم به گورستان رفتم، سر به گریبان حیرت به هر سو بگشتم از سردابه اثری نیافتم. تا هفت روز همه روزه به جستجوی سردابه و گور به گورستان رفته به سردابه راه نمی بردم. از دوری پسر عمّ فرسوده گشتم و حزن بر من چیره شد. ناچار از شهر به درآمده به سوی پدر بازگشتم.
چون به دروازۀ شهر پدر رسیدم جمعی بر من گرد آمده مرا بگرفتند و بازوانم را ببستند. من از این حادثه حیران بودم. یکی از ایشان به پدرم خدمت کرده و از من نعمت برده بود سر فرا گوشم آورده گفت: وزیر و سپاهیان پدرت یاغی گشته او را کشته اند. من از شنیدن آن، قالبِ بیجان گشتم. پس مرا به پیش وزیر بردند. مرا با او کینۀ دیرینه در میان بود، از این که مرا به کودکی به تیر و کمان رغبتی تمام بود. روزی تیری بینداختم از قضا تیر بر چشم وزیر آمد و نابینا شد ولی از بیم پدرم دم زدن نتوانست.
القصه وزیر چون مرا دست بسته دید به کشتنم اشارت کرد. من گفتم: جهت بی سبب کشتن من چیست؟ گفت: گناه تو از همه بیشتر است و اشارت بر چشم خویش کرد. من گفتم که: این کار نه به عمد کردم. گفت: من به عمد خواهم کرد.
پس مرا پیش طلبید و به انگشت خویش چشم چپ من در آورد و مرا به غلامی می سپرد که بیرون شهر برده بکشد. با غلام بیرون رفتیم. دست و پای من به بند اندر بود خواست که چشمان مرا نیز بسته مرا بکشد، من گریان گشته گفتم:
هرگز نبود از تو گمان جفا مرا دیگر به کس نماند امید وفا مرا
چون غلام این بین بشنید پاس احسان دیرین من بداشت و دست و پای مرا گشود و گفت: از این سرزمین برو و مرا و خود را به هلاکت مینداز که شاعر گفته:
به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آن جا برو به جای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای
نه جور ارّه کشیدی و نی جفای تیر
چون از غلام این بشنیدم فرحناک شدم و نابینایی را سهل انگاشتم و به شهر عمّ پی سپر شدم. به پیش عمّ رسیده ماجرای پدر را بیان کردم و آن چه بر من رفته بود باز گفتم. عمّم گریان شد و گفت: به محنتم بیفزودی چندی است که پسر عمّت ناپدید گشته. پس چندان بگریست که بیهوش شد. چون به هوشش آوردم ماجرای پسر عمّ را نهفتن نتوانسته راز به او آشکار کردم. عمّم را از شنیدن حکایت انبساطی روی داد و گفت: سردابه به من بازنما.
در حال برخاسته به سوی گورستان رفتیم و سردابه را جستجو کرده بیافتیم. آن گاه قبری را که به سردابه اندر بود شکافته خاک به یک سو می کردم تا اینکه سنگ پدید شد. سنگ از دریچه برداشته از نردبان پنجاه پله به زیر رفتیم. به فراخنایی برسیدیم که در آن جا خانه هایی چند بنا کرده و به هر خانه یک گونه خوردنی گرد آورده بودند و در آن مکان تختی دیدیم که پرده بر آن تخت فرو آویخته بودند. به کنار تخت برفتیم. عمّم پرده برداشته پسر را با همان دختر بر فراز تخت دیدیم که در آغوش هم خسبیده و چنان سوخته بودند که گویا به چاه اندر آتش زدند. پس عمّم خیو بر پسر بینداخت و لگد بر او بزد و گفت: ای ناپاک، مستوجب این و بیش از اینی. این مکافات دنیاست «و لعذاب الاخره اشد و ابقی» (=عذاب آخرت، شدیدتر و ماندگار تر است).
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب دوازدهم

چون شب دوازدهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، گدای نابینا گفت: چون پسر عمّم را با دختر بدان سان یافتیم محزون شدیم و مرا از گفتار و کردار عمّم بس عجب آمد. با او گفتم: ای عمّ، مگر سوختن ایشان بس نبود که تو نیز نفرین همی کنی و طعنه همی زنی. عمّم گفت: ای فرزند، این پسر در خُردسالی خواهر خود را دوست می داشت و من او را همیشه نهی می کردم و با خود می گفتم که: هنوز طفل است. چون برادر و خواهر هر دو بزرگ شدند با هم در آمیختند. چون این را بشنیدم پسر را بیازردم و گفتم: از این کارها بر حذر باش و کاری مکن که ننگ و بدنامی آورد و تا ابد به سرزنش مردمان گرفتار شویم. پس دختر را از او دور و مستور داشتم ولی دختر نیز دوستدار او بود. چون دیدند که من ایشان را از یکدیگر نهان همی دارم به رهنمونی ابلیس این مکان را ساخته و همه گونه خوردنی در این مکان جمع آورده اند و در آن روزها که من به نخجیر رفته بودم فرصت یافته بدین مکان آمده اند. اما خدای تعالی از کردار ایشان در خشم شده و ایشان را بدین سان که دیدی سوخته است. پس هر دو گریان از نردبان به فراز آمده سنگ بر دریچه بنهادیم و خاک بر آن ریختیم و محزون غمین همی رفتیم که صدای طبل سپاهیان بلند شد و گرد سُم اسبان جهان را فرو گرفت. عمّم از حادثه باز پرسید. گفتند: وزیر برادرت او را کشته اکنون بدین شهر آمده. چون عمّم تاب مقاومت نداشت به مطاوعت پذیره شد. من با خود گفتم: اگر بار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان نخواهم برد. ناچار زنخ بتراشیدم و جامه ای کهن در برکرده به قصد دارالسّلام از شهر به در شدم که شاید کسی مرا به خلیفه برساند. امشب بدین شهر رسیدم؛ به جایی راه نبردم و به حیرت ایستاده بودم که این گدای یک چشم پدید شد. من غریبی خود به او بنمودم. او گفت: من نیز غریبم. پس با هم یار گشته هر سه تن حیران همی گشتیم تا اینکه شب تاریک شد و پیشرونده مرا بدین جای پرخطر رهنمون گشت. دختر گفت از او بند برداشتند و اجازت رفتن بداد. او گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.

حکایت گدای دوم

گدای دویم پیش آمده گفت: ای خاتون، من از مادر نابینا نزادم ولی نابینایی من طرفه حکایتی است و آن این است که من پادشاه و پادشاه زاده ام. در ده سالگی، قرآن به هفت قرائت خواندم و همۀ علوم نیک دانستم و کلام ادبا و شعرا یاد گرفتم و به این سبب تربیتم از همه کس افزونتر گردید و نام نیکم به زبان ها افتاد و آوازۀ ادیبی و دبیری ام گوشزد ملوک اقالیم شد. پس ملک هند مرا بخواست که دختر خود را به من تجویز کند. پدرم کشتی کشتی هدیه های ملوکانه آماده ساخته مرا با تنی چند به کشتی برنشاند. یک ماه کشتی همی راندیم تا به ساحل برسیدیم. خود بر اسب نشسته بار بر هیونان بستیم و همی رفتیم تا اینکه گردی برخاست. پس از زمانی گرد بنشست و چند سوار پدیدار شدند. چون نیک بدیدیم از راهزنان قبایل عرب بودند که اسبان خُتنی در زیر و نیزه های ختایی در کف داشتند. به ایشان معلوم کردیم که هدایا از سلطان هند و ما نیز سفیریم. گفتند که: ما نه در فرمان ملک هند و نه در مملکت او هستیم. پس سواران به ما حمله کردند جمعی را بکشتند و بقیّةالسیف بگریختند. من نیز زخمی منکر برداشته بگریختم و راه به جایی نمی دانستم. به فراز کوهی بر شده در غاری جا گرفتم تا بامداد در آن جا بسر بردم. پس به زیر آمده همی رفتم تا به شهری آباد رسیدم. از بس پیاده روی کرده سخت مانده بودم و گونه ام زرد شده بود. به دکان خیاطی رسیده سلام گفتم. با جبین گشاده سلام گفت و از مقصدم باز پرسید. ماجرا بیان کردم. غمین و محزون ماجرا بیان کردم. غمین و محزون شد و گفت: ای فرزند، حکایت خویشتن با کسی مگو، مبادا از این قضیّه با خبر گردد کسی که با پدرت کینۀ دیرینه داشته باشد. پس خوردنی بیاورد و آن شب را با هم بسر بردیم و تا سه روز بدین سان گذشت. پس از آن خیاط از من پرسید که چه صنعتی داری؟ گفتم: مردی حکیمم و همۀ علوم را نیک دانم. گفت: کالای تو در این شهر نارواست و به علم و کتابت کسی مایل نیست. تیشه و ریسمانی به دست آور و با خارکنان به خارکنی مشغول شو و خویشتن به کسی نشناسان که کشته می شوی. پس تیشه و ریسمان از برای من آماده ساخت و مرا با خارکنان به صحرا فرستاد.
من همه روزه پشتۀ هیزم آورده به نیم دینار می فروختم. سالی بدین سان گذشت. روزی به صحرا رفته به جایی برسیدم که درختان کهن داشت و هیزم فراوان. من تیشه برگرفته پای درختی را همی کندم تا اینکه حلقۀ مسینه ای پدید شد. خاک بر کنار کرده دیدم که حلقه بر تخته ای استوار است. پس حلقه بگرفتم و تخته برداشتم. نردبانی پدید آمد. از نردبان به زیر رفتم و از آن در به اندرون رفته دیدم قصری است محکم اساس و در قصر دختری است ماهروی. چنان که شاعر گفته:
بتی که حورِ بهشتی بدون شود مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیه گون؟
چون دختر را بر من نظر افتاد گفت: تو از جنّیانی یا از آدمیان؟ گفتم: از آدمیان. گفت: بدین مقام چگونه آمدی که من بیش از پنج سال است در این مکان هستم روی آدمیزاد ندیده ام؟ گفتم: ای پریروی، منّت خدای را که مرا بدینجا رسانید تا به دیدار تو اندوه من ببرد.
هر کجا تو با منی من خوشدلم گر بود در قعر چاهی منزلم
پس ماجرای خویش بیان کردم. بر احوال من گریان شد و گفت: من نیز دختر پادشاه جزیرۀ آبنوسم. مرا به پسر عمّم به زنی بدادند. در شب زفاف عفریتی مرا از کنار داماد بربود و بدین مکان بیاورد و فرش لطیف در خانه و همه گونه خوردنی در این جا آماده ساخت و به هر ده روزی یک شب بدین مقام آمده در کنار من می خسبد و به من آموخته است که اگر کاری روی دهد به این دو سطری که به قبّه نوشته اند دست بنهم. چون دست بر آن خط نهم در حال عفریت پدید آید و اکنون چهار روز است که عفریت رفته پس از شش روز خواهد آمد. آیا سر آن داری که پنج روز نزد من بسر بری و یک روز پیش از آمدن عفریت بیرون روی؟ گفتم: آری منّت پذیر هستم.
پس پریروی فرحناک گشته بر پای خاست و مرا به گرمابه برده جامه برکند. من نیز جامه برکندم. شربتی آورده به من بنوشانید. پس از آن طعام حاضر آورده بخوردیم و به حدیث در پیوستیم. پس از آن با من گفت: زمانی بخسب و من بخفتم و چون بیدار شدم دیدم پای من همی مالد. پس بنشستیم و به حدیث اندر شدیم. گفت: من بسی از تنهایی خویشتن ملول بودم. منّت خدای را که ترا بدینجا رسانید.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمۀ از حوصله بیش
باور از بخت ندارم که تو مهمان منی
خیمۀ سلطنت آن گاه و فضای درویش
چون ابیات بشنیدم بر او سپاس گفتم و مهرش اندر دلم جای گرفت. آن روز به عیش و طرب بسر بردیم و شب با هم بغنودیم.
شبی که اوّل آن شب سماع بود و سرور
میانه مستی و آخر امید بوس و کنار
بامداد گفتم: ای شمسۀ خوبان، می خواهم که ترا از اینجا بیرون برم و ترا از آن عفریت برهانم. تبسّمی کرده گفت: عفریت در هر ده شب، شبی نزد من آید و با من می خسبد و نُه شب از آن تو خواهم بود. گفتم: همین ساعت این قبّه بشکنم و این خطی که نوشته اند از هم فرو ریزم شاید که عفریت بیاید و من او را بکشم. چون این بشنید گفت:
چه حاجت است که بدنام خون ما گردی
زمانه ایّ و سپهریّ و روزگاری هست
من به سخن او گوش نداشتم و قبّه را بشکستم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب سیزدهم

چون شب سیزدهم برآمد

شهرزاد گفت ای ملک جوانبخت آن ماهروی گفت ای پسر بیرون شو و برحذر باش که اینک عفریت در رسید من از غایت بیم کفش و تیشه را فراموش کرده از نردبان بفراز شده چون نگاه کردم دیدم که عفریتی کریه المنظر بدر آمده و با دخترک گفت چه حادثه ای روی داده که مرا بدینسان هراسان کردی دخترگفت جز اینکه آرزومند تو بودم چیزی روی نداده عفریت گفت ای روسبی دروغ همی گویی پس بچپ و راست نگاه کرد کفش و تیشه مرا بدید گفت این هردو از آدمیانست دختر گفت که من تا اکنون آنها را ندیده بودم شاید که تو از بیرون با خود آورده ای عفریت گفت ای مکاره می خواهی که با من کید کنی پس او را به چهار میخ بسته تازیانه اش همی زد که من ترسان و هراسان بیرون آمده و از کرده خود پشیمان بودم و سر اندر گریبان حیرت داشتم چون پیش خیاط آمدم گفت دیشب کجا بودی که بانتظار تو نخفتم من بمهربانی او شکر گذاردم و بمنزل خود در گوشه ای حیران نشسته بودم که خیاط نزد من آمد و گفت مرد عجمی در دکان من نشسته کفش و تیشه تو با اوست و تو را میخواهد و میگوید از برای نماز بامداد از خانه بیرون شدم و این کفش و تیشه را در راه مسجد یافتم و ندانستم از کیست کسی مرا ببازار خیاطان رهنمون گشت و خیاطانم سوی تو راه نمودنداکنون عجمی در دکان نشسته ترا میخواهد چون این سخن بشنیدم گونه ام زرد گشت و دلم طپیدن گرفت ناگاه زمین بشکافت عجمی پدیدار شد دیدم که همان عفریتست که کفش و تیشه مرا برداشته از پی من روان گشته است چون مرا بدید در حال مرا بربود و برهوا بلند شد پس از ساعتی برزمین فرو رفت و از همان قصر بدر آمد دختر را دیدم برهنه و خون از تنش جاریست عفریت گفت ای روسبی این است عاشق تو دختر گفت من او را بجز ایندم ندیده بودم عفریت گفت پس از چندین عقوبت باز دروغ گفتی؟ اگر تو او را نمی شناسی این تیغ را بگیر و او را بکش او تیغ بر گرفته نزد من آمد دید که خونابه از دیده ام همی چکد بر من رحمت آورده مرا نکشت و تیغ بینداخت عفریت تیغ بمن داده گفت تو او را بکش تا خلاص شوی من تیغ گرفته نزدیک رفتم دختر اشک از دیدگان بریخت گفت این همه رنج و محنت از تو بمن رسید چونست ترا بحال من رحمت نمی آید من نیز تیغ بینداختم و گفتم ای عفریت چه مردی بود که از زنی کم بود بجائی که زن کشتن مرا روا نداند چگونه من او را بکشم؟ هرگز نخواهمش کشت عفریت گفت محبت و دوستی شما چندانست که یکدیگر را نتوانید کشت پس خود تیغ بر گرفت و دست و پای او را از تن جدا کرد آنگاه رو بمن کرده گفت ای آدمیزاد در شرع ما زن روسبی را بباید کشت من این دخترک را شب زفاف ربوده بودم و جز من کسی را نمی شناخت اکنون بدانستم که جز من دیگری را شناخته او را کشتم اما از تو خیانتی بمن پدید نگشته تو را نخواهم کشت و تندرست نیز نخواهی رفت خود بازگو که تو را به چه صورت کنم من بسی لابه کردم و گفتم بر من ببخشای که خدای بر تو ببخشاید گفت سخن دراز مکن از کشتنت در گذشتم اما ناچار باید بجادوئی بدیگر صورتت کنم آنگاه مرا در ربوده به هوا شد و بر قله کوهی فرود آمد مشتی خاک برداشته و فسونی بر آن دمیده برمن بپاشیددر حال بوزینه ای شدم چون خود را بدان صورت یافتم گریان و نالان از کوه بزیر آمده یک ماه راه رفتم تا بکنار دریائی رسیدم جمعی دیدم که بر کشتی نشسته و آهنگ راندن کشتی دارند من خود را بحیلتی چنانکه مردم ندیدند بکشتی برافکندم یکروز خویشتن پنهان داشتم چون مرا بدیدند یکی گفت که این مشئوم را بدریا بیفکنید و دیگری شمشیر بدست ناخداداده گفت او را بکش من با دو دست در شمشیر آویخته سرشک از دیده بریختم ناخدا را بر من دل بسوخت و گفت ای بازرگانان این بوزینه به من پناه آورده کسی او را نیازارد پس من در پیش ناخدا بماندم هر چه میگفت می دانستم خدمت بجا می آوردم او نیز با من نیکی و احسان می کرد تا از کشتی بدر آمده بشهر بزرگی رسیدیم همان ساعت خادمان سلطان آن شهر بپیش بازرگانان لوحی آورده گفتند هر کدام سطری در این لوح بنویسید من برخاسته لوح از دست ایشان بگرفتم ترسیدند که من لوح را بشکنم مرا بزدند و خواستند که لوح را از من بستانند من باشارت بنمودم که خط خواهم نوشت ناخدا گفت بگذارید تا بنویسد که من او را بفرزندی پذیرفته ام چنین بوزینۀ دانشمند ندیده بودم من قلم گرفته بخط رقاع این ابیات بنوشتم :

ای قلم دست خواجه راشائی که بدان دست نامدار شوی
چون ترا دست خواجه بردارد

با همه عز و افتخار شوی
خلق را از هنر پیاده کنی

چون برانگشت او سوار شوی *
و با خظ ریحانی این ابیات نیز بنوشتم :

کلک از تو یافت مرتبت صد هزار تیغ
تاکرد بربنان عمید اجل گذر

او را دو شاخ بینی پیوسته بر یکی
یک شاخ بر قضا و دگر شاخ بر قدر

یکشاخ بر ولی و دگر شاخ بر عدو
زین بر ولی سعادت وزان بر عدو ضرر

و با خط ثلث این دو بیت بنوشتم :

بر زائران تو بسخا کیسه های سیم
بر شاعران تو بعطا بدرهای زر

شاعر نواز و شعر شناسی و شعر خواه
آری چنین بوند بزرگان مشتهر

و با خط نستعلیق نوشتم :

ای خداوندی که دیدار تو را عالم همی
از سعادت هر زمانی مژده ای دیگر دهد

جز بعدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گوئی همی عدل تو بال و پر دهد

در صلاح دین و دنیا آفرین و شکر تو
بهتر از پندی که عالم بر سر منبر دهد


آنگاه لوح بخادمان دادم ایشان لوح بنزد سلطان بردند سلطان جز خط من خط هیچکدام نپسندید و فرمود خداوند این خط را خلعت فاخر پوشانیده سواره پیش من آورید خادمان بخندیدند ملک از خندۀ ایشان درخشم شدگفتند ما بخداوند خط میخندیم که او بوزینة معلم و حیوان لایعلم است ملک را عجب آمد و گفت این بوزینه را برای من بخرید و خلعت پوشانده سواره پیش منش آورید خادمان ملک آمده مرا از ناخدا بگرفتند و حلۀ فاخر بر من پوشانده پیش ملک بردند من زمین ببوسیدم جواز نشستنم داد بدو زانو بنشستم حاضران از ادب من در عجب شدند چون ملک بار یافتگان را مرخص فرمود و بجز ملک و خواجه سرایان کسی نماند خوان بگستردند و همه گونه خوردنی بیاوردند ملک مرا اجازت چیز خوردن داد من برخاسته سه بار زمین ببوسیدم وبه قدرکفایت خوردنی بخوردم چون خوان برداشتند من بکناری رفته دست شستم و قلم و قرطاس بدست گرفته این ابیات نوشتم :

هرگز که شنیده است چنین بزم و چنین سور
باریده برو رحمت و افشانده بر او نور

از دولت سلطان جهانست چنین بزم
وز طلعت سلطان جهان است چنین سور

یا رب تو کنی جان و دل از دولت اوشاد
یا رب تو کنی چشم بد از طلعت او دور .


پس دور از ملک بنشستم ملک را عجب آمد و شطرنج خواسته گفت بیا تا شطرنج ببازیم من پیش رفته مهره فرو چیدم و از پیاده و سواره صفها بیاراستم بیرق بر اندام و اسبی تاخته فرزینی برداشتم ملک درحال شاه مات شد دگر باره مهره ها بیاراستم ملک دوباره مغلوب شد حیران شد و گفت که اگر این بوزینه از صنف بشر بودی گوی از همگان در ربودی پس خواجه سرارا با حضار دختر خود فرستاد چون دختر بیامد روی خود بپوشید ملک گفت روی از که پوشیدی؟ دختر گفت این بوزینه ملک زاده ایست که جرجیس بن ابلیس او را به این صورت درآورده ملک از من پرسید این سخن راست است یا نه من به اشارت گفتم آری پس از آن بگریستم ملک از دختر خود پرسید که تو جادو از که آموختی دختر گفت از پیر زال جادو صدوهفتاد گونه جادو آموختم که پست ترین آنها این است که سنگهای شهر تو را پشت کوه قاف ریخته مردمانش را ماهیان گردانم ملک گفت این جوان را خلاص کن که وزیر خود گردانم دخترک انگشت قبول بر دیده نهاد و کاردی به دست گرفته خطی به شکل دایره کشید
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب چهاردهم

چون شب چهاردهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، آن گدای یک چشم گفت: ای خاتون، چون دختر ملک با کارد دایره ای کشید طلسماتی بر آن نوشت و فسونی چند بخواند. دیدیم که قصر تاریک گردید و عفریت پدیدار شد. همگی هراسان گشتیم. دختر ملک با او گفت: «لا اهلا و لا سهلا» (=چه ناخوش و ناگوار آمدی). عفریت به صورت شیری پاسخ داد که: ای خیانتکار، چگونه عهد فراموش کردی و پیمان بشکستی. آخر من و تو پیمان بر بسته بودیم که هیچ یک دیگری را نیازاریم. حال که تو خلاف کردی آماده باش. پس دهان باز کرده مانند شیر بغرّید.
دختر مویی از گیسوان فرو گرفته فسونی بر او دمید. در حال شمشیر برنده شد و شیر را دو نیمه کرد. سر شیر به صورت کژدمی شد. دختر مار بزرگی گردید. با هم در آویختند. پس از آن کژدم به صورت عقاب شد. دختر به صورت کرکس برآمد. زمانی بجنگیدند. عفریت گربه ای شد سیاه. دختر به صورت گرگ برآمد. عفریت اناری شد و بر هوا بلند گشت و بر زمین آمد بشکست و دانه های آن بپاشید. زمین قصر از دانه نار پر شد. در حال دختر خروسی گردید و دانه ها را برچید. دانه ای از آن به سوی حوض رفت. خروس خروشی برآورده بال و پر همی زد و به منقار خود اشارت همی کرد. ما قصد او را نمی دانستیم تا این که آن یک دانه را بدید. خواست که او را نیز برباید دانه به حوض اندر افتاده ماهی شد. دختر خویشتن در آب افکنده نهنگ گردید. با هم در آویختند و فریاد کردند تا عفریت به در آمده شعلۀ آتشی شد و از دهان و چشمان و بینی او آتشی فرو می ریخت. دختر نیز خرمن آتش گردید. ما از بیم خواستیم که خود را به حوض در افکنیم. پس آن ها با هم در آویختند و آتش به یکدیگر همی افشاندند و شرارۀ ایشان به ما می رسید ولی شرارۀ دختر بی آزار بود.
پس شرری از عفریت به یک چشم من برآمده چشم من نابینا شد و شرری به ملک برآمده زنخدانش بسوخت و دندان هایش فرو ریخت و شرارۀ دیگر به سینۀ خواجه سرای بر آمده در حال بمرد. ما به هلاک خویش، تن در دادیم و به تشویش اندر بودیم که گوینده گفت: «خَذَل مَن کَفَرَ بدینِ سَیّدِ البشر» (=کسی که به دین سرور آدمیان کفر ورزد، خوار گردد). دیدیم که دختر ملک از میان آتش به درآمده عفریت مشتی خاکستر گردید. پس از آن دختر پیش من آمد و آب خواسته فسونی بر آن دمید و بر من بپاشید. به صورت نخست برآمدم ولی یک چشم نداشتم. پس دختر گفت: ای پدر، من نیز بخواهم مرد اگر آن یک دانه نار را پیش از آنکه به حوض اندر افتد ربوده بودم جان در می بردم ولکن از آن غفلت کردم. از حکم تقدیر گریزی نباشد چون قضا آید طبیب ابله شود. دختر به گفتگو اندر بود که شرری به سینه اش برآمد و بسوخت و در حال مشتی خاکستر شد. همگی به حیرت درماندند و من با خود می گفتم که: کاش من می سوختم و چنین زیبا صنمی را که با من این همه نیکویی کرد بدین سان نمی دیدم. چون ملک دختر خود را در آن حال بدید جامه بر تن بدرید. زنان و کنیزان گریان شدند و ناله و خروش از همگان بلند شد و هفت روز به ماتم بنشستیم. پس از آن ملک خاکستر عفریت بر باد داد و بر سر خاکستر دختر، قبّه ای ساخت و همه روزه به قبّه اندر شده همی گریست تا این که ملک را بیماری سخت روی داد. پس از یک ماه بهبودی پدید آمد. مرا پیش خود خوانده گفت: کاش روی نامبارک ترا ندیده بودم که مرا بدین روز نشاندی و سبب هلاک دختر من شدی، الحال از این شهر بیرون شو.
من به گرمابه رفته زنخ تراشیده و از شهر بیرون شدم و نمی دانستم که به کدام سوی روم و در کار خویش حیران و سرگردان بودم و به محنتهایی که روی داده بود همی گریستم و این ابیات همی خواندم:
فریاد من از این فلک آینه کردار
کایینۀ بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چه کنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار
از گنبد دوّار چنین خیره بمانم
بس کس که چنین خیره شد از گنبد دوّار

پس کوه و هامون نَوَر دیده به دارالسّلام شتافتم که شاید خلیفه را از حالت خویش بیاگاهانم. چون بدینجا رسیدم گدای نخستین را دیدم که او نیز همان دم رسیده بود. در گفتگو بودیم که گدای سیّم برسید، با یکدیگر یار گشته همی گشتیم که قَدَر ما را به این مقام پرخطر رهنمون شد. خداوند خانه گفت: از این هم بند بردارید. چون بند برداشتند گفت: تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت.

حکایت گدای سوم

آن گاه گدای سیّم پیش آمده گفت: ای خاتون، مرا حدیثی است عجب تر از حدیث هر دو و آن این است که من ملکزاده بودم. چون پدرم بمرد من در مملکت بنشستم. به عدل و داد، رعیت و سپاه خرسند داشتم ولی مرا به سفر دریا و تفرّج جزیره ها رغبت تمام بود. روزی برای تفرّج ده کشتی ترتیب داده توشۀ یک ماهه به کشتی ها بنهادم و به کشتی نشسته بیست روز در دریا تفرّج کردیم تا به جزیره ای برسیدیم. دو روز در آن جا مانده باز به کشتی بنشستیم. بیست روز دیگر کشتی براندیم.
شبی از شب ها بادهای مخالف وزیدن گرفت و تا هنگام بامداد دریا به تلاطم بود. چون روز برآمد باد بنشست و کشتی آرام گرفت ولی دگرگونه آب ها بدیدیم. ناخدا به فراز کشتی برشد و با حالت دگرگون به زیر آمده دستار بر زمین انداخت و تپانچه بر روی خود زد و گریان شد. سبب آن سوال کردیم. گفت که: آمادۀ هلاک شوید. گفتیم: ای ناخدا، سبب بیان کن. گفت: ای ملک، چون به فراز کشتی برشدم از دور سیاهی نمایان بود، گاهی سیاه و گاهی سپید می نمود. من دانستم که آن کوه مغناطیس است و یازده روز است که کشتی به بیراهه آمده، کشتی ما دیگر ره به سلامت نخواهد برد و هنگام بامداد به کوه مغناطیس خواهیم رسید و آن کوه کشتی را به سوی خویش کشد و آن چه که میخ آهنی به کشتی اندر است از کشتی بپراکند و بر کوه بچسبد و ای ملک، به فراز کوه قبّه ای است مسین و به فراز قبّه صورتی بر اسب مسین سوار است و نیزه ای مسینه در کف دارد و لوح ارزیز از گردن او آویخته و طلسماتی بر لوح نقش کرده اند. تا آن سوار بر آن اسب نشسته، هر کشتی که بدین مکان آید بشکند، چاره نیست جز این که سوار از اسب بیفتد. چون ناخدا این سخنان گفت گریان گشتیم و تن به هلاکت سپردیم. چون بامداد شد به کوه برسیدیم. میخ های کشتی پراکنده شد هر یک به سنگی بچسبید و تخته ها شکسته از هم پاشیدند. جمعی از ما غرق شدند و جمعی خلاص یافتند من هم بر تخته ای چسبیدم. موج مرا بدان کوه رسانید به فراز کوه برشدم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب پانزدهم

چون شب پانزدهم برآمد

گفت: ای ملک جوانبخت، گدای سیّم گفت: ای خاتون، من به فراز کوه برشدم و به سلامت خویش شکر گزاردم و به میان قبّه رفته در آن جا بخفتم. از هاتفی شنیدم که گفت: ای فلان، چون از خواب برخیزی خوابگاه خویش بکن و کمانی با سه تیر که طلسمها بر آن تیرها نوشته اند در آن مکان پدید آید، آن ها را بیرون بیاور و آن سوار را که به فراز قبّه است با تیر بزن تا از هم فرو ریزد و مردم از این بلیّت برهند و چون سوار را بزنی او به دریا افتد. تو کمان را در جایی که بود در زیر خاک پنهان کن هر وقت که بدین سان کنی آب دریا بلند گشته با سر کوه یکسان شود.
آن گاه زورقی پیش تو آید و در آن زورق شخصی بینی، با او به زورق بنشین که به ده روز ترا به کنار دریا برساند. آن جا نیز کسی را خواهی یافت که ترا به شهر خود برساند ولی در این ده روز که به زورق نشسته ای نام خدا به زبان مبر.
پس من شادان از خواب برخاستم و بدان سان که هاتف گفته بود کردم و ده روز در زورق بودم که جزیره ای نمایان شد. من از غایت خرسندی تکبیر و تهلیل گفتم. در حال آن شخص مرا از زورق به دریا افکند. من شنا کرده خود را به جزیره ای رساندم.
آن شب را در همان جا بخسبیدم. بامداد برخاستم ولی راه به جایی نمی دانستم و حیران به هر سو می رفتم و گریان بودم و نجات از خدای تعالی همی خواستم که یکی کشتی پدید شد. از بیم به فراز درخت بر شدم.
چون کشتی به ساحل در رسید ده تن غلام از کشتی به در آمده در میان جزیره زمین را بکندند و خاک به کنار کردند. طبقی چوبین پدید شد، طبق برداشتند دری گشوده شد.
آن گاه به کشتی بازگشته نان و خربزه و آرد و روغن و عسل و گوسفند از کشتی به در آورده بدان جا بردند. پس از آن غلامان به در آمدند و جامه های نیکو به در آوردند و در میان ایشان پیری بود سالخورده و بلند بالا که از غایت پیری نزار گشته و دست پسر ماهروی مشکین مویی در دست داشت و همی رفتند تا از دیده نهان گشتند. من از درخت به زیر آمده خاک از روی دریچه بر کنار کردم و طبق چوبین برداشتم. دریچه پدید آمد از آن جا به اندرون شدم و از نردبانی به زیر رفتم و به فراخنایی برسیدم که از آنجا دری به باغی گشوده می شد و از آن باغ دری به باغ دیگر گشوده می شد تا سی و سه باغ و در همه آن ها درختان بارور و گل های رنگین چندان بود که در وصف سخندان نمی آمد و در آخرین باغ دری دیگر یافتم بسته. چون در گشودم اسبی دیدم زین کرده. نزدیک رفته بر اسب نشستم. اسب بر هوا شد و مرا به فراز خانه ای گذاشته دُم خویش بر یک چشم من بزد. در حال چشمم نابینا شد و اسب از من ناپدید گردید.
من از فراز خانه به زیر آمده ده تن جوان برهنه بدیدم. از ایشان اجازت نشستن خواستم مرا منع کردند. از پیش ایشان غمین و گریان به در آمده شبانه روز راه می سپردم تا به دارالسّلام رسیدم و به گرمابه اندر شدم. زنخ بتراشیدم و به صورت گدایان برآمده در شهر بغداد می گشتم که این دو گدا را دیدم. به ایشان سلام کردم و غریبی خویش بنمودم؛ ایشان گفتند: ما نیز غریبیم. پس سه تن یار گشته بدین مقام گذارمان افتاد و سبب نابینایی یک چشم من این بود.
دختر گفت: بند از این هم بردارید. پس از آن دختر روی به خلیفه و جعفر و مسرور آورده گفت: شما نیز سرگذشت خویش را بیان کنید.
جعفر گفت: در وقت آمدن گفتیم که ما بازرگانان طبرستانیم از مهمانی بازرگانی بازگشته راه منزل گم کرده بودیم. دختر چون سخن جعفر بشنید و ادب او بدید گفت: شما را به یکدیگر بخشیدم.
پس همگی بیرون آمدند. خلیفه گدایان را به جعفر سپرد که از آن ها پذیرایی کند و خود به مقرّ خویش بازگشت. چون روز برآمد خلیفه بر تخت نشسته سه دختر و سه تن گدا و آن دو سگ را بخواست. چون ایشان را حاضر آوردند خلیفه به دختران فرمود: چون که از ما در گذشتید ما نیز به پاداش آن از شما در گذشتیم. اگر مرا نشناختید اکنون بشناسید که هارون الرّشیدم و بجز راستی سخن نگویید. دختران گفتند: ای خلیفه، ما طرفه حدیثی داریم.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب شانزدهم

حکایت بانو و دو سگش

شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، بزرگترین دختران پیش آمده زمین ببوسید و گفت: من طرفه حکایتی دارم و آن این است که این دو سگ ، خواهران پدری من اند و من مهتر خواهرانم . چون پدر ما بمرد پنج هزار دینار زر به میراث گذاشت. خواهران من جهیز گرفته هر کدام به شوهری رفتند. پس از چندی شوهران نقدینه ایشان بستدند وکالا خریده با زنان به بازرگانی برفتند. چهار سال به غربت اندر بسر بردند وسرمایه تلف کردند. شوهران از ایشان دست برداشته برفتند وایشان به صورت دریوزگان پیش من آمدند از بس که بی سامان بودند من به زحمت ایشان را بشناختم و از حالت ایشان باز پرسیدم گفتند: قصّه باز گفتن سودی ندارد، سرنوشت این بوده است. من ایشان را به گرمابه فرستاده جامه بپوشاندم و ایشان را به بزرگی برگزیدم. گفتم: من خواسته بی شمر دارم همه مال از آن من و شماست. پس همه روزه در نیکی احسان به ایشان می افزودم تا سالی بر این بگذشت.
ایشان از مال من مالی اندوخته گفتند که: ما را شوی باید. گفتم: مرد خوب به جهان اندر نایاب است، شما شوهر گرفتید و آزمودید، دیگر بار شوی کردن سودی ندارد. ایشان سخن نپذیرفتند. من از مال خویش جهیز گرفته ایشان داده آنچه که داشتند بستدند و ایشان را به سفر برده در میان راه از ایشان پیمان دست برداشته برفتند. ایشان برهنه بازگشته پیش من آمدند و عذر خواست پیمان بستند که دیگر نام شوهر به زبان نیاورند. من عذر پذیرفته پیش از پیش به ایشان احسان می کردم تا اینکه سالی بر این بگذشت و من کالای فزون خریده به قصد بصره به کشتی نشستم و خانه به ایشان سپردم. ایشان گفتند: ما طاقت جدایی تو نداریم. من ایشان را نیز با خود به کشتی نشانده شبانه روز همی رفتیم تا اینکه ناخدا غفلت کرد و کشتی از راه به درشد. پس از چند روز شهری پدید گشت. از ناخدا پرسیدیم که: این کدام شهر است؟ گفت: نمی شناسم و تمامی عمر در دریا کشتی رانده ام و هرگز این شهر را ندیده بودم ، اکنون که بدینجا آمده ایم شما کالای خویش به شهر برده بفروشید اگر خریدار نباشد دو روز برآسوده توشه بگیرید پس از آن کشتی به سوی مقصد برانیم. پس ناخدا برخاسته به شهر رفت، در حال باز گردیده گفت: برخیزید و به شهر آیید و قدرت خدای تعالی را ببینید. آن گاه ما به شهر رفته دیدیم که مردم شهر همگی سنگ سیاه شده، زر و سیم و دیگر کالای مردم جا به جا مانده است. ما را عجب آمد. همه از یکدیگر جدا گشته از بهر تفرّج شهر به هر کوی و برزن برفتیم و من به سوی قصر ملک بشتافتم. در آن جا دیدم که همۀ ظروف از زر و سیم است و ملک را به فراز تخت دیدم که وزرا و خادمان و سپاهیان به پیش او ایستاده همگی سنگ بودند و گوهرهای درخشنده بر آن تخت بود که چون ستارگان پرتو همی دادند. پس به حرمسرای رفته ملکه را دیدم که تاج مکلّل و عقد مرصّع و قلاده گوهر نشان و جامه های زرّین او به حال خود بودند ولی ملکه سنگی سیاه شده بود. در آن جا دری یافتم از در به درون شدم و از نردبانی که در آنجا بود فراز رفته ایوانی دیدم که فرش های حریر و استبرق به آن جا گسترده بودند و تختی مرصّع با درّ و گوهر در صدر ایوان دیدم که گوهرهای درخشنده تر از ماه تابان بر آن تخت بود. پس از آن به جای دیگر رفته عجایب بسیار دیدم که از دیدن آن ها به دهشت اندر شدم و حیران همی گشتم تا شب در آمد. خواستم از قصر به در آیم راه نشناختم. در مکانی که تخت بر آن بود بخفتم. چون نیمی از شب برفت آواز تلاوت قرآن شنیدم. در حال برخاسته بدان سو رفتم. عبادتگاهی یافتم که قندیل آویخته و شمع ها سوخته و سجّاده گسترده اند و جوانی نیکو شمایل در آن جا به تلاوت مشغول است. مرا از آن جوان عجب آمد که چگونه مردم شهر بجز این جوان همگی سنگ سیاه اند. پس نزدیک آن جوان رفته سلامش دادم. ردّ سلام کرد. گفتم: پرسشی از تو خواهم کرد و بدین قرآن که همی خوانی سوگندت می دهم که براستی پاسخ ده. آن جوان تبسمی کرده گفت: نخست تو بازگو که بدین مقام چگونه آمدی؟ من ماجرای خویش بیان کردم و از احوال مردم شهر پرسیدم. مصحف بر هم نهاد و مرا پیش خود خوانده بنشاند. دیدم که آن پسر در نکویی چنان است که شاعر گفته:
پریچهره بتی عیّار و دلبر نگارِ سر و قدِّ ماه منظر
اگر آذر چو تو دانست کردن درود از جان من بر جان آذر
اگر بتگر چون تو بِت برنگارد مریزاد آن خجسته دست بُتگر
من تیر محبّت او خورده دل به مهرش سپردم و از حکایت مردم شهر باز پرسیدم. گفت: پدر من ملک شهر بود و او همان است که به فراز تخت، سنگ شده و مادرم همان بود که به حرمسرای اندر بدیدی. پدر و مادرم و مردم شهر ستایش پروردگار نکردند و آتش همی پرستیدند و به ماه و هور سوگند یاد می کردند. ولکن در خانۀ ما پیرزنی بود خداپرست که دین خود آشکار نمی کرد و پدرم به امانت و پاکدامنی او اعتماد تمام داشت و مرا بدو سپرد که تربیت داده احکام دین مجوسم بیاموزد. او احکام دین اسلام و تلاوت قرآن به من بیاموخت. من نیز دین خود پوشیده می داشتم. تا این که مردم در کفر طغیان کردند.
روزی از هاتفی شنیدیم که گفت: ای مردمان این شهر، از پرستش آتش بازگردید و خدا را پرستید. مردم ترسیدند و به پیش ملک آمدند. پدرم گفت: از آواز هاتف نترسید و از دین پدران برنگردید. مردمان به سخن ملک اعتماد کردند. سالی به همین منوال آتش پرستیدند. چون سال دوم برآمد همان آواز بشنیدند از کفر بازنگشتند. خشم خدای تعالی ایشان را فرو گرفت همه سنگ سیاه شدند و از آن روزی که این حادثه روی داده من به نماز و روزه و تلاوت عمر می گذارم و از تنهایی بس ملولم. من گفتم در بغداد حکیمان و دانشمندان هستند اگر تو بدانجا روی، علم بیندوزی و حکمت بیاموزی و من نیز از کنیزکان تو خواهم بودن، بدان که من هم بزرگ تبار و خداوند غلام و کنیزم و کشتی کشتی کالای قیمتی با خود آورده ام، قضا کشتی ما را بدین سوی کشانید تا من و تو یکدیگر را ببینیم.
پس من او را به بغداد ترغیب کردم او خواهش من بپذیرفت.
چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 2 از 3:  « پیشین  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای هزار و یک شب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA