انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3

داستانهای هزار و یک شب


مرد

 
شب هفدهم

چون شب هفدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، دختر گفت: ملکزاده را به آمدن بغداد ترغیب کردم او سخن مرا بپذیرفت و آن شب را با ملکزاده بسر بردیم. چون بامداد شد هر دو پیش ناخدا آمدیم. اهل کشتی در جستجوی من بودند. چون مرا بدیدند شاد گشتند و سبب غیبت من باز پرسیدند. من ماجرا باز گفتم. چون خواهران من ملکزاده را با من بدیدند بر من رشک بردند و کینۀ مرا در دل گرفتند.
چون به کشتی بنشستیم باد مرا برآمد و کشتی براندیم، اما خواهران پیوسته از من می پرسیدند که: با این پسر چه خواهی کرد؟ گفتم که: او را به شوهری گزینم و به خواهران گفتم که: ملکزاده از آنِ من و آن چه کالا در این کشتی دارم همه از آن شما. اما خواهران در هلاک من یک رأی و یکدل بودند و من نمی دانستم. هنگام شام به بصره نزدیک شدیم. درختان و باغ ها نمودار گشت. در همان جا لنگر انداختند پس پاسی از شب رفت بخفتیم.
خواهران مرا با ملکزاده در روی بستر به دریا افکندند اما ملکزاده چون شناوری نمی دانست غرق شد و به نیکان پیوست ولی من به تخته ای نشسته شنا همی کردم تا به جزیره برسیدم و آن شب را در جزیره به روز آوردم. بامداد در جزیره به هر سو می رفتم. راهی پیدا شد و جای پای آدمیزادی در آن راه دیدم و آن راه از جزیره به بیابان می رفت. من آن راه گرفته به سوی بیابان رفتم دیدم که ماری از پیش و اژدهایی از پس او همی دود. مرا بدان مار مهر بجنبید سنگی برگرفته اژدها را کشتم. در حال مار بسان مرغ پریدن گرفت. من شگفت ماندم و از غایت رنجی که برده بودم در همان جا بخفتم. چون بیدار شدم دختری دیدم که پای من همی مالد. من از او شرمگین گشته راست نشستم و به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: ساعتی بیش نیست که تو دشمن مرا کشتی و با من نیکی ها کردی من همان مارم که از اژدهایم برهاندی. بدان که من از جنّیانم و اژدها نیز از جنّیان بود. چون خلاصی مرا سبب شدی من نیز به کشتی رفتم و آن چه که به کشتی اندر مال داشتی همه را به خانه تو گرد آوردم و خواهرانت را به جادو، دو سگ سیاه کردم؛ آن گاه مرا در ربوده با آن دو سگ به فراز خانه فرود آورد. دیدم که آن چه در کشتی بود همه را آورده است. پس آن مار گفت: اگر همه روزه به هر یکی از این دو سگ سیصد تازیانه نزنی به نفش خاتم سلیمان علیه السّلام سوگند که ترا نیز بدین صورت بکنم.
ای خلیفه، من از بیم آن جنّ تازیانه به خواهران خود می زنم و به مهر خواهری گریه می کنم.
خلیفه از حکایت دختر شگفت ماند و به دختر دیگر گفت: تو بازگو که سبب زخم تازیانه در بدنت چه بوده است؟

حکایت دختر تازیانه خورده

دختر گفت: ای خلیفه، پدری داشتم. چون درگذشت بسی مال به میراث گذاشت. پس از چندی مردی از نیکبختان و محتشمان روزگار را به شوهری بگزیدم. یک سال رفت که او نیز مرد. هشتاد هزار دینار زر سرخ به میراث گذاشت. من همه روز یک گونه جامه گرانبها پوشیده به کامرانی همی گذراندم تا این که یک روز پیر زالی که گره در ابرو و چین اندر جبین داشت نزد من آمد و چنان بود که شاعر گفته:
زلف او چون روی او باریک و زرد روی او چون زلف او پُرچین و تاب
خُردسالی نیک لکن وقت نوح از تنورش خاسته طوفان آب
القصه عجوز بر من سلام کرد و گفت: نزد من دختری هست یتیم که امشب بهر او بساط عیش فروچیده ام، هم یخواهم که دل او را به دست آورده امشب در آن بزم حاضر آیی. این بگفت و بسی لابه کرد و پای مرا بوسیده بگریست. مرا دل بر او سوخت. خویشتن را بیاراستم و با تنی چند از کنیزکان برفتیم تا به خانه ای بلند که سر به ابر می سود برسیدیم. چون از در به درون شدیم دیدم که فرش های حریر گسترده و قندیلهای بلور آویخته و شمع های کافوری افروخته اند و درصدر تختی از مرمر که مرصّع به دُرّ و گوهر بود گذاشته و پردۀ حریری بر آن تخت آویخته دختری زُهره جبین که تودۀ سنبل بر ارغوان شکسته بود از پرده به در شد و سلام کرد و این دو بیت برخواند:
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از جنت به روی خلق بگشایی
ملامت گوی بی حاصل تُرنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
پس از آن بنشست و مرا بنشاند گفت: برادری دارم از من نکوتر که ترا در رهگذری دیده و دل به مهر تو سپرده است. این پیر زال به طمع مال پیش تو آمده که ترا به حیلتی پیش من آورد، اکنون بدان که برادرم می خواهد ترا به خود کابین کند. من بی مضایقه رضامندی آشکار نمودم و سخن او را بپذیرفتم. دختر شاد شد و در پشت پرده دری بود، آن در بگشود، پسری چون قمر به درآمد بدان سان که شاعر گفته:
نگاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد
هزار آشوب بنشاند هر آن گاهی که بنشیند
هزاران فتنه بر خیزد هر آن گاهی که برخیزد
من چون پسر را دیدم بستۀ کمندش گشته دل به عشقش بنهادم. آن پسر بر کرسی که در صدر خانه بود بنشست. در حال قاضی و گواهان به خانه درآمدند و مرا بدو کابین بسته بازگشتند. آن گاه پسر با من گفت: باید سوگند یاد کنی و پیمان بربندی که دیگری بر من نگزینی و جز من به کسی دیگر ننشینی. من با او پیمان بستم و با یکدیگر لهو و لعب همی کردیم تا شب برآمد. خوان طعام بگستردند خوردنی بخوردیم و آن شب را با طرب و انبساط به روز آوردیم و در آغوش یکدیگر بخفتیم و تا یک ماه بدین سان در عیش و نوش بودیم که روزی از روزها به تفرّج بازار دستوری خواستم. مرا جواز داد و عجوز را همراه من کرد. من و عجوز به بازار شدیم و در دکۀ جوانی که با عجوز سابقه اُلفت داشت بنشستیم. متاعی از آن جوان خریده قیمت بشمردم. آن جوان قیمت نستد و زرها به من باز پس داده گفت:
زر چه محل دارد و دینار چیست مدّعی ام گر نکنم جان نثار
من این کالای مختصر پیشکش آورده ام. من با عجوز گفتم: اگر قیمت نستاند کالا رد خواهم کرد. جوان گفت: هیچ کدام باز نستانم یک بوسۀ تو نزد من بسی خوشتر از زر و مال است. عجوز با او گفت: از یک بوسه چه طرف خواهی بست و با من گفت: ای دخترک یک بوسه ترا چه زیان دارد؟ گفتم: می دانی که من پیمان بسته ام و سوگند خورده ام. گفت: اگر ترا ببوسد و تو هیچ سخن نگویی خلاف عهد و پیمان نخواهی رد. پس آن عجوز مرا به بوسه دادن ترغیب همی کرد تا این که سخن او را بپذیرفتم و سر پیش برده چشم بر هم نهادم، جوان لب بر لبم گذاشت مرا ببوسید و لبم را چنان بگزید که فگار گشت و خون از او برفت؛ من بیهوش شدم. عجوز مرا در آغوش کشیده به هوش آورد. دیدم که دکان بسته و عجوز محزون نشسته است. پس با من گفت: برخیز و به خانه رو و در بستر بیماری بخسب من همه روزه به زخم تو مرهم می نهم تا بهبودی پدید آید. پس من و عجوز حیران همی رفتیم و بسی بیم داشتم. چون به خانه رسیدیم من به بستر افتاده بیماری آشکار کردم. چون شوهرم آمد گفت: چه بر تو رسیده؟ گفتم: بیمارم. پیش آمده جراحت دندان اندر لب من بدید گفت:
ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده در باغ لطافت گل روی تو که چیده
گفتم: کوچه تنگ بود و اشتران بار هیزم آوردندی. چوبی نقاب من بدرید و روی مرا مجروح کرد. گفت: فردا شکایت به حاکم برم که همۀ هیزم فروشان بکشد. گفتم: و بال کسی به گردن مگیر که من سوار خری شدم خر برمید و من بیفتادم. چوبی روی من بخراشید. گفت: فردا به جعفر برمکی بگویم که همۀ صاحبان خر بکشد. من گفتم: قضایی بر من رفت چرا تو با همۀ مردمان از بهر من کینه همی ورزی. چون این سخن بشنید در خشم شد و گفت نگفتمت:
رخ تو باغ من است و تو باغبان منی به هیچ کس مده از باغ من گلی زنهار
و گفت:
بسیار توقف نکند میوۀ پر بار
چون عام بدانند که شیرین و رسیده است
رفت آن که فقاع از تو گشاییم دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده است
پس از آن بانگ بر زد. غلامان سیاه از در درآمده مرا از بستر دور کرده به روی خاک انداختند. آن گاه به غلامی گفت بر سر من بنشست و دیگری را گفت پاهای من بگرفت و به دیگری گفت این روسپی را دو نیمه کن و بر دجله اش بیفکن. غلام تیغ برکشید من به احوال خویش نگریسته بگریستم و گفتم:
گر حلال است که خون همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چون شعر بشنید و گریستنم بدید خشمش فزون گشته گفت:
تا چه کردم که تو بر من بگزیدی دگری
اینت بی مهری و بی رحمی و بیدادگری
چه کنم گر تو به دو رُخ چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به عارض چو دو هفته قمری
پس از آن با خود گفتم: به از این نیست که فروتنی کرده بنالم شاید از کشتنم بگذرد. پس این بین بخواندم:
ز قتل چون منی گر خاطرت خشنود می گردد
به جان منّت ولی تیغ تو خون آلود می گردد
چون شعر به انجام رساندم بگریستم. نگاهی به من کرده دشنامم داد و این دو بیت برخواند:
خیز کاندر دلبری در بند پیمان نیستی
رو که اندر دوستی یکرو و یکسان نیستی
چون به ترک بباید گفتنم در عشق تو
هم به ترک تو بگویم خوشتر از جان نیستی

چون دو بیت به انجام رسانید بانگ به غلام زد که این را بکش. من به مرگ آماده شدم و خویشتن به خدای تعالی سپردم. در حال همان عجوز در رسید و خود را به پای شوهر من بیفکند و گفت: ای فرزند، به پاداش خدمت های دیرین من از این بیچاره درگذر که او گناهی نکرده که سزاوار چندین عقوبت تواند بود و تو نیز جوانی، از خون ناحق او بر تو همی ترسم:
جوانی جان من پند غلام پیر خود بشنو
مکن کاری که از دستت دل پیر و جوان لرزد

جوان گفت: به پاس خاطر تو از کشتنش در گذشتم ولی باید عقوبتی کنم که پیوسته اثر آن بر جای بماند. آن گاه غلام را گفت که جامه از من بکند و شاخ ها از درخت برچیند و بر پشت و پهلوی من چنان بزد که بیهوش شدم. چون به هوش آمدم خود را در خانه خویشتن یافتم. به مرهم و دارو پرداخته تندرست شدم ولی اثر ضربت در تنم بر جای ماند بدان سان که خلیفه مشاهده کرد. پس چون چهار ماه بگذشت به آن جا که این حادثه آن جا رو داده بود برفتم دیدم که خانه ویران گشته، جز تل خاک اثری نمانده. سبب آن را ندانستم و به پیش همین خواهر بیامدم و این دو سگ را به نزد او دیدم و سرگذشت بدو باز گفتم، او نیز مرا از ماجرای خویش بیاگاهانید. پس هر دو با هم بنشستیم و تا اکنون هیچ کدام نام شوهر به زبان نبرده ایم و این دلاله از روی مهربانی همه روزه ضروریات زندگانی از بهر ماه آماده می کند و دیرگاهی بود که بدین سان بسر می بردیم تا این که دی خواهر ما به عادت معهود به بازار رفته خریدنی بخرید و حمّال بیاورد، چون شب شد آن گدایان برآمدند و شما به صورت بازرگانان بیامدید، بامدادان خویشتن را در بارگاه خلیفه یافته ایم و حکایت ما همین بود.
خلیفه از شنیدن این حدیث در عجب شد و فرمود که حکایات نبشته پاینده بدارند.

چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب هیجدهم

چون شب هیجدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه فرمود که این حکایات را بنویسند و به خزانه سپارند. پس از آن به دختر بزرگ گفت که: عفریت را پس از جادو کردن خواهرانت دیده ای یا نه؟ دختر گفت: ای خلیفه، ندیده ام ولیکن مویی از گیسوان خود فرو گرفته به من سپرده است که هر وقت آن موی بسوزانم حاضر شود. پس خلیفه موی عفریت را از دختر بگرفت و بسوزاند. در حال قصر به لرزه درآمد و عفریت پدید شد. چون مسلمان بود به خلیفه سلام کرد و گفت: ایدالله الخلیفه، این دختر با من احسان کرد و مرا از هلاک خلاص کرد و دشمن مرا بکشت من به پاداش نکویی او خواهرانش را که بر او ستم کرده بودند به جادوی دو سگ سیاه کردم، اگر خلیفه خلاصی ایشان را بخواهد من ایشان را از جادو خلاص کنم و به صورت نخستین بیاورم. خلیفه گفت: نخست ایشان را از جادو خلاص کن پس از آن به جستجوی آن ستمکار کنم که این دختر بیازرده و تنش را بدین سان کرده. عفریت گفت: من او را نیز بشناسم. بدان که او نزدیک ترین مردم است به خلیفه. پس عفریت طاس آبی را فسونی بردمید و بر آن دو سگ بپاشید. در حال، به صورت نخستین برگشته، دو دختر آفتاب روی شدند. پس از آن عفریت گفت: ای خلیفه، آن که تن این دختر به این سان کرده پسر تو امین است. خلیفه را شگفت آمد و گفت: منّت خدای را که این دو زیبا صنم به اهتمام من خلاص گشتند. خلیفه فرمود قاضی آوردند آن دختر را که خداوند خانه بود با دو خواهر او که به صورت سگ بودند بر سه ملکزاده صُعلوک نما کابین کرد و ملکزادگان را از خواص خود بگزید و دختری را که زن امین بود بدو داد و دلاله را خویشتن به زنی یاورد.

حکایت غلام دروغگو

چون چندی بر آن بگذشت شبی از شبها خلیفه به جعفر گفت: می خواهم که امشب به شهر اندر بگردم و از احوال حکّام آگاه شوم و هر کدام از ایشان به زیردستان ستم کرده باشند معزول گردانم. پس خلیفه با جعفر و مسرور برخاسته به شهر اندر همی گشتند تا به کوچه رسیدند. مرد سالخورده ای در آن جا دیدند که دامی بر دوش و سبدی بر سر نهاده عصایی به دست گرفته نرم نرم همی رود و ابیات همی خواند:
مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد
که هر یکی به دگر گونه داردم ناشاد
بزرگتر ز هنر در عراق عیبی نیست
ز من مپرس که این عیب بر تو چون افتاد
تمتعی که من از فضل در جهان بردم
همان جفای پدر بود و سیلی استاد
چون خلیفه ابیات بشنید با جعفر گفت: این ابیات گواهی می دهد که این مرد بسی بی چیز است. خلیفه پیش رفته پرسید که: ای مرد، حِرفَت تو چیست؟ گفت: صیّادم عیالمند، از نیمۀ روز تا اکنون بسی بکوشیدم خدای تعالی روزی امروز به من نرسانید، نومید بازگشتم و از زندگی به تنگ آمده درخواست مرگ می کردم. خلیفه گفت: اگر به کنار دجله بازگردی و به اقبال من دام در دجله بیندازی هر آن چه که به دام اندر افتد به صد دینار زر از تو خواهم خرید. صیاد از این سخن شاد شد و با خلیفه به کنار دجله بازگشت و دام در دجله بینداخت. پس از ساعتی دام بیرون کشید، صندوقی گران در دام به درآمد. خلیفه صد دینار به صیاد داده صندوق بگرفت و او را به دوش مسرور نهاده به قصر بیاورد. چون صندوق بشکستند گلیمی یافتند در هم پیچیده، چون گلیم گشودند چادری دیدند، چون چادر را برداشتند دختری کشته یافتند که تنش به نقرۀ خام همی مانست؛ خلیفه چون او را بدید بگریست و گفت: ای وزیر بی تدبیر، چونه من تحمل توانم کرد که به عهد من مردم را بکشند و به دجله بیندازند و بزه آن بر من بماند. ناچار باید کشندۀ دختر را بکشم. به روح عبّاس بن عبدالمطلّب سوگند که اگر کشندۀ دختر پدید نیاوری همۀ آل برمک را بکشم. چون جعفر خشم خلیفه بدید مهلت خواست.
خلیفه سه روز مهلت داد. جعفر از بارگاه خلیفه به درآمده غمین و محزون همی رفت و به حیرات اندر بود که کشندۀ دختر چگونه به دست آورم و دیگری را بی گناه به جای وی چگونه به کشتن دهم. پس به خانۀ خوش رفته به تشویش اندر بنشست. روز چهارم خلیفه او را بخواست و از کشندۀ دختر باز پرسید. جعفر گفت: «لا یعلم الغیب الا الله.» خلیفه در خشم شد و گفت: چون سوگند خورده ام امروز ترا بکشم. پس منادی را فرمود که در وی و محلّت ندا دهد که جعفر وزیر به دار کشده خواهد شد، هر کس خواهد به تفرّج بیاید. چون منادی ندا در داد مردمان گروه گروه قصد تماشا کردند ولی همه از شنیدن این خبر ملول و گریان بودند و سبب خشم خلیفه را به جعفر وزیر نمی دانستند. چون مردم گرد آمدند خادمان خلیفه چوب دار نشانده چشم بر حکم خلیفه و گوش بر فرمان داشتند که ناگاه جوانی نیکو شمایل را دیدند که جامه های نو پوشیده به شتاب همی آید. چون به میان جمع رسید خوشتن را به روی پای جعفر وزیر انداخته گفت: ای وزیر دانشمند، دختی را که به صندوق اندر یافته اید من کشته ام. به قصاص او مرا باید کشت.
چون جعفر این را شنید به خلاص خویش شاد گشت و به گرفتاری جوان محزون بود که ناگاه پیر سالخورده ای را دیدند که مردم به کنار می کند و شتابان همی آید. چون به نزد جعفر رسید گفت: ای وزیر، این جوان تقصیری ندارد به خویشتن بهتان می زند دختر را من کشته ام، مرا به قصاص او باید کشت. جوان گفت: ای وزیر، این پیرمردی کم خرد است نمی داند که چه می گوید، دختر را من کشته ام به قصاص او مرا باید کشت. پیر روی به آن جوان کرده گفت: ای فرزند، تو هنوز از جوانی بر نخورده ای و در دل بسی آرزو داری، ترا کشتن نشاید. من پیرم و از زندگی سیر گشته ام جان خود بر تو و بر وزیر فدا می کنم. چون وزیر این سخنان بشنید شگفت ماند و پیر و جوان را پیش خلیفه برد و گفت: ای خلیفه، کشندۀ دختر پدید آمده. خلیفه گفت: از این دو کدام یک کشت؟ جعفر گفت: جوان گوید که من کشته ام و پیر نیز گوید که من کشته ام. خلیفه از ایشان باز پرسید، هر دو همان گفتند که با جعفر گفته بودند. خلیفه گفت: هر دو را بکشند. جعفر گفت: ای خلیفه، کشنده یکی است، قصاص از هر دو ستم است. جوان گفت: به خدایی که آسمان بیفراشت و زمین بگسترد دختر را من کشتم و نشان از صندوق و دختر همی داد تا به خلیفه آشکار شد که او کشته. خلیفه را عجب آمد و با جوان گفت: سبب کشتن دختر چه بوده و چون است که این گناه نمی پوشی و در هلاک خود همی کوشی؟ جوان گفت: این دختر زن من بود و این پیر مرا عمّ و او را پدر است. این دختر در خانۀ من سه فرزند بزاد و مرا بسیار دوست داشت. من از او بدی ندیده بودم. در آغاز همین ماه بیمار شد، طبیب آوردم بهبودی روی داد. خواستم که به گرمابه فرستم گفت: بهی آرزو دارم که او را ببویم و بخورم. من در حال به جستجوی به از خانه به درآمدم و آن روز بسی بگشتم. به پدید نیاوردم و شب را به فکرت بسر بردم. چون بامداد شد از خانه بیرون رفته باغ ها بگشتم و از باغبانان بپرسیدم. یکی از ایشان گفت: آن چه تو می خواهی در بغداد یافت نخواهد شد ولی خلیفه را به بصره اندر باغی است بسی درختان به دارد و باغبانان آن باغ همه روزه به چیده و برای خلیفه می آورند. پس مرا محبّت دختر بر آن بداشت که به بصره روم. پانزده شبانه روز رفتم و بازگشتم و سه دانه به به سه دینار خریده بیاوردم. پس از چند روزی به دکان رفته و معامله نشستم. غلام سیاهی را دیدم که بهی در دست دارد به او گفتم که این به از کجاست که من نیز بخرم. بخندید و گفت: این به را از محبوبۀ خود گرفته ام؛ چند روز بود در سفر بودم چون بیامدم محبوبه را رنجور و نزار یافتم و سه دانه به در بالین داشت. یکی به من داده گفت: شوهر قلتبان من این ها را از بصره آورده. چون سخن غلام بشنیدم جهان به چشمم تیره شد. دکان برچیده به خانه آمدم. از غایت خشم عقل و شعور از من رفته بسان دیوانگان بودم. دیدم که دو دانه به در سر بالین دختر است از به سیّمین جویا شدم. دختر گفت: ندانستم چه کس برداشته است. من سخن غلام راست پنداشتم کاردی برگرفته به فراز سینۀ دختر نشستم و او را بکشتم و به گلیم اندر پیچیده به صندوق نهادم و صندوق بر استری نهاده بردم و به دجله اش درافکندم. ای خلیفه، زودتر مرا بکش و قصاص از من بستان که من بسی بیم از مکافات روز رستخیز دارم به سبب این که چون من صندوق در دجله افکنده بازگشتم پسر مهتر خود را دیدم گریان است سبب گریه پرسیدم و او از ماجرای مادرش آگاه نبود گفت: بهی از سه دانه به که در بالین مادر بود بگرفتم و به کوچه اندر بای می کردم، غلام سیاه بلند بالایی به از من بستد و گفت: این به از کجا آورده ای؟ من گفتم: مادرم رنجور است پدرم به بصره رفته سه دانه به به سه دینار خریده و آورده است که مادرم آن ها را ببوید. غلام به سخن من گوش نداد به از من ربوده برفت، من از بیم مادر گریانم. چون سخن کودک بشنیدم دانستم که غلام بهتان گفته و من دختر را به ستمگری کشته ام. پس غمین و محزون نشسته همی گریستم که عمّ من همین پیر به نزد من آمد. ماجرا بر او بیان کردم او نیز در پهلوی من به ماتم نشست. پنج شبانه روز است که گریانیم و به کشتن دختر افسوس همی خوردیم. ترا به اجدادت سوگند می دهم که مرا زود بکش. خلیفه گفت: ممکن نیست، نخواهم کشت مگر غلام را.
چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
شب نوزدهم

چون شب نوزدهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرده به جعفر گفت که: غلام را از تو می خواهم، اگر پدید نیاوری به جای او ترا بکشم. جعفر پیش خلیفه به در آمده همی گریست و همی گفت: «لاکل مرّة تسلم الجرّة» یعنی همه وقت سبو از آب، سالم در نیاید. اگر آن دفعه خلاص یافتم این دفعه کشته می شوم که پدید آوردن غلام محال است.
القصّه، جعفر به خانه آمده سه روز به طاعت مشغول شد. پس از آن قاضی را خواسته وصیّت بگزاشت. در آن هنگام حاجب خلیفه از در درآمد و گفت: خلیفه بسی خشمگین نشسته و سوگند یاد کرده که اگر جعفر غلام پدید نیاورد امروز او را بکشم. جعفر چون این بشنید بنالید و فرزندان و کنیزکانش بگریستند. جعفر فرزندان را یک یک وداع باز پسین می کرد تا این که دختر خُردسالی که از همۀ فرندانش بیشتر دوست می داشت از بهر وداع در آغوش گرفته همی بوسید و همی گریست. در آن حال به جیب اندرش بهی دید. گفت: ای دخترک این به از کجا آوردی؟ دختر گفت: غلام ما ریحان دو دینار از من گرفته این به به من داد. جعفر چون این بشنید خرسند گردید و غلام را بخواست.
چون ریحان بیامد جعفر پژوهش آغازید. غلام گفت: پنج روز پیش این به را در کوچه از کودکی بربودم. طفل گریان شد و گفت: مادرم رنجور است پدرم سه دانه به از بصره به سه دینار خریده و آورده است. من به سخن کودک گوش ندادم چون به به خانه آوردم خاتون به را بدید و آن را به دو دینار از من بخرید. جعفر چون این بشنید به خلاص خویشتن نشاط کرد و گفت: اکنون که من از هلاک برستم هلاکت غلامی سهل خواهد بود: «چو جان به جای بود خواسته نباید کم».
پس از آن غلام را به بارگاه خلیفه آورد و ماجرا به خلیفه باز گفت. خلیفه را عجب آمد فرمود که حکایت بنویسند و در خزینه نگاهدارند که آیندگان را عبرت افزاید. جعفر گفت: ایها الخلیفه از این حدیث ترا شگفت آمد و این عجیب تر از حکایت نورالدّین نیست. خلیفه گفت: چگونه است حکایت؟ جعفر وزیر گفت: تا از کشتن غلام درنگذری حکایت باز نگویم، خلیفه از خون غلام در گذشت.

حکایت نورالدّین و شمس الدّین

جعفر گفت: در مصر ملکی بود خداوندِ دهش و داد. وزیر دانشمندی داشت و او را دو پسر بود که مهین را شمس الدین و کهین را نورالدین نام بودی. چون وزیر در گذشت ملک محزون شد و پسران ما او را بخواست و خلعت شایسته درخور هر یک داده گفت: غم مخورید که شما در نزد من رتبت پدر خود دارید. پسران وزیر خرسند شدند و زمین ببوسیدند. پس هر کدام هفته ای شغل وزارت همی گذاشت. چون ملک به سفر می رفت یکی از ایشان را با خود می برد.
شبی که در بامداد آن شب ملک قصد سفر داشت و نوبت رفتن با شمس الدین بود، دو برادر با یکدیگر به حدیث اندر نشسته از هر سو سخن می راندند تا این که شمس الدین با برادر کهتر گفت: همی خواهم که هر دو در یک شب زن بگیریم و اگر خدای تعالی بخواهد به یک شب آبستن شوند و به یک شب زن تو پسری و زن من دختری بزاید، دختر را به پسر کابین کنیم. نورالدین گفت: به مهر دختر چه خواهی گرفتن؟ شمس الدین گفت: سه هزار دینار زر و سه باغ و سه مزرعه خواهم گرفت. نورالدین گفت: تو باید دختر خود را به رایگان دهی و مهر از من نستانی زیرا که من و تو در وزارت در یک پایه و رتبتیم و پسر من از دختر تو بسی برتر است و نام نیک پدران با پسر زنده می ماند. شاید قصد تو این باشد که دختر به پسر من ندهی که پیشینیان گفته اند: اگر خواهی که با کسی معامله نکنی به کالای خود قیمت گران بنه. شمس الدین گفت: تراکم خرد می بینم که پسر خویش از دختر من برتر دانی و خویشتن با من به رتبت یکسان شمری و نمی دانی که من ترا به مهربانی به وزارت در آورده ام و قصد من این بوده است که یار شاطر باشی نه بار خاطر. اکنون که این سخن گفتی هرگز دختر به پسر تو عقد نکنم هر چند دُرّ و گوهر به خروار دهی و هرگاه مرا سفر در پیش نبودی دانستی که با تو چه سان کردمی ولی پس از آن که از سفر بازگردم با تو مکافات این سخنان بکنم.
چون نورالدین این ها بشنید به خشم اندر شد ولی پوشیده داشت تا این که شمس الدین با ملک برفتند و نورالدین خورجینی را پر از زر و دُرّ و گوهر کرده سخنان برادر را که چه سان خود را برتر داشته و نورالدین را پست تر انگاشته به خاطر آورد و این بیت برخواند:
این جا نه حشمت است مرا و نه نعمت است
جایی روم که حشمت و نعمت بود مرا
اسب بخواست. خادم برفت و اسبی زین کرده بیاورد. نورالدین خورجین به قرپوس زین انداخته بر اسب نشست و گفت: کسی با من آمدن لازم نیست زیرا که بیرونِ شهر بر تفرّج می روم. پس توشۀ کمی برداشته از مصر راه بیابان گرفت و همی رفت تا به شهر بلیس رسید و از اسب به زیر آمده خوردنی بخورد و شبی برآسود. پس از آن توشه برداشته از شهر بیرون شد و همی رفت تا به شهر قدس رسید. از اسب به زیر آمده برآسود و خوردنی بخورد و از سخنان برادر هم چنان به خشم اندر بود. پس آن شب در آن جا بخفت. بامداد سوار گشته همی راند تا به حلب رسید. به کاروانسرایی فرود آمد. سه روز در آن جا برآسود. دیگر بار به باره بنشست و از شهر به در آمدم و نمی دانست به کدام سو رود. سرگشته همی رفت تا به بصره رسیده به کاروانسرایی فرود آمد. خورجین از اسب بگرفت و سجّاده به یکی از مکان های نظیف کاروانسرا گسترده بنشست و اسب را با زین زرّین و مرصّع، به دربان کاروانسرا سپرده گفت: اسب بگردان. او نیز اسب همی گردانید.
اتفاقاً وزیر بصره در منظرۀ قصر خود نشسته بود چشمش به اسب افتاد و زین و لگام گران قیمت او را بدید. گمان کرد اسب وزیری از وزرا یا ملکی از ملوک است. در حال خادم کاروانسرا را بخواستو از صاحب اسب باز پرسید. خادم گفت: خداوند اسب پسر هجده سالۀ نیکو شمایلی است و از محتشم زادگان بازرگانان است. وزیر چون این بشنید برخاسته سوار شد و به کاروانسرا بیامد. چون نورالدین دید که وزیر بدان سو می آید برپای خاست و پیش آمده سلام کرد. وزیر از اسب به زیر آمده نورالدین را در بغل گرفت و خود بنشست و او را نیز به پهلوی خود بنشاند و گفت: ای فرزند، از کجا و چرا آمده ای؟ نورالدین گفت: از مصر می آیم و پدرم وزیر مصر بود، درگذشت. پس آن چه در میان خود و برادر گذشته بود بیان کرد و گفت: اکنون قصد بازگشتن ندارم، به شهرهای دور سفر خواهم کرد.
چون وزیر سخنان نورالدین بشنید گفت: ای فرزند، از پی هوا و هوس مرو و در هلاک خویشتن مکوش. نورالدین سر به زیر انداخته هیچ نگفت. آن گاه وزیر برخاسته نورالدین را به خانۀ خویش برد و در محل نیکو جای داد و گفت: ای فرزند، مرا پایان عمر است و از فرزند نرینه بی نصیبم. دختری دارم که در نکویی و شمایل ترا همی ماند. بزرگان او را خواستگاری کرده اند من نداده ام ولی مهر تو اندر دلم جای گرفته می خواهم که دختر به تو کابین کنم. اگر دعوتم را اجابت خواهی کرد پیش ملک رفته بگویم پسر برادرم از مصر آمده تو او را به جای من وزیر خود گردان که من پیر گشته ام. نورالدین چون این بشنید سر به زیر افکنده گفت: آری- وزیر شاد شد و بزرگان دولت و خردمندان بازرگانان را دعوت کرده با ایشان گفت که: برادرم در مصر وزیر بود و دو پسر داشت و مرا چنان که دانید جز دختری نیست و برادرم با من پیمان بسته بود که من دختر خویش به یکی از پسران او دهم. اکنون برادرم دانسته که دختر درخور شوهر است پسر خود پیش من فرستاد من نیز می خواهم که دختر به او کابین کنم. رأی شما در این کار چیست؟ همگی رأی وزیر پسندیدند شربت خورده گلاب بیفشاندند و از مجلس پراکنده گشتند. آن گاه وزیر به نورالدین خلعت فاخر پوشانده به گرمابه اش فرستاد. چون از گرمابه به در آمد به پیش وزیر شد دست وزیر را ببوسید. وزیر نیز جبین او را بوسه داد.

چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
مرد

 
بیستم

چون شب بیستم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون نورالدین به پیش وزیر آمد وزیر دختر به او سپرد و گفت: امشب با زن خویش به کامرانی بگذران که بامداد به پیش ملک رویم. نورالدین را ماجرا بدین گونه شد. اما شمس الدین چون از سفر بازگشت برادر را بر جای نیافت و از خادمان جویا شد. خادمان گفتند: روزی که تو با ملک رفتی او نیز به قصد تفرّج سوار گشته برفت و تا اکنون بازنگشته. شمس الدین را خاطر پریشان گردید و به دوری برادر محزون شد و با خود گفت: سبب مسافرت برادر جز این نبود که من با او درشتی کردم و سخنان تلخ گفتم. در حال برخاسته به پیش ملک رفت و او را از ماجرا بیاگاهانید.
ملک به اطراف کتاب ها نوشت و رسولان فرستاد. رسولان برفتند و بی خبر بازگشتند. شمس الدین از برادر امید ببرید و خویشتن را ملامت می کرد و از سخنان بی خردانۀ خود پشیمان بود. پس از چندی شمس الدین دختری از بازرگانان به زنی بخواست اتفاقاً شبی که عروس را آوردند نورالدین نیز همان شب با دختر وزیر بصره به حجله اندر شد. هر دو زن به یک شب آبستن شدند. زن شمس الدین دختری بزاد و زن نورالدین پسری.
بامداد روز عروسی وزیر بصره نورالدین را پیش ملک برد. نورالدین بس دلیر و خداوند جمال بود و زبان فصیح داشت. آستان ملک ببوسید و این دو بیت برخواند:
رای سلطان معظم شهریار دادگر
در جهان از روشنایی هست خورشید دگر
زآنکه چون خورشید روشن رای ملک آرای او
روشنایی گسترد بر شرق و غرب و بحر و بر
پس ملک ایشان را گرامی بداشت و از وزیر پرسید: این پسر کیست؟ وزیر گفت: مرا برادری به مصر اندر وزیر بود. خود در گذشته دو پسر دارد: پسر بزرگش به جای وی به وزارت نشسته و پسر کهترش همین است که پیش من آمده. من دختر خویش به عقد او درآورده ام و او پسری است هوشیار و دانشمند و او را آغاز جوانی است اما مرا عمر به پایان رفته و تدبیر من کم شده و چشمم کم بین گشته از ملک تمنا دارم که برادرزاده بر جای من نشاند. ملک تمنّای وزیر به جا آورده سخنش را بپذیرفت و وزارت به نورالدین سپرده خلعتی شایسته با اسب سواری خود به نورالدین داد. آن گاه وزیر بصری و نورالدین زمین بوسیده از پیش ملک در غایت خرسندی و شادی بازگشتند. روز دیگر نورالدین پیش ملک رفته زمین ببوسید و گفت:
سپر جاه تو مرا دریافت زیر تیغ زمانۀ خونخوار
همچو آیینه طبع من بزدود از پس آن که بود پُر زنگار
ملک نورالدین را بر مسند وزارت اجازت داد. نورالدین در مسند وزارت نشسته به کار مملکت و رعیت مشغول شد و ملک به سوی او نظاره می کرد. دانشمندی او ملک را سخت عجب آمد. چون دیوان منقضی شد نورالدین به خانه بازگشت و کارهای خویش با وزیر باز گفت و او را از تفقّدات ملک آگاه ساخت و هر دو شادمان و خرسند بنشستند و به این ترتیب بگذشت. تا زن نورالدین پسری بزاد. نام او را حسن بدرالدین نهادند. همه روزه وزیر بصری به تربیت حسن پسر نورالدین مشغول بود. نورالدین به پیش ملک می رفت و شغل وزارت می گزارد و شبانه روز از ملک جدا نمی شد تا این که خواستۀ بیشمار اندوخت. کشتی کشتی متاع گران قیمت به جهت معامله به شهرها فرستاد و بسی ضیاع و عقار و بساتین بنا کرد. چون پسرش حسن چهار ساله شد وزیر بصری درگذشت؛ نورالدین به ماتم بنشست. پس از هفت روز بقعه ای بر خاک او ساخته خود به تربیت حسن پرداخت. چون حسن به سن رشد رسید دانشمندی را به آموزگاری او بگماشت. حسن قرآن بیاموخت و خط بنوشت و از سایر دانش ها نیز بهره ور شد و روز به روز نیکویی و خوبی اش فزونتر می شد چنان که شاعر گوید:
نیکویی بر روی نیکویت همانا عاشق است
کز نکورویان کند هر روز نیکوتر ترا
روزی نورالدین جامه های حریر و خز به حسن پوشانیده بر اسبی سوار کرد و پیش ملکش برد. ملک چون حسن بدرالدین را بدید در حُسن و جمالش حییران شد و به نورالدین گفت: هر روز این پسر را در پیشگاه حاضر کن. نورالدین زمین ببوسید و هر روز حسن را با خود پیش ملک می برد تا این که حسن پانزده ساله شد و نورالدین رنجور گردید. حسن را پیش خود خوانده وصیّت بگزاشت و رسوم رعیت داری و وزارتش آموخت.
در آن حال نورالدین را از برادر و وطن یاد آمده گریان شد و گفت: ای پسر، شمس الدین نام برادری دارم که عمّ تو و به مصر اندر وزیر است. من برخلاف خواهش او از مصر به درآمدم. اکنون تو خامه برادر و بدان سان که من گویم نامه بنویس. پس حسن بدرالدین قلم و قرطاس گرفته آن چه که نورالدین می گفت او می نوشت تا این که تمامت ماجرای خویشتن از وصول بصره و وصلت وزیر و هر حکایت که روی داده بود یک یک باز گفت و حسن بنوشت. آن گاه به حسن گفت: وصیّت من نیک نگاهدار هرگاه ترا حُزنی روی دهد و غمی رسد به مصر رفته به عمّ خود بازگو که برادرت در غُربت به آرزوی تو جان داد.
پس حسن وصیّتنامه پیچید و به کیسه اندر محکم بدوخت و بر بازوی خویشتن ببست و بر احوال پدر همی گریست تا این که نورالدین درگذشت. فریاد از خانگیان و کنیزکان بلند شد و ملک و سایر بزرگان و سپاهیان به ماتم نورالدین بنشستند و پس از سه روز به خاکش سپردند و حسن تا دو ماه به ماتم داری نشسته به پیش ملک نمی رفت.
ملک وزارت به دیگری سپرد و فرمود که خانۀ نورالدین مُهر کرده ضیاع و عقار و بساتین و اموالش را بگیرند. وزیر نو با خادمان قصد خانۀ نورالدین کرد که خانه را مهر کرده حسن را به قید آرند.
مملوکی از ممالیک وزیر نورالدین در میان ایشا بود، بر خود هموار نکرد که پسر ولی نعمت او را به خواری بگیرند. در حال پیش حسن بدرالدین بشتابید و دید که محزون نشسته است، واقعه بر او بیان کرد. حسن گفت: فرصتی هست که به خانه رفته چیزی بردارم و آن را توشه غربت کنم. مملوک گفت: از مال درگذر و خود را نجات ده. حسن بدرالدین چون سخن مملوک بشنید سر و روی خود را با دامن جامه بپوشید و روان گشت تا به خارج شهر رسید. در آن جا شنید که مردم به افسوس و حسرت با یکدیگر می گویند که: ملک وزیر نو را به مهر کردن خانۀ وزیر نورالدین و گرفتن حسن بدرالدین فرستاده. چون سخنان ایشان بشنید راه بیابان پیش گرفت و نمی دانست به کدام سو رود تا این که راهش به گورستان افتاد.
چون مقبرۀ پدر بدید به بقعه اندر شد. هنوز ننشسته بود که یک نفر یهودی از اهل بصره رسید گفت: ای وزیر با تدبیر، چرا بدین گونه پریشانی؟ حسن گفت: همین ساعت خفته بودم پدر را به خواب دیدم که به سبب ترک زیارت مقبره اش با من به خشم اندر است من بسی ترسیدم. برخاسته به زیارت قبر وی آمدم و اکنون همی خواهم که یک کشتی از کشتی های خود به هزار دینار زر به تو بفروشم و در احسان پدر صرف کنم. یهودی کیسۀ زر به درآورده، هزار دینار بشمرد و گفت: ای آقای من، خطی بنویس و مهر کن. حسن قلم گرفته بنوشت که نویسندۀ این خط حسن بدرالدین بفروخت به فلان یهودی یک کشتی از کشتی های پدر خویش را به هزار دینار زر نقد و قبض ثمن کرد. پس یهودی خط گرفته برفت و حسن ملول نشسته بر احوال خویش همی گریست تا این که شب درآمد.
حسن در همان جا بخفت. چون گورستان مکان جنّیان بود جنّیۀ مؤمنه ای بدان بقعه بگذشت، دید که بقعه از پرتو حسن بدرالدین روشن گشته. جنّیه را شگفت آمد و بر هوا بلند شد. عفریتی را بدید بر او سلام کرد و گفت: از کجا می آیی؟ عفریت گفت: از شهر مصر می آیم. جنّیه گفت: من از بصره همی آیم و پسری به گورستان خفته یافتم که در خوبی به جهان اندر مانند ندارد با من بیا به تماشای او رویم. پس هر دو به بقعه فرود آمدند و چشم بر جمال حسن بدرالدین دوختند. جنّیه گفت: من تاکنون پسری بدین زیبایی ندیده ام. عفریت گفت: من هم آدمی به این خوبی ندیده بودم ولی در مصر شمس الدین وزیر را دختری است که به این پسر همی ماند و ملک مصر او را خواستگاری کرد. وزیر گفت: ای پادشاه، از حکایت برادرم نورالدین آگاه هستی که او از من به خشم روی بتافت و من نیز از روزی که مادر این دختر را زاده سوگند یاد کرده ام که جز پسر برادر به دیگری ندهم.
چون ملک سخن وزیر بشنید در خشم شد و گفت: من از مثل تویی دختر می خواهم و تو بهانه های خنک می آوری. به خدا سوگند دخترت را ندهم مگر به پست ترین مردم. پس ملک سیاهی را که پشتش گوژ و سینه اش برآمده بود بخواست و دختر وزیر را بدو کابین کرد و گفت که امشب دختر بدو سپارند و زنگیان برآن سیاه احدب گرد آمده بودند و شمع های روشن به دست گرفته گوژپشت را به گرمابه می بردند و با یکدیگر مزاح می کردند و همی خندیدند. اما دختر وزیر را مشاطگان می آراستند و او می گریست.

چون قصه بداینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
صفحه  صفحه 3 از 3:  « پیشین  1  2  3 
خاطرات و داستان های ادبی

داستانهای هزار و یک شب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA