110. دو چشم بد انديش ، بركنده باد به يكى از دوستان گفتم : ((خاموشى را از اين رو برگزيده ام كه : در سخن گفتن ، زشت و زيبا بر زبان مى آيد، و چشم بدانديشان فقط بر سخن زشت مى افتد. ))دوستم پاسخ داد: ((آن خوشتر كه دشمن بد انديش يكباره كور گردد، تا چشمانش را نتواند باز كند )) (307) (زيرا نيكى را نيز بدى جلوه مى دهد.)هنر به چشم عداوت ، بزرگتر عيب است گل است سعدى و در چشم دشمنان خار است نور گيتى فروز چشمه هور(308) زشت باشد به چشم موشك كور(309)
111. پرهيز از شماتت دشمن بازرگانى در يكى از تجارتهاى خود، هزار دينار خسارت ديد، به پسرش گفت : ((اين موضوع را پنهان كن ، مبادا به كسى بگويى . ))پسر گفت : اى پدر! از فرمانت اطاعت مى كنم ، ولى مى خواهم بدانم فايده اين نهانكارى چيست ؟پدر گفت : تا مصيبت دو تا نشود، 1 - خسارت مال 2 - شماتت همسايه و ديگران .مگوى انده خويش با دشمنان كه لا حول گويند شادى كنان (310)
112. ترس از شرمسارى جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت ، ولى داراى خوى رميده بود (در ميان مردم ، فضايل خود را آشكار نمى كرد )به گونه اى كه در مجالس دانشمندان ، خاموش مى نشست ، پدرش به او گفت : ((اى پسر! تو نيز آنچه را مى دانى بگو. ))جوان در پاسخ گفت : ((از آن ترسم كه در مورد آنچه را كه ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم ))نشنيدى كه صوفيى مى كوفت زير نعلين خويش ميخى چند؟ آستينش گرفت سرهنگى كه بيا نعل بر ستورم بند (311)
113. خاموشى در برابر ستيزه جويان لجوج بين يكى از علماى برجسته با يك نفر كافر منكر، مناظره و بحث رخ داد، ولى در وسط بحث ، عالم از مناظره دست كشيد، و از ادامه مناظره خوددارى كرد. از او پرسيدند: ((تو با آن همه علم و فضل ، چرا در برابر بى دينى ، عقب نشينى كردى ؟ )) در پاسخ گفت : ((علم من از قرآن و حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و گفتار بزرگان علم و دين است ، ولى اين كافر منكر، قرآن و حديث و گفتار بزرگان را قبول ندارد و نمى شنود، بنابراين شنيدن كفر او براى من چه سودى دارد )) (312)آن كس كه به قرآن و خبر زو نرهى آنست جوابش كه جوابش ندهى (313)
114. پرهيز دانا از ستيز با نادان ابله يك روز جالينوس (پزشك نامدار يونانى كه در سال 131 تا 201 ميلادى مى زيست ) ابلهى را ديد كه گريبان دانشمندى را گرفته و به آن دانشمند، پرخاش و جسارت مى كند، گفت : ((اگر اين دانشمند نادان نبود، كار او با نادانان به اينجا نمى كشيد.))دو عاقل را نباشد كين و پيكار نه دانايى ستيزد با سبكسار اگر نادان به وحشت سخت گويد خردمندش به نرمى دل بجويد دو صاحبدل نگهدارند مويى هميدون سركشى ، آزرم جويى و گر بر هر دو جانب جاهلانند اگر زنجير باشد بگسلانند يكى را زشتخويى داد دشنام تحمل كرد و گفت اى خوب فرجام بتر زانم كه خواهى گفتن آنى كه دانم عيب من چون من ندانى (314)
116. پرهيز از سخن گفتن در ميان سخن ديگران از يكى از حكيمان فرزانه ، شنيدم مى گفت : ((كسى كه در ميان سخن ديگران ، حرف بزند، و هنوز سخن ديگرى به پايان نرسيده سخن بگويد، قطعا به جهل و نادانى خود اقرار نموده است .)) (داخل خرف ديگران دويدن ، نشانه نادانى است .))سخن را سر است اى خداوند و بن مياور سخن در ميان سخن (315) خداوند تدبير و فرهنگ و هوش نگويد سخن تا نبيند خموش (316)
117. رازدارى يك روز چند نفر از اطرافيان سلطان محمود غزنوى به حسن ميمندى (وزير دانشمند سلطان محمود ) گفتند: 0 ((امروز پادشاه هنگام مشورت در مورد فلان موضوع ، به تو چه گفت ؟))حسن ميمندى جواب داد: 0 ((آنچه گفته ، از شما نيز پوشيده نيست .))گفتند: 0 ((شاه آنچه را با تو گويد، روا نداند كه به امثال ما بگويد.))حسن ميمندى گفت : ((سلطان به اتكاى اينكه مى داند من راز او را فاش نمى كنم با من مشورت مى كند، بنابراين شما هم آن را از من نپرسيد و افشاى آن را از من نخواهيد.))نه سخن كه برآيد بگويد اهل شناخت به سر شاه سر خويشتن نبايد باخت (317)
118. توجه به همسايه ، هنگام خريدارى خانه در مورد خريدن خانه اى ترديد داشتم ، يك نفر يهودى به من گفت : ((آخر من در اين محله خانه دارم (و خانه ها را مى شناسم ) وصف اين خانه را آن گونه كه هست از من بپرس ، به نظر من اين خانه را خريدارى كن ، كه هيچ عيبى ندارد.))گفتم : ((عيبى جز اين ندارد كه تو همسايه من مى شوى .))خانه ام را كه چون تو همسايه است ده درم سيم بد عيار ارزد (318) لكن اميدوارم بايد بود كه پس از مرگ تو هزار ارزد
119. مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان شاعرى نزد امير دزدها رفت و او را با اشعار خود ستود، امير دزدها دستور داد، تا لباس او را از تنش بيرون آورند و او را برهنه از ده بيرون كنند، دستور امير اجرا شد، شاعر بيچاره در سرماى زمستان با بدن برهنه ، از ده خارج شد، در اين ميان سگهاى ده به دنبال او مى رفتند، او مى خواست سنگى از زمين بردارد و آنها را از خود دور سازد، سنگى را ديد كه در زمين يخ زده بود، دست بر آن سنگ انداخت تا آن را از زمين بردارد، ولى آن سنگ بر اثر يخ زدگى ، از زمين كنده نمى شد، او از جدا كردن سنگ ، عاجز و ناتوان گشت و گفت : ((اين مردم چقدر حرامزاده هستند، كه سگ را براى آزار مردم رها كرده اند، و سنگ را در زمين بسته اند؟))امير دزدها، از دريچه اتاقش ، سخن (ناهنجار ) شاعر را شنيد و خنديد و گفت : ((اى حكيم ! از من چيزى بخواه تا به تو بدهم .))شاعر گفت : ((من لباس خودم را مى خواهم ، رصينا من نوالك بالرحيل ((از عطاى تو به همين خشنوديم كه ما را براى كوچ كردن از اينجا آزاد بگذارى .))اميدوار بود آدمى به خير كسان مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان دل امير دزدها به حال شاعر بينوا سوخت ، لباس او را به او باز گردانيد، به علاوه روپوش پوستينى با چند درهم به او بخشيد.
120. از آسمانها خبر مى داد، ولى از خانه اش بى خبر! ستاره شناسى (كه از آسمانها خبر مى داد و با ديدن اوضاع ستارگان ، از نهانها پرده برمى داشت ) يك روز به خانه اش آمد، ديد مرد بيگانه اى با همسرش خلوت كرده است ، عصبانى شد، و آن مرد را به باد فحش و ناسزا گرفت ، رسوايى و شورى بر پا شد، صاحبدلى كه آن ستاره شناس را مى شناخت و از وضع او و خانواده اش با خبر بود گفت :تو بر اوج فلك چه دانى چيست ؟ كه ندانى كه در سراى تو كيست ؟! (319)