انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 30:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  29  30  پسین »

حكایات گلستان سعدی به قلم روان



 
121. انتقاد از دوستى كه عيب را هنر داند


سخنورى زشت آواز بود، ولى خود را خوش آواز مى پنداشت ، از اين رو در سخنورى فرياد بيهوده مى زد (تا شنوندگان را خوش آيد) صدايش به گونه اى بود كه گويا فغان ((غراب البين )) (كلاغى كه با صدايش انسانها را از خود جدا مى سازد و همه مى خواهند به خاطر صدايش از او فرار كنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته يا آيه ((ان انكر الاصوات لصوت الحمير)) ؛ همانا ناهنجارترين آواها، آواى خران است . (320)
در شاءن او نازل شده است .
مردم شهر به خاطر مقامى كه آن سخنور داشت ، احترامش را رعايت مى كردند و بلاى صداى او را مى شنيدند و رنج مى بردند و دندان روى جگر مى گذاشتند، و آزارش را مصالحت نمى دانستند.
تا اينكه يكى از سخنوران آن سامان كه با او دشمنى نهانى داشت ، يكبار براى احوالپرسى به ديدار او آمد، و در اين ديدار به او گفت : ((خوابى در رابطه با تو ديده ام .))
سخنور ميزبان : چه خوابى ديده اى ؟
سخنور مهمان : در عالم خواب ديدم ، آواز خوشى دارى ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند.
سخنور ميزبان اندكى درباره اين خواب انديشيد، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مباركى ديده اى ، كه مرا بر عيب خودم آگاه ساختى ، معلوم شد كه آواز زشت دارم ، و مردم از صداى بلند من در رنجند، توبه كردم و از اين پس سخنرانى نكنم ، مگر آهسته .
از صحبت دوستى برنجم

كاخلاق بدم حسن (321) نمايد

عيبم هنر و كمال بيند

خارم گل و ياسمن (322) نمايد

كو دشمن شوخ چشم (323) ناپاك

تا عيب مرا به من نمايد
hi dr!
     
  

 
122. صداى دلخراش اذان گو


شخصى در مسجد سنجار (شهرى در سه منزلى موصل ) براى درك استحباب اذان ، اذان مى گفت ، ولى صداى او به گونه اى ناهنجار بود كه شنوندگان ناراحت گشته و از او دور مى شدند، صاحب آن مسجد، اميرى عادل و پاكنهاد بود و نمى خواست دل او را با بيرون كردن نامحترمانه او را برنجاند، ولى او را خواست و به او چنين گفت : ((اى جوانمرد! اين مسجد داراى اذان گوهاى قديمى است ، كه براى هر كدام پنج دينار را (به عنوان حقوق ماهيانه ) تعيين كرده ام ، ولى به تو به دينار مى دهم كه از اينجا بجاى ديگر بروى .))
اذان گو با صاحب مسجد به توافق رسيدند، و او از شهر سنجار بجاى ديگر رفت ، مدتى از اين ماجرا گذشت ، تا اينكه روزى آن اذان گو هنگام عبور، صاحب آن مسجد را ديد، نزدش آمد و گفت : ((حيف بود كه مرا از آن مسجد با ده دينار، بجاى ديگر فرستادى ، زيرا اينجا كه رفته ام ، به من بيست دينار مى دهند تا جاى ديگر روم ، ولى نمى پذيرم .)) صاحب مسجد در حالى كه بلند مى خنديد و از خنده روده بر شده بود، به او گفت : ((هان ! مواظب باش كه تا پنجاه دينار نگرفتى از آنجا بيرون نرو!!))
به تيشه كس نخراشد ز روى خارا گل

چنانكه بانگ درشت تو مى خراشد دل (324)
hi dr!
     
  

 
123. براى خدا اين گونه قرآن نخوان


ناخوش آوازى با صداى بلند قرآن مى خواند، صاحبدلى از كنار او گذشت و به او گفت : ((ماهانه چقدر پول مى گيرى ، قرآن بخوانى ؟))
قارى : هيچ نمى گيرم .
صاحبدل : پس چرا براى قرائت قرآن ، خود را آن همه زحمت مى دهى ؟
قارى : من قرآن را براى خدا و ثواب آن مى خوانم .
صاحبدل : به تو نصيحت مى كنم ، كه از براى خدا، ديگر قرآن نخوان .
گر تو قرآن بر اين نمط (325) خوانى

ببرى رونق مسلمانى

(پايان باب چهارم )
باب پنجم : در عشق و جوانى (326)
hi dr!
     
  

 
124. آنچه در دل نشيند در ديده خوش آيد


( سلطان محمود غزنوى سومين و مقتدرترين سلطان سلسله غزنويان ، وفات يافته در سال 421 ه . ق يكى از غلامانش به نام ((آياز)) را بسيار دوست مى داشت و او را مراد و معشوق نازنين خود مى دانست . )
از حسن ميمندى (وزير دانشمند سلطان محمود) پرسيدند: ((سلطان محمود چندين غلام زيبا روى دارد، كه هر كدام در زيبايى در جهان بى نظيرند، ولى چرا آن گونه كه به اياز علاقه مند است به آنها علاقه ندارد با اينكه اياز زيباتر از آنها نيست ؟))
حسن ميمندى پاسخ داد: ((هرچه نشيند، در چشم خوش آيد.))
هر كه سلطان مريد او باشد

گر همه بد كند، نكو باشد

وآنكه را پادشه بيندازد

كسش از خيل خانه ننوازد(327)

كسى به ديده انكار گر نگاه كند

نشان صورت يوسف دهد به ناخوبى

و گر به چشم ارادت نگه كنى در ديو (328)

فرشته ايت نمايد به چشم كروبى
hi dr!
     
  

 
125. رفع رسم آقايى و نوكرى با آمدن عشق و عاشقى


يكى از بزرگمردان غلامى زيباروى داشت كه در زيبايى يگانه بود، براساس ‍ دوستى و ديندارى ، به او علاقمند بود، آن بزرگمرد به يكى از دوستانش ‍ گفت : ((حيف از اين غلام زيبا، كه با آن همه زيبايى زبان درازى و بى ادبى مى كند.))
دوستش گفت : ((اى برادر! وقتى كه پيوند دوستى و عشق با او قرار ساختى ، از او انتظار خدمت نداشته باش ، زيرا وقتى كه رابطه عاشق و معشوقى به ميان آمد، رابطه مالك و مملوك (آقايى و نوكرى ) برداشته خواهد شد.
خواجه با بنده پرى رخسار (329)

چون درآمد به بازى و خنده

نه عجب كو چو خواجه حكم كند

وين كشد بار ناز چون بنده (330)
hi dr!
     
  

 
126. سلطان عشق


پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت ، هر اندازه در اين مورد سرزنش مى ديد و تاوان مى برد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مى گفت :
كوته نكنم ز دامنت دست

ور خود بزنى به تيغ تيزم

بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست

هم در تو گريزم ، آر گريزم (331)

او را سرزنش كردم و گفتم : ((چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است ؟)) او مدتى انديشيد و سپس ‍ گفت :
هر كجا سلطان عشق آمد، نماند

قوت بازوى تقوا را محل

پاكدامن چون زيد بيچاره اى

اوفتاده تا گريبان در وحل (332)
hi dr!
     
  

 
127. شهيد راه عشق


شخصى در راه عشق ، دل از كف داده و دست از زندگى كشيده بود و راه وصول به معشوق و مرادش ، آسيب و خطر بسيار داشت ، به طورى كه ترس ‍ مرگ و هلاكت وجود داشت ، زيرا معشوق همچون طعمه اى نبود كه به سادگى به دست آورد، يا پرنده اى نبود كه دامش افتد و اسير گردد.
چو در چشم شاهد نيايد زرت

زر و خاك يكسان نمايد برت (333)

او را نصيحت كردند كه : ((از اين خيال باطل دورى كن ، كه گروهى نيز به خاطر عشق و هوس تو، اسير و در زحمت مى باشند.)) او در برابر نصيحت ناصحان ، ناله كرد و گفت :
دوستان گو نصيحتم مكنيد

كه مرا ديده بر ارادت او است

جنگجويان به زور و پنجه و كتف

دشمنان را كشند و خوبان دوست (334)

در جهان دوستى ، رسم نيست كه بخاطر حفظ جان ، دل از عشق جانان (معشوق ) بردارند:
تو كه در بند خويشتن باشى

عشق باز دروغ زن باشى

گر نشايد به دوست ره بردن

شرط يارى است در طلب مردن (335)


گر دست رسد كه آستينش گيرم

ورنه بروم بر آستانش ميرم

خويشان و نزديكان كه به اين عاشق دلسوخته توجه داشتند، از روى دلسوزى و مهربانى او را نصيحت كردند، سپس زنجير بر پايش نهادند، كه دست از عشق بردارد، ولى پند و بند آنها در او اثر نكرد:
دردا كه طبيب ، صبر مى فرمايد

وى نفس حريص را شكر مى بايد(336)

آن شنيدى كه شاهدى بنهفت

با دل از دست رفته اى مى گفت

تا تو را قدر خويشتن باشد

پيش چشمت چه قدر من باشد؟ (337)

معشوق اين عاشق شيفته ، شاهزازاده اى بود، ماجراى عشق سوزان و دل شوريده و گفتار پرسوز او را به شاهزاده خبر دادند، شاهزاده دريافت كه خودش باعث بيچارگى عاشق شده است ، سوار بر اسب شد و به سوى آن عاشق دلسوخته حركت كرد، وقتى كه عاشق از نزديك شدن مراد و معشوق با خبر شد، گريه كرد و گفت :
آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش

مانا كه (338) دلش بسوخت بر كشته خويش

شاهزاده به او محبت فراوان كرد و از او دلجويى نمود و احوال او را پرسيد كه چه نام دارى و اهل كجا هستى و شغلت چيست ؟
ولى عاشق دلسوخته بقدرى غرق در درياى محبت و عشق بود كه فرصت نفس كشيدن نداشت :
اگر خود هفت سبع از بر بخوانى

چو آشفتى الف ب ت ندانى (339)

شاهزاده به او گفت : چرا با من سخن نمى گويى ؟ كه من در صف پارسايانم ، بلكه غلام حلقه به گوش آنها هستم .
در اين هنگام عاشق دلسوخته به نيروى رابطه انس با محبوب ، و دلجويى معشوق ، از ميان امواج درياى عشق سر برآورد و گفت :
عجب است با وجودت كه وجود من بماند

تو به گفتن اندر آيى و مرا سخن بماند!!

عاشق دلسوخته ، پس از اين سخن نعره جانسوز بر كشيد و جان سپرد:
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست

عجب از زنده كه چون جان به در آورد سليم ؟

(آرى اگر دوست در آستان خانه دوست شهيد شود، شگفت نيست ، بلكه شگفت آن است كه عاشق به ديدار يار برسد در عين حال چگونه سالم و زنده بماند؟!)(340)
hi dr!
     
  

 
128. حفظ تعادل در خوش گمانى و بدگمانى


يكى از شاگردان در نهايت زيبايى بود، معلم او مطابق قريحه بشرى كه زيبايى را دوست دارد، تحت تاثير زيبايى او قرار گرفت و او را به خلوت طلبيد و به او چنين گفت :
نه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روى

كه ياد خويشتنم در ضمير مى آيد

ز ديدنت نتوانم كه ديده در بندم

و گر مقابله بينم كه تير مى آيد(341)

روزى شاگرد به معلم گفت : ((آن گونه كه در مورد پيشرفت درسى من توجه دارى ، تقاضا دارم در مورد پاكسازى باطن و پيشرفت امور معنوى و اخلاقى من نيز توجه داشته باشى ، هرگاه چيز ناپسندى در اخلاق من ديدى كه به نظر من پسنديده جلوه مى كند، به من اطلاع بده ، تا در تغيير آن اخلاق ناپسند بكوشم .))
معلم گفت : ((اى پسر! اين موضوع را از شخص ديگر تقاضا كن ، زيرا با آن نظرى كه من به تو مى نگرم از وجود تو چيزى جز هنر نمى نگرم .))
چشم بدانديش كه بر كنده باد

عيب نمايد هنرش در نظر

ور هنرى دارى و هفتاد عيب

دوست نبيند بجز آن يك هنر
hi dr!
     
  

 
129. استقبال از يار عزيز


به ياد دارم يك شب يارى عزيز به خانه ام آمد، با ديدارش به گونه اى به استقبال جستم كه آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد:
سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى

شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ (342)

او نشست و مرا مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا ديدى ، و چراغ را خاموش ‍ نمودى ؟ گفتم بخاطر دو علت : 1 - گمان كردم خورشيد وارد شد 2 - اين اشعار بخاطرم آمد.
چون گرانى به پيش شمع آيد

خيزش اندر ميان جمع بكش

ور شكر خنده اى است شيرين لب

آستينش بگير و شمع بكش (343)
hi dr!
     
  

 
130. يار بى اغيار


شخصى يكى از دوستانش را سالها نديده بود، تا اينكه از قضاى روزگار او را ديد و از او پرسيد: ((كجا هستى كه مشتاق ديدارت هستم ؟))
دوست در پاسخ گفت : (( مشتاقى و آروزى ديدار، بر اثر فراق ، بهتر از بيزارى و دلتنگى بر اثر ملاقات بسيار است ؟))
دير آمدى اى نگار سرمست

زودت ندهيم دامن از دست

معشوقه كه دير دير بينند

آخر كم از آنكه سير بينند؟(344)

زيباروى محبوب ، اگر همراه دوستان بيايد جفا و بى مهرى كرده است ، چرا كه ديدار يار همراه دوستان ، بدون رشك و رقابت بين رقيبان نخواهد بود.
به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار

بسى نماند كه غيرت ، وجود من بكشد

به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى

مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟ (345)
hi dr!
     
  
صفحه  صفحه 13 از 30:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  29  30  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حكایات گلستان سعدی به قلم روان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA