131. بى اعتنايى يار، آسانتر از محروميت از ديدارش دانشمندى را ديدم كه به محنت عشق زيبارويى گرفتار گشته است ، و راز اين عشق ، فاش شده است ، از اين رو بسيار ستم مى كشيد و تحمل مى كرد، يكبار از روى مهربانى به او گفتم : ((بخوبى مى دانم كه از تو در رابطه با آن محبوب كار ناپسندى سر نزده ، و لغزشى ننموده اى ، در عين حال براى دانشمندان شايسته نيست كه خود را در معرض تهمت مردم قرار دهند و در نتيجه از ناحيه بى ادبان ، جفا بكشند و به زحمت بيفتند.))به من چنين پاسخ داد: ((اى دوست مرا در اين حال ، سرزنش نكن ، كه در اين مورد چنانكه صلاح دانسته اى ، بسيار فكر كرده ام ، ولى صبر در برابر قهر و بى اعتنايى يار، آسانتر از صبر به خاطر محروم شدن از ديدار جمال او است ، حكماى فرزانه گويند: ((رنج فراق بردن آسانتر از فرو خواباندن چشم از ديدار يار است .))هر كه بى او به سر نشايد برد گر جفايى كند ببايد برد روزى ، از دست گفتمش زنهار چند از آن روز گفتم استغفار نكند دوست زينهار از دوست دل نهادم بر آنچه خاطر اوست گر بلطفم به نزد خود خواند ور به قهرم براند او داند (346)
132. آمدى ، ولى حالا چرا؟ 132. آمدى ، ولى حالا چرا؟ در آغاز جوانى چنانكه پيش آيد و مى دانى ، به زيبارويى دل بسته بودم و عشق نهانى به او داشتم ، زيرا حنجره اى خوش آوا و جمالى چون ماه چهارده داشت .آنكه نبات عارضش آب حيات مى خورد در شكرش نگه كند هر كه نبات مى خورد(347) از روى اتفاق ، كارى ناموزون از او ديدم ، بدم آمد، پيوند با او را بريدم و دل از مهرش كندم و گفتم :برو هر چه مى بايدت پيش گير سر ما ندارى سر خويش گير شنيدم مى رفت و مى گفت :شب پره گر وصل آفتاب نخواهد رونق بازار آفتاب نكاهد او به سفرى طولانى رفت ، پريشانى فراق او دلم را رنجانيد و در روانم اثر تلخى گذاشت .بازى آى و مرا بكش كه پيشت مردن خوشتر كه پس از تو زندگانى كردن شكر و سپاس خدا را كه پس از مدتى بازگشت ، ولى چه بازگشتى ؟ كه : حلق خوش آوايش كه گويى حنجره حضرت داوود دگرگون گشته بود، و سرمايه زيباى يوسف نماى او تباه شده و سيب چانه اش (بر اثر روييدن مو) گرد گرفته و از زيباييش كاسته بود، توقع داشت كه از او استقبال گرم كنم ، ولى از او كنار كشيدم و گفتم :آن روز كه خط شاهدت بود صاحب نظر از نظر براندى امروز بيامدى به صلحش كش ضمه و فتحه بر نشاندى (348) تازه بهارا! ورقت زرد شد ديگ منه كآتش ما سرد شد چند خرامى و تكبر كنى دولت پارينه (349) تصور كنى ؟ پيش كسى رو كه طلبكار تو است ناز بر آن كن كه خريدار تو است سبزه در باغ گفته اند خوش است داند آن كس كه اين سخن گويد يعنى از روى نيكوان خط سبز دل عشاق بيشتر جويد بوستان تو گند نازايست (350) بس كه بر مى كنى و مى رويد گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش (351) اين دولت ايام نكويى (352) به سر آيد گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ريش (353) نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد سؤ ال كردم و گفتم : جمال روى تو را چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيده است ؟ جواب داد ندانم چه بود رويم را مگر به ماتم حسنم سياه پوشيده است (آرى دنيا در حال تغيير است ، زيبايى چهره در نوجوانى ، پس از مدتى با روييدن موى صورت ، تغيير مى يابد، و چون مورچگان سياه در كنار هم ، صفحه سفيد چهره را سياه مى سازد.)
133. تغيير روحيه شخصى از يكى از عربهاى غير خالص بغداد پرسيد: ((در باره نوجوانانى كه هنوز در چهره آنها مو روييده نشده چه نظر دارى ؟ ))لا خير فيهم مادام احدهم لطيفا بتخاشن ، فاذا خشن يتلاطف .خيرى در آنها نيست ، زيرا تا هنگامى كه نازك اندامند، تندخويى كنند، و وقتى كه سخت انداز و درشت شدند، نرمخويى نمايند.امرد آنگه كه خوب و شيرين است تلخ گفتار و تند خوى بود چون به ريش آمد و به لعنت شد مردم آمير و مهرجوى بود
134. زبان مردم شخصى از يكى از دانشمندان پرسيد: مردى با زيبارويى تنها در خانه خلوت كه درهايش بسته است و نگهبانان در خواب و غفلت هستند، نشسته . با توجه به اينكه هواى نفس اشتها دارد و چيره شده است ، به گونه اى كه عرب گويد:التمر يانع والناطور غير مانع . خرما رسيده است و نخلبان از كسى جلوگيرى نكند.آيا آن مرد مى تواند به قدرت تقوا، پاكى خود را حفظ كند؟دانشمند در پاسخ گفت : (( اگر او از مه رويان به سلامت بماند، از بدگويان به سلامت نماند.))شايد پس كار خويشتن بنشستن ليكن نتوان زبان مردم بستن
135. همنشينى طوطى و كلاغ در قفس يك عدد طوطى را با يك عدد كلاغ در يك قفس نمودند، طوطى از زشتى ديدار با كلاغ رنج مى برد و مى گفت : ((اين چه چهره ناپسند و قيافه ناموزون و منظره لعنت شه و صورت كژ و معوج است ؟ ))يا غراب البين يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين . اى كلاغ كه قيافه بد و صداى ناهنجار تو، همه را از تو مى رماند، اى كاش بين من و تو به اندازه بين مشرق و مغرب دورى بود.على الصباح به روى تو هر كه برخيزد صباح روز سلامت بر او مسا باشد به اخترى چو تو در صحبت بايستى ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد؟ (354) شگفت آنكه كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و خسته و كوفته مكرر از روى تعجب مى گفت : لا حول ولا قوة الا باالله ، همواره ناله مى كرد و بر اثر شدت افسوس درستهايش زا به هم مى ماليد و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مى كرد و مى گفت : ((شايسته من آن بود كه همراه كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مى رفتم .))پارسا را بس اين قدر زندان كه بود هم طويله رندان (آرى بر عابد پرهيزكار همين عذاب بس كه همنشين زشتخويان بى پروا گردد.)آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه ، ناجنس ، هرزه و ياوه سرا همنشين و همكاسه شده ام و گرفتار چنين بندى گشته ام .كس نيايد به پاى ديوارى كه بر آن صورتت نگار كنند گر تو را در بهشت باشد جاى ديگران دوزخ اختيار كنند اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.زاهدى در سماع (355) رندان (356) بود زان ميان گفت شاهدى بلخى گر ملولى ز ما ترش منشين كه تو هم در ميان ما تلخى جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته تو هيزم خشك در ميانى رسته چون باد مخالف و چو سرما ناخوش چون برف نشسته اى و چون يخ بسته
136. آشتى سعدى با دوست قديم خوددوستى داشتم كه سالها با او همسفر و هم خوان و هم غذا بودم و حق دوستى بين ما بى اندازه استوار گشته بود، سرانجام براى اندكى سود، خاطر مرا آزرد و دوستى ما به پايان رسيد، در عين حال از دو طرف نسبت به همديگر دلبستگى داشتيم ، شنيدم يك روز در مجلسى دو بيت از اشعار ما خوانده بود و آن دو بيت اين بود.نگار من چو در آيد به خنده نمكين نمك زياده كند بر جراحت ريشان چه بودى ار سر زلفش به دستم افتادى چو آستين كريمان به دست درويشان (357) گروهى از پارسايان - نه بخاطر زيبايى اين اشعار، بلكه به خاطر خوى نيك خود - اشعار مار ستودند، و آن دوست قديم من كه در ميان آن گروه بود، نيز، بسيار آفرين گفته بود، و به خاطر از دست رفتن دوستى ديرينه اش با من ، بسيار افسوس خورده و به گمان خود اقرار كرده بود، دانستم كه از اطراف او نيز اشتياق و ميلى به من هست ، اين اشعار را براى او فرستادم و آشتى كرديم .نه ما را در ميان عهد و وفا بود جفا كردى و بد عهدى نمودى ؟ به يك بار از جهان دل در تو بستم ندانستم كه برگردى به زودى هنوز گر سر صلح است بازآى كز آن مقبولتر باشى كه بودى (358)
137. رنج همسايگى با مادرزن فرتوت همسر زيباروى و جوان شخصى درگذشت ، مادرزنش كه سالخورده اى فرتوت شده بود، به عنوان سهميه خود از مهريه دخترش ، در خانه آن شخص سكونت نمود، آن شخص از همسايگى با مادرزن فرتوتش ، بسيار در رنج و زحمت بود، و چاره اى جز اين نداشت كه دندان روى جگر بگذارد و تحمل كند، تا اينكه روزى گروهى از آشنايان به ديدار او آمدند، يكى از ديداركنندگان از او پرسيد: ((حالت در مورد جدايى همسر عزيزت ، چگونه است ؟! ))او در پاسخ گفت : ((فراق زن آنقدر بر من سخت نيست كه ديدن مادرزن آنقدر سخت و رنج آور است . ))گل به تاراج رفت و خار بماند گنج برداشتند و مار بماند ديده بر تارك سنان ديدن خوشتر از روى دشمنان ديدن (359) واجب است از هزار دوست بريد تا يكى دشمنت نبايد ديد
138. آب گوارا از زيبايى دل آرا به خاطر دارم ، در دوران جوانى از محلى مى گذشتم ، تيرماه بود و هوا بسيار گرم ، به طورى كه داغى آن ، دهان را مى خشكانيد و باد داغش مغز استخوان را مى جوشانيد، به حكم ناتوانى آدمى ، نتوانستم در برابر تابش آفتاب نيم روز طاقت بياورم ، به سايه ديوارى پناه بردم و در انتظار آن بودم كه كسى به سراغم آيد، و با آب سردى ، داغى هواى گرم تابستان را از من بزدايد، ناگاه ديدم در ميان تاريكى دالان خانه اى به نور جمال زيبارويى روشن شد. آن زيباروى بقدرى خوشروى بود كه بيان از وصف زيبايى او ناتوان است ، همانند آنكه در دل شب تاريك چهره صبح روشن آشكار شود، يا آب زندگى جاويد، از تاريكيها، رخ نشان دهد، ديدم در دست او ظرف آب برف و خنك است كه شكر در آن ريخته اند، و شربتى گوارا از چكيده گياهان خوشبو، آميخته با گلاب پرعطر، يا آميخته به چكيده چند قطره از گل رويش بر آن درست كرده اند، به هر حال آن نوشابه شيرين و گوارا را از دست زيبايش گرفتم و نوشيدم و زندگى را از تو يافتم .خرم آن فرخنده طالع را كه چشم بر چنين روى اوفتد هر بامداد مست بيدار گردد نيم شب مست ساقى روز محشر بامداد(360)
139. سعدى به صورت ناشناس در شهر كاشغردر سالى كه محمد خوارزمشاه (ششمين شاه خوارزميان كه از سال 596 تا 617 ه . ق كه بر خوارزم تا سواحل درياى عمان ، فرمانروايى داشتند ) با فرمانروايان سرزمين ((ختا)) (بخش شمالى چين و تركمنستان شرقى ) صلح كرد، در سفرى به كاشغر(361) وارد مسجد جامع كاشغر شدم ، پسرى موزون و زيبا را در آنجا ديدم كه به خواندن علم نحو و ادبيات عرب ، اشتغال دارد، او بقدرى قامت و زيباروى بود كه درباره همانند او گويند:معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت جفا و عتاب و ستمگرى آموخت من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روش نديده ام مگر اين شيوه از پرى آموخت (362) او كتاب نحو زمخشرى (استاد معروف علم نحو) را در دست داشت و از آن مى خواند كه :ضرب زيد عمروا به او گفتم : ((اى پسر! سرزمين خوارزم با سرزمين ختا صلح كردند، ولى زيد و عمرو، همچنان در جنگ و ستيزند. از سخنم خنديد و پرسيد: اهل كجا هستى ؟گفتم : از اهالى شيراز هستم .پرسيد: از گفتار سعدى چه مى دانى ؟دو شعر عربى خواندم ، گفت : بيشتر اشعار سعدى فارسى است ، اگر از اشعار فارسى او بگويى به فهم نزديكتر است ، كلم الناس على قدر عقولهم ((با انسانها به اندازه دركشان سخن بگو. )) گفتم :طبع تو را تا هوس نحو كرد صورت صبر از دل ما محو كرد اى دل عشاق به دام تو صيد ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد بامداد به قصد سفر از كاشغر بيرون آمدم ، به آن طلبه جوان گفته بودم : ((فلان كس سعدى است .)) او با شتاب نزد من آمد و به من مهربانى شايان كرد و تاسف خورد و گفت : ((چرا در اين مدتى كه اينجا بودى ، خود را معرفى نكردى ، تا با بستن كمر همت ، شكرانه خدمت به بزرگان را بجا آورم . ))گفتم : با وجود تو، روا نباشد كه من خود را معرفى كنم كه : ((منم )) گفت : ((چه مى شود كه مدتى در اين سرزمين بمانى تا از محضرت استفاده كنيم ؟ ))گفتم : به حكم اين حكايت نمى توانم و آن حكايت اين است :بزرگى ديدم اندر كوهسارى قناعت كرده از دنيا به غارى چرا گفتم : به شهر اندر نيايى كه بارى ، بندى از دل برگشايى (363) بگفت : آنجا پريرويان نغزند چو گل بسيار شد پيلان بلغزند اين را گفتم و سر روى هم را بوسيديم و از همديگر، وداع نموديم ولى :بوسه دادن به روى دوست چه سود؟ هم در اين لحظه كردنش به درود سيب گويى وداع بستان كرد روى از اين نيمه سرخ ، و زان سو زرد اگر در روز وداع ، از روى تاسف نمردم ، نپنداريد كه انصاف را از دوستى ، رعايت كرده ام .
140. عدم دلبستگى پارسا به دارايى در ميان كاروان حج ، عازم مكه بودم ، پارسايى تهيدست در ميان كاروان بود، يكى از ثروتمندان عرب ، صد دينار به او بخشيد، تا در صحراى منى گوسفند خريده و قربانى كند، در مسير راه رهزنان خفاجه (يكى از گروههاى دزدهاى وابسته به طايفه بنى عامر ) ناگاه به كاروان حمله كردند، و همه دار و ندار كاروان را چپاول نموده و بردند، بازرگانان به گريه و زارى افتادند، و بى فايده فرياد و شيون مى زند.گر تضرع كنى و گر فرياد دزد، زر باز پس نخواهد داد ولى آن پارساى تهيدست همچنان استوار و بردبار بود و گريه و فرياد نمى كرد، از او پرسيدم مگر دارايى تو را دزد نبرد؟در پاسخ گفت : آرى دارايى مرا نيز بردند، ولى من دلبستگى به دارايى نداشتم كه هنگام جدايى آن ، آزرده خاطر گردم .نبايد بستن اندر چيز و كس دل كه دل برداشتن كارى است مشكل گفتم : آنچه را (در مورد دلبستگى ) گفتى با وضع من نسبت به فراق دوست عزيزم هماهنگ است ، از اين رو كه : در دوران جوانى با نوجوانى دوست بودم ، و بقدرى پيوند دوستى ما محكم بود كه همواره بر چهره زيبايى او مى نگريستم ، و اين پيوستگى مايه نشاط زندگيم بود.مگر ملائكه بر آسمان ، و گرنه بشر به حسن صورت او در زمين نخواهد بود ولى ناگاه دست اجل فرا رسيد و آن دوست عزيز را از ما گرفت ، و به فراق او مبتلا شدم ، روزها بر سر گورش مى رفتم و در سوگ فراق او مى گفتم :كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر تا در اين روز، جهان بى تو نديدى چشمم اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر آنكه قرارش نگرفتى و خواب تا گل و نسرين نفشاندى نخست (364) گردش گيتى گل رويش بريخت خار بنان بر سر خاكش برست پس از جدايى آن دوست عزيز، تصميم استوار گرفتم كه در باقيمانده زندگى ، بساط هوس و آرزو را بچينم ، و از همنشينى با افراد و شركت در مجالس ، خوددارى كنم (و گوشه گيرى در حد عدم دلبستگى به چيزى را برگزينم .)سود دريا نيك بودى ، گر نبودى بيم موج صحبت گل خوش بدى گر نيستى تشويش خار دوش چون طاووس مى نازيدم اندر باغ وصل ديگر امروز از فراق يار مى پيچم چو مار