141. ديده مجنون بين ماجراى ليلى و مجنون و عشق شديد و سوزان مجنون به ليلى را براى يكى از شاهان عرب تعريف كردند، كه مجنون با آنهمه فضل و سخنورى و مقام علمى ، دست از عقل كشيده و سر به بيابان نهاده و ديوانه وار دم از ليلى مى زند.شاه دستور داد تا مجنون را نزد او حاضر سازند، هنگامى كه مجنون حاضر شد، شاه او را مورد سرزنش قرار داد كه از كرامت نفس و شرافت انسانى چه بدى ديده اى كه آن را رها كرده ، از زندگى با مردم ، رهيده و همچون حيوانات به بيابان گردى پرداخته اى ؟...مجنون در برابر اين عيبجوييها، با ياد ليلى مى گفت :كاش آنانكه عيب من جستند رويت اى دلستان ، بديدنى تا به جاى ترنج (365) در نظرت بى خبر دستها بريدندى مجنون با توصيف ليلى ، مى خواست حقيقت آشكار گردد و بر صداقتش گواه شود، همچون زليخا در مورد يوسف عليه السلام هنگامى كه مورد سرزنش قرار گرفت ، زنهاى سرزنشگر را دعوت كرد، و به هر كدام كارد و نارنجى داد و يوسف را به آنها نشان داد، آنها با ديدن يوسف ، بجاى پاره كردن نارنج ، دست خود را بريدند، آنگاه چ آنها را مورد سرزنش قرار داد و گفت :فذلكن الذى لمتننى فيه اين همان كسى است كه بخاطر (عشق ) او مرا سرزنش كرديد.(يوسف / 31 )شاه مشتاق ديدار ليلى شد، تصميم گرفت تا از نزديك او را ببيند، مگر ليلى كيست كه مجنون آنهمه شيفته او شده است .به فرمان شاه ، ماءموران به جستجوى ليلى در ميان طوايف عرب پرداختند، تا او را پيدا كرده و نزد شاه آوردند، شاه به قيافه او نگاه كرد، او را سياه چرده باريك اندام ديد، در نظرش حقير و ناچيز آمد، از اين رو كه كمترين كنيزكان حرمسراى او زيباتر از ليلى بودند.مجنون كه در آنجا حاضر بود از روى هوش ، بى توجهى شاه به ليلى را دريافت ، به شاه گفت : ((بايد از روزنه چشم مجنون به زيبايى ليلى نگاه كرد، تا راز بينش درست مجنون بر تو آشكار شود.)) (366)تندر ستانرا نباشد درد ريش (367) جز به هم دردى (368) نگويم درد خويش گفتن از زنبور بى حاصل بود با يكى در عمر خود ناخورده نيش تا تو را حالى نباشد همچو ما حال ما باشد تو را افسانه پيش سوز من با ديگرى نسبت نكن (369) او نمك بر دست و من بر عضو ريش (ناگفته نماند كه منظور سعدى از نقل اين قصه هاى پرسوز عشق ، آن است كه حقيقت و شناخت عرفانى عشق به معشوق كامل (خدا) را كه مايه آرامش است به ما بياموز، كه خود در شعر ديگرى مى گويد:ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد گرت آسودگى بايد برو مجنون شو اى عاقل !)
142. معنى عشق و ايثار جوانى پاكباز و پاكنهادى ، با دوست خود، سوار بر كشتى كوچكى در درياى بزرگ سير مى كردند، ناگاه امواج سهمگين دريا، آن كشتى كوچك را احاطه كرد به طورى كه آن دو دوست به گردابى افتادند و در حال غرق شدن بودند، كشتيبان با چابكى و شناورى به سراغ آنها رفت ،، دستشان را بگيرد و نجاتشان دهد، وقتى كه خواست دست آن جوان پاكباز زا بگيرد و نجات دهد، او در آن حال گفت : ((مرا رها كن دوستم را بگير و او را نجات بده !))در همين حال موج دريا به آن پاكباز امان نداد، او را فراگرفت ، او در حال جان دادن مى گفت : ((داستان عشق را از آن ياوه كار تهى مغز نياموز كه هنگام دشوارى ، يار خود را فراموش كند.))چو ملاح (370) آمدش تا دست گيرد مبادا كاندر آن حالت بميرد همى گفت از ميان موج و تشوير (371) مرا بگذار و دست يار من گير در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت شنيدندش كه جان مى داد و مى گفت : حديث عشق از آن بطال (372) منيوش (373) كه در سختى كند يارى فراموش آرى ياران خالص زندگى ، اين گونه زيستند و چنين عشق و ايثار آفريدند، اين درسهاى بزرگ را بايد از آزموده ها و تجربه ها آموخت .چنين كردند ياران ، زندگانى ز كار افتاده (374) بشنو تا بدانى كه سعدى راه و رسم عشقبازى چنان داند كه در بغداد تازى (375) اگر مجنون ليلى زنده گشتى حديث عشق از اين دفتر نبشتى (376) (پايان باب پنجم )باب ششم : در ناتوانى و پيرى
143. آرزوى پيرمرد صد و پنجاه ساله در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت : ((در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟))همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : ((خير است .)) گفت : ((پيرمردى 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه فارسى نمى دانيم نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطف كنى و قدم رنجه بفرمايى ، به بالينش بيايى ثواب كرده اى ، شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است .))من برخاستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ديدم مى گويد:دمى چند گفتم بر آرم به كام دريغا كه بگرفت راه نفس دريغا كه بر خوان الوان عمر دمى خورده بوديم و گفتند: بس (377) (آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاسف مى خورد؟ عمرى نكرده ام )معانى گفتار او را به عربى براى دانشمندان شام گفتم ، آنها تعجب كردند كه او با آنهمه عمر دراز، باز بر گذر زندگى دنياى خود تاسف مى خورد.به آن پيرمرد در حال مرگ ، گفتم : حالت چگونه است ؟ گفت چه گويم .نديده اى كه چه سختى همى رسد به كسى كه از دهانش به در مى كنند دندانى ؟ اينك مقايسه كن كه در اين حال ، بر من چه مى گذرد؟قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت كه از وجود عزيزش بدر رود جانى گفتم : خيال مرگ نكن ، و خيال را بر طبيب چيده نگردان كه فيلسوفهاى يونان گفته اند: ((مزاج هر چند موزون و معتدل باشد نبايد به بقا اعتماد كرد، و بيمارى گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست . )) اگر بفرمايى طبيبى را به بالين تو بياورم تا تو را درمان كند؟چشمانش را گشود و خنديد و گفت :دست بر هم زند طبيب ظريف چون حرف بيند اوفتاده حريف (378) خواجه در بند نقش ايوان است خانه از پاى بند ويران است پيرمردى ز نزع مى ناليد پيرزن صندلش همى ماليد چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزيمت اثر كند نه علاج (379)
144. ازدواج پيرمرد با دختر جوان پيرمردى تعريف مى كرد: با دختر جوانى ازدواج كردم ، اتاق آراسته و تميزى برايش فراهم نمودم ، در خلوت با او نشستم و دل و ديده به او بستم ، شبهاى دراز نخفتم ، شوخيها با او نمودم و لطيفه ها برايش گفتم ، تا اينكه با من مانوس گردد و دلتنگ نشود، از جمله به او مى گفتم :بخت بلندت يارت بود كه همنشين و همدم پيرى شده اى كه پخته ، تربيت يافته ، جهان ديده ، آرام خوى ، گرم و سرد دنيا چشيده ، و نيك و بد را آزموده است كه از حق همنشينى آگاه است و شرط دوستى را بجا مى آورد، دلسوز، مهربان خوش طبع و شيرين زبان است .تا توانم دلت به دست آرم ور بيازاريم نيازارم ور چو طوطى ، شكر بود خورشت جان شيرين فداى پرورشت آرى خوشبخت شده اى كه همسر من شده اى ، نه همسر جوانى خودخواه ، سست راءى ، تندخو، گريزپا، كه هر لحظه به دنبال هوسى است و هر دم رايى دارد ، و هر شب در جايى بخوابد، و هر روز به سراغ يارى تازه رود.وفادارى مدار از بلبلان ، چشم كه هر دم بر گلى ديگر سرايند (آرى از بلبلها انتظار وفادارى نداشته باش ، كه هر لحظه روى گلى نشيند و سرود خوانند.)بر خلاف پيرانى كه بر اساس عقل و كمال زندگى كنند، نه بر اساس خوى جهل و جوانى .ز خود بهترى جوى و فرصت شمار كه با چون خودى گم كنى روزگار(380) پيرمرد افزود: آنقدر از اين گونه گفتار، به همسر جوانم گفتم كه گمان بردم دلش با دلم پيوند خورده ، و مطيع من شده است ، ناگاه آهى سوزناك از رنج و اندوه خاطرش بر كشيد و گفت : ((آنهمه سخنان تو در ترازوى عقل من ، هم وزن يك سخنى نيست كه از قابله (381) خود شنيدم كه مى گفت :((زن جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند، به كه پيرى !!))زن كز بر مرد، بى رضا برخيزد بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد كوتاه سخن آنكه : امكان سازگارى نبود، و سرانجام بين من و او جدايى رخ داد، او پس از مدت عده طلاق ، با جوانى ازدواج كرد، جوانى كه تندخو، ترشرو، تهيدست و بداخلاق بود او همواره از اين همسر جوانش ستم مى كشيد و در رنج و زحمت بود، در عين حال شكر نعمت حق مى كرد و مى گفت : (( الحمد لله كه از آن عذاب اليم برهيدم و به اين نعيم مقيم (ناز و نعمت جاويد) برسيدم .)) و زبان حالش اين بود:با اين همه جور و تندخويى بارت بكشم كه خوبرويى با تو مرا سوختن اندر عذاب به كه شدن با دگرى در بهشت بوى پياز از دهن خوبروى نغز (382) برآيد كه گل از دست زشت
145. مكافات عمل از سرزمين ((دودمان بكر بن وائل )) نزديك شهر نصيبين كه در ديار شام قرار داشت ، مهمان پيرمردى شدم ، يك شب براى من چنين تعريف كرد: من در تمام عمر جز يك فرزند پسر - كه در اينجا است - ندارم ، در اين بيابان درختى كهنسال است كه مردم آن را زيارت مى كنند، و در زير آن به مناجات با خدا مى پردازند، من شبهاى دراز به پاى اين درخت مقدس رفتم و ناليدم تا خداوند به من همين يك پسر را بخشيده است .سعدى مى گويد: ((شنيدم آن پسر ناخلف ، آهسته به دوستانش مى گويد: چه مى شد كه من آن درخت را پيدا مى كردم و به زير آن مى رفتم و دعا مى كردم تا پدرم بميرد.))آرى پيرمرد، دلشاد بود كه داراى پسر خردمند شده ، ولى پسر سرزنش كنان مى گفت پدرم خرفتى فرتوت و سالخورده است .(به هر حال چرا اين پسر چنين شده ؟ به راستى آيا پدرش با پدر خود چنين رفتار نكرده كه امروز به مكافات آن ، تاوان پس مى دهد؟!)سالها بر تو بگذرد كه گذار نكنى سوى تربت (383) پدرت : تو به جاى پدر چه كردى ، خير! تا همان چشم دارى از پسرت (384)
146. پيشدستى آرام رونده بر شتابزده يك روز در سفرى بر اثر غرور جوانى ، شتابان و تند راه روى كردم ، و شبانگاه خود به پاى كوه بلندى پشته رسيدم ، خسته و كوفته شده بود و ديگر پاهايم نيروى راهپيمايى نداشت ، از پشت سر كاروان ، پيرمردى ناتوان ، آرام آرام مى آمد، به من رسيد و گفت : ((براى چه نشسته اى ؟ برخيز و حركت كن كه اينجا جاى خوابيدن نيست .))گفتم : چگونه راه روم كه پايم را ياراى حركت نيست .گفت : مگر نشنيده اى كه صاحبدلان مى گويند: رفتن و نشستن (با آرامش و كم كم ره سپرده ) بهتر از دويدن و خسته شدن و درمانده گشتن ؟ ))اين كه مشتاق منزلى ، مشتاب پند من كار بند و صبر آموز اسب تازى (385) دوتگ (386) رود به شتاب اشتر آهسته مى رود شب و روز
147. پژمردگى پيرمرد بجاى شادى جوانى جوانى چابك ، نكته سنج ، شاد و خوشرويى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هيچ اندوهى راه نداشت ، همواره خنده بر لب داشت ، مدتى غايب شد، از او خبرى نشد، سالها گذشت ، ناگهان در گذرى با او ملاقات كردم ، ديدم داراى زن و فرزندان گشه و ريشه نهال شاديش بريده شده ، و گل هوسش پژمرده گشته ، از او پرسيدم ((حالت چطور است ؟ چرا پژمرده و ناشادى ؟ ))گفت : وقتى صاحب كودكان شدم ، ديگر كودكى نكردم و حالت كودكانه را از سر بيرون نمودم .چون پير شدى ز كودكى دست بدار بازى و ظرافت به جوانان بگذار طرب نوجوان ز پير مجوى كه دگر نايد آب رفته به جوى زرع را چون رسيد وقت درو نخراميد چنانكه سبزه نو دور جوانى بشد از دست من آه و دريغ آن ز من دلفروز قوت سر چشمه شيرى گذشت راضيم اكنون چو پنيرى به يوز(387) پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود گفتم : اى مامك ديرينه روز (388) موى به تلبيس سيه كرده ، گير راست نخواهد شد اين پشت كوز (389)
148. پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش يك روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فرياد كشيدم ، خاطرش آزرده شد و در كنجى نشست و در حال گريه گفت : ((مگر خردسالى خود را فراموش كردى كه درشتى مى كنى ؟!))چو خوش گفت : زالى به فرزند خويش چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن گر از خرديت ياد آمدى كه بيچاره بودى در آغوش من نكردى در اين روز بر من جفا كه تو شير مردى و من پيرزن
149. توانگر بخيلثروتمندى بخيل ، داراى يك پسر بيمار و رنجور بود، خيرخواهان به او گفتند: مصلحت آن است كه براى شفاى پسرت ، ختم قرآن كنى ( يكبار قرآن را از آغاز، پايان بخوانى ) با قربانى كنى ، و با ذبح گوسفند و يا شتر، گوشت آنها را صدقه بدهى .ثروتمند بخيل ، اندكى در فكر فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت : ((ختم قرآن ترك شده كه در دسترس ما است ، بهتر از قربانى از گله اى است كه در محل دور است . ))صاحبدلى سخن او را شنيد و گفت : ((او از اين رو ختم قرآن را برگزيد كه قرائت آن كار زبان است و زحمت و هزينه اى ندارد، ولى زر (طلا) به جان بسته است ، و دل برداشتن از آن ، دشوار خواهد بود.))دريغا گردن طاعت نهادن گرش همره نبودى دست دادن به دينارى چو خر در گل بمانند ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند (390)
150. متناسب نبودن ازدواج پيرمرد با زن جوان از پيرمردى پرسيدند: چرا زن نگيرى ؟ جواب داد: ((ازدواج با پيرزنان موجب خوشى نيست .))به او گفتند: ((با زن جوانى ازدواج كن ، زيرا ثروت مكنت براى اين كار دارى .)) در پاسخ گفت : ((من كه پير هستم ، با پيرزنها الفت و تناسب ندارم ، بنابراين زنى هم كه جوان است با من كه پيرم چگونه پيوند دوستى برقرار سازد؟ ))زور بايد نه زر كه بانو را گزرى (391) دوست تر كه ده من گوشت (392)