161. فرزند ناصالح پارساى تهيدستى ازدواج كرد، سالها گذشت ولى فرزندى از او نشد. نذر كرد: ((كه اگر خداوند به من پسرى دهد، جز اين لباس پاره پوره اى كه پوشيده ام ، هر چه دارم همه را به تهيدستان صدقه دهم . )) اتفاقا همسرش حامله شد و پس از مدتى پسر زاييد، او به نذر خود وفا كرد و همه دارايى خود را به مستمندان داد. سالها از اين ماجرا گذشت . از سفر شام باز مى گشتم ، به محل سكونت آن پارساى فقير كه دوستم بود رفتم تا احوالى از او بپرسم . وقتى كه به آن محل رسيدم از او جويا شدم ، گفتند: در زندان شهربانى است . پرسيدم : چرا؟ شخصى گفت : ((پسرش شراب خورده و عربده كشيده و بدمستى نموده و خون كسى را ريخته است و فرار كرده است و به جاى او پدر بينوايش را دستگير كرده و زندانى نموده اند و زنجير برگردن و پاى او بسته اند.گفتم : ((او اين بلا را با راز و نياز از درگاه خدا خواسته است .)) (پدر بر اثر بى فرزندى ، مدتها از خدا خواست تا داراى پسر شود، اكنون كه داراى پسر شده ، همان پسر، بلاى جانش گرديده است ، بايد از خدا پسر صالح خواست نه پسر بدون شرط)!زنان باردار، اى مرد هشيار اگر وقت ولادت مار زايند از آن بهتر به نزديك خردمند كه فرزندان ناهموار زايند
162.بلوغ و كمال حقيقى در دوران كودكى از دانشمند بزرگى پرسيدم كه انسان چه وقت بالغ مى شود؟ در پاسخ گفت : ((در كتب فقه نوشته شده ، يكى از سه نشانه دليل بالغ شدن است : 1 - تمام شدن پانزده سال (قمرى ) 2 - محتلم شدن 3 - روييدن موى زير ناف . ولى بالغ شدن در حقيقت يك شرط دارد و آن اينكه همت تو به كسب رضاى خدا بيش از كسب بهره هواى نفس باشد. كسى كه چنين نيست محققان او را به عنوان بالغ نمى شناسند.))به صورت آدمى شد قطره آب كه چل روزش قرار اندر رحم ماند وگر چل ساله را عقل و ادب نيست به تحقيقش نشايد آدمى خواند جوانمردى و لطفست آدميت همين نقش هيولايى مپندار هنر بايد، به صورت مى توان كرد به ايوانها در، از شنگرف و زنگار چو انسان را نباشد فضل و احسان چه فرق از آدمى با نقش ديوار بدست آوردن دنيا هنر نيست يكى را گر توانى دل به دست آر(409)
163. نزاع حاجيان قلابى در راه مكه يك سال همراه گروهى پياده به سوى مكه براى انجام مراسم حج رهسپار بوديم . بين پيادگان نزاع و كشمكشى شد. به سر و صورت هم افتادند و داد و فحش و ستيز و درگيرى بالا گرفت . يكى از كجاوه نشينان به همپالكى (410) خود گفت : ((عجبا! پياده عاج (استخوان دندان فيل ) به پايان بساط بازى شطرنج مى رسد و وزير مى گردد، به عبارت ديگر مقامش ديگر مقامش بهتر از آنچه در قبل بود مى شود، ولى پيادگان راه حج كه بيابان عربستان را به پايان مى رسانند حالشان بدتر مى شود.)) (411)از من بگوى حاجى مردم گزاى را(412) كو پوستين خلق به آزار مى درد. حاجى تو نيستى ، شتر است از براى آنك بيچاره خار مى خورد و راه مى برد
164. تناسب شغل با محل سكونت يكى از هندوها، طريق نفت اندازى (413) را ياد مى گرفت . حكيمى به او گفت : (( تو كه در خانه ساخته شده از نى زندگى مى كنى چنين بازيچه اى براى تو روا نيست .))تا ندانى كه سخن عين صوابست مگوى و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست مگوى
165. دامپزشكى كه بينا را كور كرد مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت . دامپزشك همان دارويى را كه براى درد چشم حيوانات تجويز مى كرد به چشم او كشيد و او كور شد. او از دست دامپزشك شكايت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشيد. راءى نهايى دادگاه اين شد كه قاضى به دامپزشك گفت : ((برو هيچ تاوانى بر گردن تو نيست ، اگر اين كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.))هدف از اين حكايت آن است كه : ((هر كس مهمى را به شخص ناآزموده و غير متخصص واگذارد، علاوه بر اينكه پشيمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد و سبكسر خوانده خواهد شد.ندهد هوشمند روشن راءى به فرومايه كارهاى خطير بوريا باف اگر چه بافنده است نبرندش به كارگاه حرير
166.دو شعر روى سنگ قبر پسر يكى از پيشوايان بزرگ وفات كرد، او را به خاك سپردند، سپس از او پرسيدند: ((بر صندوق گورش (در سنگ قبرش ) چه بنويسم ؟ )) پيشوا فرمود: آيات قرآن مجيد، داراى قداست و احترام شايان است . از اين رو روا نيست كه آن را بر سنگ قبر نوشت ، زيرا با گذشت زمان فرسوده شده و خلايق (از انسان و حيوان ) بر روى آن پا بگذارند و سگها بر روى آن ادرار كنند و بى احترامى خواهد شد. حال ناچار مى خواهيد چيزى بنويسيد اين دو شعر را (كه از زبان پسرم در درون قبر است ) بنويسد:وه ! كه هر گه كه سبزه در بستان بدميدى چو خوش شدى دل من بگذار اى دوست تا به وقت بهار سبزه بينى دميده از گل من (414)
167. نصيحت پارسا به مولاى ستمگر پارسايى از كنار يكى از ثروتمندان گذر كرد، ديد دست و پاى يكى از غلامانش را استوار بسته و مجازات مى كند. پارسا به ثروتمند گفت : ((اى جوان ! خداوند بزرگ غلامى همانند او را ذليل فرمان تو كرد و تو را بر او چيره نمود، بنابراين در برابر نعمت خدا سپاسگزارى كن و آنقدر بر آن غلام ستم مكن ، مبادا در روز قيامت مقام او برتر از تو در نزد او شرمسار گردى . ))بر بنده مگير خشم بسيار جورش مكن و دلش ميازار او را توبه ده درم خريدى آخر نه به قدرت آفريدى (415) اين حكم و غرور و خشم تا چند؟ هست از تو بزرگتر خداوند اى خواجه ارسلان و آغوش (416) فرمانده خود (417) مكن فراموش در روايت آمده : رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: (( بزرگترين حسرت روز قيامت آن است كه غلام صالحى را به بهشت ببرند و مولاى بدكاران او را به دوزخ افكنند. (آن مولا، بسيار حسرت خواهد برد و غصه خواهد خورد. )بر غلامى كه طوع (418) خدمت تو است خشم بى حد مران و طيره (419) مگير كه فضيحت بود كه به شمار (420) بنده آزاد و خواجه در زنجير
168. همسفر دلاور و جنگديده بجوى يك سال از ((بلخ بامى )) (421) به سفر مى رفتم . راه سفر امن نبود، زيرا رهزنان خونخوار در كمين مسافران و كاروانها بودند. جوانى به عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حركت كرد. اين جوان انسانى نيرومند و درشت هيكل بود. براى دفاع با سپر، ورزيده بود. در تيراندازى و به كار بردن اسلحه مهارت داشت .زور و نيرويش در كمان كشى به اندازه پهلوان بود و ده پهلوان اگر هم زور مى شدند نمى توانستند پشتش را بر زمين آورند. ولى يك عيب داشت و آن اينكه با ناز و نعمت و خوشگذرانى بزرگ شده بود، جهان ديده و سفركرده نبود، بلكه سايه پرورده بود، با صداى غرش طبل دلاوران آشنا نبود و برق شمشير سواركاران را نديده بود.نيفتاده بر دست دشمن اسير به گردش نباريده باران تير(422) اتفاقا من و اين جوان پشت سر هم حركت مى كرديم ، هر ديوار كهن و استوارى كه سر راه ما قرار مى گرفت او با نيروى بازو، آن ديوار را بر زمين مى افكند و هر درخت تنومند و بزرگى كه مى ديد با زور سرپنجه خود، آن را ريشه كن مى نمود و با ناز و افتخار نمايى مى گفت :پيل كو؟ تا كتف و بازوى گردان بيند شير كو؟ تا كف و سر پنجه مردان بيند(423) ما همچنان به راه ادامه مى داديم ، ناگاه دو نفر رهزن از پشت سنگى سر برآوردند و قصد جنگ با ما نمودند، در دست يكى از آنها چوبى و در بغل ديگرى كلوخ كوبى (424) بود.به جوان گفتم : چرا درنگ مى كنى ؟ (اكنون هنگام زورآزمايى و دفاع است ). بيار آنچه دارى ز مردى و زور كه دشمن به پاى خود آمد به گور ولى ديدم تير و كمان از دست جوان افتاده و لرزه بر اندام شده و خود را باخته است .نه هر كه موى شكافد به تير جوشن خاى بروز حمله جنگ آوران بدارد پاى (425) كار به جايى رسيد كه چاره اى جر تسليم نبود، همه باروبنه و اسلحه و لباسها را در اختيار آن دو رهزن قرار داديم و با جان سالم از دست آنها رها شديم .به كارهاى گران مرد كارديده فرست كه شير شرزه در آرد به زير خم كمند جوان اگر چه قوى يال و پيلتن باشد بجنگ دشمنش از هول بگسلد پيوند نبرد پيش مصاف آزموده معلوم است چنانكه مساءله شرع پيش دانشمند (426) (بنابراين بى گدار به آب نزن . در سفرهاى خطير، قد بلند و هيكل به ظاهر تنومند تو را نفريبد، آن كس را همراه و نگهبان خود بگير كه جنگ ديده و كارآزموده است ، دل شير و زهره نهنگ دارد. )
169. دشمنترين دشمنان از دانشمند بزرگى پرسيدم معنى اين سخن (رسول خدا صلى الله عليه و آله )چيست ؟ مى فرمايداعدا عدوك نفسك التى بين جنيك دشمنترين دشمنان تو، نفس بدفرماى تو است كه در ميان دو پهلوى تو (در درون تو ) قرار دارد.در پاسخ گفت : از آنجا كه به هر دشمنى نيكى كنى ، دوست تو گردد، مگر نفس اماره كه هر چه او را بيشتر مدارا كنى ، مخالفتش زياد مى شود. بنابراين دشمنترين دشمنان خواهد بود.فرشته خوى شود آدمى به كم خوردن وگر خورد چو بهائم (427) بيوفتد چو جماد مراد هركه برآرى مريد امر تو گشت خلاف نفس كه فرمان دهد چو يافت مراد
170. گفتگو ثروتمندزاده و فقيرزاده در كنار گور پدرشان ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقيرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقيرزاده مناظره مى كرد و مى گفت : ((صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است . مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است ، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك ، درست شده ، اين كجا و آن كجا؟ ))فقيرزاده در پاسخ گفت : ((تا پدرت از زير آن سنگهاى سنگين بجنبد، پدر من به بهشت رسيده است .!))خر كه كمتر نهند بروى بار بى شك آسوده تر كند رفتار مرد درويش كه بار ستم فاقه كشيد به در مرگ همانا كه سبكبار آيد و آنكه در نعمت و آسايش و آسانى زيست مردنش زين همه ، شك نيست كه دشوار آيد به همه حال اسيرى كه ز بندى برهد بهتر از حال اميرى كه گرفتار آيد (428)