حکایت ۱۸ عابدی را پادشاهی طلب کرد اندیشید که داروی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند آورده اند که داروی قاتل بخورد و بمرد آن که چون پسته دیدمش همه مغز پوست بر پوست بود همچو پیازپارسایان روی در مخلوق پشت بر قبله میکنند نمازچون بنده خدای خویش خواند باید که به جز خدا نداند حکایت ۱۹ کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه کاروان لقمان حکیم اندر آن کاروان بود یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت دریغ کلمه حکمت با ایشان گفتن آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد از و به صیقل زنگبا سیه دل چه سود گفتن وعظ نرود میخ آهنین در سنگهمانا که جرم از طرف ماستبه روزگار سلامت شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین بلا بگرداندچو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده وگرنه ستمگر به زور بستاند
حکایت ۲۰ چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب ناچار به خلاف رای مربّی قدمی برفتمی و از سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را محتسب گر میخورد معذور دارد مست راتا شبی به مجمع قومی برسیدم که در میان مطربی دیدمگویی رگ جان میگسلد زخمه ناسازش ناخوش تر از آوازه مرگ پدر آوازشگاهی انگشت حریفان از و در گوش و گهی بر لب که خاموش نُهاجُ اِلی صوتِ الاَغانی لطیبها و انتَ مُغنٍّ اِنْ سَکتَّ نطیبُ نبیند کسی در سماعت خوشی مگر وقت رفتن که دم در کشیچون در آواز آمد آن بربط سرای کد خدا را گفتم از بهر خدایزیبقم در گوش کن تا نشنوم یا درم بگشای تا بیرون روم فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم و شبی به چند مجاهده بروز آوردم مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمیداند که چند از شب گذشته استدرازیّ شب از مژگان من پرس که یک دم خواب در چشمم نگشته است بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنّی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم یاران ارادت من در حقّ او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقل حمل کردند یکی زان میان زبان تعرّض دراز کرد و ملامت کردن آغاز که این حرکت مناسب رای خردمندان نکردی خرقه مشایخ به چنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی بر کف نبوده است و قراضه ای در دف مطربی دور ازین خجسته سرای کس دو بارش ندیده در یک جایراست چون بانگش از دهن برخاست خلق را موی بر بدن برخاستمرغ ایوان ز هول او پرید مغز ما برد و حلق خود درید گفتم زبان تعرض مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامت این شخص ظاهر شد گفت مرا بر کیفیت آن واقف نگردانی تا منش هم تقرّب کنم و بر مطایبتی که کردم استغفار گویم .گفتم بلی به علت آن که شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه بلیغ گفته و در سمع قبول من نیامده امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا به دست این توبه کردم که بقیّت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین گر نغمه کند ور نکند دل بفریبدور پرده عشاق و خراسان و حجازست از حنجره مطرب مکروه نزیبد
حکایت ۲۱ لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم نگویند از سر بازیچه حرفیکزان پندی نگیرد صاحب هوشو گر صد باب حکمت پیش نادانبخواند آیدش بازیچه در گوش حکایت ۲۲ عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی صاحب دلی شنید و گفت اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار ازین فاضل تر بودی اندرون از طعام خالی دارتا درو نور معرفت بینیتهی از حکمتی به علت آنکه پری از طعام تا بینی
حکایت ۲۳ بخشایش الهی گم شده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه اهل تحقیق در آمد به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعده اوّلست و زهد و طاعتش نامعوّل به عذر و توبه توان رستن از عذاب خدایولیک مینتوان از زبان مردم رست طاقت جور زبانها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد جوابش داد که شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارندت چند گویی که بد اندیش و حسودعیب جویان من مسکینندگه به خون ریختنم برخیزندگه به بد خواستنم بنشینندنیک باشی و بدت گوید خلقبه که بد باشی و نیکت بینند لیکن مرا که حسن ظن همگان در حق من به کمالست و من در عین نقصان روا باشد اندیشه بردن و تیمار خوردن اِنّی لَمُستَتِرٌ مِنْ عَینِ جیرانیوَ الله یَعلمُ اِسراری و اِعلانی در بسته بروی خود ز مردمتا عیب نگسترند ما رادر بسته چه سود و عالم الغیبدانای نهان و آشکارا
حکایت ۲۴ پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد من گواهی داده است گفتا به صلاحش خجل کن تو نیکو روش باش تا بدسگالبه نقص تو گفتن نیابد مجالچو آهنگ بربط بود مستقیمکی از دست مطرب خورد گوشمال حکایت ۲۵ یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف گفت پیش ازین طایفه ای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنا پریشان چو هر ساعت از تو به جایی رود دلبه تنهایی اندر صفایی نبینیورت جاه و مالست و زرع و تجارتچو دل با خدایست خلوت نشینی
حکایت ۲۶ یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته شوریده ای که دران سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت چون روز شد گفتمش آن چه حالت بود گفت بلبلان را دیدم که بنالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکاندر آب و بهایم از بیشه. اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته. دوش مرغی به صبح مینالیدعقل و صبرم ببرد و طاقت و هوشیکی از دوستان مخلص رامگر آواز من رسید به گوشگفت باور نداشتم که ترابانگ مرغی چنین کند مدهوشگفتم این شرط آدمیت نیستمرغ تسبیح گوی و ما خاموش
حکایت ۲۷ وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحب دل هم دم من بودند و هم قدم وقتها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان تا برسیدیم به خیل بنی هلال کودکی سیاه از حیّ عرب بدر آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت. گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد ترا همچنان تفاوت نمیکنددانی چه گفت مرا آن بلبل سحریتو خود چه آدمیی کز عشق بی خبریاشتر به شعر عرب در حالتست و طربگر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوریوَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمیتَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُبذکرش هر چه بینی در خروش استدلی داند درین معنی که گوش استنه بلبل بر گلش تسبیح خوانیستکه هر خاری به تسبیحش زبانیست
حکایت ۲۸ یکی را از ملوک مدّت عمر سپری شد قایم مقامی نداشت وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند اتفاقاً اول کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک به جای آوردند و تسلیم مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی ملک راند تا بعضی امرای دولت گردن از طاعت او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به منازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن فی الجمله سپاه و رعیت به هم بر آمدند و برخی طرف بلاد از قبض تصرف او رفت. درویش ازین واقعه خسته خاطر همیبود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالت درویشی قرین بود از سفری باز آمدو در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را عزّوجل که گلت از خار بر آمد و خار از پای بدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه رسیدیاِنَّ مَع العسرِ یُسراًشکوفه گاه شکفته است و گاه خوشیدهدرخت وقت برهنه است و وقت پوشیدهگفت ای یار عزیز تعزیتم کن که جای تهنیت نیست آنگه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانیاگر دنیا نباشد دردمندیموگر باشد به مهرش پای بندیمحجابی زین درون آشوب تر نیستکه رنج خاطرست ار هست و گر نیستمطلب گر توانگری خواهیجز قناعت که دولت ایست هنیگر غنی زر به دامن افشاندتا نظر در ثواب او نکنیکز بزرگان شنیده ام بسیارصبر درویش به که بذل غنیاگر بریان کند بهرام گورینه چون پای ملخ باشد ز موری
حکایت ۲۹ ابوهریره رضی الله عنه هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی گفت یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً هر روز میا تا محبت زیادت شود.صاحب دلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده گفت برای آنکه هر روز میتوان دید مگر در زمستان که محجوبست و محبوببه دیدار مردم شدن عیب نیستولیکن نه چندان که گویند بساگر خویشتن را ملامت کنیملامت نباید شنیدت ز کس حکایت ۳۰ یکی را از برزگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد گفت ای دوستان مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی به وجود من رسید شما هم به کرم معذور دارید.شکم زندان بادست ای خردمندندارد هیچ عاقل باد در بندچو باد اندر شکم پیچد فرو هلکه باد اندر شکم بارست بر دلحریف ترشروی ناسازگارچو خواهد شدن دست پیشش مدار
حکایت ۳۱ از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند یکی از رؤسای حلب که سابقه ای میان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت ای فلان این چه حالتست گفتم چه گویم.همیگریختم از مردمان به کوه و به دشتکه از خدای نبودم به آدمی پرداختقیاس کن که چه حالم بود در این ساعتکه در طویله نامردمم بباید ساختپای در زنجیر پیش دوستانبه که با بیگانگان در بوستانبر حالت من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نکاح من در آورد به کابین صد دینار. مدتی بر آمد بدخوی ستیزه روی نافرمان بود زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغّص داشتنزن بد در سرای مرد نکوهم درین عالمست دوزخ اوزینهار از قرین بد زنهاروَ قِنا رَبَنا عذابَ النّارباری زبان تعنّت دراز کرده همیگفت تو آن نیستی که پدر من ترا از فرنگ باز خرید گفتم بلی من آنم که به ده دینار از قید فرنگم باز خرید وبه صد دینار به دست تو گرفتار کرد.شنیدم گوسپندی را بزرگیرهانید از دهان و دست گرگیشبانگه کارد در حلقش بمالیدروان گوسپند از وی بنالیدکه از چنگال گرگم در ربودیچو دیدم عاقبت خود گرگ بودی