انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 30:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  29  30  پسین »

حكایات گلستان سعدی به قلم روان


مرد

 
حکایت ۳۲


یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عیالان داشت اوقات عزیز چگونه می‌گذرد گفت همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات.

ملک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت فرمود تا وجه کفاف وی معین دارند و بار عیال از دل او بر خیزد.


ای گرفتار پای بند عیال

دیگر آسودگی مبند خیال

غم فرزند و نان و جامه و قوت

بازت آرد ز سیر در ملکوت

همه روز اتفاق می‌سازم

که به شب با خدای پردازم

شب چو عقد نماز می‌بندم

چه خورد بامداد فرزندم


حکایت ۳۳


یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند، زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت.

یکی از وزیران گفتش پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. آورده اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را به دو پرداختند مقامی دلگشای روان آسای


گل سرخش چو عارض خوبان

سنبلش همچو زلف محبوبان

همچنان از نهیب برد عجوز

شیر ناخورده طفل دایه هنوز

وَ اَفانینِ عَلیها جُلَّنار

عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نار

ملک در حال کنیزکی خوبروی پیش فرستاد

از این مه پاره ای عابد فریبی

ملایک صورتی طاوس زیبی

که بعد از دیدنش صورت نبندد

وجود پارسایان را شکیبی

همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال

هَلکَ الناسُ حَولَهُ عطشاً

وَ هْوَ ساق یَری وَ لا یَسقی

دیده از دیدنش نگشتی سیر

همچنان کز فرات مستسقی

عابد طعام‌های لذیذ خوردن گرفت و کسوت‌های لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتّع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن و خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقلست و دام مرغ زیرک

در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش

مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی

فی الجمله دولت وقت مجموع به روز زوال آمد و چنان که شاعر گوید

هر که هست از فقیه و پیر و مرید

وز زبان آوران پاک نفس

چون به دنیای دون فرود اید

به عسل در بماند پای مگس

بار دیگر ملک به دیدن او رغبت کرد عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر به مروحه طاوسی بالای سر ایستاده بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام سخن گفت چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زهاد را. وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق که با او بود گفت یا خداوند شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.

خاتون خوب صورت پاکیزه روی را

نقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباش

درویش نیک سیرت پاکیزه خوی را

نان رباط و لقمه دریوزه گو مباش

تا مرا هست و دیگرم باید

گر نخوانند زاهدم شاید
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۳۴


مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را چون حاجتش بر آمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درم‌ها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم.

گفت این چه حکایتست آنچه من دانم درین ملک چهار صد زاهدست گفت ای خداوند جهان آنکه زاهدست نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست. ملک بخندید و ندیمان را گفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادتست و اقرار مرین شوخ دیده را عداوتست و انکار و حق به جانب اوست


زاهد که درم گرفت و دینار

زاهدتر از او یکی به دست آر


حکایت ۳۵


یکی را از علمای راسخ پرسیدند چه گویی در نان وقف گفت اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستاند حلالست و اگر جمع از بهر نان می‌نشیند حرام

نان از برای کنج عبادت گرفته اند

صاحبدلان نه کنج عبادت برای نان

درویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همی‌گفتند درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده یکی از آن میان به طریق ظرافت گفت ترا هم چیزی بباید گفت گفت مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده ام به یک بیت از من قناعت کنید همگان به رغبت گفتند بگوی گفت

من گرسنه در برابرم سفره نان

همچون عزبم بر در حمام زنان

یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان می‌سازند درویش سر بر آورد و گفت

کوفته بر سفره من گو مباش

گرسنه را نان تهی کوفته است
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۳۶


مریدی گفت پیر را چه کنم کز خلایق برنج اندرم از بس که به زیارت من همی‌آیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش می‌باشد گفت هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردند

گر گدا پیشرو لشکر اسلام بود

کافر از بیم توقع برود تا در چین


حکایت ۳۷


فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‌کند به حکم آن که نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار

ترک دنیا به مردم آموزند

خویشتن سیم و غلّه اندوزند

عالمی را که گفت باشد و بس

هر چه گوید نگیرد اندر کس

عالم آن کس بود که بد نکند

نه بگوید به خلق و خود نکند

اَتَأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَونَ اَنفُسَکُم

عالم که کامرانی و تن پروری کند

او خویشتن گمست که را رهبری کند

پدر گفت ای پسر به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحانبگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن همچو نابینایی که شبی در وحل افتاده بود و می‌گفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید زنی فارجه بشنید و گفت تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی. همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّازست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری

گفت عالم به گوش جان بشنو

ور نماند بگفتنش کردار

باطلست آن چه مدّعی گوید

خفته را خفته کی کند بیدار

مرد باید که گیرد اندر گوش

ور نوشته است پند بر دیوار

صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه

بشکست عهد صحبت اهل طریق را

گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود

تا اختیار کردی از آن این فریق را

گفت آن گلیم خویش بدر می‌برد ز موج

وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۳۸


یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالت مستقبح او نظر کرد جوان از خواب مستی سر بر آورد و گفت

اذا مَرّوا بِاللغو مَرّوا کراماً . .

اگر من ناجوانمردم به کردار

تو بر من چون جوانمردان گذر کن

دریای فراوان نشود تیره به سنگ

عارف که برنجد تنک آب است هنوز

ای برادر چو خاک خواهی شد

خاک شو پیش از آن که خاک شوی


حکایت ۳۹




این حکایت شنو که در بغداد

رایت و پرده را خلاف افتاد

من و تو هر دو خواجه تا شانیم

بنده بارگاه سلطانیم

تو نه رنج آزموده‌های نه حصار

نه بیابان و باد و گرد و غبار

تو بر بندگان مه رویی

با غلامان یاسمن بویی

گفت من سر بر آستان دارم

نه چو تو سر بر آسمان دارم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۴۰


یکی از صاحبدلان زور آزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته گفت این را چه حالت است گفتند فلان دشنام دادش گفت این فرومایه هزار من سنگ بر میدارد و طاقت سخنی نمیآرد

گرت از دست بر اید دهنی شیرین کن

مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

بنی آدم سرشت از خاک دارد

اگر خاکی نباشد آدمی نیست


حکایت ۴۱


بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا گفت کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته اند برادر که در بند خویشست نه برادر و نه خویشست

یاد دارم که مدّعی درین بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و این چه تو گفتی مناقض آن است گفتم غلط کردی که موافق قرآن است

و اِن جاهَداکَ عَلی اَن تُشْرِکَ بی ما لَیْسَ لَکَ به عِلمٌ فلا تَطِعْهما


هزار خویش که بیگانه از خدا باشد

فدای یک تن ِ بیگانه ، کاشنا باشد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۴۲


لبش نه انبانست

دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست


پیرمردی لطیف در بغداد

دخترک را به کفشدوزی داد

بامدادان پدر چنان دیدش

پیش داماد رفت و پرسیدش

نگفتم این گفتار

هزل بگذار و جدّ ازو بردار


حکایت ۴۳


آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود

زشت باشد دیبقى و دیبا

که بود بر عروس نازیبا

فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند. آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سر ندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همی‌کرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد شوی زن زشت روی، نابینا به.
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۴۴


پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت ای ملک ما درین دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر

در آن ساعت که خواهند این و آن مرد

نخواهند از جهان بیش از کفن برد

نه آنکه بر در دعوی نشیند از خلقی

وگر خلاف کنندش به جنگ بر خیزد

طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل.

هر که بدین صفتها که گفتم موصوفست به حقیقت درویشست و گر در قباست

اما هرزه گردی بی نماز هوا پرست هوس باز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید رندست و گر در عباست


پرده هفت رنگ در مگذار

تو که در خانه بوریا داری


حکایت ۴۵




دیدم گل تازه چند دسته

بر گنبدی از گیاه رسته

بگریست گیاه و گفت خاموش

صحبت نکند کرم فراموش

من بنده حضرت کریمم

پرورده نعمت قدیمم

با آن که بضاعتی ندارم

سر مایه طاعتی ندارم

رسمست که مالکان تحریر

آزاد کنند بنده پیر

اى بار خدای عالم آرای

بر بنده پیر خود ببخشای

بدبخت کسی که سر بتابد

زین در که دری دگر بیابد


حکایت ۴۶


حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیست

زکوة مال بدر کن که فضله رز را

چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور


پایان
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  ویرایش شده توسط: Alijigartala   
مرد

 
باب سوم در فضیلت قناعت

حکایت ۱


خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستی

اى قناعت ! توانگرم گردان

که ورای تو هیچ نعمت نیست


حکایت ۲


دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.

کجا خود شکر این نعمت گزارم

که زور مردم آزاری ندارم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۳


درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت

به نان قناعت کنیم و جامه دلق

که بار محنت خود به که بار منت خلق

کسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن

همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر

کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت

حقا که با عقوبت دوزخ برابر است

رفتن به پایمردی همسایه در بهشت


حکایت ۴


یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده‌اند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد. رسول علیه السلام گفت این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.

که ز ناگفتنش خلل زاید

یا ز ناخوردنش به جان آید
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
مرد

 
حکایت ۵


در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایت است گفت این قدر چه قوّت دهد گفت

هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همی‌دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی


خوردن براى زیستن و ذکر کردن است

تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است


حکایت ۶


دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه‌ای کردن و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند در گشادند قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده.

مردم درین عجب ماندند حکیمی گفت خلاف این عجب بودی آن یکی بسیار خوار بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.


وگر تن پرورست اندر فراخی

چو تنگی بیند از سختی بمیرد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
صفحه  صفحه 21 از 30:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  29  30  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حكایات گلستان سعدی به قلم روان


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA