حکایت ۳۲ یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عیالان داشت اوقات عزیز چگونه میگذرد گفت همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اخراجات.ملک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت فرمود تا وجه کفاف وی معین دارند و بار عیال از دل او بر خیزد.ای گرفتار پای بند عیالدیگر آسودگی مبند خیالغم فرزند و نان و جامه و قوتبازت آرد ز سیر در ملکوتهمه روز اتفاق میسازمکه به شب با خدای پردازمشب چو عقد نماز میبندمچه خورد بامداد فرزندم حکایت ۳۳ یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند، زاهد را این سخن قبول نیامد و روی بر تافت.یکی از وزیران گفتش پاس خاطر ملک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیت مکان معلوم کنی پس اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. آورده اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سرای خاص ملک را به دو پرداختند مقامی دلگشای روان آسایگل سرخش چو عارض خوبانسنبلش همچو زلف محبوبانهمچنان از نهیب برد عجوزشیر ناخورده طفل دایه هنوزوَ اَفانینِ عَلیها جُلَّنارعُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نارملک در حال کنیزکی خوبروی پیش فرستاداز این مه پاره ای عابد فریبیملایک صورتی طاوس زیبیکه بعد از دیدنش صورت نبنددوجود پارسایان را شکیبیهمچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدالهَلکَ الناسُ حَولَهُ عطشاًوَ هْوَ ساق یَری وَ لا یَسقیدیده از دیدنش نگشتی سیرهمچنان کز فرات مستسقیعابد طعامهای لذیذ خوردن گرفت و کسوتهای لطیف پوشیدن و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتّع یافتن و در جمال غلام و کنیزک نظر کردن و خردمندان گفته اند زلف خوبان زنجیر پای عقلست و دام مرغ زیرکدر سر کار تو کردم دل و دین با همه دانشمرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامیفی الجمله دولت وقت مجموع به روز زوال آمد و چنان که شاعر گویدهر که هست از فقیه و پیر و مریدوز زبان آوران پاک نفسچون به دنیای دون فرود ایدبه عسل در بماند پای مگسبار دیگر ملک به دیدن او رغبت کرد عابد را دید از هیأت نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالش دیبا تکیه زده و غلام پری پیکر به مروحه طاوسی بالای سر ایستاده بر سلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام سخن گفت چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زهاد را. وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق که با او بود گفت یا خداوند شرط دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی کنی عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.خاتون خوب صورت پاکیزه روی رانقش و نگار و خاتم پیروزه گو مباشدرویش نیک سیرت پاکیزه خوی رانان رباط و لقمه دریوزه گو مباشتا مرا هست و دیگرم بایدگر نخوانند زاهدم شاید
حکایت ۳۴ مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد گفت اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را چون حاجتش بر آمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. گویند غلامی عاقل هشیار بود همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم.گفت این چه حکایتست آنچه من دانم درین ملک چهار صد زاهدست گفت ای خداوند جهان آنکه زاهدست نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست. ملک بخندید و ندیمان را گفت چندان که مرا در حق خداپرستان ارادتست و اقرار مرین شوخ دیده را عداوتست و انکار و حق به جانب اوستزاهد که درم گرفت و دینارزاهدتر از او یکی به دست آر حکایت ۳۵ یکی را از علمای راسخ پرسیدند چه گویی در نان وقف گفت اگر نان از بهر جمعیت خاطر میستاند حلالست و اگر جمع از بهر نان مینشیند حرامنان از برای کنج عبادت گرفته اندصاحبدلان نه کنج عبادت برای ناندرویشی به مقامی در آمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود طایفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یکی بذله و لطیفه همیگفتند درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده یکی از آن میان به طریق ظرافت گفت ترا هم چیزی بباید گفت گفت مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده ام به یک بیت از من قناعت کنید همگان به رغبت گفتند بگوی گفتمن گرسنه در برابرم سفره نانهمچون عزبم بر در حمام زنانیاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان میسازند درویش سر بر آورد و گفتکوفته بر سفره من گو مباشگرسنه را نان تهی کوفته است
حکایت ۳۶ مریدی گفت پیر را چه کنم کز خلایق برنج اندرم از بس که به زیارت من همیآیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش میباشد گفت هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گرد تو نگردندگر گدا پیشرو لشکر اسلام بودکافر از بیم توقع برود تا در چین حکایت ۳۷ فقیهی پدر را گفت هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند به حکم آن که نمیبینم مر ایشان را فعلی موافق گفتارترک دنیا به مردم آموزندخویشتن سیم و غلّه اندوزندعالمی را که گفت باشد و بسهر چه گوید نگیرد اندر کسعالم آن کس بود که بد نکندنه بگوید به خلق و خود نکنداَتَأمُرونَ الناسَ بِالبِرِّ وَ تَنْسَونَ اَنفُسَکُمعالم که کامرانی و تن پروری کنداو خویشتن گمست که را رهبری کندپدر گفت ای پسر به مجرد خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحانبگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن همچو نابینایی که شبی در وحل افتاده بود و میگفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید زنی فارجه بشنید و گفت تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی. همچنین مجلس وعظ چو کلبه بزّازست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبریگفت عالم به گوش جان بشنوور نماند بگفتنش کردارباطلست آن چه مدّعی گویدخفته را خفته کی کند بیدارمرد باید که گیرد اندر گوشور نوشته است پند بر دیوارصاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاهبشکست عهد صحبت اهل طریق راگفتم میان عالم و عابد چه فرق بودتا اختیار کردی از آن این فریق راگفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موجوین جهد میکند که بگیرد غریق را
حکایت ۳۸ یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالت مستقبح او نظر کرد جوان از خواب مستی سر بر آورد و گفتاذا مَرّوا بِاللغو مَرّوا کراماً . .اگر من ناجوانمردم به کردارتو بر من چون جوانمردان گذر کندریای فراوان نشود تیره به سنگعارف که برنجد تنک آب است هنوزای برادر چو خاک خواهی شدخاک شو پیش از آن که خاک شوی حکایت ۳۹ این حکایت شنو که در بغدادرایت و پرده را خلاف افتادمن و تو هر دو خواجه تا شانیمبنده بارگاه سلطانیمتو نه رنج آزمودههای نه حصارنه بیابان و باد و گرد و غبارتو بر بندگان مه روییبا غلامان یاسمن بوییگفت من سر بر آستان دارمنه چو تو سر بر آسمان دارم
حکایت ۴۰ یکی از صاحبدلان زور آزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته گفت این را چه حالت است گفتند فلان دشنام دادش گفت این فرومایه هزار من سنگ بر میدارد و طاقت سخنی نمیآردگرت از دست بر اید دهنی شیرین کنمردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنیبنی آدم سرشت از خاک دارداگر خاکی نباشد آدمی نیست حکایت ۴۱ بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا گفت کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته اند برادر که در بند خویشست نه برادر و نه خویشستیاد دارم که مدّعی درین بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و این چه تو گفتی مناقض آن است گفتم غلط کردی که موافق قرآن استو اِن جاهَداکَ عَلی اَن تُشْرِکَ بی ما لَیْسَ لَکَ به عِلمٌ فلا تَطِعْهماهزار خویش که بیگانه از خدا باشدفدای یک تن ِ بیگانه ، کاشنا باشد
حکایت ۴۲ لبش نه انبانستدل در کسی مبند که دل بسته تو نیستپیرمردی لطیف در بغداددخترک را به کفشدوزی دادبامدادان پدر چنان دیدشپیش داماد رفت و پرسیدشنگفتم این گفتارهزل بگذار و جدّ ازو بردار حکایت ۴۳ آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمودزشت باشد دیبقى و دیباکه بود بر عروس نازیبافی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری ببستند. آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سر ندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همیکرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد شوی زن زشت روی، نابینا به.
حکایت ۴۴ پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت ای ملک ما درین دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتردر آن ساعت که خواهند این و آن مردنخواهند از جهان بیش از کفن بردنه آنکه بر در دعوی نشیند از خلقیوگر خلاف کنندش به جنگ بر خیزدطریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل.هر که بدین صفتها که گفتم موصوفست به حقیقت درویشست و گر در قباستاما هرزه گردی بی نماز هوا پرست هوس باز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید رندست و گر در عباستپرده هفت رنگ در مگذارتو که در خانه بوریا داری حکایت ۴۵ دیدم گل تازه چند دستهبر گنبدی از گیاه رستهبگریست گیاه و گفت خاموشصحبت نکند کرم فراموشمن بنده حضرت کریممپرورده نعمت قدیممبا آن که بضاعتی ندارمسر مایه طاعتی ندارمرسمست که مالکان تحریرآزاد کنند بنده پیراى بار خدای عالم آرایبر بنده پیر خود ببخشایبدبخت کسی که سر بتابدزین در که دری دگر بیابد حکایت ۴۶ حکیمی را پرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آن که را سخاوتست به شجاعت حاجت نیستزکوة مال بدر کن که فضله رز راچو باغبان بزند بیشتر دهد انگور پایان
باب سوم در فضیلت قناعت حکایت ۱ خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستیاى قناعت ! توانگرم گردانکه ورای تو هیچ نعمت نیست حکایت ۲ دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و ترا میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.کجا خود شکر این نعمت گزارمکه زور مردم آزاری ندارم
حکایت ۳ درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفتبه نان قناعت کنیم و جامه دلقکه بار محنت خود به که بار منت خلقکسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته . اگر بر صورت حال تو چنانکه هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردنهمه رقعه دوختن به و الزام کنج صبرکز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشتحقا که با عقوبت دوزخ برابر استرفتن به پایمردی همسایه در بهشت حکایت ۴ یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستادهاند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد. رسول علیه السلام گفت این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.که ز ناگفتنش خلل زایدیا ز ناخوردنش به جان آید
حکایت ۵ در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایت است گفت این قدر چه قوّت دهد گفتهذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همیدارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنیخوردن براى زیستن و ذکر کردن استتو معتقد که زیستن از بهر خوردن است حکایت ۶ دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانهای کردن و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند در گشادند قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده.مردم درین عجب ماندند حکیمی گفت خلاف این عجب بودی آن یکی بسیار خوار بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد وین دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.وگر تن پرورست اندر فراخیچو تنگی بیند از سختی بمیرد