حکایت ۵ یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود و معلم از آنجا که حس بشریت است با حسن کبیره او معاملتی داشت و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتینه آنچنان به تو مشغولم اى بهشتى روىکه یاد خویشتنم در ضمیر مى آیدز دیدنت نتوانم که دیده در بندمو گر مقابله بینم که تیر مى آیدباری پسر گفت آن چنان که در آداب درس من نظری میفرمایی در آداب نفسم نیز تأمل فرمای تا اگر در اخلاق من ناپسندی بینی که مرا آن پسند همینماید بر آنم اطلاع فرمایی تا به تبدیل آن سعی کنم. گفت ای پسر این سخن از دیگری پرس که آن نظر که مرا با تست جز هنر نمیبینم.ور هنری داری و هفتاد عیبدوست نبیند بجز آن یک هنر حکایت ۶ شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد.سرى طیف من یجلو بطلعته الدجىشگفت آمد از بختم که این دولت از کجانشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:چون گرانی به پیش شمع آیدخیزش اندر میان جمع بکش
حکایت ۷ یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بودهام گفت مشتاقی به که ملولیمعشوقه که دیر دیر بینندآخر کم از آن که سیر بینندخالی نباشدبه خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدیمرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد حکایت ۸ یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کندباز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
حکایت ۹ دانشمندی را دیدم به کسی مبتلا شده و رازش برملا افتاده جور فراوان بردی و تحمل بی کران کردی. باری به لطافتش گفتم دانم که ترا در مودت این منظور علتی و بنای محبت بر زلّتی نیست، با وجود چنین معنی لایق قدر علما نباشد خود را متهم گردانیدن و جور بی ادبان بردن. گفت ای یار دست عتاب از دامن روزگارم بدار، بارها درین مصلحت که تو بینی اندیشه کردم و صبر بر جفای او سهلتر آید همی که صبر از دیدن او و حکما گویند: دل بر مجاهده نهادن آسانتر است که چشم از مشاهده بر گرفتنروزی از دست گفتمش زنهارچند از آن روز گفتم استغفارنکند دوست زینهار از دوستدل نهادم بر آنچه خاطر اوستگر بلطفم به نزد خود خواندور به قهرم براند او داند حکایت ۱۰ در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا.اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:برو هر چه مى بایدت پیش گیرسر ما ندارى سر خویش گیرشنیدمش که همیرفت و میگفتشب پره گر وصل آفتاب نخواهدرونق بازار آفتاب نکاهداین بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثراما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:آن روز که خط شاهدت بودصاحب نظر از نظر براندیتازه بهارا ورقت زرد شددیگ منه کآتش ما سرد شدپیش کسی رو که طلبکار تستناز بر آن کن که خریدار تستیعنی از روی نیکوان خط سبزدل عشاق بیشتر جویدبوستان تو گند زاریستبس که بر میکنی و میرویدگر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریشنگذاشتمی تا به قیامت که بر آیدجواب داد ندانم چه بود رویم رامگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست
حکایت ۱۱ یکی را پرسیدند از مستعربان بغداد ما تَقولُ فی المُرْدِ گفت لا خَیرَ فیهِمْ مادامَ اَحَدُ هُمْ لطیفاً یَتَخاشَنُ فاذا خَشُنَ یَتَلاطَفُ یعنی چندان که خوب و لطیف و نازک اندام است درشتی کند و سختی چون سخت و درشت چنان که به کاری نیاید تلطف کند و درشتی نماند.امرد آنگه که خوب و شیرین استتلخ گفتار و تند خوى بودچون به ریش آمد و به لعنت شدمردم آمیز و مهر جوی بود حکایت ۱۲ یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع. هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند؟ گفت اگر از مه رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.شاید پس کار خویشتن بنشستنلیکن نتوان زبان مردم بستن
حکایت ۱۳ طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون یا غراب البین یا لیت بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المشرقینبد اختری چو تو در صحبت تو بایستیولی چنین که تویی در جهان کجا باشدعجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی بر خرامان همیرفتمیپارسا را بس این قدر زندانکه بود هم طویله رندانبلی تا چه کردم که روزگارم به عقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره داری به چنین بند بلا مبتلا گردانیده استکس نیاید به پاى دیوارىکه بر آن صورتت نگار کنندگر ترا در بهشت باشد جایدیگران دوزخ اختیار کنندزاهدی در سماع رندان بودزان میان گفت شاهدی بلخیجمعی چو گل و لاله به هم پیوستهتو هیزم خشگ در میانی رسته حکایت ۱۴ رفیقی داشتم که سالها با هم سفر کرده بودیم و نمک خورده بی کران حقوق صحبت ثابت شده. آخر به سبب نفعی اندک آزار خاطر من روا داشت و دوستی سپری شد و با این همه از هر دو طرف دلبستگی بود که شنیدم روزی دو بیت از سخنان من در مجمعی همیگفتند:نگار من چو در آید به خنده نمکیننمک زیاده کند بر جراحت ریشانچه بودی ار سر زلفش به دستم افتادیچو آستین کریمان به دست درویشانطایفه درویشان بر لطف این سخن نه که بر حسن سیرت خویش آفرین بردند و او هم درین جمله مبالغه کرده بود و بر فوت صحبت تاسف خورده و به خطای خویش اعتراف نموده. معلوم کردم که از طرف او هم رغبتی هست، این بیتها فرستادم و صلح کردیم:نه ما را در میان عهد و وفا بودجفا کردی و بد عهدی نمودیهنوزت گر سر طلحست باز آیکزان مقبولتر باشی که بودی
حکایت ۱۵ یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش.یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن.دیده بر تارک سنان دیدنخوشتر از روی دشمنان دیدن حکایت ۱۶ یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی در تموزیکه حرورش دهان بخوشانیدی و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی. از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم و التجا به سایه دیواری کردم مترقب که کسی حر تموز از من به برد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمت دهلیز خانهای روشنی بتافت یعنی جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آب حیات از ظلمات بدر آید. قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق بر آمیخته، ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطره چند از گل رویش در آن چکیده. فی الجمله شراب از دست نگارینش بر گرفته میبخوردم و عمر از سر گرفتمخرم آن فرخنده طالع را که چشمبر چنین روى اوفتد هر بامدادمست میبیدار گردد نیم شبمست ساقی روز محشر بامداد
حکایت ۱۷ سالی که محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویندمن آدمیبه چنین شکل و خوی و قد و روشندیدهام مگر این شیوه از پری آموختمقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همیخواند ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتمبلیت بنحوی یصول مغاضباعلی کزید فی مقابله العمروعلی جر ذیل لیس یرفع راسهو هل یستقیم الرفع من عامل الجرلختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست ، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم. گفتم:ای دل عشاق به دام تو صیدما به تو مشغول و تو با عمرو و زیدبامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟گفتم نتوانم به حکم این حکایتبزرگى دیدم اندر کوهسارىقناعت کرده از دنیا به غارىچرا گفتم به شهر اندر نیاییکه باری بندی از دل برگشاییبگفت آنجا پریرویان نغزندچو گل بسیار شد پیلان بلغزنداین بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیمسیب گویی وداع بستان کردروی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد حکایت ۱۸ خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندند مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر درو نیامده. گفتم مگر معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت بلی بردند ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلی باشد.گفتم مناسب حال منست این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جایی که قبله چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال اومگر ملائکه بر آسمان ، و گرنه بشربه حسن صورت او در زمین نخواهد بودناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتمکاش کان روز که در پاى تو شد خار اجلدست گیتى بزدى تیغ هلاکم بر سرتا درین روز جهان بی تو ندیدی چشمماین منم بر سر خاک تو که خاکم بر سرآنکه قرارش نگرفتى و خوابتا گل و نسرین نفشاندى نخستگردش گیتی گل رویش بریختخار بنان بر سر خاکش برست
حکایت ۱۹ یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده به فرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفتو رب صدیق لا منی فی ودادهاالم یرها یوما فیوضح لی عذریکاش آنانکه عیب من جستندرویت اى دلستان ، بدیدندیتا به جای ترنج در نظرتبی خبر دستها بریدندیتا حقیقت معنی بر صورت دعوی گواه آمدی فذلکن الذى لمتننى فیه ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورتست موجب چندین فتنه. بفرمودش طلب کردن. در احیاء عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام باریک اندام در نظرش حقیر آمد به حکم آن که کمترین خدّام حرم او به جمال ازو در پیش بودند و به زینت بیش. مجنون به فراست دریافت گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلی کند.ما مر من ذکر الحمی بسمعیلو سمعت ورق الحمی صاحت معییا مَعشَر الخُلاّن قولوا لِلمعافی لستَ تَدری ما بِقلبِ الموجَعتندرستان را نباشد درد ریشجز به همدردی نگویم درد خویشگفتن از زنبور بی حاصل بودبا یکی در عمر خود ناخورده نیشسوز من با دیگری نسبت مکناو نمک بر دست و من بر عضو ریش حکایت ۲۰ قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سر خوش بود و نعل دلش در آتش روزگاری در طلبش متلهّف بود و پویان و مترصّد و جویان و بر حسب واقعه گویانسرو بلندبر بود دلم ز دست و در پای فکندزاید الوصف رنجیده دشنام بیتحاشی داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بی حرمتی نگذاشت قاضی یکی را گفت از علمای معتبر که هم عنان او بوددر بلاد عرب گویند ضربُ الحبیب زَبیبٌهمانا کز وقاحت او بوی سماحت همیآید.این بگفت و به مسند قضا باز آمد تنی چند از بزرگان عدول در مجلس حکم او بودندی زمین خدمت ببوسیدند که به اجازت سخنی بگوییم اگر چه ترک ادبست و بزرگان گفتهاندالاّ به حکم آن که سوابق انعام خداوندی ملازم روزگار بندگانست مصلحتی که بینند و اعلام نکنند نوعی از خیانت باشد طریق صواب آن است که با این پسر گرد طمع نگردی و فرش ولع در نوردی که منصب قضا پایگاهی منیع است تا به گناهی شنیع ملوّث نگردانی و حریف این است که دیدی و حدیث این که شنیدیبسا نام نیکوی پنجاه سالکه یک نام زشتش کند پایمالملامت کن مرا چندان که خواهیکه نتوان شستن از زنگی سیاهیاین بگفت و کسان را به تفحص حال وی بر انگیخت و نعمت بی کران بریخت و گفتهاند هر که را زر در ترازوست زور در بازوست و آنکه بر دینار دسترس ندارد در همه دنیا کس ندارد. فی الجمله شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضی همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتی و بترنّم گفتییک دم که چشم فتنه بخفته است زینهاربیدار باشد تا نرود عمر بر فسوسبانگ صبحیا از در سرای اتابک غریو کوسقاضی درین حالت که یکی از متعلقان در امد و گفت چه نشستی خیز و تا پای داری گریز که حسودان بر تو دقّی گرفتهاند بل که حقی گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست به آب تدبیری فرو نشانیم مبادا که فردا چو بالا گیرد عالمی فرا گیرد. قاضی متبسم درو نظر کرد و گفتراچه تفاوت کند که سگ لایدملک را هم در آن شب آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است، چه فرمایی؟ ملک گفتا من او را از فضلای عصر میدانم و یگانه روزگار باشد که معاندان در حق وی خوضی کردهاند. این سخن در سمع قبول من نیاید مگر آنگه که معاینه گردد که حکما گفتهاند.شنیدم که سحر گاهی با تنی چند خاصان به بالین قاضی فراز آمد شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و میریخته و قدح شکسته و قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی به لطف اندک اندک بیدار کردش که خیز آفتاب بر امد. قاضی دریافت که حال چیست، گفتا از کدام جانب بر آمد؟ گفت از قبل مشرق.گفت الحمد لله که در توبه همچنان بازست به حکم حدیث کهلایُغلَقُ علی العباد حتی تَطلَعَ الشمسُ مِن مَغربِها استَغْفِرُک اللّهُمَّ و اَتوبُ الیک.گر گرفتارم کنی مستوجبمور ببخشی عفو بهتر کانتقامترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد این بگفت و موکلان در وی آویختند گفتا که مرا در خدمت سلطان یکی سخن باقیست ملک بشنید و گفت این چیست؟ گفتاگر خلاص محالست ازین گنه که مراستبدان کرم که تو داری امیدواری هستگیرند گفت ای خداوند جهان پرورده نعمت این خاندانم و این گناه نه تنها من کردهام دیگری را بینداز تا من عبرت گیرم ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او در گذشت و متعندان را که اشارت به کشتن او همیکردند گفت:چنین خواندم که در دریای اعظمبه گردابی در افتادند باهمهمیگفت از میان موج و تشویرمرا بگذار و دست یار من گیرحدیث عشق از آن بطال منیوشکه در سختی کند یاری فراموشکه سعدی راه و رسم عشق بازیچنان داند که در بغداد تازیاگر مجنون لیلی زنده گشتیحدیث عشق ازین دفتر نبشتی پایان
باب ششم : در ضعف و پیری حکایت ۱ با طایفه دانشمندان در جامع دمشق بحثی همیکردم که جوانی در آمد و گفت درین میان کسی هست که زبان پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش خیرست گفت پیری صد و پنجاه ساله در حالت نزعست و به زبان عجم چیزی همیگوید و مفهوم ما نمیگردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی، باشد که وصیتی همیکند. چون به بالینش فراز شدم این میگفتدریغا که بر خوان الوان عمردمی خورده بودیم و گفتند بسمعانی این سخن را به عربی با شامیان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا. گفتم چگونهای درین حالت؟ گفت: چه گویم؟ندیدهای که چه سختی همیرسد به کسیکه از دهانش به در میکنند دندانیقیاس کن که چه حالت بود در آن ساعتکه از وجود عزیزش بدر رود جانىگفتم تصور مرگ از خیال خود بدر کن وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونان گفتهاند مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند. اگر فرمایی طبیبی را بخوانم تا معالجت کند. دیده بر کرد و بخندید و گفتدست بر هم زند طبیب ظریفچون حرف بیند اوفتاد حریفخانه از پاى بند ویران استخواجه در بند نقش ایوان استپیرمردی ز نزع مینالیدپیر زن صندلش همیمالیدچون مخبط شد اعتدال مزاجنه عزیمت اثر کند نه علاج
حکایت ۲ پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل درو بسته و شبهای دراز نخفتی و بذلهها و لطیفهها گفتی باشد که مؤانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله میگفتم بخت بلندت یار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده آرمیده گرم و سرد چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودّت به جای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبانور چو طوطی شکر بود خورشتجان شیرین فدای پرورشتنه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه به مقتضای جهل جوانی.گفت چندین برین نمط بگفتم که گمان بردم که دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد بر آورد و گفت چندین سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش که گفت زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.تَقولُ هذا مَعهُ مَیّتٌوَ اِنَّما الرُّقْیَةُ للنّائِمپیری که ز جای خویش نتواند خاستالاّ به عصا کیش عصا بر خیزدفی الجمله امکان موافقت نبود و به مفارقت انجامید. چون مدت عدت برآمد عقد نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی تهی دست بدخوی. جور و جفا میدید رنج و عنا میکشید و شکر نعمت حق همچنان میگفت که الحمدلله که ازان عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم.با تو مرا سوختن اندر عذاببه که شدن با دگری در بهشت