حکایت ۳ مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بنالیدهام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همیگفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی.سالها بر تو بگذرد که گذارنکنی سوی تربت پدرتتو به جاى پدر چه کردى خیر؟تا همان چشم دارى از پسرت حکایت ۴ روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوهای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همیآمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفتهاند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستنای که مشتاق منزلى ، مشتابپند من کار بند و صبر آموزاسب تازی دو تک رود به شتابواشتر آهسته میرود شب و روز
حکایت ۵ جوانی چست لطیف خندان شیرین زبان در حلقه عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش بریده و گل هوس پژمرده. پرسیدمش چه گونهای و چه حالتست؟ گفت تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.چون پیر شدى ز کودکى دست بداربازى و ظرافت به جوانان بگذارطرب نوجوان ز پیر مجویکه دگر ناید آب رفته به جویدور جوانی به شد از دست منآه و دریغ آن زمن دل فروزپیر زنی موی سیه کرده بودگفتم ای مامک دیرینه روزموى به تلبیس سیه کرده گیرراست نخواهد شدن این پشت کوز حکایت ۶ وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده به کنجی نشست و گریان همیگفت مگر خردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟چه خوش گفت : زالى به فرزند خویشچو دیدش پلنگ افکن و پیل تنگر از عهد خردیت یاد آمدیکه بیچاره بودی در آغوش مننکردى در این روز بر من جفاکه تو شیر مردى و من پیرزن
حکایت ۷ توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور.صاحب دلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جانبه دیناری چو خر در گل بمانندور الحمدی بخواهی صد بخوانند حکایت ۸ پیر مردی را گفتند چرا زن نکنی گفت با پیر زنانم عیشی نباشد. گفتند جوانی بخواه چو مکنت داری. گفت مرا که پیرم با پیر زنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟زور باید نه زر که بانو راگزری دوستتر که ده من گوشت
حکایت ۹ به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساختم که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفتشنیدهام که درین روزها کهن پیریخیال بست به پیرانه سر که گیرد جفتبخواست دخترکی خبروی گوهر نامچو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفتچنان که رسم عروسی بود تماشا بودولی به حمله اوّل عصای شیخ بخفتکمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوختمگر به خامه فولاد جامه هنگفتپس از خلافت و شنعت گناه دختر نیستترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفتسود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موجصحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خاردوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصلدیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار پایان
باب هفتم : در تاثیر تربیت حکایت ۱ یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مرین را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد.چون بود اصل گوهرى قابلتربیت را در او اثر باشدهیچ صیقل نکو نخواهد کردآهنی را که بد گهر باشدخر عیسی گرش به مکه برندچون بیاید هنوز خر باشد حکایت ۲ حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولتست هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.وقتی افتاد فتنهای در شامهر کس از گوشهای فرا رفتندروستا زادگان دانشمندبه وزیرى پادشاه رفتندپسران وزیر ناقص عقلبه گدایی به روستا رفتند
حکایت ۳ یکی از فضلا تعلیم ملک زادهای همیداد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم بر آمد. استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟ گفت سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.اگر صد ناپسند آمد ز دوریشرفیقانش یکى از صد ندانندوگر یک بذله گوید پادشاهیاز اقلیمی به اقلیمی رسانندپس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوند زادگان، انبتهم الله نباتا حسنا اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوامچوب تر را چنانکه خواهی پیچنشود خشک جز به آتش راست حکایت ۴ معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترشروی تلخ گفتار بدخوی مردم آزار گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار نه زهره خنده و نه یارای گفتار گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند به اعتماد حلم او ترک علم دادند اغلب اوقات به بازیچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندیاستاد معلم چو بود بى آزارخرسک بازند کودکان در بازاربعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:پادشاهی پسر به مکتب دادلوح سیمینش بر کنار نهادبر سر لوح او نبشته به زرجور استاد به ز مهر پدر
حکایت ۵ پارسا زادهای را نعمت بی کران از ترکه عمان به دست افتاد فسق و فجور آغاز کرد مبذّری پیشه گرفت فی الجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. باری به نصیحتش گفتم ای فرزند دخل آب روانست و عیش آسیای گردان یعنی خرج فراوان کردن مسلم کسی را باشد که دخل معین دارد.چو دخلت نیست، خرج آهسته تر کنکه مى گویند ملاحان سرودىاگر باران به کوهستان نباردبه سالى دجله گردد، خشک رودىعقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری. پسر از لذت نای و نوش این سخن در گوش نیاورد و بر قول من اعتراض کرد و گفت راحت عاجل به تشویش محنت آجلمنغص کردن خلاف رأی خردمندست:برو شادی کن ای یار دل فروزغم فردا نشاید خورد امروزهر که علم شد به سخا و کرمبند نشاید که نهد بر درمدیدم که نصیحت نمیپذیرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمیکند ترک مناصحت گرفتم و روی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما کار بستم که گفتهاند بلِّغ ما عَلیکَ فانَ لَم یَقبلو ما عَلیکگر چه دانى که نشنوند بگوىهرچه دانى ز نیک و پندزود باشد که خیره سر بینیبه دو پای اوفتاده اندر بندتا پس از مدتی آنچه اندیشه من بود از نکبت حالش به صورت بدیدم که پاره پاره به هم بر میدوخت و لقمه لقمه همیاندوخت دلم از ضعف حالش به هم بر آمد، مروّت ندیدم در چنان حالی ریش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن پس با دل خود گفتم:حریف سفله اندر پاى مستىنیندیشد ز روز تنگدستىدرخت اندر بهاران بر فشاندزمستان لاجرم بی برگ ماند
حکایت ۶ پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند تست، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلفبر همه عالم همیتابد سهیلجایی انبان میکند جایی ادیم حکایت ۷ یکی را شنیدم از پیران مربی که مریدی را همیگفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمی زاد به روزیست اگر به روزی ده بودی به مقام از ملائکه در گذشتیروانت داد و طبع و عقل و ادراکجمال و نطق و رای و فکرت و هوشکنون پنداری ای ناچیز همتکه خواهد کردنت روزی فراموش
حکایت ۸ اعرابیی را دیدم که پسر را همیگفت یا بُنَّی اِنَّک مسئولٌ یومَ القیامةِ ماذا اکتَسَبتَ و لا یُقالُ بمن انتسبتَ یعنی ترا خواهند پرسید که عملت چیست نگویند پدرت کیست.جامه کعبه را که مى بوسنداو نه از کرم پیله نامى شدبا عزیزی نشست روزی چندلاجرم همچنو گرامی شد حکایت ۹ در تصانیف حکما آرودهاند که کژدم را ولادت معهود نیست چنان که دیگر حیوانان را، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راه صحرا گیرند و آن پوستها که در خانه کژدم بینند اثر آنست. باری این نکته پیش بزرگی همیگفتم، گفت دل من بر صدق این سخن گواهی میدهد و جز چنین نتوان بودن در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کردهاند لاجرم در بزرگی چنین مقبلند و محبوبپسرى را پدر وصیت کردکاى جوان بخت یادگیر این پندهر که با اهل خود وفا نکندنشود دوست روی و دولتمند
حکایت ۱۰ فقیره درویشی حامله بود مدّت حمل بسر آورده و مرین درویش را همه عمر فرزند نیامده بود گفت اگر خدای عزّوجل مرا پسری دهد جزین خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک منست ایثار درویشان کنم. اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم گفتند به زندان شحنه دَرست. سبب پرسیدم کسی گفت پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای. گفتم این بلا را به حاجت از خدای عزّوجل خواسته است.زنان باردار، اى مرد هشیاراگر وقت ولادت مار زاینداز آن بهتر به نزدیک خردمندکه فرزندان ناهموار زایند حکایت ۱۱ طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد:بس آنکه در بند رضای حق جلّ وعلا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندشبه صورت آدمى شد قطره آبکه چل روزش قرار اندر رحم ماندو گر چل ساله را عقل و ادب نیستبه تحقیقش نشاید آدمی خواندهنر باید که صورت میتوان کردبه ایوانها در از شنگرف و زنگاربه دست آوردن دنیا هنر نیستیکی را گر توانی دل به دست آر